رها شده ترجمه رمان حقه ی شیرین سرنوشت | Niloofar73 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Niloofar73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/17
ارسالی ها
6
امتیاز واکنش
90
امتیاز
71
سن
29
محل سکونت
IRAN - DUBAI
حقه ی شیرین سرنوشت
نویسنده: ریچل گیبسون
مترجم: Niloofar73 (نیلوفر نامور) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه- طنز

خلاصه:
وقتی جورجیان هاوارد بلاخره متوجه می شود که نمی تواند با مردی که تقریبا همسن پدربزرگش بود ازدواج کند حالا هرچقدر هم که پولدار باشد، نامزدش را در مهراب رها کرده و فرار می کند. سوپر استار هاکی جان کووالسکی ندانسته و از همه جا بی خبر به او کمک میکند و وقتی می فهمد که در فرار عروس رئیسش دست داشته که خیلی دیر شده. با وجود شغلی که در اوج موفقیتش بود، این پسر بد به هیچ وجه قصد نداشت ناجی کسی جز خودش باشد، هرچقدر هم که آن دختر مثل فرشته ها ناز و زیبا باشد. اما شبی بس طولانی، هیجان انگیز و اجتناب ناپذیر در انتظارشان بود....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Niloofar73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/17
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    90
    امتیاز
    71
    سن
    29
    محل سکونت
    IRAN - DUBAI
    فصل اول

    مک کنی ، تگزاس
    درس ریاضیات سر درد شدیدی به جورجیان هاوارد داده بود و به خاطر روخوانی های مکرر چشمانش درد گرفته بود. حداقل موقع روخوانی میتوانست انگشتش را از روی کلمات سخت رد کند و آن ها را جا بیندازد و تظاهر به خواندن آن ها کند. اما نمیتوانست در درس ریاضی تظاهر کند.
    جورجیان پیشانیش را روی برگه اش که روی نیمکت کلاس جلویش بود گذاشت و به صدای همکلاسی هایش که در حیاط زیر آفتاب گرم تگزاس بازی می کردند گوش داد. از ریاضیات متنفر بود، خصوصا وقتی باید آن چوب خط های احمقانه را می شمرد. گاهی اوقات انقدرسخت به آن خط خطی های ریز خیره میشد که سر درد می گرفت و چشمانش می سوخت. اما هروقت که آن ها را میشمرد در آخر به یک جواب می رسید و آن جواب غلط بود.
    برای اینکه ذهنش را از ریاضیات پرت کند، به چای صورتی که قرار بود آن روز بعد از مدرسه با مادربزرگش بنوشد فکر کرد. احتمالا مادربزرگ تا حالا آن کلوچه های خامه ای صورتی و خوشمزه را پخته. آن ها هردو لباس های عروسکی صورتیشان را می پوشیدند و رومیزی های صورتیشان را روی میز پهن می کردند و زیر لیوانی ها و فنجان های چای خوری صورتی هماهنگ با آن را هم روی آن می چیدند. جورجیان عاشق چای صورتی بود و همینطور در سرو کردن آن ها هم کارش عالی بود.
    - جورجیان!
    جورجیان یکدفعه به خود آمد و سریع و محکم سرش را بالا آورد.
    - بله خانوم؟
    خانم نوبل پرسید:
    - مادربزرگت بردتت پیش دکتر یا نه؟
    - بله خانوم.
    - برای آزمایش چی؟
    به نشانه ی مثبت سر تکان داد. سه روز از هفته ی گذشته را صرف خواندن داستان برای یک دکتر که گوش های خیلی بزرگی داشت کرده بود. سوال هایش را جواب می داد و داستان ها را می نوشت. ریاضیات حل می کرد و نقاشی می کشید اما بقیه ش خیلی الکی و احمقانه بود.
    - تموم شدی؟
    جورجیان به کاغذ خط خطی شده ی روبرویش نگاه کرد. انقدر جواب هایی را که نوشته بود پاک کرده بود که مربع های جواب، خاکستری و کثیف شده بودند و چندین جا کنار خط خطی ها پاره شده بود.
    - نه.
    این را گفت و با دستش برگه را پوشاند.
    - بزار ببینم چی نوشتی.
    از ترسی که به او چیره شد ناگهان احساس سنگینی کرد. از جایش بلند شد. ته کفش چرمی اش در حالی که به سمت میز معلمش میرفت صدای نامحسوسی میداد. حالت تهوع داشت.
    خانم نوبل کاغذ کثیف و چرکین را از دست جورجیان گرفت و جواب ها را بررسی کرد.
    - دوباره که همینو نوشتی!
    خشم از تک تک کلماتش میبارید. نارضایتی چشمان قهوه ایش را تنگ و بینیش را چین انداخته بود.
    - مگه چندبار جواب غلطو مینویسی!؟
    - نمیدونم...
    - تقریبا چهار بار بهت گفتم که جواب سوال اول هفده نیست! پس چرا هی همونو مینویسی؟
    - نمیدونم....
    چندین بار تک تک همه ی خط ها را شمرده بود. دو دسته ی هفتایی و سه خط تکی کنار آن. میشد هفده.
    - چندین بار بهت توضیح دادم! به برگه نگا کن.
    خانم نوبل به دسته ی اول اشاره کرد.
    - این یه دسته ی ده تاییه.
    انگشتش را روی دسته ی دوم گذاشت و با داد گفت:
    - اینم یه دسته ی ده تایی دیگه. سه تا خط تکی هم این کنار داریم. حالا بگو ده به اضافه ی ده چند میشه؟
    جورجیان در ذهنش اعداد را مجسم کرد و گفت:
    - بیست.
    - به اضافه ی سه ؟
    کمی مکث کرد تا بی صدا بشمارد سپس جواب داد:
    - بیست و سه.
    - درسته! جواب میشه بیست و سه.
    برگه را به طرفش انداخت و گفت:
    - حالا برو بشین و بقیشو بنویس.
    همینکه دوباره نشست جورجیان به سوال دوم روی صفحه نگاه کرد. با دقت سه دسته ی روی برگه را شمرد و بعد عدد بیست و یک را جلو آن نوشت.
    همینکه صدای زنگ خانه به گوش رسید جورجیان پانچوی بنفش جدیدش را که مادربزرگش برایش بافته بود برداشت و تمام راه خانه را دوید. وقتی از در پشتی وارد خانه شد سریعا متوجه کلوچه های کوچک خامه ای روی کابینت سرامیکی آبی و سفید شد. آشپزخانه ی کوچکی بود و کاغذ دیواری زرد و قرمز آن در بیشتر قسمت ها پوسیده و پاره شده بود. اما آنجا مکان مورد علاقه ی جورجیان در خانه بود. آنجا پر بود از بو های خوب و دلنواز مثل بوی آرد و کیک، مایع خوشبو کننده و صابون.
    سرویس نقره ی چای خوری روی میز چیده شده بود و همینکه میخواست مادربزرگش را صدا بزند تا به او ملحق شود، از اتاق نشیمن صدای مردی را شنید. از آنجایی که آن اتاق فقط مخصوص مهمانان و آدم های مهم بود، جورجیان به آرامی به سمت جلوی خانه به راه افتاد.
    - به نظر میرسه نوه ی شما بهیچوجه نمیتونه مقوله های انتزاعی رو درک کنه. بیشتر مواقع کلمه ها رو شکسته یا برعکس میخونه یا هم اصلا نمیتونه کلمه ای رو که بهش فکر میکنه رو به زبون بیاره. مثلا وقتی عکس یه دستگیره در رو بهش نشون دادیم اون گفت:« همون چیزی که برای رفتن تو خونه ازش استفاده میکنم». اما در عین حال هم میتونست عکس پله برقی، کلنگ دوسر، و اسم بیشتر پنجاه ایالتو بگه.
    همه ی این ها را همان دکتر گوش بزرگی که هفته ی گذشته از او تست گرفته بود داشت به مادربزرگش می گفت. درست کنار چهارچوب در ایستاد و گوش داد. دکتر ادامه داد:
    - خبر خوب اینه که نوه تون نمره ی بالایی تو درک مطلب گرفته که به این معنیه که چیزایی رو که میخونه میفهمه.
    مادربزرگش پرسید:
    - چطور ممکنه؟!! اون هر روز داره از دسته ی در استفاده میکنه و تا اونجایی که من میدونم تا حالا تو عمرش به یه کلنگ دو سر دست هم نزده. چطور وقتی کلمات جمله ها رو در هم و برهم میخونه میتونه معنی چیزی رو که میخونه رو بفهمه!
    - هنوز نمیدونیم چرا بعضی از بچه ها از چنین کم کاری مغزی ای رنج میبرن خانم هاوارد. و هنوز نمیدونیم چی باعث چنین ناتوانی هایی میشه و هیچ درمانی هم براشون وجود نداره.
    جورجیان دور از نظر به دیوار تکیه داد. گونه هایش شروع به سوختن کردند و بغضی نفس گیر در گلویش نشست. کم کاری مغزی؟! انقدرها هم احمق نبود که نفهمد منظور مرد چیست. او فکر میکرد جورجیان کند ذهن است.
    - لطفا بگید چه کاری میتونم برای جورجیم انجام بدم؟
    شاید با آزمایش های بیشتر بتونیم بفهمیم دقیقا بیشترین مشکل جورجیان کجاست. بیشتر بچه ها با دارو وضعشون کمی بهتر شده.
    - به هیچ وجه اجازه نمیدم دارو بخوره...
    - پس تو مدرسه ی زیبایی ثبت نامش کنید. اون یه دختر خوشکل و شیرینه و احتمالا وقتی بزرگ بشه به یه خانوم زیبا و جذاب تبدیل میشه. و ازون به بعدم مشکلی برای پیدا کردن یه شوهر که ازش مواظبت کنه نداره.
    - شوهر؟!! جورجی من فقط نه سالشه دکتر آلن.
    - قصد بی احترامی ندارم خانوم هاوارد ولی شما مادربزرگش هستید. تا چند سال دیگه میتونید ازش مراقبت کنید؟ نظر من اینه که جورجیان هیچوقت نمیتونه باهوش بشه.
    بغض گلوی جورجیان شروع به سوختن کرد و راهش را درون راهرو به طرف در پشتی در پیش گرفت. میان راه لگد محکمی به قوطی قهوه ی کنار در زد و تمام گیره لباس های مادربزرگش را وسط حیاط زیبای خانه پخش کرد.
    جلوی گاراژ خانه یک ال کامینو که جورجیان همیشه فکر میکرد رنگش دقیقا مثل رنگ آبجوست پارک شده بود. هر چهار تایرش پنچر بودند و درست از دو سال پیش که پدربزرگش فوت کرده بود رانده نشده بود. مادربزرگش یک اتومبیل لینکلن را میراند برای همین جورجیان ال کامینو را مال خودش میدانست و از آن برای سفر در تصوراتش به جاهایی مثل پاریس لندن و تکزارکانا استفاده می کرد.
    آن روز اصلا حال و حوصله ی رفتن به جایی را نداشت. همینکه درون اتومبیل نشست. فرمان سرد ماشین را محکم در هر دو دستانش گرفت و به نشان شورلتی که وسط فرمان بود زل زد.
    پرده ای از اشک دیدش را تار کرد و مشتش دور فرمان محکمتر شد. شاید مادرش بیلی جین میدانست. شاید او از همان اول میدانست که او هرگز واقعا باهوش نمی شد. شاید همین دلیل این بود که او را خانه ی مادربزرگ ول کرده بود و هرگز برنگشته بود. مادربزرگ همیشه میگفت که بیلی جین آمادگی مادر شدن را نداشته و جورجیان همیشه دلش میخواست بداند چه چیزی باعث شد مادرش او را ول کند و برود. شاید حالا میدانست.
    در حالیکه به آینده اش خیره شده بود تک تک آرزوهای کودکی اش همه همراه با قطره های اشکش میریختند و محو می شدند و در همان حال متوجه چند چیز شد. اینکه دیگر هیچوقت نمیتوانست مثل بقیه ی بچه ها در آن گودال وسط حیاط مدرسه بازی کند و یا برای کاردستی مثل آن ها خانه های اسکیمویی درست کند. امیدش برای پرستار یا ستاره شناس شدن همه از دست رفت و اینکه مادرش هیچوقت برنمی گشت. احتمالا بچه های مدرسه با خبر می شدند و به او می خندیدند.
    جورجیان از اینکه کسی به او بخندد متنفر بود.
    یا هم مسخره اش می کردند، درست مثل گیلبرت وایتلی. گیلبرت در کلاس دوم خودش را خیس کرده بود از آن به بعد هیچکس نگذاشت او این اتفاق را فراموش کند. و حالا آن ها او را گیلبرت جیشی صدا میزدند. جورجیان حتی نمیخواست فکر کند آن ها او را چه صدا خواهند زد.
    تصمیمش را گرفت. مصمم بود که حتی اگر او را بکشند هم نگذارد هیچکس بفهمد او متفاوت است. مصمم بود که نگذارد هرگز کسی بفهمد جورجیان هاوارد کم کاری مغزی دارد.
     

    Niloofar73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/17
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    90
    امتیاز
    71
    سن
    29
    محل سکونت
    IRAN - DUBAI

    فصل دوم


    13 سال بعد...

    شب قبل از مراسم ازدواج ویرجیل دافی، طوفانی هوای آسمان و شهر را سنگین کرده بود. اما صبح روز بعد اثری از آسمان خاکستری شهر سیاتل نبود و منظره ای صاف و زیبا از الیوت بی و مرکز شهر سیاتل جای آن را گرفته بود. چند تن از مهمانان عروسی به آسمان نگاه می کردند و در دل از خود میپرسیدند آیا ویرجیل مادر طبیعت را هم مثل شرکت هایش تحت کنترل خودش دارد؟ همینطور دلشان میخواست بدانند او این عروس جوان خود را هم تحت کنترل دارد یا او هم مثل تیم هاکی اش فقط یک بازیچه است؟
    درحالی که مهمانان در انتظار شروع مراسم بودند، جرعه جرعه از نوشیدنی هایشان می نوشیدند و در دل حساب میکردند که یک عروسی در ماه دسامبر نهایتش چقدر طول میکشد. همه می گفتند نمیتواند زیاد طولانی باشد.
    جان کوالسکی سعی می کرد پچ پچ شایعه ها و غیبت هایی که دور و اطرافش میشنید را نادیده بگیرد. خودش مشکلات و نگرانی های مهم تر این ها را داشت. جام کریستالی که دست داشت را به طرف لب هایش برد و چنان جرعه جرعه از نوشیدنی مرغوب یکصد ساله ی درون آن نوشید که انگار فقط آب معمولی ست. سردردش مثل پتکی پیوسته میکوبید طپش آن را میتوانست در گودی چشمانش حس کند و دردش تا دندان هایش رسیده بود.
    از این سردرد پیدا بود که احتمالا دیشب یک شب خفن را گذرانده! حیف که چیزی یادش نمی آمد.
    از جایی که درون مهتابی ایستاده بود میتوانست از آن بالا محوطه ی چمن کاری شده ی سبز زمردی، بستر گل هایی ظریف و بکر و فواره های بزرگ و پرفشار آن جا را ببیند. مهمانانی که با لباس های مارک آرمانی و دونا کاران به طرف ردیف صندلی های سفیدی که رو به طاقچه ی شاهانه ای که با گل هایی زیبا، روبان و نوعی وسایل تژئینی صورتی تژئین شده چیده شده بود می رفتند.
    نگاه جان به طرف جمعی از هم تیمی هایش که با کت و شلوار های شیک آبی لاجوردی که اصلا به آن ها نمی آمد منحرف شد. به نظر می رسید آن ها هم اصلا دلشان نمیخواست وسط کل جمعیت سیاتل گیر افتاده باشند.
    طرف چپش، زنی لاغر اندام با لباس چین دار بنفش و کفش هایی به همان رنگ پشت یک چنگ نشست و با صدایی که فقط کمی از شلوغی جمعیت بیشتر بود شروع به نواختن آن کرد. نگاهش را به سمت جان بالا آورد و لبخندی گرم به او زد که جان در دم متوجه آن شد. از علاقه و توجه زن بهیچوجه سورپرایز نشد و گذاشت نگاهش کمی از سرتا پا و دوباره از پایین به بالا دقیق او را برانداژ کند. در سن بیست و هشت سالگی جان تا به حال بازنانی با همه سایز و سر و شکل بود از زنان حسابدار گرفته تا زنانی با همه سطح ضریب هوشی. گرچه هم تیمی هایش بیشتر با سوپرمدل های لاغر و سایز صفر قرار میگذاشتند اما جان زنانی با اندام های پر انحنا تر و توپر تر را دوست داشت. نمیخواست وقتی او را نوازش میکند حس کند چند تیغه استخوان را دارد نوازش میکند.
    لبخند نوازنده شیطنت آمیزتر شد و در همان حال جان از او روی برگرداند. نه تنها آن زن زیادی لاغر بود بلکه به همان اندازه از موسیقی چنگ بدش می آمد که از جشن های عروسی بدش می آمد.
    صاحب تیم سیاتل چینوک به جان نزدیک شد و از پشت دستش را روی شانه اش گذاشت.:
    - خوشحالم که اومدی پسرم.
    در حالی که با آن قد بلندش از بالا به صورت پر چین و چروک ویرجیل دافی نگاه می کرد جواب داد:
    - فکر نمیکنم هیچکدوممون چاره ی دیگه ای داشتیم.
    ویرجیل زد زیر خنده و به راهش ادامه داد. نشانی مجسم از ثروت در آن کت و شلوار خاکستری-نقره ای براق. زیر آن آفتاب عصرگاهی ویرجیل به نظر تمام آن چیزی که دقیقا بود به نظر میرسید. یکی از اعضای فورچون500، صاحب یک تیم هاکی حرفه ای و مردی که میتوانست برای خودش یک همسر جوان طلایی بخرد.
    - دیشب اونو با دختری که میخواد باهاش ازدواج کنه دیدی؟
    جان از کنار شانه اش به جدیدترین هم تیمی اش، هیو ماینر، نگاه کرد. خبرنگاران ورزشی هیو را به خاطر قیافه و بی پروایی اش هم روی زمین یخ و هم بیرون از آن، با جیمز دین مقایسه کرده بودند. جان این ویژگی ها را در یک مرد دوست داشت.
    در حالی که یک عینک ریبن از جیب پیراهن آکسفوردش بیرون می آورد جواب داد:
    - نه... من خیلی زود ازونجا رفتم.
    - خوب بگم که دختره خیلی جوونه... حدودا بیست و دو سالشه یا تو این حول و حوشا...
    - منم همینو شنیدم.
    کمی جا به جا شد تا به گروهی از زنان مسن اجازه ی رد شدن دهد. با اینکه خودش هم یک زن باره ی حرفه ای بود هیچوقت ادعا نمیکرد که آدم با تقوا و با اخلاقی ست اما وقتی به ویرجیل که داشت با دختری چهل سال از خودش جوان تر ازدواج میکرد فکر میکرد در دلش فقط میتوانست بگوید که ویرجیل یک آدم بدبخت و مریض است.
    هیو با آرنجش به کمر جان زد و با موذی گری گفت:
    - و یه اندام توپی داره که نگو!
    لوک در حالی که عینکش را بالای بینی اش میگذاشت به زنانی که باشنیدن این حرف و لحن هیو به او نگاه میکردند لبخند زد.
    - خوب باید بهت بگم که اگه جای تو بودم جلوی زن ها چنین حرفایی رو بلند نمی زدم. وقتی میشنون اینجوری راجع بهشون حرف میزنی خوششون نمیاد.
    - اوپس راس میگی!..
    هیو خندید و سرش را تکان داد.
    - فک میکنی تو یه مرد که انقد پیره که جای پدربزرگشه چی دیده که میخواد باهاش ازدواج کنه!! منظورم اینه که اون نه زشت بود نه چاق بود اصلا هیچ مشکلی نداشت. راستشو بخوای خیلیم خشگل بود.
    در سن بیست و چهار سالگی هیو نه تنها از جان کوچکتر بود بلکه هنوز ساده و لوح و خام بود. هیو در آستانه ی تبدیل شدن به بهترین دروازه بان ان اچ ال بود. اما عادت بدی که داشت این بود که گاهی پاک را با سرش میگرفت. با توجه به سوال آخرش هیو صد در صد به یک ماسک و محافظ سر محکم تر و ضخیم تر نیاز داشت.
    جان جواب داد:
    - یه نگاهی دور و برت بنداز! آخرین باری که شنیدم کل ثروت ویرجیل بیشتر از شش هزار ملیون دلار بوده.
    دروازه بان درحالی که راهش را میان راهرو در پیش میگرفت غرغرکنان گفت:
    - آره خوب با پول که نمیشه همه چیزو خرید...
    میان راه مکث کرد و از کنار شانه اش پرسید:
    - تو هم میای وال؟ ( لقبی که جان به آن معروف بود. مترجم)
    جان جواب داد:
    - نوچ.
    قالبی یخ را درون دهانش مکید و جام کریستالی را روی چمن های کنارش انداخت. دیشب در جشن قبل ازدواج ظاهر شده بود، امروز هم صورت خوشگلش را نشان داده بود. دینش را ادا کرده بود بیشتر از این نمیخواست بماند.
    درحالی که از پله ها پایین می آمد گفت:
    - این خماری لعنتی داره منو میکشه...
    - داری کجا میری؟
    - خونم... تو کوپالیس.
    - فک نکنم آقای دافی ازین کارت خوشش بیاد.
    در حالی که عمارت اشرافی سه طبقه را به سمت ماشین اسپورت بدون سقف مدل 1966اش که جلوی عمارت پارک شد بود میرفت با بی خیالی جواب داد:
    - چه بد.
    یک سال پیش بعد از انتقال به تیم چینوک و امضای یک قرارداد چندین میلیون دلاری با تیم هاکی سیاتل این ماشین یک هدیه بود به خودش. جان عاشق اتومبیل های اسپورت کلاسیک بود. عاشق موتورهای بزرگ آن و قدرتش. زمانی متوجه آن شده بود که وسط آزادراه سقفش را باز کرده بود و پایش را روی پدال را فشار داده بود.
    درحالیکه کتش را از تن در می آورد، انعکاسی صورتی رنگ از بالای پله های عمارت به چشمش خورد. کتش را درون اتومبیل قرمز براقش انداخت و ایستاد تا به زنی در لباسی صورتی روشن که از ورودی دو دره خارج می شد نگاه کند. چمدان کوچک مربعی بژ رنگی را روی زمین میکشید و نسیمی امواج پر پشت موهای تیره اش را که روی شانه های برهنه اش ریخته بود به هوا سپرد. طوری به نظر میرسید که انگار به زور آن ساتن صورتی که از بالای سین ه تا نیمه های ران هایش می رسید را تنش کرده بودند. پاپیون بزرگ سفیدی که به سختی بالاتنه اش را می پوشاند. پاهایی کشیده و برنزه داشت و صندل های پاشنه بلند فانتزی بدون بندی به پا داشت.
    با صدای ظریف و از نفس افتاده اش با ته لحجه ی جنوبی جان را صدا زد.
    - هی آقا!! یه لحظه صب کن.
     
    آخرین ویرایش:

    Niloofar73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/17
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    90
    امتیاز
    71
    سن
    29
    محل سکونت
    IRAN - DUBAI
    پاشنه های آن کفش مسخره اش در حالیکه یکی یکی پله ها را به پایین طی میکرد بلند تق تق می کردند. لباسش انقدر تنگ و کوتاه بود که مجبور بود دم به دقیقه لبه های آن را روی پاهایش پایین بکشد و از طرفی هم موقع پایین آمدن از روی پله ها با وجود مشکل بزرگ بالا تنه اش مجبور بود لبه ی بالایی لباسش را هم بگیرد.
    جان یک لحظه با خود گفت که شاید باید قبل از اینکه به خودش آسیبی برساند به او می گفت دست نگه دارد. اما به جای آن وزنش را روی یک پا منتقل کرد، دست به سـ*ـینه ایستاد و منتظر ماند تا او به طرف مخالف ماشینش برسد.
    - شاید بهتر بود اونطوری نمی دویدی.
    از زیر یک جفت ابروان خمیده و بی نقص دو چشم سبز روشن به او خیره بودند. دختر پرسید:
    - تو یکی از بازیکنای هاکی ویرجیلی؟
    در همان حال کفش هایش را از پا در آورد و خم شد تا آن ها را از زمین بردارد. چندین رشته از موهای تیره و درخشانش از روی شانه هایش سر خوردنش و روی آن پاپیون بزرگ سفید روی بالاتنه اش کشیده شد.
    جان خودش را معرفی کرد.
    - جان کوالسکی هستم.
    با آن لب هایی که فقط برای بـ..وسـ..ـه آفریده شده بود این زن او را به یاد بازیگر محبوب پدربزرگش ریتا هی ورث می انداخت.
    - من باید ازینجا برم بیرون. میتونی کمکم کنی؟
    - البته کجا میخواید برید؟
    در حالی که کفش ها و چمدان مربعی کوچکش را درون ماشین می انداخت جواب داد:
    - هرجا جز اینجا.
    جان درحالی که درون صندلی ماشین اسپورتش جای میگرفت لبخندی لب هایش را کمی کشید. جان هیچ نقشه ای ازینکه یک همراه برای خود دست و پا کند نکشیده بود، اما وقتی به آن خشگله که داشت سوار ماشینش میشد نگاه کرد با خود فکر کرد همچین اتفاق بدی هم نیست. عجب شانسی!
    همینکه دخترک سوار شد ،از جاده ی دایره ای وسط خانه دور زد و خارج شد.
    کمی کنجکاو بود بداند او کیست و چرا انقدر عجله دارد؟
    ناگهان دخترک با نگرانی نالید:
    - آه خدااا...
    و برگشت و به خانه ی در حال محو شدن ویرجیل چشم دوخت.
    - سیسی رو اونجا تک و تنها ول کردم! اون رفته بود که دسته گلشو بگیره و منم زدم به چاک!
    - سیسی کیه؟
    - دوستم.
    - جزوی از عروسی بودی؟
    وقتی به نشانه ی مثبت سر تکان داد حدس زد احتمالا یکی از ساقدوش ها یا یکی از بستگان باشد. در حالی که داشتند از کنار ردیفی از درخت آتشین ( نوعی درخت با برگ های نارنجی رنگ.مترجم) کاغذی صورتی و زمین های کشاورزی رد میشدند از گوشه چشم او را برانداز می کرد. پوست شفاف و صافش خیلی نامحسوس و کم رنگ برنزه شده بود و ناگهان متوجه شد که از آن چیزی که بار اول او را دیده بود زیبا تر بود. همینطور جوان تر.
    دختر نگاهش را از عقب برگرفت و صاف نشست و باد دسته ای از موهایش را گرفت و جلوی صورت و شانه های لطیفش به رقـ*ـص درآورد.
    در حالی که کلماتش را میکشید از ته دل نالید:
    - اههه خداااا.... این دفعه واقعا گند زدم...
    درحالی که شدیدا کنجکاو بود بداند چه باعث شده دوستش را قال بگذارد و بزند به چاک پیشنهاد داد:
    - میتونم برت گردونم.
    دختر سر تکان داد و گوشواره های مرواریدش درست زیر فکش روی پوست صافش کشیده شد.
    - نه دیگه خیلی دیر شده... منظورم اینه که قبلا هم اینکارو انجام دادم... ولی ایندفعه... ایندفعه واقعا گند زدم...
    جان نگاهش را به طرف جاده برگرداند. اشک و ناله های زنان زیاد اذیتش نمی کردند، اما از نوع عصبی آن ها متنفر بود. و حس خیلی بدی داشت که به او می گفت قرار است به این دختر حمله ی عصبی دست بدهد.
    درحالیکه امیدوار بود از آن معرکه جلوگیری کند پرسید:
    - آههه... اسمت چیه؟
    دختر نفس عمیقی را درون سـ*ـینه اش حبس کرد و به سختی تلاش میگرد به آرامی آن را رها کند و یک دستش را روی شکمش گذاشته بود و جواب داد:
    - جورجیان... ولی همه صدام میزنن جورجی.
    - که اینطور جورجی... اسم فامیلت چیه؟
    کف دست دیگرش را روی پیشانیش گذاشت. ناخن های زیبا و بی نقصش را بژ رنگ و انتهایش را سفید کرده بود.
    - هاوارد.
    - کجا زندگی میکنی جورجی هاوارد؟
    - مک کنی.
    - همون که جنوب تاکوماست؟
    - اههه....خدایا به دادم برس.... باورم نمیشه... اصلا باورم نمیشه!...
    و همینطور که با ناله حرف میزد نفس هایش تند و تندتر شد.
    - حالت داره بهم میخوره؟
    - نه فک نمیکنم....
    به شدت هوا ر ا میبلعید و در حالیکه سرتکان میداد ادامه داد:
    - ولی نمیتونم نفس بکشم.
    - نفس تنگی داری؟
    - آره... نه!.. نمیدونم!!!
    با چشمانی خیس با استرس و نگرانی تند تند سرتکان داد. با آن ناخن های بلندش به ساتن صورتی که محکم به شکم و دنده هایش چسبیده بود چنگ زد و با آن کارش لبه ی لباسش روی پاهایش کمی بالاتر رفت.
    در میان نفس های عصبی و سکسکه گفت:
    - باورم نمیشه... اصلا باورم نمیشه.....
    جان درحالیکه نیم نگاهش به جاده بود رو به او گفت:
    - سرتو ببر پایین بین پاهات.
    کمی به جلو خم شد اما دوباره به عقب برگشت و به صندلی تکیه داد:
    - نمی تونم.
    - اونوقت چرا؟!!
    - خدایاا لباسم خیلی تنگه!.. ایندفع زدم همه چیو تموم کردم... باورم نمیشه...
    جان کم کم داشت به این نتیجه می رسید که کمک کردن به جورجیان چنان ایده ی خوبی هم نبوده.
    پایش را روی پدال گاز فشار داد و درحالی که اتومبیل نازنینش صدایی خفن میداد، به سرعت جزیره ی بین بریج را پشت سر گذاشت.
    - سیسی هیچوقت منو نمی بخشه.
    جان که با فهمیدن اینکه او شدیدا احساساتی و ظریف تر از یک تکه چیپس است نا امید شد و گفت:
    - اگه من بودم اصلا نگران دوستت نمیشدم...ویرجیل براش یه چیز دهن پر کن می خره و اونم همه چیزو فراموش میکنه.
    چینی میان ابروان جورجیان پدید آمد و گفت:
    - فک نمی کنم اینطور بشه...
    جان با سرسختی پافشاری کرد:
    - البته که همینطوره... همینطورم احتمالا می برتش یه جای خیلی گرون قیمت.
    - ولی سیسی اصلا از ویرجیل خوشش نمیاد... به نظر اون ویرجیل یه باباپیره ی هیز و چندشه!
    حس بدی موهای پشت گردن جان را سیخ کرد.
    - مگه سیسی عروس نیست؟!!
     

    Niloofar73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/17
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    90
    امتیاز
    71
    سن
    29
    محل سکونت
    IRAN - DUBAI
    حس بدی موهای پشت گردن جان را سیخ کرد.
    - مگه سیسی عروس نیست؟
    با آن چشمان درشت سبزش به جان زل زد و سر تکان داد.
    - من عروسم.
    - اصلا خنده دار نیست جورجیان.
    جورجیان ناله کنان گفت:
    - میدووونممم!!! اصلا باورم نمیشه ویرجل رو تو محراب ترک کردم...
    درد پشت گردنش ناگهان به سرش منتقل شد و خماری وحشتناکش را به او یادآور شد. ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و اتومبیل به سمت راست منحرف شد و کنار خیابان متوقف شد. جورجیان محکم به در برخورد کرد و با هردودست دستگیره ی در را گرفت.
    - یا خدا!!!
    جان ماشین را خاموش کرد و عینک را از روی چشمانش برداشت.
    در حالی که ریبنش را روی داشبورد پرت میکرد با التماس گفت:
    - بگو که داری سر به سرم میذاری!!!
    حتی نمیخواست به این فکر کند که اگر با عروس فراری ویرجیل گیر بیفتد چه اتفاقی می افتد . اما متوجه شد که واقعا نیاز هم نبود زیاد به آن فکر کند مشخص بود که چه اتفاقی می افتاد. انقدر سریع السیر او را به یک تیم بازنده و دره پیت منتقل میکردند که حتی فرصت نمی کرد لباس زیرهایش را از اتاق رختکن جمع کند. او بازی کردن برای چینوک را دوست داشت. زندگی کردن در سیاتل را دوست داشت. آخرین چیزی که درحال حاضر در زندگیش میخواست منتقل شدن به جای دیگری بود.
    جورجیان صاف نشست و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
    - ولی تو که لباس عروس تنت نیست!
    حس می کرد برایش پاپوش دوخته اند و به او حقه زدند. محکومانه انگشتش را به طرف او گرفت و ادامه داد:
    - چه جور عروسی یه لباس عروس لعنتی تنش نمیکنه!
    - اینم لباس عروسه...
    و لبه ی زیرین لباس را گرفت و سعی کرد آن را روی ران هایش پایین بکشد. اما آن لباس به هیچوجه مخصوص نجابت و حیا ساخته نشده بود برای همین تلاش های جورجیان افاقه نمی کرد. هرچه بیشتر آن را پایین میکشید بدتر از بالا به مشکل برمیخورد.
    درحالی که دوباره پاپیون بزرگ روی بالاتنه اش را گرفت و لباس را دوباره بالا کشید ادامه داد:
    - فقط ازون نوع سنتیاش نیست... بعدم ویرجیل قبلا پنج بار ازدواج کرده بود و فکر میکرد اگه بازم لباس سفید بپوشم تکراری و لوس میشه.
    درحالی که نفس عمیقی درون سـ*ـینه اش حبس میکرد چشمانش را بست و دستش را با کلافگی روی صورتش کشید. باید از شر این دختر خلاص میشد. هرچه زودتر!
    - تو جنوب تاکوما زندگی میکنی مگه نه؟
    - نه من مال مک کنیم... مک کنی تگزاس... تا سه روز پیش حتی تا جنوب اوکلاهوما سیتی هم نرفته بودم.
    - عالی شد... بدبختی رو بدبختی...
    خنده ای عصبی کرد و برگشت تا به جورجیان که با آن لباسش طوری به نظر میرسید که انگار او را مخصوصا برای او کادو پیچی کرده اند نگاه کند.
    - خانواده ت برای عروسی اینجان مگه نه؟
    دوباره سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
    جان اخم کرد و گفت:
    - واقعا اگه بودن تعجب میکردم!
    - فک کنم داره حالم بد میشه.
    جان از ماشینش بیرون پرید و آن را دور زد. اگر قرار بود بالا بیاورد ترجیح میداد این کار را در اتومبیل کلاسیک اسپورت جدیدش نکند. در طرف او را باز کرد و یک دستش را دور کمرش حلقه زد. حتی با اینکه جان شش فوت و نیم قدش بود و درون آن کت و شلوار تولدش 225 پوند ناقابل وزنش بود و همینطور میتوانست هر بازیکن هیولای هاکی را کنار بورد زمین یخ خورد و خاکشیر کند باز هم کمی بیرون آوردن جورجیان هاوارد از ماشین برایش کار راحتی نبود. از آنچه که به نظر میرسید سنگین تر بود. درحالیکه سرش بالای سر جورجیان بود کنار موهایش گفت:
    - میخوای بالا بیاری؟
    جواب داد:
    - فکر نمیکنم.
    و سرش را بالا آورد و ملتسمانه با آن چشمان درشتش به جان نگاه کرد.
    انقدر در زندگیش دور و بر زن ها بوده که متوجه صفت گربه خانگی در آن ها شود. و همان لحظه آن نگاه « دوسم داشته باش، لوسم کن، منو ببر خونت، ازم مواظبت کن..» را تشخیص داد. خودشان را به موش مردگی می زدند و جز در آوردن ناله ی مردان به درد هیچ چیز نمی خوردند. به او کمک میکرد به هرجا که میخواهد برود، اما آخرین چیزی که در حال حاضر در زندگیش میخواست مواظبت و جا و غذا دادن به زنی بود که ویرجیل را قال گذاشته.
    - کجا باید پیادت کنم؟
     

    Niloofar73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/17
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    90
    امتیاز
    71
    سن
    29
    محل سکونت
    IRAN - DUBAI
    جورجیان احساس می کرد انگار ده ها پروانه قورت داده و به سختی میتوانست نفس بگیرد. به زور خودش را در لباسی دوسایز کوچکتر چپانده بود و حالا فقط میتوانست یک چهارم شش هایش هوا بگیرد. سرش را بالا گرفت و به چشمان آبی تیره ای که انبوهی از مژه آن را احاطه کرده بود نگاه کرد و تنها چیزی که میدانست این بود که ترجیح میداد با چاقو مچ دستش را بزند تا اینکه جلوی مردی چنین خوش قیافه و جذاب بالا بیاورد. آن مژگان پرپشت و لب های بی نقص باید کمی چهره اش را زنانه میکرد اما بهیچوجه اینطور نبود. این مرد انقدر در بدنش ماهیچه داشت که اندامش بیشتر از این نمیتوتنست مردانه باشد. جورجیان با آن قد پنج فوتی و وزن 150 پوندی اش – البته در روزهای خوبی که بدنش آب زیادی جذب نمیکرد – کنار او حس می کرد خیلی ریزه میزه ست.
    جان دوباره پرسید:
    - کجا باید پیادت کنم جورجی؟
    رشته ای از موهای قهوه ای تیره اش روی پیشانیش افتاد و توجه جورجیان را به زخم سفیدی که انتهای ابروی چپش را خط انداخته بود جلب کرد.
    زمزمه کرد:
    - نمیدونم....
    ماه ها بود که با سنگینی وحشتناک نگرانی ها در سـ*ـینه اش دست و پنجه نرم کرده بود. نگرانی هایی که مطمئن بود مردی مثل ویرجیل میتوانست آن را از بین ببرد. با ویرجیل او هرگز دوباره مجبور نبود با طلبکارها شرخر ها و صاحب خانه ها سر و کله بزند. بیست و دوسالش بود و تا به حال سعی کرده بود از خودش مراقبت کند اما درست مثل همیشه با بیچارگی شکست خورده بود. همیشه ی آزگار او یک بازنده بود. در مدرسه و تمام شغل هایی که در آن کار کرده بود شکست خورده بود، و همینطور در متقاعد کردن خودش به اینکه بلاخره روزی عاشق ویرجیل میشد هم شکست خورده بود. آن روز عصر، وقتی جلوی آینه ی قدی مجلل ایستاده بود و انعکاس خودش و لباسی که ویرجیل برایش انتخاب کرده بود را از نظر گذرانده بود سنگینی درون سـ*ـینه اش نزدیک بود خفه اش کند و فهمید که نمی تواند با ویرجیل ازدواج کند. حتی به خاطر آن همه پول و ثروت رویایی هم نمیتوانست تختش را با مردی که او را به یاد دوران پیری ملوان زبل می انداخت شریک شود.
    - خانوادت کجان؟
    به یاد مادربزرگش افتاد.
    - یه خاله بزرگ و یه عمو دارم که تو دانکن ویل زندگی می کنن. ولی خاله لولی به خاطر کمردردش نمیتونه مسافرت کنه و عمو کلاید هم که شوهرشه باید تو خونه پیشش بمونه و ازش مراقبت کنه...
    گوشه های لب های جان به طرف پایین کشیده شدند.
    - مادر پدرت چی؟
    جورجیان در حالی که امیدوار بود سوالی در مورد پدری که هیچوقت نشناخته بود و مادری که تنها فقط یک بار در مراسم تدفین مادربزرگش دیده بود نپرسد جواب داد:
    - مامان بزرگم منو بزرگ کرده اما اونم چن سال پیش سفر آخرتشو کرد.
    - دوست چی؟
    - خونه ی ویرجیله...
    حتی فکر کردن به سیسی هم قلبش را به تب و تاب می انداخت.
    اخمی لب های جان را به خط راستی تبدیل کرده بود.
    - تعجبی هم نداره....
    دست های بزرگ و عضلانی اش را از دور کمر جورجیان برداشت و انگشتان دست راستش را میان موهای کنار شقیقه ی جورجی فرو برد.
    - اینطور که به نظر من میاد انگار نقشه ی به درد بخوری نداری.
    نه.. او اصلا نقشه ای نداشت چه برسد به نوع به درد بخورش. چمدان نقلی اش را برداشته بود و بدون اینکه به جایی که میخواهد برود یا اینکه چطور میخواهد به آن جا برود از خانه ی ویرجیل زده بود به چاک.
    - خوب به جهنم!...
    دستش را کنار بدنش انداخت و به امتداد جاده نگاه کرد و ادامه داد:
    - شاید باید یکم فک کنی و یه راه حلی پیدا کنی!
    جورجیان احساس وحشتناکی داشت که به او میگفت اگر تا دو دقیقه ی دیگه راه حلی پیدا نکند جان سوار ماشینش میشد و او را کنار خیابان ول می کرد. او به جان نیاز داشت. حداقل برای چند روز تا بتواند سر در بیاورد که باید چکار کند. پس کاری را کرد که همیشه برایش جواب میداده!
    دست هایش را روی بازوهای جان گذاشت و کمی به طرفش خم شد. فقط به اندازه ای که بفهمد برای هر پیشنهادی آماده است.
    با صدایی مـسـ*ـت و دلفریب گفت:
    - شاید تو بتونی کمکم کنی...
    و بعد آن لبخند «تو یه جنتلمن خیلی خوبی و من یه دختر بیچاره » اش را زد.
    شاید جورجیان در تمام مراحل زندگی اش و در همه چیز یک بازنده بود اما وقتی پای اغوا کردن مردان در میان باشد جورجی یک ل*ـاس زن قهار بود. در حالیکه مژه های بلندش را محجوبانه پایین تر می آورد و چشمان نیمه بازش را خمـار می کرد نگاهش را بالا برد و به چشمان زیبای جان چشم دوخت. یک گوشه ی لب هایش به نشانه ی قولی وسوسه انگیز که در اصل جورجی هیچ قصدی برای نگه داشتن آن نداشت بالا رفت. کف دستانش را از روی بازوهای جان بالا آورد. حرکتش بیشتر به نظر نوازش گونه می آمد اما در اصل حرکتی تاکتیکی بود تا از خود در برابر حرکت سریع طرف مقابلش جلوگیری کند. جورجیان متنفر بود از اینکه مردی با خشونت نوازشش کند یا به او چنگ بزند.
    - واقعا وسوسه انگیزی...
    جان انگشتش را زیر چانه ی جورجی گذاشت و صورتش را بالا آورد و ادامه داد:
    - ولی ارزش بلایی که بعدش سرم میادو نداری.
    - چه بلایی؟!..
    نسیمی رشته های دسته ای از موهایش را به هوابرد و روی صورتش ریخت.
    -... منظورت چیه؟
    - منظورم اینه که...
    درحالی که به بالاتنه ی بزرگ جورجیان که عمدا آن را به سـ*ـینه اش چسبانده بود نگاه کرد و گفت:
    - تو یه چیزی ازم میخوای و مشتاقی برای بدست آوردنش از جسمت استفاده کنی. منم به اندازه ی هر مردی از کارای خاک برسری خوشم میاد ولی عزیزم تو ارزش از دست دادن شغل و آیندم رو نداری...
    جورجیان محکم خود را از اوجدا کرد و با حرکت سریعی موهایش را از روی صورتش کنار زد.
    جورجیا چندین بار وارد رابـ ـطه شده بود و تجربه اش را داشت و تا آنجایی که به جورجی مربوط بود، رابـ ـطه ی جنـ*ـسی زیادی دست بالا گرفته شده بود. به نظر می رسید مردها خیلی از آن لـ*ـذت میبرند اما برای جورجی، این کار فقط عملی زشت و شرم آور بود.
    چانه اش را بالا گرفت و طوری به جان نگاه کرد که انگار او همین الان به او توهین کرده.
    - اشتباه میکنی... من از اون نوع دخترا نیستم!
    - آهاا که اینطور!
    طوری به جورجیان نگاه کرد که انگار دقیقا میداند او چطور دختریست.
    -... پس تو ازوناشی که مردا رو دنبال خودشون میندازنو تشنه میبرنشون لب چشمه و بر می گردونن!
    به نظر جورجی این حرفش خیلی زشت بود! بیشتر به خودش به عنوان یک بازیگر نگاه می کرد.
    - چرا دست از چرت و پرت سر هم کردن بر نمیداریو نمیگی چی میخوای.
    جورجیا در حالیکه تاکتیک هایش را عوض میکرد گفت:
    - باشه..
    -.... یکم کمک لازم دارم.. یه جا برای موندن میخوام واسه چند روز..
    جان آهی کشید، وزنش را روی پای دیگرش متمایل کرد و گفت:
    - ببین... من ازون نوع مردایی که دنبالش میگردی نیستم... نمیتونم کمکت کنم.
    - پس چرا بهم گفتی که میکنی؟
    جان چشمانش را تنگ کرد اما جوابی نداد.
    عاجزانه و ملتسمانه ادامه داد:
    - فقط برای چند روز قول میدم...
    زمان میخواست تا به این فکر کند که حالا باید چکار کند... حالا که خیلی شیک و مجلسی گند زده بود به زندگیش.
    -... برات هیچ دردسری درس نمیکنم.
    جان گفت:
    - شک دارم بتونی..
    - باید به خالم زنگ بزنم..
    - خالت کجا زندگی میکنه؟
    - تو مک کنی.
    این حرفش واقعیت داشت. گرچه نمیدانست باید به خاله اش چه بگوید. اواز انتخاب شوهر جورجی شدیدا راضی و خوشحال بود. حتی با اینکه لولی هیچوقت انقدر بی نزاکت نبود که بی پرده حرف های دلش را بزند، اما جورجیان شک کرده بود که خاله اش در سر خیالات هدایای گرانقیمت مثل یک تلویزیون بزرگ و تخت خواب دست ساز قابل تنظیم را در سر میپروراند که انقدر از انتخابش راضیست.
    نگاه خیره ی جان برای چند لحظه او را میخکوب کرده بود و بعد جان گفت:
    - گندش بزنه.... سوار شو..
    و برگشت و اتومبیل را به طرف در راننده دور زد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا