وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661


*گارگویل(gargoyle): گارگویل در معنی اصلی به شیرآبه هایی- چیزی برای انتقال آب از سقف به زمین- گفته میشه که در معماری گوتیک به شکل سر یک موجود اژدها مانند در امده و میتوانید ان ها را بالای ساختمان های فرانسه به ویژه کلیسا های کاتولیگ ببینید.
از طرفی گارگویل ها هم موجوداتی شرور در افسانه ها تلقی میشوند و هم خوب که گفته میشود در زمان حمله اهریمن به مکان های مقدس آنها جان گرفته و از انجا مراقبت میکنند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Lady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/30
    ارسالی ها
    1,523
    امتیاز واکنش
    10,543
    امتیاز
    917
    فصل7
    - بانو بلا ، لطفاً اجازه می دهید وارد شوم؟
    گارگویل ماده از آن طرف در فریاد می زند.
    نمیتوانم بخوابم، نمیتوانم غذا بخورم، مجنون شده‌ام در این اتاق. مسدود کردن در اتاق با یک کمد تمام توانم را گرفته؛ و اکنون خمیده روی تخت نشسته ام مانند یک درخت کاج انبوه نا امید از نور خورشید، گرما و غذا.طی دو روز گذشته
    به کسی اجازه ورود نمیدهم حتی اگر شکمم برای غذا خوردن به داخل تحلیل برود. اجازه نمیدهم درباز شود تادیو تصمیم بگیرد مرا شکنجه کند
    - بانو بلا؟
    مرماگلین اهسته در میزند.
    - لطفا خانم، شما باید چیزی بخورید
    با دست لرزانم صورتم را پاک میکنم، نمیتوانم آرام بنشینم، نمیتوانم جلوی لرزش بدنم را از سرما بگیرم. حتی پتو گرمای کمی برای پیشکش کردن دارد. و هنوز از ترس شعله های آتش، از روشن کردن آتشدان خودداری میکنم.
    فریاد زدم:
    - من خوبم. لطفا تنهام بزار!
    ماده گارگویل اهی کشید قبل ازاینکه صدای چنگال هایش روی سنگ زمین از بین برود.
    - این مسخره‌ست
    بشکن میزند.
    فقط ماده گارگویل به دیو اجازه میدهد تا از خلق و خوی خود جلوگیری کند
    بلند غر میزند:
    - اگر غذا را نگیرد، می‌میرد.
    - شما او را ترساندید اربـاب من، اگر به او نمیگفتید که بیرون برود، او اینگونه رفتار نمی کرد.
    مریماگلین اشاره کرد و جانور به تلخی غرید.
    - ناگزیر بودم، تقربا رز را لمس کرده بود اگر اتفاقی می افتاد...
    صدایش کمکم تحیل میرود، دندان هایش را فشار میدهد و نگاهش را به سمت گارگوئل می اندازد که خیلی شبیه مادر است و باعث درد در قفسه سـ*ـینه‌اش می شود.
    - میدانم اربـاب من!
    - بهتر است با دخترک صحبت کنید. میترسد. سعی کنید اورا بهتر بشناسید. و این برای همه خوب و مقدس است. خلق و خوی خود را کنترل کنید .
    ماده گارگویل بشکن میزند. اربـاب سری تکان میدهد و قبل از اینکه به اتاق دخترک برود نفس عمیقی میکشد.
    قبل از درر زدن کمی درنگ میکند.
    - بلا؟
    وقتی جوابی دریافت نمیکند کمی بلند تر در میزند و اسمش را دوباره تکرار میکند.
    وقتی که بلا دوباره جواب نمیدهد، نگران میشود. و بعد از چندین تلاش مشت هایش را مقابل در چوبی میکوبد تا جایی که کمد واژگون میشود. دیو داخل اتاق می رود و دختر را که درون خود روی تخت جمع شده است را میبیند.، رنگ پریده مانند برف روی زمین. به جلو قدم برمیدارد. اورا میگیرد. میچرخد و ازاتاق بیرون میرود. با عجله از پله ها به سمت محل خدمتکاران پایین می آید.
    وقتی میرسد خودش را روی صندلی رها میکند. هنوز به سبک عروس ها بلا را بغـ*ـل کرده و کمی ابگوشت به او میدهد تا قدرت خود را به دست بیارد.
    بدن بلا در مقابل خزهای گرمش احساس سرما میکند. و او با ملایمت قاشق ابگوشت را درون دهان بلا میگذارد. با دستان پنجه مانند‌اش.
    بلا ناآگاه است که اورا در اغوشش نگه داشته و به او غذا میخوراند. سرانجام بعد از غذا دادن به دخترک، او را به اتاق خود میبرد.دیگر نگران این نیست که چرا او جرات کرده است به جناح غرب برود.
    او را روی تخت تکه تکه شده دراز میکند و نزدیک لبه خم میشود و اطمینان حاصل میکندکه مشکلی ندارد. حتی به خود زحمت نمیدهد به رز، که گلبرگ دیگری را از دست داده است توجه کند.
    سه روز آمد و رفت و اربـاب خانه هر روز برایم غذا می آورد و با قاشق به من غذا میخوراند مثل یک بچه.
    هرچند خیلی ضعیف و به شدت خسته هستم تا بتوانم کاری به جز به سختی نشستن انجام دهم. مهم نیست که به نیاز های من تمایل دارد مخصوصا بعد از طریقی که من را مثل یک خرگوش ماده‌ی وحشت زده ترساند.
    - چیز دیگه‌ای نیاز نداری؟
    همانطور که کاسه سفال کوچکی را که با مقداری آبگوشت و سبزی پر شده بود ، در دست دارد، صدایش لطیف و حتی نجیبانه‌ست.
    سعی کردم تا سرم را تکان بدهم ولی تامل کردم. گونه هایم از خجالت قرمز شدند.
    - یک درخواست کوچک دارم.
    سریعا جواب داد:
    - هرچی تو بگی و اون ماله تو هست. چشم های آبی سریع پلک میزدند.
    اتاق خوابش اکنون با شمع روشن شده و مثل گذشته به نظر تاریک نمیرسد.
    آشغال های روی هم ریخته تمیز شده و در های بالکن بسته شده اند.
    قبل از گاز گرفتن لب پایینم به او خیره شدم. فکر کردن درباره اینکه چه چیزی میتواند او را برای مدت طولانی از اتاق بیرون بکشاند تا بتوانم رز را بگیرم.
    از دهانم پرید:
    - یک کتاب!
    یک ابرویش بالا میپرد، سرش را کج میکند.
    - مطالعه میکنی؟
    با تعجب تماشایم میکند وقتی ک با سر تایید میکنم.
    - هرچیز منحصر بفردی؟
    با خجالت زمزمه کردم:
    - همه چیز مطالعه میکنم
    حقیقت بود که عاشق خواندن بودم.
    ماجرا های من هرگز تعجبم را متوقف نمیکردند جایی که کتاب ها من را به سرزمین های دور میبردند
    تنها پناهگاه امن من بود. تا زمانی که روستا سوخت، و من در اینجا در این ملک زندانی شدم بدون اینکه واقعاً زندانی در نظر گرفته شوم.
    قبل از اینکه به سمت در برگردد سرش را تکان میدهد.
    - اوه قبل از اینکه فراموش کنم. امرو عصر مقدمات سواری را برا هردومان آماده کردم، البته اگر قادر به انجام‌اش بودی.
    - سواری؟
    به وجدآمدم. عاشق ایده‌ی سواری کردن یک اسب شدم. نگاهی به پایم انداختم و سعی کردم اخم نکنم.
    - مچ پام به اندازه کافی خوب خواهدشد؟
     

    Lady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/30
    ارسالی ها
    1,523
    امتیاز واکنش
    10,543
    امتیاز
    917
    گفت:
    تا زمانی که در تخت من دراز کشیدی خوب نخواهی شد.
    گونه هام نسب به اگاه بودن این موضوع گلگون شدند.
    سعی کرده‌ام با بودنم در رختخواب زیاد به آن فکر نکنم.
    این فکر به تنهایی رسوایی آور بود.
    فقیرانه زمزمه کردم:
    - پوزش میخواهم اربـاب من.
    سعی میکنم زودتر بهبود پیدا کنم.
    دیو درحالی که میخندید به در نزدیک تر شد. اما هنوز هم به من اجازه میداد تا صورتش را ببینم.
    - نمیفهمم چرا که نه!
    به عنوان شاهزاده این قصر عالی، وظیفه من است که مطمئن شوم که کاملا خوب شدی.
    دوباره روی بالش ها صاف میشوم؛ چشمانم از تعجب گشاد میشوند.
    - شما یک شاهزاده هستید؟
    وقتی که یک نگاه غیر عادی تحویلم میدهد، گونه هایم دوباره گلگون میشوند.
    - منظورم اینه که...آه...
    متوقف میشوم؛ شرمنده از واقعیتی که من اینجا در تخت یک شاهزاده دراز کشیده ام و حتی از این موضوع با خبر نشده بودم.
    دیو سری تکان میدهد، اما به خود زحمت اظهار نظر درباره رفتار عجیب و غریبم نمیدهد.
    - بله. فکر میکردم که تو از آن بر علیه من استفاده کنی.
    کسی بودم که از شان اجتماعیم کمتربودم.
    سرم را خم و نگاه خیره‌ام را منحرف میکنم.
    - منظورم توهین به جاه و مقام شما نبود.
    مسخره میکند:
    - خودت را با تشریفات رسمی اذیت نکن. خودم چیزی که هستم را تحقیر میکنم.
    - جدا؟
    سرم را بلند میکنم؛ ابروهایم یکدیگیر رای برای یک اخم به آغـ*ـوش میکشند.
    - چرا؟
    درنگ کرد؛ سپس سرش را تکان میدهد خز خود را بهم میریزد.
    - مهم نیست؛ نمیتوانم گذشته را تغیر بدهم. چرخید تا خارج شود؛قبل از آن اضافه کرد:
    - باید کتابت را پیدا کنم.
    سپس در را پشت خود میبندد.
    به بالش ها تکیه میدهم.
    ممکن است بخاطرگرفتن رز جادوگر احساس گناهکار بودن کند؟ اگر شاهزاده چیزهای زیادی برای ارائه دارد، چرا گل رز را از جادوگر گرفت و چرا او یک دیو است؟

    فصل۹
    به محض اینکه دیوِ شاهزاده در اتاق خود را بست، لحاف را کنار میزنم و پاهایم را از لبه تخت اویزان میکنم.
    وقتی که پاهایم سنگ مرمر را لمس میکند، از درد شدید میلرزم و می ایستم؛ باید به ستون تخت تیکه کنم. شاهزاده قبل از اینکه در تختش دراز بشکم گل رز را برداشته است و اکنون به نظر میرسد که باید جستجویم را از سر بگیرم.
    به خودم بخاطر دست و پا چلفتی بودن اخم میکنم. اطراف اتاق لنگ میزنم. پشت پرده های جدید، در بالکن، و دو جعبه کوچک کنار تخت را برسی میکنم که فقط شامل یک کتاب کوچک شخصی و یک فیتیله شمع بود. زیر لب غر میزنم و دوباره به تخت برمیگردم.
    شاهزاده وحشی لحظاتی بعد با یک کتاب در دست برمیگردد. دوباره به بالش تکیه میزنم وقتی که او به داخل قدام میگذارد و کتاب را به من تحویل میدهد.
    میگویم:
    - ممنونم
    و با لبخند آن را پذیرفتم.
    اگر چه از درون بخاطر مخفی کردن رز، از او خشمگین بودم.
    - خاهش میکنم؛
    با کج کردن سرش میپرسد:
    - کتاب مورد پسندت هست؟
    نگاهی به جلد پشت کتاب میکنم و عنوانش را میخوانم
    "اشعار یک بانوی زیبا"
    نگاهم به سمت شاهزاده کشیده میشود.
    - اشعار؟
    واضحا خجالت زده، روی پاهایش بی قراری میکند
    چشمان آبی‌اش با نگاهی که انتظار ندارم برق میزنند..
    امیدوارم که مشکلی نداشته باشید. اون محبوب منه.
    کتاب را به سینهام می‌چسبانم. لب پایینم را گاز میگیرم.
    - برای من هم همینطور.
    شاهزاداه دیو مانند صورتش میدرخشد.
    - قول میدهم که از آن مراقبت کنم.
    میگوید:
    - نگهش دار. اون مال توئه.
    از تعجب پلک میزنم.
    - ممنونم علیحضرت!
    کتاب را تنگ تر بغـ*ـل میکنم.
    پس از آتش سوزی ، نه تنها خانواده ام، بلکه معدود املاکی که داشتم قادر به پس گرفتنشان نبودم.
    این کتاب خاص، بعد از اینکه من برای پاک کردن افکارم در مورد اینکه با گرانت و خواستگاری‌ام چه کار کنم، روی بالش من بود.
    به نرمی گفت:
    - آگوستین!
    ولو صداش خرخرمانند بود.
    زیرچشمی نگاهش کردم
    - چی؟
    ابروهایم خم شدند.
    - اسمم آگوستینه
    شاهزاده دیو مانند زمزه کرد و به سمت در چرخید.
    - مریماگلین رو میفرستم تا برای سواری کمک کنه تا آماده بشی.
    - ب... بله متشکرم...آگوستین.
    من به بالش ها تکیه داده‌ام و هنوز کتاب را در دست گرفته ام انگار می تواند از قلب من محافظت کند.

    قلبم مثل بالهای پرنده در سـ*ـینه ام می لرزد.
    - مشکل من چیست؟
    نجوا میکنم و سرم را تکان میدهم.
    کتاب را باز و شروع به خواندن میکنم.
    میخواهم درباره رز و اینکه شاهزاده آگوستین ظاهرا چقدر شرور هست فراموش کنم.
    - خانم بلا؟
    صدای گارگویل ماده در راهرو طنین انداز میشود.
    کتاب را میبندم و فریاد میزنم تا وارد شود.
    وقتی که مریماگلین در را بست، به سمت من چرخید با یک لباس سواری آبی روشن.
    وقتی که لباس را روی لبه تخت نزدیک پاهایم مزین کرد گفتم:
    - اوه لباس دوست داشتنیه.
    - من آن را مخصوصاً برای شما خانم بلا طراحی کردم.
    مریماگلین لبخند می زند و صورتش از خوشحالی چین می‌افتد.
    می گویم :
    - این واقعاً دوست داشتنی است ، اما من نمی توانم هنگام سوار شدن آن را بپوشم.
    در حالی که لحاف را از روی من کنار می‌زند من را مجبور میکند که بایستم.
    لباس شب را روی سرم میکشد و من عـریـان آنجا ایستادم. در حینی که چین و چروک های لباس را مرتب میکند، به من کمک میکند تا لباس را بپوشم.
    مریماگلین در حالی که پشت سرم حرکت میکند و نوار های پشت لباس را با چنگال هایش میبندد میگوید:
    - بخاطر چنین چیز هایی ترشرویی نکن. لباس کاملا اندازه است.
    با چنگال ها دست میزند و کمی صدای ناهنجار مثل سابیدن سنگ مقابل سنگ ایجاد میکند.
    می‌لرزم!
    عذرخواهی میکند سپس مقابل من حرکت میکند.
    - اکنون آماده‌ای که به سوارکاری بروی. و پس از بازگشت ما شمارا استحمام میکنیم و خیلی سریع اماده میشوی.
    درحالی که من را به خودش تیکه داده است تا به درب برسیم ابرو هایم را خم میکنم
    - خیلی زود برای چی مرماگلین؟
    - قرار نیست یک کلمه به شما بگویم. شاهزاده خودش یه شما خواهد گفت.
    قبل از اسکورت کردن من به طرف پایین پله ها لبخند میزند.
     
    آخرین ویرایش:

    Lady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/30
    ارسالی ها
    1,523
    امتیاز واکنش
    10,543
    امتیاز
    917
    برای مدت طولانی این چنین احساس آزادی نکرده‌ام. باد به صورتم تازیانه می‌زند؛ چشمانم را می‌بندم و سرم را به عقب خم میکنم. درحالی که روی اسب نشسته‌ام، اجازه می‌دهم مثل بهشت مرا هدایت کند. قلبم سوراخ میشود زمانی که متوجه می‌شوم چنین سعادتی دیگر هرگز ممکن است نصیب خانواده‌ام نشود. غمگین می‌شوم و اجازه می‌دهم تا اسبم همراه با شاهزاده آگوستین یورتمه برود. تصور اینکه این موجود با ابهت روزی یک شاهزاده بوده، دشوار است. اکنون میان دیوار های سنگی و گارگوئیل های متعلق به او فراموش شده. شانه هایش زیر آن ردای سنگین که بر تن کرده است، قوی‌اند. و کلاه‌، شاخ‌هایش، خز و پوزه‌اش را پوشانده است. هرچندمانند یک هفته پیش به نظر میرسید، زمانی که مرا از شر گرگ های گرسنه‌ای که قصد داشتند خارج از املاک‌اش مرا ببلعند نجات داده بود. میلرزم وقتی که فکر میکنم اگر او به موقع آنجا نبود، چه اتفاقی برای من می‌افتاد.
    هنگامی که اسب هارو مجبور میکردیم تا آهسته بورتمه بروند، برف بر روی مژگانم می رقصید. برف مرطوب و سنگین به اسکلت شاخه های درخت بالای سرمان چسبیده است. هر زمان که لب هایم را از هم جدا میکنم نفسم مه آلود خارج میشود و در ردای نازکم می لرزم. خواهان خزی که بر پشت شاهزاده است میشوم. گونه هایم قرمز میشوند حتی بخاطر ضعف مچ پا. بدنم احساس ارامش میکند که مجبور نیستم ب همان اندازه که بالا نشسته ام حرکت کنم؛ با این حال می دانم پس از پایین امدن، درد و کوفتگی زین را روی رانهایم احساس خواهم کرد.
    - سرورم؟ کجا می‌رویم؟
    من ناامیدانه می خواهم از او بپرسم که آیا باید برگردیم؟ اسب هارو می رانیم تا از یک تپه کوچک بالا بروند. و من می ترسم که اسب ها به همین ترتیب حتی در تمام برف های اضافی که به نظر می رسید از زمان رسیدن من هرگز متوقف نشوند ، کمی مشکل داشته باشند.
    شاهزاده آگوستین سر عبای خود را به سمت من برگردانده و با صدای بلند می گوید:
    - میخواهم چیزی را به شما نشان دهم. نترسید، ما نباید خیلی توقف کنیم.
    سپس او برمی گردد و اسب نر سیاه خود راکمی سریعتر می راند. اسب من هم همگام است.
    گونه‌ام را از داخل گاز میگیرم، درحالیکه او مارا به یک خانه کوچک خارج از محوطه درست چند مایل دورتر می رساند.مجبورم از زیر شنلم زمین خانه را ببینم حتی وقتی هکه به آن نزدیک تر میشویم. مطمئن نیستم که چرا شاهزاده مرا به اینجا آورده است؛ اما من شرمم را نشان نخواهم داد. شاهزاده آگوستین بعد از اطمینان از بسته شدن اسب ها، به من کمک میکند تا از اسب پیاده شوم.
    شاهزاده ادعا میکند که ما خیلی توقف نمیکنیم اما او چیزی دارد که میخواهد من آن را ببینم. در مورد آنچه که میخواهد به من نشان بدهد گیج شده ام. حتی وقتی ک به من کمک میکند تا به داخل خانه برویم جایی که دیوار ها آؤامبخش هستند و مثل بیرون منجمد کنننده نیست. قبل زا بیرون رفتن برای چک کردن اسب ها، من را به سمت یک صندلی چوبی کوچک هدایت میکند و به من کمک میکند تا بنشینم. وقتی برمیگردد، در را کمی میبندد و فضای خالی روبه روی من را اشغال میکند.
    با کنجکاوی پرسیدم:
    - چه چیزی را میخواستی که من ببینم؟
    شاهزاده آگوستین لبخند می‌زند، پوزه‌اش چین می افتد و دندان هایش در نور کم برق میزنند.
    - این!
    دست زیر ردا‌یش میبرد و ظریف ترین و حساسترین تیکه نقره ای که تا کنون به چشم دیده‌ام بیرون میکشد. آنم را برمیگرداند و به من تحویل میدهد تا شاید بیشتر بازرسی کنم ان ها.
    با تعجب میگویم:
    - یک شیشه به نظر میرسد.
    انگشتانم را روی انگور های برجسته میکشم و گل رز را در پشت احساس میکنم. انعکاسم داغون و رنگ پریده به نظر میرسید، حتی وحشتناک. کبودی های تیره زیر چشم هایم، موهای قهوه ای بی حالت که حتی با موی مشکی خالصف وصله ناجور است و چشم های قهوه ای ‌ام کاملا باز هستند.
    آگوستین می‌گوید:
    بله، آن را زمانی که نفرین شدم دریافت کردم.
    شیشه را پایین می آورم تا او را با دقت برسی کنم.
    - شما نفرین شده بودین؟
    من کلمات را به آرامی می گویم گویی ممکن است باعث شود او ترس از صحبت کردن در مورد گذشته خود داشته باشد.
     

    Lady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/30
    ارسالی ها
    1,523
    امتیاز واکنش
    10,543
    امتیاز
    917
    آگوستین به نشانه رضایت سری تکان می‌دهد، چشم های آبی‌اش آشفته‌اند؛ و من مطمئن نیستم که درباره چه چیزی فکر میکند.
    - بله من نفرین شدم! در اوج جوانی بودم و چیزی به جز بهترین نمیخواستم؛ حتی اگر بخاطر آن قلمرو پادشاهی من رنجی متحمل میشدند.
    به زانو هایش تکیه میکند؛ و به کف چوبی خیره میشود.
    با تلخی می‌گوید:
    - از اهالی شهر مالیات میگرفتم به حدی که علیه من قیام کردند. و برای قلمرو های همسایه نامه فرستادند و خواستار این شدند تا علیه من قیام کنند، تا من به عنوان پادشاه آینده برکنار شوم.
    زمزمه میکنم:
    - چقدر غم انگیز!
    دانستن اینکه افراد خودش سعی می کنند با زور او را کنار بگذارند تکان دهنده بود. اما چگونه او را نفرین کرده اند؟
    - مردم پیروز شدند و من از تخت سلطنت کنار رفتم. با فرار کردن به جایی که اکنون در آن زندگی میکنم مخفی شدم؛ و بعد او آمد.
    آه میکشد و سر تکان میدهد. خز به سمت چشمانش پرواز می کند ، اما به نظر نمی رسد که او بدش بیاید.
    با اخم میپرسم:
    - او؟
    - بله او! مهم از تر از این سارابی نام دارد. او را زیبا می دیدم تا اینکه من را نفرین کرد.
    آگوستین غمگین به نظر می رسد و من آرزو می کنم او را دلداری دهم ، اما نمیدانم چه بگویم.
    میپرسم:
    - چرا شمارا نفرین کرد؟ چه کاری انجام دادید که شایسته نفرین باشد؟
    آگوستین به من نگاه میکند.
    و ضربانم با یکدیگر مسابقه میدهند.
    - نمیدانم. سالهاست به این فکر میکنم. من نه تنها به خودم نفرین کردم بلکه به مردمی که نیز به فکر من بودند نفرین کردم.
    - مریماگلین، لندن... همه آنها؟
    با سر اشاره میکند:
    - درسته!
    آهیس میکشد و می ایستد.
    پنجه هایش را دراز کرد تا لبه منحنی را لمس کند میگوید:
    - میخواهم این را که یک شیشه به نظر میرسد را داشته باشی. این به شما هر آنچه را بخواهید ، یا هر چیزی را به شما نشان می دهد.
    به آیینه شیشه ای نگاه میکنم سپس آن را به سـ*ـینه‌ام می چسبونم.
    - چرا من را برای این هدیه به اینجا آوردی؟
    - گاهی اوقات...
    آگوستین میگوید و سپس قبل از ادامه آهی کشید:
    - بعضی اوقات ، بهتر است گذشته را مطرح نکنید.
    سپس اشاره میکند که برمیگردیم.
    کمک میکند تا از اسب بالا بروم قبل از اینکه از اسب نر خود بالا برود.
    در حالی که زمین خانه را ترک میکنیم، وقتی که مطمئن شدم که نگاه نمی کند، رو به شیشه زمزمه میکنم:
    - خانواده‌ام را به من نشان بده!
    وقتی چیزی به جز خاکستر نشان داده نمی شود، هق هقم را خفه میکنم و آن را به سـ*ـینه ام نزدیک تر میکنم؛ گونه آم را از داخل گاز میگیرم تا گریه نکنم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    بخش 11

    در املاک، شاهزاده آگوستین به من در بخش‌های خصوصی خودم کمک می‌کند و به من اجازه می دهد تا وقتی از پله ها بالا می‌رویم برای حمایت، به او تکیه کنم؛ پله‌ها را با زحمت یک قدم یک قدم برمی‌دارم تا وقتی که به بخش‌های من در انتهای سالن می رسیم. نفس کم آورده‌ام و تقریباً نفس نفس می‌زنم که دردی را که احساس می کنم، توجیح می‌کند.
    آگوستین شروع به گفتن می‌کند:
    -بلا...
    سپس وقتی که می‌خواهم قدمی جلو بروم و در اتاق را فشار دهم، ساکت می شود. نگاهی به پشت شانه ام می‌اندازم تا با کنجکاوی نگاهش کنم.
    -بلا ، من ...
    چشمان آبیش به زمین برگردانده می‌شوند و دم او مانند جارویی که گرد و غبار را بالا می‌کشد، بر روی سنگ قار قار می کند.
    من می‌پرسم:
    -بله ، شاهزاده آگوستین؟
    -این عصر با من شام می‌خوری؟
    او می‌چرخد و گوش هایش به جمجمه اش می‎‌چسبند؛ از نگاه مستقیم با من فرار می‌کند!
    از تعجب پلک می‌زنم:
    -می‌خوای من باهات شام بخورم؟
    او می‌گوید:
    -بله حتما!
    خیلی سریع، چشمان آبیش روی صورتم تمرکز می‌کنند.
    -این یک افتخار بزرگه. هفت وعده غذا ، موسیقی و رقـ*ـص برگزار میشه... .
    می‌گویم:
    -رقصیدن؟
    صورتم فقط از فکر به اینکه به مچ پایم که از قبل آسیب دیده بود، بیشتر صدمه بزند، رنگ پریده است.
    -اما مچ پای من... .
    -عزیزم اینقدر آشفته به نظر نرس. من می‌خوام تمام این عصر از تو مراقبت کنم. لطفاً بگو که به من ملحق خواهی شد؟
    آگوستین پنجه‌اش را دراز می‌کند و قبل از این که دستانم را در یک پنجه عظیم فرو کنم، مردد است.
    بدون‌ترس از شاهزاده وحشی‌ای که جلوی من ایستاده است، به دستهایمان خیره شده ام. به هر حال، من آرزو می کنم قدمی نزدیک تر و به دنبال گرمای او بروم.
    -خوب...من... .
    نگاهم به سمت او برگشته و گونه هایم از گرما پر می‌شوند.
    تنها کاری که می‌توانم انجام دهم این است که سرم را تکان دهم. پوزه آگوستین لبخند می‌زند و دندان های تیز او را نشان می‌دهد که اگر او بخواهد می‌تواند گوشت من را پاره کند. سعی می کنم نلرزم، چرا که او عقب نشینی کرده و تعظیم زیبایی قبل از رفتن به اتاق خودش، به من می‌کند.
    ناتوان از پردازش آنچه که خودم به آن وارد شده ام، چرخیده و لنگ لنگان به اتاقم می‌روم. ماری‌ماگلین از قبل در اتاق من است، وقتی خودم را روی تخت می اندازم، پنجه هایش در فرش قرمز فرو می‌رود
    -ماری‌ماگلین چکار می کنی؟
    -هوم؟ اوه ، بلا! به دنبال لباسی مجلسی‌ای برای پوشیدن هستی.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    وقتی نگاهی به لباس سواری آبی تیره‌ای که به من اجازه داده است بپوشم، می‌کند، با نارضایتی فکش را قفل می‌کند.
    -تو باید یه چیزی لاغرتر از اون بپوشی!
    ابروهایم را جمع کرده و نگاهی به پایین می‌اندازم.
    -برای چی؟
    لباس آبی تیره، پیچیده بود و چیزی که احتمالا به راحتی می‌توانستم بپوشم. پوشیدن لباس مجلسی ای که احتمالاً بیش از کل میدان روستا در بازار دارد ، مطمئناً گیجم خواهد کرد.
    صورت ماری‌‌ماگلین چروک می خورد و در حالی که حالت سنگی شکل صورتش تحقیرآمیز است نگاه دیگری به لباس می‌اندازد.
    -آقا فقط تو رو به یک شام غیرمعقول دعوت کرده. باید لباس مناسبی بپوشی!
    میلم برای چرخش چشم‌هایم به سمت آسمان را، خفه می کنم.
    -محض رضای خدا، ماری‌ماگلین! من قبلاً هرگز با مردی غذا نخوردم.
    گونه هایم از فکر تنهایی با او در یک سالن مجلل بزرگ، گرم می شوند. یک وعده غذایی، رقـ*ـص و موسیقی، تقریباً کافی هستند تا من از هوش بروم.
    او با تعجب می پرسد:
    -هرگز شام نخوردی؟
    سرم را تکان می‌دهم و قبل از اینکه بالهاش پشت سرش تکانی بخورند، چشماش در زمان کوتاهی با تعجب چند بار پلک می‌زند. من به پشت بالشت، تکیه داده و پای آسیب دیده‌ام را روی روتختی می‌گذارم تا کشیده شود.
    -چقدر عجیبه که به چنین چیزی فکر کنیم که قبلا هرگز با کسی شام نخوردی.
    او مسخره‌ام می کند و سرش را با اخمی در چهره‌اش تکان می‌دهد. -جای نگرانی نیست عزیزم! من لباسی رو می‌شناسم که بتونی بپوشیش.
    و قبل از اینکه بتوانم به او بگویم که من نمی‌خواهم لباس دیگری بپوشم، ماری‌ماگلین از اتاق دور می‌شود.
    او لحظاتی بعد با زیباترین لباس مجلسی که تاکنون به چشمانم دیده‌ام، برمی گردد. او لباس مجلسی که در سبک لباس عروس است را در دست دارد و آن را در نزدیکی تخت بالا می‌گیرد تا سبک بافت و جنس آن را به من نشان دهد.
    می‌گویم:
    -اوه ، دوست داشتنی است!
    و از دیدنش نفس نفس می‌زنم. برای یک دختر معمولی مثل من، پوشیدن چنین لباس زیبایی، شکنجه محض بود.
    -واقعاً دوستش داری؟
    ماری‌ماگلین لبخند می‌زند و صورت سنگی‌اش چروکیده می‌شود.
    -من خودم چند سال پیش اینو برای نامزد آقا ساختم. متأسفانه، اون هیچوقت فرصت پوشیدنش رو پیدا نکرد.
    از تعجب پلک می‌زنم.
    -پرنس نامزد داشته؟ چه اتفاقی برای او افتاده؟
    من نمی‌توانستم آنچه را می شنیدم باور کنم، شاهزاده آگوستین قبلاً با کسی نامزد کرده بود؟ چقدر عجیب است که او در این‌باره حرفی به من نزده است.
    -بله، همین چند وقت پیش بود.
    ماری‌ماگلین قبل از اینکه لبخند دیگری بزند، سر خود را تکان می‌دهد و کاملاً سوال من را در مورد آنچه برای زن فقیری که قلب شاهزاده حیوان وحشی را تسخیر کرده بود اتفاق افتاده، نادیده می‌گیرد.
    -پس حالا، بذار یه بار تو رو توی این لباس ببینیم!
    جلوی یک آینۀ بلند و طویل ایستاده و با ترس و وحشت به انعکاس خود خیره شده‌ام. با جابجایی از یک پا به پای دیگر برای راحت بودن مچ پایم، نمی توانم جلوی خودم را برای دراز کردن دستم و لمس آینه بگیرم دستم را بگیرم و تا از نزدیک ببینم چه اشتباهی شده است. می‌پرسم:
    - این واقعاً خودمم؟
    گیج کننده است که یک لباس زیبا چقدر می‌تواند ظاهرم را تقریباً طبیعی تغییر دهد؛ انگار که من برای این لباس را به دنیا آورده و ساخته شده‌ام.
    ماری‌ماگلین بندهای لباس را می‌بندد، از روی شانۀ‌ام به دقت نگاهم کرده و به بازتابم لبخند می‌زند. زمزمه می‌کند:
    -یه چشم‌انداز واقعی، بانوی من.
    عقب ایستاده است تا من را تحسین کند. برای اینکه جلوۀ بهتری پیدا کنم ، به پهلو رو به آینه ایستاده و سپس نگاهی به پاهای ورم کرده‌ام می‌اندازم.
    با کمی احساس ناراحتی زمزمه می‌کنم:
    - نمی‌تونم کفش بپوشم، مچ پام خیلی متورمه. برای در آوردن چکمه های سواری را از پام خیلی مشکل داشتم.
    مریمگگلین با بالا انداختن سرش، می‌گوید:
    -جای نگرانی نیست، احتیاجی به کفش نداری. اربـابِ من میخواد تو رو توی تمام شب اسکورت کنه.
    نگاهم را به آینه برمی‌گردانم و یک بار دیگر از خودم می‌ترسم. انگشتانم را روی جنس پارچۀ ابریشمی لباس می‌لغزانم؛ نرم و خنک است. لباسی که پوشیده‌ام دورکمر محکم شده، اما در جایی که لبه پارچۀ آبی-تخم مرغی زمین را لمس می کند به حالت بیضی در می‌آید. خط گردن شیب کمی دارد به قدری که برجستگی های بدن را نمایان می‌کند اما چیزی جز ظاهر متوسط به شما نمی‌دهد.
    جلوی یک آینۀ بلند و طویل ایستاده و با ترس و وحشت به انعکاس خود خیره شده‌ام. با جابجایی از یک پا به پای دیگر برای راحت بودن مچ پایم، نمی توانم جلوی خودم را برای دراز کردن دستم و لمس آینه بگیرم دستم را بگیرم و تا از نزدیک ببینم چه اشتباهی شده است. می‌پرسم:
    - این واقعاً خودمم؟
    گیج کننده است که یک لباس زیبا چقدر می‌تواند ظاهرم را تقریباً طبیعی تغییر دهد؛ انگار که من برای این لباس را به دنیا آورده و ساخته شده‌ام.
    ماری‌ماگلین بندهای پشت لباس را می‌بندد، از روی شانۀ‌ام به دقت نگاهم می‌کند و به بازتاب من لبخند می‌زند. زمزمه می‌کند:
    -یه چشم‌انداز واقعی ، بانوی من.
    عقب ایستاده است تا من را تحسین کند. برای اینکه جلوۀ بهتری پیدا کنم ، به پهلو رو به آینه ایستاده و سپس نگاهی به پاهای ورم کرده‌ام می‌اندازم.
    با کمی احساس ناراحتی زمزمه می‌کنم:
    - نمی‌تونم کفش بپوشم، مچ پام خیلی متورمه. برای در آوردن چکمه های سواری را از پام خیلی مشکل داشتم.
    ماری‌ماگلین با بالا انداختن سرش، می‌گوید:
    -جای نگرانی نیست، احتیاجی به کفش نداری. اربـابِ من میخواد تو رو توی تمام شب اسکورت کنه.
    نگاهم را به آینه برمی‌گردانم و یک بار دیگر از خودم می‌ترسم. انگشتانم روی جنس پارچۀ ابریشمی می‌لغزند؛ نرم و خنک است. لباسی که می پوشم دورکمر محکم می‌شود، اما در جایی که لبۀ پارچه آبی-تخم مرغی رنگ زمین را لمس می کند به حالت بیضی در می‌آید. خط گردن شیب کمی دارد، قدری که برجستگی‌های بدن را نمایان می کند اما چیزی جز ظاهر متوسط به شخص نمی‌دهد. طرح های کوچک گل‌هایی که در امتداد دامن بیرونی دوخته شده‌اند، دیده می‌شود و به نظر می‌رسد گل های رقصنده‌ای هستند که با موسیقی به حرکت درمی‌آیند. زمزمه می کنم:
    -ساده اما جذاب است.
    -تو واقعاً یه گل ماه زیبا هستی!
    با شنیدن صدای عمیقی، نگاهم را به سمت شیشه ای که چهارچوب دَرِ اتاق را منعکس می‌کند، می‌چرخانم؛ جایی که شاهزاده وحشی با چشم های آبی درخشان خود در آن انتظار می‌کشد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا