CrimsonStoryteller

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/11/09
ارسالی ها
5
امتیاز واکنش
31
امتیاز
41
نام رمان: هایو ۱: موسسه عالی آموزش و پرورش خبیث
نویسنده واقعی: مارک والدن
مترجم: CrimsonStoryteller
ژانر داستان: علمی تخیلی، ماجراجوئی، اکشن
خلاصه داستان:
اوتو مالپنز شاید فقط سیزده سال داشته باشد، اما تا الان توانسته است که یتیم‌خانه‌ای که در آن زندگی می کند را تحت کنترل خود درآورد و نقشه‌ای ریخته است که با آن توانسته به پرقدرت‌ترین مردی کشور کلک بزند. او بهترین کاندیداها برای ابرشرور بعدی دنیا است.
به همین دلیل است که برای درس خواندن در کلاس جدید هایو انتخاب شده است. این دانش‌آموزان دزدیده شده و به یک جزیره دورافتاده درون یک آتشفشان به ظاهر فعال که این مدرسه در آن قرار دارد فرستاده شدند. همه بچه ها عالی هستند، آنها ورزشکارترین، پیشرفته‌ترین از نظر فنی و باهوش‌ترین‌ها در کشور هستند. داخل این اتاق‌های مرمری غارمانند دانش‌آموزان در کلاس‌هایی مانند مطالعات خباثت و پنهان ماندن و گریز ۱۰۱ شرکت می کنند. اما اینطور که اوتو به زودی می فهمد، این یک برنامه شش ساله است و گزینه‌ای برای شرکت نکردن در آن وجود ندارد.
با کمک دوستان جدیدش: یک حرفه‌ای در هنرهای رزمی، یک دزد الماس مشهور و زیبا و یک نابغه کامپیوتر باروح -- تنها کسان دیگری که به نظر می‌رسد می‌خواهند فرار کنند -- آیا اتو می‌تواند کاری که تا به حال انجام نشده را انجام دهد و از هایو فرار کند؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • CrimsonStoryteller

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/09
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    31
    امتیاز
    41
    فصل اول:
    اتو با حس اینکه دنیا زیر پایش خالی شده باشد از خواب پرید. او چشم هایش را باز کرد و چشمانش همزمان به خاطر نور ناگهانی لوچ، و به خاطر دیدن سطح آب اقیانوس که تنها چند متر زیرش با سرعت در حال حرکت بود، وحشت زده شده بودند.
    چند لحظه طول کشید تا بفهمد که داشت از پنجره نوعی هواپیما بیرون را نگاه می کرد که
    با قضاوت کردن از روی صدای خفه شده ولی منظم موتورهایش که بالای سرش شنیده می شد، به احتمال زیاد یک هلیکوپتر بود.
    اوتو در حالی که به گستره وسیع آب های آزاد خیره می شد با خود نجوا کرد: "من کجام؟"

    "سوال خوبیه." صدایی آرام و شمرده اتو را از جا پراند. او برگشت و با پسر قدبلند آسیایی که بی صدا کنارش نشسته بود رو به رو شد. او با قیافه ی آرامی به اتو نگاه کرد. "و سوالیه که امیدوارم به زودی جواب داده شه. شاید تو بتونی کمی اوضاع فعلی را روشن کنی؟"
    هیچ احساسی در صدایش نبود، تنها کمی کنجکاوی.
    او به مقدار قابل توجهی بلندتر از اوتو بود و موی سیاه و بلندش در یک دم اسبی مرتب پشت سرش بسته شده بود. این تضاد زیادی با موهای کوتاه و سیخ سیخی اوتو داشت، که از روزی که به دنیا آمده بود مانند برف سفید بود. پسر یک پیراهن گشاد کتان، شلوار و کفش های راحتی سیاه و ابریشمی پوشیده بود. اوتو هنوز همان ژاکت، شلوار جین و کتانی ای که آخرین دفعه ای که به یاد می آورد تنش بود را به تن داشت.
    اتو کمی گیجگاهش را ماساژ داد و گفت: "ببخشید. من نمیدونم کجام یا چطور به اینجا اومدم، فقط یه سردرد شدید دارم."
    مسافر کنار اتو جواب داد: "پس به نظر میاد که با هردوی ما همین رفتار رو کردن. سردرد به زودی از بین می ره، ولی احتماالا خاطراتت درباره اتفاقاتی که اخیرا افتاده مثل من نامفهوم میمونه."
    اوتو فهمید که پسر درست می گفت. او هر چقدر تمرکز می کرد، فقط خاطره ی مبهمی را از چیزی که قبل از رسیدن به این موقعیت اتفاق افتاده بود، به خاطر می آمد. تنها سایه شکل یک آدم را به یاد می آورد که در چهارچوب در ایستاده بود، دستهایش را بلند کرده و چیزی را به او نشانه گرفته بود، و بعد از آن هیچ چیز به خاطر نداشت.
    اوتو حواسش را جمع بازرسی بیشتر موقعیت جدیدش کرد. یک صفحه شفاف پلاستیکی آنها را از دو خلبان سیاه پوش داخل کابین خلبان جدا می کرد. یکی از مرد ها به محفظه پشتی نگاه کرد و با دیدن اینکه اوتو بیدار شده بود، به کمک خلبانش چیزی گفت که قابل شنیدن نبود.
    اتو به دستپاچه شدن عادت نداشت، ولی نتوانست در برابر حس پریشان حالی که او را در بر گرفت مقاومت کند. او سعی کرد که کمربندش که او را در جایش نگه می داشت را باز کند، ولی دستگاهی که بهش وصل بود از باز شدنش جلوگیری می کرد. او قرار نبود جایی برود. اینکه اگر میتوانست کمربندش را باز کند، کجا می رفت مسئله ی دیگری بود – هر چه که اطرافش را نگاه می کرد تنها اقیانوس صاف را می دید. به نظر می رسید که چاره ای نداشتند جز اینکه محکم بنشینند و ببینند که این سفر اسرارآمیز آنها را به کجا می رساند.
    اوتو به بیرون جدا کننده نگاه کرد و دنبال نشانه ای از مقصد احتمالی شان گشت. اول تنها چیزی که می دید اقیانوس بود که بی انتها به نظر می رسید، ولی بعد متوجه چیزی در افق شد.
    تقریبا اینطور به نظر می رسید که آتشفشانی از دریا بیرون می آمد و ستون بلندی از دود سیاه از دهانه اش به آسمان صعود می کرد، اما از آن فاصله جزییات دیگرش قابل تشخیص نبود.
    پسر آسیایی هم که جزیره را دیده بود گفت: "از تقریبا یک ساعت پیش که بیدار شدم این اولین نشانه خشکیه
    که دیدم. به نظرم داریم به مقصدمون نزدیک میشیم."
    اوتو سرش را به نشانه تایید تکان داد – هلیکوپتر داشت مستقیم به جزیره می رفت و خلبانان داشتند خودشان را
    با تکان دادن کلیدها و تنظیم کردن کنترل ها سرگرم می کردند، انگار که داشتند برای فرود آماده می شدند.
    اوتو به جزیره که با نزدیک شدن آنها بزرگ و بزرگتر می شد خیره شد و گفت: "شاید وقتی به اونجا برسیم جواب سوالتمون رو بگیریم."
    آن پسر در حالی که همچنان داشت به روبرو نگاه می کرد جواب داد: "بله. من خوشم نمیاد وقتی چیزی رو ازم مخفی می کنن و کنجکاوم که چه کسی ممکنه بخواد همچین بار زیادی را جمع کند و به جای دیگه با این راه بسیار طولانی منتقل کنه. عاقلانه است که انگیزه کسانی که اینطوری مردم را میدزدن را دونست."
    هلیکوپتر به سرعت به جزیره رسید و خیلی زود داشت بالای درختان جنگلی که دهانه آتشفشان را محاصره کرده بود پرواز می کرد.
    هنگامی که به مرکز جزیره نزدیک شدند، وسیله نقلیه شروع به صعود در هوا کرد و از آتشفشان به نظر فعال بالا رفت و به طور ناگهانی وارد ابرهای تاریک لب دهانه اش شد. همان لحظه بود که اوتو فهمید که هیچ چیز آنچه که او فکر می کرد نیست. اگر به دود واقعی یک آتشفشان وارد می شدند، هلیکوپتر در چند ثانیه می سوخت و به خاکستر تبدیل می شد، اما به جای آن سرعتش کم شد و شروع به پایین رفتن در دود غلیظ کرد.
    در حالی که هلیکوپتر در تاریکی پیش می رفت اوتو دوباره کمی دلهره حس کرد، ولی خودش را راضی کرد که حتما جایی برای فرود آمدن آن پایین بود. در همین حال، پسر آسیایی با آرامش نشسته بود و تنها به جلو خود نگاه می کرد، دست هایش را هم روی پایش گذاشته بود و انگار که اصلا نگران محل فرود آمدنشان نبود. وسیله نقلیه هوایی باز هم شروع به پایین رفتن کرد، ولی این بار نور ضعیفی زیرشان قابل دیدن بود که ابرهای تاریک که کم کم داشتند از بین می رفتند را روشن می کرد. ناگهان آنها از ابرها خارج شدند و اتو از پنجره به بیرون به منظره عجیب زیرشان نگاه کرد. زیرشان خلیج غار مانند و پرآبی بود که در وسطش سکوی فرودی قرار داشت با چندین مرد که دورش جمع
    شده بودند. به نظر می رسید که تمام آنها لباس های نارنجی و کلاه های ایمنی هستش پوشیده بودند و سرگرم آماده شدن برای آمدن هلیکوپتر بودند.
    پسر از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: "به نظر میرسه انتظارمون را می کشیدن. شاید الان به جواب سوالاتمون برسیم." طوری این را گفت که انگار این اتفاق معمولی ترین چیزی بود که برایش اتفاق افتاده بود.
    هلیکوپتر با یک صدای آرام روی سکوی فرود نشست و کمربند دو پسر با صدای کلیک کوچکی باز شد. چند تا از مردان نارنجی پوش به طرف هلیکوپتر آمدند. اتو تفنگ های سیاه و بزرگشان را دید.
    در حالی که آنها به سمتشان می آمدند، پسر به سمت اوتو چرخید و گفت: "اسم من وینگ فانچو هست. تو رو چی صدا کنم؟"
    اوتو که تنها کمی از رک بودن وینگ تعجب کرده بود جواب داد: "مالپنز هستم... اوتو مالپنز."

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    CrimsonStoryteller

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/09
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    31
    امتیاز
    41
    یک نگهبان در هلیکوپتر طرف اوتو را باز کرد و به او اشاره کرد که خارج شود. در حالی که اوتو به روی سکوی فرود سیمانی قدم می گذاشت، شروع به درک کردن اندازه واقعی آشیانه مخفی کرد. تعداد زیادی هلیکوپتر مشکی و براق، دقیقا مانند همان که آنها را به آنجا آورده بود، به صورت مرتب دور سکو ایستاده بودند و سطح ماتشان به نظر تمام نور را، که از نورافکن هایی می آمدند و خلیج را نورانی می کردن، جذب می کرد. نگهبانانی با چهره های تیره و تار با فواصل مرتب دور سکو ایستاده بودند‌ و اوتو تصمیم گرفت که فعلا به حرف میزبان های جدیدشان گوش دادن بهترین کار است.
    وینگ هم داشت با همان قیافه ثابت با کمی کنجکاوی اطراف را بررسی می‌کرد. اگر هم چیزی درباره این امکانات عجیب او را شگفت‌ زده می کرد، از روی قیافه‌ اش معلوم نبود.
    نگهبان با صدای ناهنجارش گفت: "از پله بالا برید و وارد ورودی اصلی بشید. بقیه دستورالعمل ها رو داخل بهتون میگن."
    اوتو به طرفی که نگهبان اشاره می کرد نگاه کرد و یک راه پله عریض را دید که از سنگ های غار کنده شده بود و به مجموعه ای از در های فولادی سنگین می رسید. اوتو و وینگ به طرف راه پله رفتند، اوتو در شگفت بود که پشت آنطور ورودی با ابهت چه چیزی ممکن است مخفی شده باشد. صدای خرد شدن ناگهانی ای به گوش رسید و او بالا را نگاه کرد تا دو پنل عظیم را ببیند که به سوی یکدیگر سر خوردند‌، ٱنها را از دهانه آتشفشان جدا کردند و داخل زندانی کردند. نورافکن هایی که دور سقف خلیج چیده شده بودند، دیگر تنها روشنایی کمی را فراهم می کردند و اوتو در حالی که پنل ها با صدای آرامی بسته شدند، لرزید.
    دو پسر به بالای راه پله رسیدند و با نزدیک شدن آنها، درهای فولادی با صدای ریز و سنگینی باز شدند. آنها وارد غار دیگری شدند که با اینکه به بزرگی آشیانه داخل دهانه نبود باز هم به همان اندازه چشمگیر بود. زمینش از مرمر سیاه صیقل خورده بود و دیوارهای سنگی غار با تخته سنگ های غول پیکری از همان سنگ سیاه براق تزیین شده بودند و چند در به ظاهر محکم از فولاد براق در میان آنها دیده می شدند. ته راهرو توسط یک مجسمه با ابهتی از یک کره زمین بود که زیر یک مشت غول پیکر ترک برداشته و خرد شده بود. در پایه اش کلمات "بر دیگران انجام دهید" حک شده بود.
    جلوی مجسمه یک سکوی کوتاه با یک سکوی مخصوص سخنرانی در مرکزش بود که تقریبا بیست و خورده ای بچه دورش جمع شده بودند و با نگرانی به هم چیزی نجوا می کردند. همه آنها تقریبا هم سن اوتو به نظر می رسیدند و او می توانست ببیند که آنها هم به اندازه او سردرگم و دست پاچه بودند، او فقط در مخفی کردنش بهتر بود. نگهبانانی دور اتاق چیده شده بودند و آنها را با دقت تماشا می کردند. اوتو آرامش خود را حفظ کرد و از فرصتش استفاده کرد تا نگهبانان را مطالعه کند. آنها قیافه گردن کلفت ها را داشتند، ولی به طرز عجیبی منظم به نظر می رسیدند. هر کدام از آنها تفنگ های بزرگی دور کمرشان بسته بودند و اوتو می دانست که اگر نیاز باشد در استفاده از آنها تردید نخواهند کرد.
    دری در یک طرف از دیوار باز شد و یک مرد قدبلند سیاه پوش و باوقار به سکوی سخنرانی قدم گذاشت. همه چیز درباره مرد تهدیدآمیز بود، از کت و شلوار مشکی خوش دوخت و کروات قرمزش، تا موهای سیاه با تارهای نقره ای اطراف گیجگاهش. او با نگاهی حسابی به جمعیت جلویش کرد. ویژگی های زیبایش به اوتو هیچ ایده ای درباره سن و ملیتش نمی داد.
    او به دیوارهای سنگی غار اطرافشان اشاره کرد و گفت:‌ "آقایون و خانم ها، به خونه جدیدتون خوش اومدید. زندگی قبلیتون دیگه تموم شده. شما انتخاب شدید، همه شما، بدترین ها، مکارترین ها و شیطانی ترین ذهن ها از تمام جهان انتخاب شدید که عضو موسسه ای بشید که مثل بقیه نیست. شما همه قابلیت های منحصر به فردی نشون دادید، قابلیت هایی که شما رو از جمعیت معمولی جدا کرده و به عنوان رهبرهای آینده علامت گذاری کرده. اینجا، در این مکان شما به دانش و تجربه برای استفاده از قابلیت هاتون مجهز می شید تا بتونید کار خود را به بهترین نحو انجام بدید."
    او مکث کرد و صورت های رنگ پریده و چشمان گردشده بچه ها را بررسی کرد و ادامه داد: "هر کدوم از شما درون خودتون یه خصوصیت منحصر به فرد دارید، مثل یه هدیه، یه استعداد مخصوص برای شرارت. جامعه ما رو مجبور می کنه فک کنیم که این یک خصوصیت نامطلوبه، یه چیزی که باید مخفی بشه، کنترل بشه و از بین بره. اما اینجا نه... اینجا ما می خوایم شما رو ببینیم که به بهترین حدی که می تونید برسید، تا بتونیم شکوفایی شرارت ذاتیتون رو ببینیم و شما رو بدترین شمایی بکنیم که میتونید باشید."
    او به گوشه سکوی کوچک رفت. وقتی جلویشان ایستاد، به نظر می آمد که قدش بلندتر می شد و باعث شد چندتا از افراد جلوی گروه با دستپاچگی عقب بروند. "امروز همه شما افتخار خاص و قابلیت این رو دارید که جدیدترین دانش آموزان اولین و تنها مدرسه عملی شرارت باشید." او دست هایش را باز کرد و به دیوار های اطرافش اشاره کرد. "خوش آمدید به هایو، موسسه عالی آموزش و پرورش خبیث."
     

    CrimsonStoryteller

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/09
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    31
    امتیاز
    41
    بعد از آن، پنل های سیاه مرمری روی دیوار با صدای ریز و ضعیفی پایین رفتند و غارها و راهروهای بیشتری را آشکار کردند. غارهای مجاور به بزرگی همانی بودند که در آن ایستاده بودند و همه طوری پر شده یا در حال فعالیت بودند. بعضی از آنها با چراغ های عجیب روشن شده بودند یا توسط دریچه های تهویه پنهان شده بودند، بعضی دیگر با گیاهان پر شده بودند، بعضی داخل خود ماشین های اسرارآمیز یا مجسمه هایی داشتند و حتی در یکی از آنها یک آبشار دیده می شد. به طور ناگهانی یک ستون از آتش در یکی از غارها به هوا پرید و صدای تشویق به گوش رسید. در غار دیگری ده ها فرد سیاه پوش از طناب هایی که آویزان بودند به پایین سر می خوردند، در حالی که زیرشان افراد بیشتری، این بار با لباس های سفید، با هماهنگی تمام نوعی تمرین رزمی را انجام می دادند.
    صدها بچه دیده می شدند که از غارها خارج یا داخل آنها می شدند و با اینکه بعضی از آنها مانند نگهبانان لباس پوشیده بودند، بیشترشان چیزها خیلی عجیب تری به تن داشتند. اوتو در دوردست افرادی را می دید که لباس های محافظت شیمیایی پوشیده بودند و افرادی که لباس هایشان به طرز مشکوکی مانند لباس های فضانوردی بودند. حتی یکی از گروه ها جلیقه های ضدگلوله که جلوشان نشان های سفید و قرمز رسم شده بود پوشیده بودند.
    اوتو فکر می کرد که نمایش قابل توجهی بود، ولی دقیقا مانند سفری که آنها را به آنجا آورده بود، این حس را می داد که برای دستپاچه و گمراه کردنشان طراحی شده بود. اوتو بقیه غارها را با دقت نگاه کرد و به سرعت هر چه می توانست از چیدمانشان، روابط بینشان و مناطقی که به وضوح قابل توجه بیشتری بودند را به خاطر سپرد. بقیه به نظر راضی می آمدند که فقط با چشم های گرد شده به اطراف نگاه کنند، اما اوتو فکر می کرد مردی که برایشان سخنرانی کرده بود هم به همان اندازه قابل توجه بود. روشن بود که وینگ هم همین فکر را می کرد و از لحظه ای که او شروع به صحبت کرده بود از او چشم بر نداشته بود، و حتی وقتی پنل هایی که بقیه غارها را پنهان کرده بودند پایین رفتند، باز هم چشم از مرد بر نداشت.
    مرد روی سکو با دیدن قیافه های متحیرشان لبخند زد. بعد گروه را که داشتند با هیجان با یکدیگر حرف می زنند را ساکت کرد و گفت:‌ "میشه یه لحظه حواستون رو بدید به من." یک دستور بود، نه یک سوال. "اسم من دکتر نیرو هستش و من بنیان گذار و کنترل کننده این مکان هستم. تا وقتی که توی این مکان می مانید، کاملا تحت مراقبت من هستید و تنها چیزی که من در عوضش می خوام اطاعت و وفاداری کامل و بدون بی جواب از منه. انتظار ندارم که این رو از همتون داشته باشم، ولی همیشه اولین بار رو باادبانه می پرسم." او طوری به آنها لبخند زد که معلوم کرد به نفعشان است که هرگز نیازی به بار دوم نباشد. "من مطمئنم که سوالات خیلی زیادی دارید و با آنها در ذهنتان به بقیه مقدمه ورود به هایو می پردازیم. اول به جلسه توجیهیتان میریم، اونجا یک کنفرانس کوتاه داریم که حداقل به چندتا از سوالاتتون پاسخ میده. بلافاصله بعد از اون یک تور کوتاه از مهمترین مکان های داخل اینجا دارید و یکی از معلم های ارشدمون به شما زندگی در هایو رو توضیح میده. من مطمئنم که شما رو در روزهای آینده دوباره می بینم، ولی تا تون موقع، آرزوی بهترین ها رو براتون دارم و امیدوارم از تورتون لـ*ـذت ببرید."
    وقتی حرف هایش تمام شد، نگهبانان آنها را از سکو دور کردند و به سمت دری در دیوار اصلی غار بردند. روی در تصویر تزیینی یک سر با یک چراغ که بالایش قرار گرفته بود، بود، زیرش هم نوشته بود "اتاق نقشه کشی 2". با نزدیک شدنشان، درهای اتاق بی صدا باز شدند و آنها را به داخل دعوت کردند.

    ×××​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا