رها شده ترجمه رمان مشکل جادوگران | Slyidaes کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Slyidaes

منتقد آزمایشی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/11
ارسالی ها
194
امتیاز واکنش
2,095
امتیاز
346
محل سکونت
Shomal_دخمه اسلیترین
نام رمان: مشکل جادوگران (The trouble with witches)

نام نویسنده: Kristen painter

نام مترجم: Slyidaes کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه:
"دره سایه"(شادول) یک شهر کوچک در آمریکا نیست. خورشید هرگز نمی درخشد، دروازه ها تصمیم می گیرند چه کسی وارد شود، جادو به طور فراوان وجود دارد و هر شهروندی حامل انواعی از طلسم ها است. هیچکس از این مسائل به خوبی "دیسن اورمور" که می تواند خود را به زاغ سیاه تغییر شکل بدهد، آگاهی ندارد. او نیز مانند همه افراد خانواده اش، دارای طلسم و جادو است. در صورتی که دیسن قاضی دره سایه است و شغلش او را قادر به استفاده از طلسمش در راه های خوب می سازد، می تواند در هر جای دیگری زندگی کند. او با خانواده اش می ماند؛ اما شک دارد که بتواند بیش از این دوام بیاورد.

ساحره تازه کار، "امرانت گریر" بسیار مصمم است تا از گذشته اش فرار کرده و در دره سایه، همراه با عمه ای که تا حالا ندیده، یک شروع تازه داشته باشد. شهر و عمه اش خیلی بهتر از تصوراتش هستند. هیچ راه برگشتی از این مکان جادویی برای اِم وجود ندارد؛ به خصوص در زمانی که ماندن او یعنی گذراندن اوقات بیشتر با دیسن خوش چهره.
اما وقتی گذشته ناراحت کننده اش همراه او می شود و شروع ارتباط عاطفی بین او و دیسن را تقریباً نابود می کند، دوباره تصمیم به فرار می گیرد. با اینکه جادو الآن ناگسستنی است و شهر به او اجازه رفتن نمی دهد. فقط دیسن می تواند از او محافظت کند، اما آیا یک مرد طلسم شده می تواند بی گناهی او را اثبات کند؟....یا سابقه اِم جفتشان را به نابودی می کشاند؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Slyidaes

    منتقد آزمایشی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/11
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    2,095
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    Shomal_دخمه اسلیترین
    ♥قسمت اول♥

    کُنتس "آملیا ماری آنتوانت مرچاند" از آغـ*ـوش گرم ملحفه های پارچه ای مصری اش بیرون آمد تا رب دشامبر مخملش را به دور خود بکشد. او پاهایش را به داخل کفش راحتی های آویزدارش فرو برد؛ سپس برای مدت کوتاهی لبه تخت نشست. پیری چیز وحشتناکی بود.

    با حرکت موجی دستانش آتش شومینه را روشن کرد. این بهتر بود. کمی روشنایی و کمی حرارت. صبح های بهاری دره سایه هنوز سرما داشته و خنک بودند. این سرما به استخوان هایش نفوذ می کرد. به سمت پنجره های اتاق قدم برداشت و پرده ابریشمی ضخیم را کنار کشید تا از مِلکش به بیرون نگاهی بیندازد. یک صبح خاکستری و بی آفتاب دیگر به او درود گفت، در حالی که مه از زمین بالا می آمد؛ همچون دسته ای از اشباح که قصد شکارش را داشتند. اما آن مه چیز جدیدی نبود. نه آن و نه این صبح خاکستری و بی آفتاب. در حقیقت، او خیالش از این بابت راحت بود که چگونه دره سایه جادو را محکم نگاه داشته، درست مانند هفتاد و پنج سالی که گذشت. به دنیایی خیره شد که ساخته بود؛ شهری که مسئولیتش را به عهده داشت. او درخت های بسیار بزرگ و زنده بلوط را بررسی کرد که با خزه اسپانیایی تزیین شده بودند و از خانه نیلی رنگش محافظت می کردند. و آنطرف درخت ها، حصاری وجود داشت که دور تا دور املاکش مانند یک خط مرزی عمل می کرد. این حصار از آهن ورزیده و با زحمات فراوان درست شده بود. سپس خیابانی که از آنجا می گذشت. مه قسمت زیادی از آن را از دید پنهان می کرد؛ اما از جهتی دیگر، همیشه در این ساعت این کار را انجام می داد. از همه اینها گذشته، تاریکی افسرده کننده و ابدی بود. این هوای گرگ و میش دائمی، تنها زمانی ناپدید می شد که شب به طور کامل پدیدار می گشت. سپس، فقط در آن زمان، آسمان قابل تشخیص و ابر ها تمیز می شدند. همیشه، هر شب اینگونه بود. از نظر آملیا پدیداری ستاره ها یکی از راه های دره سایه برای جبران تیرگی همیشگی هوا بود. اوه، آسمان در طول روز به طور قابل ملاحظه ای می درخشید. آنقدر زیاد که گذر خورشید را نشان می داد؛ خورشیدی که پنهان شده بود ولی در واقع هنوز وجود داشت. اما آن برج کانون خورشیدی(به عنوان کانون برای دریافت نور خورشید استفاده می شود.) برای همیشه توسط پرده ای افسون شده که مانند پوششی روی دره سایه قرار گرفت، از کار افتاد.
    ولی شاید افسرده کننده کلمه مناسبی نبود.
    با وجود تمام مشکلات، این مکان به عنوان یک "هدیه عشق" با دقت و زحمات بسیار ساخته شد. یک پناهگاه امن برای مردی که آملیا او را از هر چیز دیگری عزیز تر می دانست. مردی که حاضر بود برای حفظ او زندگی اش را بدهد. مردی که انتظار داشت تا ابد با او بماند. این تقصیر شهر نبود که پاسکوال انتخاب کرد قلبش را بشکند، هدیه اش را رد کرده و او را شیفته همینجا رها کند. آملیا می دانست که داشت وارد چه چیزی می شد. توافقی که کرد را هم همینطور. اما او فقط به هیچ وجه نمی دانست که پاسکوال اینقدر سریع از زندگی در اینجا خسته می شود.

     
    آخرین ویرایش:

    Slyidaes

    منتقد آزمایشی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/11
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    2,095
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    Shomal_دخمه اسلیترین
    و به او اعتنایی نمی کند و راه خودش را در پیش می گیرد. دستش را روی شیشه پنجره گذاشت. با به یاد آوردن خاطراتش کمی غمگین بود. اما اینجا در حال حاضر شهر او بود، و جای خوبی برای زندگی کردن. شیشه زیر دست هایش گرم شد. بله، شهر او. خانه او. زندگی او.

    -"صبح بخیر، مادام..."

    آملیا برگشت. بِکت داخل اتاق خواب ایستاده بود و چشم هایش مستقیم به او خیره شده بودند. با وجود اینکه آملیا فکر می کرد او یک چیز هایی را مخفی می کند، حداقل مرد محترمی بود. نگهبان آملیا بود، از آن مودب ها. دست هایش را حرکت داد و با استفاده از جادو شمعدان بالای تخت را روشن کرد.

    -"صبح بخیر، بکت."

    -"صبحانه آماده است."

    آملیا گرسنه اش نبود. به ندرت گرسنه می شد. با اینحال صبحانه را می خورد. اوضاع به همین منوال بود.

    -"متشکرم. زود میام پایین. ثورو کجاست؟"

    بکت جواب داد:

    -"داخل استخر"

    سرش را تکان داد. هر وقت دما پایین می آمد استخر برای ثورو گرم نگه داشته می شد. پرسید:

    -"بهش غذا دادی؟"

    بکت گفت:

    -"تکه ای گوشت و ویتامین هایش."

    -"خوبه. ممنونم. پس من صبحانه ام رو در حیاط خلوت می خورم."

    بکت سرش را تکان داد و رفت. آملیا صحنه ای را تصور کرد که بکت در آشپزخانه سینی به دست منتظرش ایستاده بود تا وقتی که او پشت میز صبحانه خوری کوجکش می نوشت. جایی که معمولا وقتی حوصله اش سر می رفت و ثورو در استخر بود، آنجا غذایش را صرف می کرد. ثورو بسیار سرگرم کننده و گیرا بود. او مثل همیشه لباس پوشید. خفتانش(رویه بلند و گشاد مخصوص) را از مغازه "راجانی بهات" در شهر سفارش داده بود. زیر آن یک لباس بالاتنه آستین بلند و ساق پوش هایش را پوشیده بود. پوشِشش را با یک جفت دمپایی ابریشمی و دستار جواهرنشانی که استفاده از آن از پوشاندن موهایش آسانتر بود، کامل کرد. شاید این ظاهر کمی غیرعادی به نظر می آمد، اما متناسب آملیا بود.

    اگر پاسکوال بود از آن متنفر می شد. برای سلیقه اش زیادی تئاتری بود، اما اگرچه که اینگونه نشان نمی داد، آملیا جادوگر پیری بود، و قدرت بزرگی درون او وجود داشت. پس او مایل بود هر طور که خوشحالش می کرد لباس بپوشد.

    در این چند دهه ای که گذشت، او دوست داشت شیوه های مادربزرگش "پاوانی" را در لباس پوشیدن خود به کار گیرد. حتی بعد از چندین سال زندگی در جنوب شرق فرانسه، تنها تغییری که مادربزرگ پاوانی در لباس پوشیدن خود ایجاد کرد این بود که ساری(لباس زنان هندو) را کنار گذاشت و خفتان را جایگزین آن کرد. آملیا هر دوی آنهارا را به دلیل رنگ های روشن و زینت پر زرق و برقشان دوست داشت. فکر آن لبخند به صورت آملیا آورد. این لبخند در تمام راه تا حیاط خلوت ادامه داشت. جایی که دیدن تنها عشق زندگی اش در این روز ها نصیبش شد.

    ثورو در حالی که در انتهای کم عمق استخر لم داده بود، صدای ضعیف و زمختی از خودش در آورد. مه هوا همراه با آب گل رز(گلاب) از او یک رویای مهارجه ساخته بودند.

    -"سلام پسر دوست داشتنی من."

    حتی در روشنایی ضعیف یک صبح در دره سایه، خط های نارنجی و مشکی روی پوستش منظره باشکوهی را به نمایش می گذاشتند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا