ترجمه رمان سوفیا (جلد چهارم رافائل خون آشام) | mina_s کاربر انجمن نگاه دانلود

فکر میکنید این جلد پایانش چطور میشه؟ سوفیا و کالین عاشق هم میشند؟

  • پایان خوش

    رای: 192 60.8%
  • پایان تلخ

    رای: 19 6.0%
  • پایان باز

    رای: 34 10.8%
  • آره عاشق هم میشند

    رای: 108 34.2%
  • نه فکر نمیکنم

    رای: 13 4.1%
  • شاید آره، شاید نه

    رای: 56 17.7%

  • مجموع رای دهندگان
    316

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
اینم از رافائل و سیندیا:campeon4542::NewNegah (11):
__________________________________________________________________________________

[HIDE-THANKS]
* فصل چهار*

شمال سیاتل، واشنگتن
چیزی سیاه رنگ از درهای جدید و محکم سیاتل سرازیر شد. آنها در حقیقت هنوز هم میگویند که چیزی در سیاتل نبود.این شهر زمانی محل مناسبی برای افرادی بود که از شلوغی و تردد شهری مثل سن فرانسیسکو فرار میکردند.
خون آشام های رافائل زمانی در قدیم میان ده هکتار زمین جدا شده از شهر زندگی میکنند ولی بعدها خود را میان جمعیت و مکان شلوغی پیدا کردند. زمان زیادی نگذشته بود که مردم مکان مناسب دیگری روی تپه هایی پیدا کردند که فاصله کمی از سیاتل داشت. آنها زمین های مجاور صدهزار هکتاری را خریداری کرده بودند تا جای منابی برای اقامت پیدا کنند.
هیچ انسانی وجود نداشت که به حکم رافائل اعتماد کند مبادا خون آشام های کمی که توان مقابله با او را داشتند، حاضر به اجرای حکم او بودند. درست بود که آنها فرزندانش بودند و باعث قرار گرفتن او در الویت خاص میشدند ولی رافائل یک تاجر بود. مایل نبود که جان آنها را برای داشتن وقت اضافی، به خطر بیندازد مبادا در مواقع ضروری.
لیمو از پشت درختان ساختمان اصلی و راه پرپیچ خم بیرون آمد. وی چِن( اسم شخص) رئیس پاتوق سیاتل، همراه با چند نفر دیگر روی بتن بیرون آمده ایستاده و منتظر خوش آمد گویی به او بودند. سین کنار لیمو نشسته بود. برای لحظه‌ای انگشتان پایش به پای او برخورد کرد، بلافاصله پاهایش را به عقب کشید و سعی در مخفی کردنشان داشت.
از زمانی که آن کابوسهارا میدید، حساسیت زیادی نسبت به امنیتش پیدا کرده بود.او مانند همیشه مسلح بود. تفنگش زیر شاکتش قرار داشت، البته سلاح دومی هم همراهش بود، آن هم در جیب شلواری که به تن داشت. سین هیچ وقت سعی نمیکرد چیزی را از رافائل پنهان کند، مخصوصا همراه داشتن این سلاح هارا. حتی برای اطمینان خاطر از این که چه کسانی در منتظرشان هستند، از آنها جلوی چشم او استفاده کرده بود.
زن او، همسر خوبش، حاضر شده بود جانش را برای در امنیت بودن او به خطر بیندازد. به نظر میرسید که تعداد خون آشام ها برای محافظت مناسب نبود، البته به شرط این که شرایط برای بازدید از پاتوق خون آشام های مدنظرش مهیا نمیشد و همچنین نیرویش برای محافظت از خود و همسرش کافی نمیشد!
دردی که در بدنش پیچید، باعث شد تکانی بخورد و خیره بارانی شود که از پشت پنجره ها بی وقفه میبارید. از پنجره بارانی میتوانست انعکاس نور درخت قرمز و صورت گرفته خون آشام هایش را ببیند.
سین ناگهانی پرسید. " چیزی شده؟ "
به چشمان سبز سین خیره شد، درون چشمانش خستگی‌اش را میدید.
رافائل جواب داد. "مطمئن نیستم! یه چیزی... " صدایش رفته رفته کم شد. چیزی از درون به ذهنش فشار می آورد.
در بین خون آشام ها، حس ترس، غم، اضطراب وجود داشت.شاید بخاطر همین بود که دونفر از خون آشام ها از زمین پاک شده و غیر قابل برگشت نبودند، شعله های خشم آنها هنوز هم میتوانست احساس شود، به خصوص تیزی خاص آنها...
رافائل امر کرد." وایستا"
لیمو(اسم شخصیت) ترمز را فشار داد و ماشین قبل از اینکه ذهن لیمو اوضاع را تجزیه کند، متوقف شد. رافائل تنها زنگ خطر امنیت خود و دیگران را احساس کرده بود.
بی توجه به سین که نامش را صدا میزد، در ماشین را باز کرد و پا در خیابان تاریک و خیس قرار داد.
وی چِن و دیگر افرادش با عجله و صورتی نگران به سمت او رفتند.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    "سرورم!" دانکن جانشین رافائل در کنارش قرار گرفت، جورو(اسم شخصیت) رئیس امنیتش اطراف را بررسی کرد و سعی در کنترل اوضاع داشت. جورو به شدت محافظ کار بود، شاید به همین دلیل رافائل او را انتخاب کرده بود.
    "اربـاب" وی چن نفس نفس زنان این کلمه را به زبان آورد. وجود باران باعث میشد صدایش گرفته شود. رافائل سرش را بلند کرد و به ساختمان های زیبا خیره شد. دردی در قلبش پیچید.
    "جِرمی!" او ناگهان چیزی احساس کرد. سر به سمت وی چن برگرداند. چشمان سیاهش را به او دوخت، سیاهی تبدیل به رنگ نقره ای که پر از خشم بود، شد.
    "چه اتفاقی افتاد وی چن؟ جرمی کجاست؟"
    رئیس پاتوق خشم و ترس را در چشمان رافائل دید. "خانه جرمی مورد حمله قرار گرفت، همسرش ماریان... "
    رافائل به ادامه گفته های او گوش ندادو شروع به حرکت کرد. احساس درد بیشتر از هرچیزی به او فشار وارد میکرد. احساس میکرد کسی پیش از او، سایه درد را روی زمین نقاشی کرده است.
    وی چن به دنبال او دوید.
    "اربـاب، جرمی همراه ماریان توی بیمارستان هست، اون از خون خودش به ماریان داده..."
    رافائل گفت. "این کافی نیست." واقعیت این بود.درب شیشه ای را هول داد. حس احتیاج داشتن کمک فرزندش را درک میکرد و همین احساس او را به سمتش میکشید. دوبار در راهرو بیمارستان پیچید، نگران بود...
    اتاق کوچیکی بود. خون آشام های جوانی که دچار صدمه های سختی شدند، برای اهدای خون و استراحت نیاز به اتاق بزرگتری داشتند. اما در گوشه دور اتاق، زیر نور کم لامپ روی دیوار، زن جوانی برروی تخت بستری بود. صورتش هنوز هم رنگ پریده بود، دست و پاهای ظریفش پر از لکه های خون بود.
    "جرمی!"
    خون آشام با شنیدن صدای پدرش صورت پراز غم و اندوهش را بلند کرد.
    "سرورم..." صدایش شکسته بود، احساس ناتوانی در زانوانش را میفهمید.
    "کافی نیست... خون من.. کافی نیست..." بغضش ترکید و شروع به گریه کردن، کرد. رافائل با دیدن این صحنه، روحش ویران شد.
    به سمت خون آشام رفت، او را در آغـ*ـوش گرفت، احساس میکرد فرزندش مانند سی سال قبل دوباره به عنوان خون آشام متولد شده است.
    جرمی صورتش را روی شانه او قرار داد، رافائل سر او را لمس کرد، ماریان روی تخت را معاینه کرد، مانند کاری که هربار انجام میداد.
    بدنش کم جان بود، ضربان قلبش ضعیف میزد و کار خون رسانی به بدنش را به سختی انجام میداد. پوست انگشتانش سرد و رنگ پریده بود. بدنش به سختی کنترل اندام های حیاتی را به دست داشت.
    رافائل به خون آشامش گفت."هنوز دیر نیست جرمی! اجازه بده کمکش کنم."

    [/HIDE-THANKS]
    _________________________________
    به نظر میرسه رافائل ناجی ماریان میشه!
    ولی به نظرتون جرمی موافقت میکنه؟!!
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    جرمی هنوز هم امیدوار بود، سرش را بلند کرد. " پدر، اگه بهش کمکی کنید، لطف بزرگی به من میشه!"
    رافائل سرش را به ناراحتی تکان داد. "تو مالِ منی! خون تو، خون منم هست. ماریان برای تو هست."
    رافائل از جرمی جدا شد، کت گران قیمتش را از تنش بیرون آورد و کناری رهایش کرد. وجود سین را در پشتش حس کرد، فهمید که دستان ظریف سین مانع از افتادن کت شده است و آن را به یکی از افراد داده بود.رافائل به سمت دیگر تخت رفت، سین هم دنبالش میکرد. نزدیکی رافائل و تخت ایستاد. قلبش از دیدن ماریان به درد آمد.
    بدون هیچ وقفه ای، رافائل آستین دستش را بالازد، با استفاده از دندان های نیشش، زخمی روی شاهرگ مچش ایجاد کرد. روی زن جوان خم شد، مچ دستش را جلوی دهان او گرفت و اجازه داد چند قطره خون از بین لب های باز او به بدنش کشیده شود.
    جرمی با تردید ایستاده بود، دست همسرش را دردستش گرفته بود، در گوشش زمزمه های عاشقانه میخواند، تشویقش میکرد که خون را بنوشد و برای او زنده بماند.
    گلوی ماریان حرکت کرد، برای این که خفه نشود، بدنش او را مجبور به نوشیدن خون کرد. چیزی پشت چشمانش حرکت میکرد، دستش بالا آمد و مچ رافائل را به دست گرفت، جلوی دهانش قرار داد. از خون بارها و بارها نوشید.
    خون رافائل را مک میزد، انگار که پاداشی گرفته است. _ خون، اربـاب خون آشام ها، قوی ترین ماده در دنیای پزشکی است.
    او مانند یک کودک گرسنه خون را مینوشید. جرمی با چشمان مشتاق، خیره پیوند پدر و همسرش بود. استرس جرمی را نگران میکرد چون ارتباط هر ثانیه بزرگتر میشد! خون آشام ها، افراد حساسی بودند، مخصوصا جرمی که تقریبا تازه کار حساب میشد.
    رافائل به آرامی و با دقت مچ دستش را عقب کشید و اجازه داد جرمی دستان همسرش را به دست بگیرد. ماریان از دور شدن آن محل پرقدرت ناراحت شده بود، جرمی ب*و*س*ه ای به ل*ب های او زد و خون روی آنها را از بین برد.
    دانکن حوله گرم و مرطوبی به رافائل داد تا خون را از دستش پاک کند. او هنوز روی تخت نشسته بود و ب*و*س*ی*د*ن جرمی را نگاه میکرد. حوله را به دانکن برگرداند و دستانش را به سمت سین دراز کرد. سین به سمتش آمد، دستش را دور شانه اش حلقه کرد، گونه اش را به سر او تکیه داد.
    "جرمی"
    خون آشام های دیگر بالا را نگاه میکردند. چشمان جرمی با احتیاط حرکت میکرد، انگشتانش دستان ضعیف ماریان را محکم گرفته بود.
    زخم دست رافائل در حال درمان بود، آستین پیراهنش را پایین کشید. ایستاد و دست سین را گرفت و زیر نور کم قرار گرفتند.
    رو به جرمی گفت. "همسر من! سیندیا." سپس دست سین را بالا آورد و ب*و*س*ه ای به رویش زد.
    جرمی با شنیدن این حرف، آرام گرفت، اگر رافائل همسر داشت، پس نمیتوانست علاقه ای به ماریان داشته باشد!
    رافائل فهمید.
    " جرمی... اون خوب میشه. اگه بازم مشکلی بود، من هستم."
    رافائل قصد ترک اتاق را داشت که جرمی جلویش زانو زد، دست پدرش را گرفت و با قدردانی بوسید.
    "اربـاب..." صدایش پر از احساس شد. " پدر، ازت ممنونم."
    رافائل دستش را پس کشید. سر جلوی جرمی خم کرد و بلندش کرد.
    "تو فرزند منی." زمزمه کرد، خواست چیز دیگری بگوید ولی دید حرفی برای گفتن ندارد.
    چشمانش را به نایب السلطنتش دوخت و اجازه داد کمی از خشمش بروز کند.
    "چشم اربـاب" دانکن برگشت و خون آشام هارا به بیرون از اتاق هدایت کرد. خطاب به جورو و بقیه دستورات را زمزمه وار صادر میکرد.
    سیندیا کت رافائل را پشتش نگه داشت، رافائل آن را به تن کرد و سین از پشت کت را مرتب کرد.
    اشک چشمهایش را پوشانده بود اما او لبخند میزد. سین ماسکی از جنس سخت روی صورتش پوشانده بود اما مشخص بود که او چقدر عشق در این دنیای کوچک را دوست دارد. تنها یک نقطه بود که میتوانست آن را لمس کند. پس نزدیکش شد و به آرامی او را ب*و*س*ی*د.
    رافائل به روسی زمزمه کرد. "لوبی مایا" (دوست دارم)
    انگشتان سین فک راف را لمس کرد سپس به ارامی گردن او را نزدیک کرد و پیشانی اش را نزدیکش کرد.
    زمزمه کرد. " کی میفهمیم که کدوم شیطان صفتی اینکار رو کرده؟ "
    رافائل نگاه تندی به اطراف انداخت، سین را عقب کشید. "خیلی زود سین من! "
    سین را به بیرون از اتاق هدایت کرد، دستش را روی پشت او قرار داد. " ما تا آخر این دنیا هم که شده، دنبالشون میگردیم!"

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    *فصل پنج*
    رافائل به وی چن اجازه داد تا راه بیمارستان را نشان دهد. درست بود که این اولین حضور او بعد از ساخت این مکان بود و نیازی به همراهی نداشت ولی این فرصت را به او داد. میخواست در کوتاه ترین زمان ممکن دوباره به عیادت بیاید، اگرچه موقعیت های زیادی مانع میشد...
    چه کسی جرئت کرده بود دو نفر از افرادش را به قتل برساند و حالا تلاش برای قتل سوم ...
    به ماریان و اتفاقی که برایش افتاده بود فکر کرد، از عصبانیت فک دندان روی هم فشار داد. ماریان در مقابل آنها بی دفاع بود، او مانند سین یک جنگجو نبود. مطلع بود که گاهی اوقات سین نیز در مقابل برخی حوادث شکست بخورد.
    با دستانش، انگشتانش را فشار داد و او را به خودش نزدیک کرد. او مجبور بود اما بی تردید به او نگاه کوتاهی انداخت.
    رافائل لبخند کم جانی برای قوت قلب دادن به او زد اما احساس کرد که در این کار به هیچ عنوان موفق نبود!
    با خود فکر کرد که اگر عاشق یک زن نادان یا کم عقل شده بود، ممکن بود نتواند از پس سختی های زندگی با او بر آید. سین شبیه هیچ کس نبود. او باهوش و توانا بود، از وقتی با او ازدواج کرده بود سین راحتی خود را کنار گذاشته بود و با او در کنار مشکلات همراه بود. شاید این یکی از دلایلی بود که او را در اولین دیدار به سمت سین کشاند. _در اولین ملاقات، سین آنقدر باهوش بود که ترس خود را بروز ندهد و این نشان از لجوج بودن او داشت.
    رافائل او را در این مورد ستایش میکرد. اما او از چیزی وحشت داشت. اما از دنیا و استبدادی که وجود داشت، وحشت داشت. میترسید چیزی باعث از بین رفتن این سرسختی او شود. مانند اتفاقی که برای ماریان افتاده بود.
    گروه آنها به سمت فضای اتاق گردآوری ساختمان اصلی حرکت کرد، اتاقی بزرگ با سقفی بلند و دیوارهای شیشه ای که به دامنه های کوه دید داشت، دریا و شهر از اینجا دیده میشد. هوا به اندازه ای تاریک بود که چراغ خانه ها دیده شود، دریا پر از تاریکی بود، از راه دور میشد قایق های لنگرگرفته روی ساحل که زیر چراغ ها قرار داشتند را دید.
    اتاق کاملا مجهز بود. مبل های چرمی و صندلی هایی که با شکل خاصی در همه جای اتاق گنجانده شده بودند. از آنجا که بیشتر خون آشام ها در اینجا زندگی میکردند صندلی های سنگین گوشه ای قرار داشتند که مزاحم دیگر افراد نشوند.
    سین را همراه خود کشاند، تعدادی از صندلی های بزرگ را جلوی پنجره ها قرار داد. افراد امنیتش در اتاق پخش شدند، پشت سر او و بین صندلی ها که فضای خالی وجود داشت، ایستادند. پنجره ها ضدگلوله بودند و هر حمله جزئی ممکن بود اما جورو(اسم) ممکن نبود ریسک کرده و کاری انجام دهد.
    روی صندلی نشست و با حرکت سر به وی چن و افرادش اشاره کرد که کنارش بنشینند. دانکن طبق معمول در سمت چپ اربابش قرار گرفت، سین بازویش را روی صندلی قرار داد بطوریکه اسلحه اش در نزدیکی شانه راست رافائل قرار گرفت. او هنوز هم سلاح هایش را همراه خود داشت، درست بود که ساختمان و جایشان امن بود اما احتمال هر چیزی را باید میداد. او و دانکن از تمام نیروی خود برای منصرف کردن رافائل برای این سفر استفاده کردند تا او را متوجه سازند که چه خطراتی پیش رویشان است. اگر این یک تله باشد، چه میشود؟ اگر انسان ها یک به یک خون آشام ها را برای فریب دادن بقیه و دست یافتن به پادشاه آنها و جایزه بزرگ کشته باشند چه؟ تمام چیزهایی که گذرانده و رد کرده بود را از ذهنش پاک کرد. آنها اکنون اینجا بودند، آنهم برای خون آشام هایی که مرده بودند.
    "سرورم"
    رافائل با صدای آرام وی چن از تفکرات ذهنش بیرون آمد.
    با چشمانش خیره صورت رئیس پاتوق شد.
    "وی چن... من تمام جزئیات رو میخوام. از هرچیزی که درباره قتل ها فهمیدید و این که کی پشت این جریان هاست! "
    "البته سرورم."
    به سمت خون آشام نزدیکش برگشت. "لورن وزیرامنیت... "
    رافائل به سردی گفت. :"من از لورن و کارش آگاه هستم."
    لب های وی چن از ترس لرزید. "ببخشید سرورم. ترجیح میدید لورن..."
    "برای من اهمیت نداره کی گزارش میده. پس کسی صحبت کنه."


    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    رئیس پاتوق از ترس لرزید، رافائل میتوانست به تنهایی در عرض یک ثانیه تمام صندلیها را واژگون سازد.
    قدرت وی چن از دیگر خون آشام های پاتوق بیشتر بود، اگرچه خیلی نزدیک به قدرت افراد نزدیک و امنیتی رافائل نبود.
    به هرحال او جنگجو نبود و شاید هم علت زندگی کردن او در اینجا این بود.
    سیاتل منعکس کننده نواحی اطراف بود. جایی که منطقه پر خطر نبود اما بعد از آن کشتارها...
    خون آشام ها در آنجا مشخصات خیلی جزئی داشتند. آنها در زمینه تخصص کامپیوتر یا هرچیز دیگر به شدت حرفه ای بودند. _خون آشام های فراری از اجتماع هم وجود داشتند که سین آنها را در خفا فرا میخواند.
    بیشترشان کارهایشان را با رایانه انجام میدادند و تنها در مواقعی که نیاز به دیدار با مشتری داشتند، از تلفن استفاده میکردند.
    وی چن مشاور مالی بود، او بخاطر ذهن خلاق و توانایی های خود، این کار را انتخاب کرده بود. یک فرد غیرمنتظره و اجتماعی.
    دانکن برای عوض کردن حال و هوای پرتنش اتاق، بی هیچ سیاستی لب به سخن گشود. "لورن، شاید تو بتونی کمی از جزئیاتی که تا حالا اتفاق افتاده رو برای ما توضیح بدی."
    لورن به دانکن نگاه کرد، سپس به چشمان خیره رافائل نیم نگاهی کرد و سری تکان داد. پوشه ای که همراهش بود را روی پاهایش قرار داد و بازش کرد.
    "سرورم! همینطورکه اطلاع دارید دو حمله قبلا انجام شده بود و این سومی هم بعد از حمله و ت*ج*ا*و*ز به همسر جرمی بود. من فکر میکنم هدف این حمله در آخر خود جرمی بود که..."
    "هدف من بودم!" همه ی نگاه ها بالا آمد و خیره جرمی شد که به آرامی وارد اتاق شده بود، خستگی در چهره اش آشکار بود. "اونها از آزار ماریان قصد داشتند که جای منو لو بده اما اون قبول نکرد."
    رافائل برای اطمینان پرسید."جرمی، همسرت؟"
    "اون حالش خوبه سرورم، دکتری که براش در نظر گرفتید داره معالجه اش میکنه.ازتون ممنونم. براتون آرزو میکنم که بهترین اتفاق در اینجا براتون بیفته. "
    رافائل تایید کرد."دکتر پیتر سِیفان. دکتر خیلی خوبیه. شاید یه بار یا بیشتر زندگی همسرم یا افراد دیگه ام رو نجات داده."
    لبخندی روی لبش نشست. از هیچ کس تقدیرو تشکر نمیکرد اما سین ارادت خاصی نسبت به دکتر سِیفان داشت.
    "من به ماریان کمکتون رو میگم سرورم."
    رافائل بی هیچ حرفی، سری تکان داد. جرمی مردد بود، از امشب و اتفاقاتش میترسید. به نظر میرسید که او خود را برای جنگ سختی آماده کرده است و این حس در چهره او نمایان بود. قدم به سمت رافائل برداشت و در برابرش زانو زد.
    جرمی زمزمه کرد."من همراهش بودم سرورم.من اونجا بودم." هنگامی که به رافائل نگاه کرد، چشمان پر از گـ ـناه بود. "اما نتونستم بهش برسم."
    جرمی سعی میکرد ذهن خود و دیگران را متقاعد کند.نفس عمیقی کشید و به نظر میرسید میخواست خودش را جمع و جور کند. پشتش را صاف کرد و هنگامی که شروع به صحبت کرد، صدایش دارای اعتماد به نفس خاصی بود.
    " من یه جنگجو نیستم سرورم و این رو هم میدونم اما امیدوارم بهم اجازه بدید که برای از بین بردن این حیوان ها، بهتون ملحق بشم. نمیذارم خون ریخته شده همسرم پایمال بشه!"
    رافائل صدای ناامیدی را در پیشنهاد او شنید.
    خون جرمی برای ماریان کافی نبود.به همین خاطر بود که رافائل به او کمک کرد چون اربـاب خون آشام ها بود و قدرتش آنقدر زیاد بود که بتواند ناتوانی ماریان را درمان کند. اما ممکن بود زمان زیادی برای درمان بگیرد... او میتوانست... میتوانست انتقام این حمله را بگیرد.
    "جرمی، کمکت میتونه خیلی ارزشمند باشه. تو مردم و این منطقه رو میشناسی و از طریق همسرت میتونیم بفهمیم چه کسایی این حمله رو انجام دادند و چطور جرأت این کار رو پیدا کردند. در حقیقت اونها بهای سنگینی برای اینکارشون میپردازند!"

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    نظری راجب به نحوه ترجمه یا سوالی درباره جلدها و هرچی داشتید، میتونید ازم بپرسید.

    [HIDE-THANKS]
    جرمی سرش را پایین انداخت و قبل از آن که چشمانش برای قدردانی بالا بیاید، موهای بلند و سیاهش صورتش را پوشاند."ازت ممنونم پدر"
    رافائل تمام وجود فرزندش را از بر بود. فشاری که بر دوشش بود را بیش از هرچیزی احساس میکرد، میدید که قدمهایش سخت بود. صندلی را بیرون کشید و رویش نشست. از اتفاقات ناخوشایندی که برای جرمی می افتاد، احساس درد میکرد و میخواست به گونه ای او را از این مسائل دور کند. اما به نظرش بهتر بود از جرمی بخواهد که ماریان را ترک کند.
    لورن تکانی خورد و به صندلی جرمی نزدیک تر شد تا صحبت کوتاهی با او کند.
    سین فرصت را پیدا کرد، به سمت گوش رافائل خم شد و زمزمه کرد:"اون میدونه چه اتفاقی افتاده؟"
    صدایش به قدری آرام بود که در آن اتاق پر از خون آشام حتی شنیده نمیشد. چون آن صدا تنها متعلق به رافائل بود.
    رافائل با همان شرایط صحبت سین جواب داد:"جرمی جوان هست، اونها فقط چندسالی هست که ازدواج کردند و این رابـ ـطه قدرت اون رو تا حدی قوی هست که بتونه اون چیزهارو ببینه. این براش کافیه."
    رافائل بلند گفت:"جرمی؟!"
    خون آشام ها بلافاصله گفتگویشان با لورن را قطع کردند و گوش به فرمان رافائل شدند.
    "همسرم، سیندیا سوال هارو آغاز میکنه. اون به حد کافی توی این نوع مسائل آموزش دیده و با تجربه هست. مخصوصا توی چنین زمان هایی که انسان ها هم میاند، برامون خیلی کمک کننده است."
    سین صاف ایستاد. موقع ترک موقعیتش، سرمای بدنش را به روی بازوی او انتقال داد.(نوعی انرژی گرفتن)
    رافائل نگاهش کرد، اخمی روی صورتش بود اما لبخندی به صورت جرمی زد.
    سیندیا شروع به صحبت کرد.
    "من چندتا سوال درباره اتفاقات بعدازظهر اون روز دارم... میدونم عذاب میکشی و من هم از این بابت متأسفم! اگه موثر نبود ازت چیزی نمیپرسیدم. پس بهم اعتماد کن. هرچیز جزئی برای ما خیلی مهمه. پس دقت داشته باش که این جزئیات ممکنه اونهارو از ما دور کنه!"
    جرمی سری تکان داد و با عصبانیت آب دهنش را بلعید.
    سین تکیه داد اما مقصودش را خیلی خوب میدانست.
    "خب... از اول شروع میکنیم. وقتی که اونها وارد خونه شدند، ماریان خونه بود؟"
    چشمان جرمی خالی از هرحسی شد، سری تکان داد."اون بیرون بود. خونه ما خیلی امن بود اما اونها در پشتی رو با تبر شکستن و وارد خونه شدند. اونها مطمئنن ماشین هاشون رو جایی مخفی کردن و منتظر برگشتن ماریان بودند. وقتی اون به خونه برگشت، من حضورش رو احساس کردم _ اون همیشه از در جلوی خونه وارد میشد_ بعدش من ترسش رو احساس کردم. اونها قبل این که ماریان وجودشون رو بفهمه، گرفتنش."
    سین پرسید:"اون به طور معمول در طول روز بیدار میشد؟ ببخشید سوال خصوصی میپرسم اما... اون باهات میخوابید؟"
    "بیشتر روزها آره ولی توی چندروز قبلش اون بخاطر کارهاش مجبور بود زود بیدار بشه. اون به شهرکوچکی که نزدیک بود، کوپر، میرفت و چیزهایی میخرید و بعضی روزها به سمت پایین شهر میرفت. غذا میخرید و هرطور که میخواست، مصرفش میکرد. گاهی اوقات با ظرفهاشون کار میکرد... و البته خیلی دوست داشت زیر نور آفتاب از محیط لـ*ـذت ببره."
    سین سرش را برای تایید تکان داد. رافائل میدانست که ماریان به نور خورشید احتیاج دارد.شاید به همین خاطر بود که سین هم جای نزدیکی به ملکشان را برای اینگونه تفریح اختصاص داده بود. آنها در انجا زندگی نمیکردند اما سین برای قدم زدن روی شن و ماسه های گرم و گذراندن وقت زیرنور آفتاب در مناسبت ها به انجا میرفت.
    سین دوباره شروع به صحبت کرد تا رافائل را از خیال پردازی دور کند."ماریان کارهاش رو روتین وار انجام میداد؟ مثلا روزهای به خصوص هفته یا دوشنبه ها یا چیزی؟"
    جرمی تمرکز کرد...
    "شاید ولی روز خاصی نداشت اما اون حداقل دوبار در ماه به شهر میرفت. معمولا صبح میرفت. وقتی برمیگشت، کمی میخوابید، تمیزکاری میکرد، با تلفن صحبت میکرد، بعضی وقتها اگه هوا خوب بود روی ایوان مینشت."
    سین پرسید: "کسی این چیزا رو به غیر تو میدونست؟ اینجا دوستی داشت؟ ممکنه برای ملاقات و خوردن قهوه با هم بودند. اون جای خاصی میرفت؟"
    رافائل اخم روی پیشانی جرمی را دید.او یک خون آشام جوان بود و رابـ ـطه اش با ماریان هم تازه بود. این فکر که ممکن بود ماریان هنگامی که جرمی خواب بود، به دیدار یک مرد دیگر رفته باشد، به غرور جرمی را لطمه وارد میکرد.
    برخلاف رافائل که قدبلند و قدرتمند بود که میتوانست کارهای انجام داده شده همسرش را احساس کند، جرمی نمیتوانست انجام دهد. نمیتوانست در طول روز ساعتها به دنبال همسر و کارهایش باشد چون قدرت انجامش را هنوز نداشت.
    زخم این حمله آنقدر عمیق بود که باعث این گونه صحبت طولانی باشد.
    این براساس واقعیت بود، هنگامی که جرمی در تخت زیرزمین خوابیده بود، نمیتوانست از محلی که ماریان مورد آزار و اذیت قرار گرفته دور بود باشد.
    جرمی تکرار میکرد."ماریان به پست و فروشگاه مواد غذایی میرفت. من هیچ وقت همراهش نبودم، هیچ وقت پا به شهر نذاشتم. کار من ربطی به بیرون نداشت، کار من برای خونه بود که اونم با تلفن یا کامپیوتر انجامش میدادم. در حقیقت اگه خون آشام نبودند یا مشتری نبودند، باهاشون ملاقات میکردم."
    سین پرسید:"شغلت چیه؟"
    رافائل از قبل میدانست که هدف سین از این پرسش های روتین وار، راحت کردن موضوع بود.
    "من حسابدار هستم. یه عوارض گیر... مالیات هارو در حقیقت میگیرم."
    سین، اسم دو خون آشام مرده را در سوالش گنجاند."مارکو یا پریستون رو میشناختی؟"
    جرمی سرش را تکان داد."طبیعتا میشناختمشون. چند بار توی کارها دیده بودمشون. اگه منظورت از سوال اینه، من کار مالیاتشون رو انجام نمیدادم. اونها کار خودشون رو میکردند. تخصصشون هم که کامپیوتر بود." لبخند کمرنگی زد "اونها برای هرچیزی برنامه ای میریختن." لبخندش را فروخورد" یا شاید هم برنامه داشتن!"
    "خوبه" سین هنوز هم نزدیکش ایستاده بود، آنقدر نزدیک بود که بتواند نفس های عمیق او برای ادامه دادن سوالها، را احساس کند. دیگر تا آن حد مشتاق شنیدن جزئیات و شاهد بی حرمت شدن جرمی نبود اما لازم بود که انجامش دهد. دستش را پشت سین قرار داد، اینکارش برای حمایت از او بود.
    " جرمی... میخوام ازت بپرسم که در طول حمله چه اتفاق هایی افتاد.نمیخوام با پرسش هام، ناراحت بشی چون میدونم چقدر دردناک و غم انگیز هست. پس سعی میکنم جلوی از هم پاشیدنت رو بگیرم. سعی کن توی این وقت هرچیزی که میدونی رو بگی."
    جرمی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. نگاهش را از سین و رافائل عقب کشید و شروع به صحبت کرد.
    ****
    زمانی که جرمی داستان را تعریف میکرد، صدایش بارها شکسته شد ولی سعی میکرد دردو رنج همسرش را به یاد بیاورد.رافائل و دیگر خون آشام ها احساس خشم‌شان اتاق را فرا گرفته بود.
    او تمام خون آشام هارا زیر نظر داشت، همراه با آنان خشمگین میشد اما تلاشش را میکرد تا مواظب خطرات این فاجعه باشد. خشم آنها برای یافتن قاتل بیشتر از امشب باید به دردشان میخورد.دانکن کنارش ایستاده بود، مانند رافائل مراقبش بود.
    جورو در سمت دیگر اتاق ایستاده بود، با چشمانی خاموش خیره بود. بدون هیچ عکس العملی به سمت در بسته حرکت کرد.
    کنارش نشست، چشمانش از وقتی که داستان را با گوش هایش شنید، پر از اشک شده بود، دستانش از شدت خشم مشت شده بود. ناامیدی در وجودش پر میزد. او سین بود...
    جرمی ادامه داد:"من صداشون رو شنیدم ولی صورت هیچ کدومشون رو ندیدم! اون ها تمام وقت، ماسک اسکی سیاهی روی صورتشون داشتند. وقتی من بیدار شدم اونها رفته بودند. وقتی ماریان رو دیدم... از ناراحتی دیوونه شدم. تنها کاری که میدونستم، این بود که بفهمم اون به کمک نیاز داره. میدونستم که به سختی زندست ولی زنده بود. کالین میخواست بهم کمک کنه وقتی من..."
    سین ناگهان صاف نشست."کالین؟!" تکرار کرد. "کالین کیه؟"
    جرمی چشم بر هم گذاشت."اون.... من حدس میزنم... "
    "کالین مورفی" لورن جواب داد."جزئی از افراد پلیسی که توی کوپر رست هست."
    سین اخم کرد."جزء؟ کی میتونه جزئی از پلیس باشه؟ من فکر میکردم بچه ها عضو کلانتری قضایی شهرستان باشند!"
    رئیس امینت با مخالفت جواب داد:"هستیم.اما راه ما با کلانتری قضایی فاصله زیادی داره.ماها مشتاق نیستیم که این همه راه رو برای اونجا طی کنیم، حقیقتا مشتاق هم نیستیم که با اونها حرف بزنیم.البته فقط ماها اینطور نیستیم." به حرف هایش این را هم اضافه کرد که به نظر او دوست خون اشام هاست. "مردم محلی بیشتر مشتاق هستند که توی جاهای به خصوصی تنها بمونند. به احتمال تعداد کمی هم وجود داره که فعلا حاضر به گفتن این موضوع نیستند."
    "کالین مورفی یه دریانورد سابق هست.تقریبا بیشتر از ده سال پیش تصمیم گرفت که از گروهش بیرون بیاد اون هم درست وقتی که استخون های سالم خیلی کمی توی بدنش وجود داشت! داستانی که اون میگه..."
    لورن سرش را برای تحسین تکان داد، گلویی تازه کرد.
    "اون مرد ماهری هست.سلاح ها، هنرهای رزمی، تکنیکها و خیلی چیزهای دیگه رو میدونه و مطمئن هستم که اون با حرف نمیتونه اینهارو بگه.وقتی که به اینجا اومد با دوستش بود. اسم دوستش گَری مِسوِتِر هست. گری اینجا بزرگ شده اما خیلی اینجا نموند چون همه خانواده اش اینجا مرده بودند و اون نمیتونست آب و هوای اینجارو بدون اونها تحمل کنه. اما بنابه دلایلی کالین گیر افتاد. مراقب تماس مزاحم ها، مواظبت از پیرزن ها، بیرون کردن معتادها و خیلی دیگه از کارها رو اون میکرد.اگر کسی به چیزی مشکوک میشد با او تماس میگرفتند، آن روز هم کالین را خبردار کرده بودند."
    سین توجهش را به سمت جرمی کشاند."خب پس وقتی که تو بیدار شدی، کالین اونجا بود؟"
    جرمی تایید کرد."اون به آمبولانس یا یه چیزی خبر داده بود.تلفنش توی دستش بود و من اطمینان دارم که قصد اون کمک بود اما... من از اونجا رفتم." مردد به اطراف نگاه کرد. به هرحال جوان بود و از آنچه دیده بود شرم داشت.
    "همسرت تحت حمله قرار گرفته بود." رافائل دوباره ادامه داد. " و تو توی تختت خواب بودی درحالیکه احساس میکردی اتفاقی افتاده و قادر هم نبودی که به اون کمک کنی. انسانی رو دیدی که قصد کمک به اون رو داره." سرش را تکان داد." این شانس بزرگیه که کالین مورفی هنوز زندست. واقعا نمیدونم من اگه تو اون شرایط بودم همینکار رو میکردم یا نه!"

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    تشکرها کم شده ها:aiwan_light_clapping:
    نظر هم نمیدید ها:aiwan_light_cray:
    خب من چطور انرژی بگیرم پارت بذارم آخه! :aiwan_light_bdfglum:
    به فکرم باشید دیگه:aiwan_light_beach::aiwan_light_kiss3:
    میدونم پررو شدم
    :aiwan_light_rofl:
    [HIDE-THANKS]
    جرمی با صورتی پر از خجالت ولی تحسین برانگیز به رافائل نگاه کرد.نفس عمیقی کشید و با قدرت ادامه داد."کالین بعد این که منو دید از اونجا رفت. من هم ماریان رو برداشتم و به اینجا آوردم."
    "من باید باهاش صحبت کنم!" سین این حرف را گفت و به سمت رافائل چرخید. این حرفش بجای توصیه، حکمی بود که صادر کرده بود اما رافائل مردد بود.
    "رافائل... من میخوام بدونم وقتی اون(کالین) به اونجا رسیده، چی دیده؟!!" با صدایی التماس وار اضافه کرد."این ممکنه که اون زودتر از تموم شدن حمله، به اونجا رسیده باشه و چیز بیشتر دیده باشه، چیزی که جرمی بهش توجه نکرده چون تمام فکر و ذهنش روی ماریان متمرکز بود. علاوه بر این، اگه اون توی قانون شهر چیزی بدونه، میتونه توی ادامه این تحقیقات مارو همراهی کنه. اگه هم که چیزی ندیده، درهرحال مردم اینجارو بهتر از ما میشناسه و میتونه جستجوی مارو به مقامات محلی ارجاع بده."
    لورن به رافائل نگاه میکرد و منتظر تصمیم گیری او بود.
    رافائل به او گفت:"برای فرداشب یه جلسه ترتیب بده!"
    لورن بلافاصله جواب داد:"حتما انجامش میدم."
    رافائل ایستاد و بقیه هم به دنبال او ایستادند.
    "جرمی ازت ممنونم.میدونم برات عذاب آور بود. پس بهتره برگردی پیش همسرت. اون منتظرته."
    جرمی تعظیم کوتاهی کرد."ازت ممنونم پدر."
    خون آشام به شدت خسته بود.حتی با وجود کمک رافائل، قدرت جرمی کم شده بود، همسرش به شدت نیاز به تجدید این قدرت با او داشت. برای ثانیه ای پیش از خروجش مکث کرد سپس به آرامی از اتاق خارج شد.
    رافائل چشمانش را به دیگر خون آشام ها دوخت."بی حرمتی که به ما شده، همینطور نمیمونه.هیچ کس... هیچ کس حق نداره چیزی که متعلق به منه رو لمس کنه! آقایان... خودتون رو برای فردا و شکار حاضر کنید!"

    *فصل شش*

    ونکوور، کلمبیا
    طبق گفته لاریسا، محیط کلبه از زمان ورود سوفیا از باغچه به داخلش، هوای گرمی فرا گرفته بود. طبق معمول لوسیان در محیط بیرونی چند اتاق برای مهمان ها در نظر گرفته بود. اما سوفیا ترجیح میداد در جاهای خاص این خانه باشد و اینجا یکی از آنها بود. فضای وسیعی برای استراحت داشت و یکی از سه اتاق بزرگ مهمان بود که در دورترین فاصله از ساختمان اصلی قرار گرفته بود اما امن ترینشان هم بود.مثل دیگرقسمت ها، پنجره ها فقط برای دیدن بیرون بود و توسط کرکره های فلزی ازسمت داخل پوشیده شده بود که تنها برای خون آشام ها امنیت ایجاد میکرد.
    این کلبه خاص زیرزمینی نیز داشت که توسط یک درب پنهانی گنبدشکل به آن میشد دسترسی پیدا کرد. یک دهه پیش لوسیان در این مکان با او ملاقات کرده بود.
    چمدانش را باز کرد و لباس هایی که با خودش آورده بود را آویزان کرد. سعی میکرد فکرش را مشغول کند تا به سمت نامه لوسیان نرود.پیراهن ابریشمی چروکیده را دست گرفت. بخاطر این که در بین فشار وسایل مانده بود، به این شکل درآمده بود.
    در این فکر بود که به در ضربه ای وارد شد. با دقت گوش کرد، سپس با حس خون آشامی اش چیزی فهمید. پشت در یک مرد بود... به احتمال یکی از مستخدم های خانواده اش.
    لباس را کناری قرار داد و به سمت در قدم برداشت. برای لحظه ای درنگ کرد، مطمئن شد که پشت در به جز یک انسان، کس دیگری نیست. نور کمرنگی که از چراغ کلبه روشنایی میداد، مرد روی حصیر مربعی شکل ایستاده بود.از سوفیا قدبلندتر بود_مانند دیگر مردان_ اما او آنقدر قدبلندهم نبود.
    حدس میزد تقریبا در اواخر دهه بیستمش باشد، خوش اندام و هیکلی پسرانه داشت، همان چیزی که او دوست داشت تمام مردان اینگونه باشند. چشمان قهوه ای و خیره کننده اش همانند چشمان کسی بود که او میان رفت و آمدش به کافه و باشگاه در ریودوژانیرو میدید. از بالا تا پایین، با چشمانش نظاره اش کرد. توجهش به دستان خالی او جلب شد. با خود فکر کرد شاید او جزئی از افرادشان نباشد.
    "بانو!" مرد زمزمه کرد. چشمان بزرگش مدام در صورت سوفیا میچرخید.
    سوفیا به سختی سعی کرد جلوی دهن کج کردن خود را بگیرد. از یادش رفته بود که لوسیان به بـرده های نیروعلاقه شدیدی داشت و همیشه از آن ها استفاده میکرد.
    بـرده هایی که خودشان مشتاق بودند و لوسیان اجبارشان نمیکرد و این یعنی او از خون گرفتن رگهایش اجتناب نمیکرد. برخلاف مردان ریو، افراد اینجا کاملا با علاقه خود برای گذارندن یک شب یا بیشتر همراه میشدند و این چیز نادری بود چون سوفیا برای ادامه زندگی مجبور به این کار بود.
    هیچ کدام از دوستداران او بـرده نیرو و نژاد نبودند. زن و مردهایی بودند که فقط برای اربـاب ها و بالا مقام ها استفاده میشدند، کسانی که تشنه ر*ا*ب*ط*ه ج*ن*س*ی بودند.
    این مانند اعتیادی که در کوچه های تاریک و باریک سراسر جهان به عنوان دارو فروخته میشد، قدرتمند بود. والبته مانند هر اعتیادی، به عنوان یک سلاح علیه معتاد مورد استفاده قرار میگرفت و آنان را به انجام کارهای غیرقابل باوری که ترکشان سختتر از هرچیزی بود، متحمل میکرد.
    با این حال بردگان لوسیان کاملا مراقبت میشدند. در این خانه، هرگز کسی مورد سوءاستفاده قرار نمیگرفت.
    با این حال بردگان او مشتاق و با احساس بودند.
    سوفیا آهی کشید. برای انتخاب کارهای شخصی خیلی دیر بود.یا باید این مرد جوان و دوست داشتنی را انتخاب میکرد یا هم که تا فردا شب منتظر میماند.
    مطمئن بود که فردا از امروزی که گذرانده بود، بدتر خواهد بود چون میدانست چیزهای خوبی درون آن پاکت نامه قرار ندارد.
    قدمی به عقب نهاد."بیاتو گاتو(اسم شخص)"
    ****
    بـرده کاملا ماهری بود. سوفیا متعجب بود. با خود فکر کرد شاید لوسیان شخصا به او آموزش های لازم را داده است.
    پدرش در انتخاب زن یا مرد بسیار تبحر داشت. همیشه زیباترین را انتخاب میکرد.
    آریلیو_مطمئنا نام واقعی او نبود ولی برای او انتخاب شده بود_ ناله ای کرد و سر او را از گردنش دور کرد، دستش را بین موهای تیره او فرو کرد و آنها را کشید.
    سرش را از دستان او رها کرد و روی پوست نرم و طلایی گردن سوفیا حرکت داد.
    فریبندگی نمیکرد و تنها با او بازی میکرد. میخواست به او فرصت دهد تا خوش بگذراند.
    سوفیا تا به حال هیچ یک از بردگان را برای خود حفظ نمرده بود اما همیشه آنان را درک میکرد واجازه میداد تا برای خود انعامی جمع کنند.
    همانطور که فرانسوی ها و چاکونس میگفت، پاداش برای ذهن بزرگان معنی ندارد. اگر چه سوفیا معتقد بود در ذهن این افراد پرخور، چیز عجیبی شکل میگیرد.
    زیبایی آریلیو، او را مشتاق و حریص میکرد.
    از زمان غافل نشد، به آرامی نزدیک شد.
    نیشش را به سیاهرگ نرم او وارد کرد. آریلیو ناله ای کرد، سوفیا از خون او عمیقا مینوشید. از نوشیدن آن خون گرم لـ*ـذت میبرد.قدرتی که در بدنش جاری میشد را کاملا احساس میکرد.
    خیلی خوشحال بود که لوسیان بـرده های نیرو و خون را حفظ کرده است. او به آنها نیاز داشت. هیچ بـرده نیرویی نمیتوانست او را سیر کند.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    سلام.شبتون خوش:biggfgrin:
    میبینم که تشکرا کم شده :NewNegah (1):

    علتشم مثلا نمیدونم:aiwaffn_light_blum:

    [HIDE-THANKS]
    سوفیا تلاش میکرد تا به آن چیزی که نیاز داشت دردسری پیدا کند و صدمه زیادی به مرد نزند.
    طعم(مزه) خون آن مرد، اثری مانند الـ*کـل یا داروی مسکن داشت. نیش هایش را به آرامی عقب کشید، با زبانش روی زخم شروع به لیسیدن کرد تا این که محل زخم کم کم به نقطه کوچکی تبدیل شد.
    سوفیا چشمانش را بست. سفر طولانی اش بیش از پیش خسته اش کرده بود و اکنون به استراحت نیاز داشت.
    اما آریلیو هنوز کارش را تمام نکرده بود و هنوز هم دراز کشیده بود. سعی داشت خواسته اش را به نحوی تقاضا کند. سوفیا صدای ضربان قلب او را به راحتی میشنید، میتوانست خون گرمی که در بدن او جریان داشت را حس کند. اما سوفیا دیگر نمیخواست ادامه دهد.
    به آرامی زمزمه کرد:"آریلیو!"
    آریلیو چشمانش را باز کرد، رنگ قرمزی روی صورتش جای گرفته بود(خجالت زده بود).
    "ببخشید بانوی من! من... من منظوری..."
    سوفیا مانع ادامه حرف او شد. "نه آریلیو.آروم باش. تو به من خدمت کردی!"
    "خیلی ممنونم بانو"
    آریلیو به آرامی از جایش بلند شد و بیرون رفت.
    دوست داشت امشب شب طولانی برای بازی داشت اما اینطور نبود.
    سوفیا از پنجره نگاهی به او انداخت. شب سردی بود و لباس های آریلیو نازکتر از آن بود که سوفیا تصور میکرد. شاید بخاطر اینکه زمان زیادی در اینجا حضور داشت، به دمای هوا نیز عادت کرده بود. به سمت در رفت، آن را محکم قفل کرد، برگشت و نگاهش به نامه لوسیان افتاد که روی یک دفتر قدیمی و عتیقه قرار داشت.
    سعی میکرد با بی اعتنایی حس کنجکاوی اش را رها کند اما زیاد هم موفق نشد.
    نامه را برداشت، به سمت گنجه رفت و واردش شد. از چند پله پایین رفت، برگشت و درب پشت سرش را محکم قفل کرد سپس روی تشک ضخیمی که از آن به عنوان تخت استفاده میشد، قرار گرفت. پاهایش را زیرش جمع کرد و نشست.
    با ناخن قرمزش مهر روی نامه را کنار زد و نامه باز شد. برگ کاغذ را عقب کشید. عکسی از داخلش روی زمین افتاد. خم شد و آن را برداشت. در آن عکس، سه نفر که شامل یک زن و دو مرد بود، به تصویر کشیده شده بودند و سوفیا هیچ کدامشان را نمیشناخت.عکس را کنار گذاشت و کاغذ کتانی سنگین را بیرون آورد، کاغذ حاوی دست نوشته لوسیان بود.
    قلب سوفیا هنگامی که شروع به خواندن نامه کرد، پر از اضطراب شد.

    *فصل هفت*
    رافائل بعد از بسته شدن درب پشت سرش آهی افسوس بار کشید. سین در را با ضربه های کوتاه محکم قفل کرد. اینجا اتاق مخصوصی در قسمت پایین بود که با آسانسور مخصوصی نیز راهی برای ورود به آن وجود داشت، هرموقع که به سیاتل می آمدند از این اتاق استفاده میکردند. خون آشام ها اکثرا در چنین اتاق هایی روزانه میخوابیدند، اتاقی که پر از هنر بود. قفل در، تنها بعد از یک بار قفل شدن، میتوانست از طرف خود رافائل یا یکی از رهبرهای نزدیکش باز شود.
    هرکدام از خون آشام ها اتاقی بزرگ و خاص در اختیار داشتند. اتاق رافائل اما جدا از دیگر اتاق ها بود چون امنیت این اتاق مهم تر از دیگرها بود.
    سین ژاکت چرمی خود را روی صندلی آویزان کرد، قبل از اینکه مجله گلوک را بردارد، دستهایش را دور کمر رافائل حلقه کرد."من بابت مارکو و پریستون خیلی متأسفم! اونها مدت زیادی کنارت بودند."
    رافائل دست هایش را دور شانه سین قرار داد و او را به خود نزدیکتر کرد تا جایی که احساس راحتی در وجودش جریان پیدا کرد سپس جواب داد:"خیلی خوشحالم که اینجایی."
    "بهت گفتم که..." با طنازی خود را پیچ و تاب داد " بعد از سفرت به نیومکزیکو، من قسم خوردم که دیگه هیچ وقت بهت اجازه ندم تنهایی جایی بری. من تمام اون مدتی که تو نبودی، احساس بدبختی میکردم."
    رافائل لبخندی به صورت و موهای نرم او زد. سپس اجازه داد پریشانی شب در وجودش احساس شود. پرسید."باهام هستی؟"
    با انگشتش ضربه ای به او زد."من مثل تو نیستم! راستی... اگه یه موقع من نباشم، کی ازت مواظبت میکنه؟"
    "شاید دانکن یا جورو!"
    "بی حس نباش!"
    "بی حس؟ من فکر میکنم این بیشتر حالت عادی تو هست."
    "کدومش میتونه باشه؟"
    رافائل نفس عمیقی کشید."بهتره برم وسایلی واسه اعدام خودم آماده کنم."
    "بچه نباش!"
    رافائل زمزمه کرد:"هومم..." دستانش به سمت پایین سر خورد و روی کمر سین قرار گرفت."تو نمیدونی چی تو ذهن من هست."
    سین خودش را بیشتر نزدیکتر کرد."چقدر تا طلوع آفتاب مونده؟"
    "بیشتر از یه ساعت سین عزیز."
    "پس باید عجله کنیم"
    رافائل احساس خوبی در وجودش حس کرد، خندید. سین را در آغـ*ـوش گرفت و به سمت تخت قدم برداشت. او را رویش قرار داد. خودش هم روی تخت قرار گرفت.
    تخت بزرگی بود، به سین نزدیکتر شد و...

    *فصل هشت*
    کلمات لوسیان هنوز هم در ذهن سوفیا مانده بود. شب بعدی که بیداری بود، هنوز هم سنگینی ای در سـ*ـینه اش احساس میکرد. پرده ها را کنار زده بود چون از وجود آن ها احساس گرما و خفگی شدید میکرد.
    چراغ کم طاقتی که روشن بود دلش را بیشتر میگرفت. تمام روز خود را در آنجا سپری کرده بود.
    نامه را با دقت تا کرد. اشک تأسف بار لوسیان که جایش روی گوشه نامه باقی مانده بود را لمس کرد.
    سپس نامه را به داخل پاکت برگرداند، تصویر سه خون آشامی که نمیشناخت و هرگز هم نمیتوانست بشناسد را برداشت.
    هرسه آنها توسط نفرت انسان ها و حماقت لوسیان مرده بودند. و اکنون این حماقت به دیگران هم رسیده بود.
    افراد خطرناکی که به طریقی منتظرش(لوسیان) بودند و حالا...
    خود بی ارزشش را پنهان کرده بود که در امنیت باشد؟ لوسیان احمق... این تنها حرفی بود که میتوانست بگوید.
    هیچ وقت به فکر دیگران نبود.
    تنها به فکر ل*ذ*ت، غرابت و ت*ما*یلا*ت ج*ن*س*ی لعنتی اش بود.
    اشک هایش را از روی صورتش پاک کرد. این اشک ها برای لوسیان نبود بلکه برای خون آشام های بی گناهی بود که لوسیان به کام مرگ فرستاده بود. از سردی هوا لرزید. فکرش به عقب برگشت. به سمت آریلیو... مردی زیبا با بدنی شفاف و براق... فکر او را کنار گذاشت. ممکن بود از احساساتش حسی بگیرد اما او زنی با هدف و منظم بودو بخاطر همین او همیشه با پدرش سر مخالفت داشت.

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    چند قدم برای رسیدن به گیره در برداشت، پیش از ورود به اتاق خالی بالا ایستاد، سپس قدم برداشت و وارد کلبه شد. نگاه سریعی به اتاق انداخت، هنگامی که در پایین در امنیت خوابیده بود، کسی وارد اتاق نشده بود و همه چیز سر جایشان بود.
    دوباره از سردی متفاوت هوا به خود لرزید. از این که مجبور بود در این موقعیت قرار بگیرد، به شدت متنفر بود.از خودسر و لجبازی لوسیان به شدت متنفر بود و میدانست روزی این افراط در مُسر بودن او را به کام مرگ خواهد کشاند.
    از کنار میز کشودار عبور کرد و دفتر تلفن را همراه با تلفن برداشت. شماره ای گرفت و منتظر جواب شد.
    زمان زیادی نگذشت.
    صدای آرام یک مرد پاسخ داد."بفرمایید بانوی من."
    "من باید با لاریسا صحبت کنم."
    "بانوی من، ایشون رو بفرستم به اتاقتون یا..."
    "با تلفن راحتترم."
    "یه لحظه صبرکنید."
    ده ثانیه طول کشید تا صدای لطیف لاریسا را از تلفن بشنود.
    "بانو سوفیا! من چه کاری میتونم براتون بکنم؟"
    "من شماره دفتر اربـاب رافائل رو لازم دارم.تو شماره اش رو داری؟"
    "البته بانو. میخواید شخصا با ایشون صحبت کنید یا...؟
    سوفیا به سرعت پاسخ داد:"نه! یکی از اعضا باشه بهتره. من فقط به جزئیاتی نیاز دارم."
    احتمالا آخرین کسی که دوست داشت به صورت مستقیم صحبت کند، رافائل بود.خبرهایی که قرار بود ارائه دهد خیلی بد بود. شاید بهتر بود کس دیگری در مورد اخبار این روزهای سیاتل صحبت میکرد.
    "شاید نایب او، دانکن؟"
    با این حرف لاریسا، سوفیا تکانی خورد.
    دانکن...
    سوفیا از تصورش هم احساس ناچیزی حس میکرد.
    او تا به حال اربـاب خون آشام ها یا نایب او را ندیده بود اما دانکن در قدرتمندی بین خون آشام ها خیلی مشهور بود البته بجز خود رافائل.
    خرناسی کشید. تنها رافائل میتوانست نیرویی قوی به خون آشام ها دهد، مانند دانکن که دومین نفر از نوع خودش بود.
    لاریسا پرسید:"بانوی من؟"
    "هرکسی که جواب بده لاریسا. ازت ممنونم."
    تلفن را قطع کرد و منتظر ماند.چشمانش دوباره به سمت عکس برگشت. عکسی که توسط یک دوربین معمولی و شخصی گرفته شده بود. سه نفر درون تصویر نزدیک به هم نشسته بودند، زن میان دو مرد نشسته بود که هردویشان دستانشان را با محبت روی شانه های زن قرار داده بودند. زن لبخند میزد، سرش روی شانه یکی از مرد ها قرار داشت و دستش روی پای مرد دیگر. اما در چشمان زن که خیره به دوربین بود، احتیاط خاصی دیده میشد! بی اعتمادی آن زن نشان میداد که او از خون آشام های پیر بوده است، کسی که در سایه ها زندگی میکرد و علاقه ای به عکس گرفتن نداشت.
    مردان چنین حالتی نداشتند، انگار که مشکلی وجود نداشت و به راحتی لبخند میزدند و مشخص بود دوستی خوبی گذرانده بودند.
    قلب سوفیا درهم شد(از ناراحتی). رفته بودند... همه ی آنها رفته بودند.اونها چند سال داشتند، چند سال روی زمین زندگی میکردند و در این سالها شاهد چه چیزهایی بودند؟
    "لعنت به تو لوسیان!" او دوباره این حرف را زمزمه کرد.
    تلفن به صدا در آمد. به سرعت آن را برداشت.
    "سوفیا!" صدای یک مرد که سردی خاصی در آن بود را شنید."من دانکن هستم.چطور میتونم کمکتون کنم؟"
    سوفیا یخ زد. دانکن! چرا باید نایب قدرتمند رافائل فردی باشد که به او زنگ میزند؟
    او هیچ کسی نبود.قدرمند بود اما کسی اطلاعاتی از او نداشت.(منظور خود سوفیاست.) او حتی در جلسات شورا حضور پیدا نکرده بود، هیچ وقت کنار لوسیان در کانادا دیده نشده بود و تقریبا آخرین بار یک دهه پیش کنار او بود.
    چرا دانکن تلفن را برداشته و به او زنگ زده است آن هم در این موقعیت آبی؟
    -موقعیت آبی زمانی است که خون آشامی قصد توضیح یا جمع آوری اطلاعات خاصی را دارد.-
    شاید به این خاطر بود که رافائل به لوسیان مشکوک شده بود که چه کاری انجام داده و حالا سوفیا مجبور به جمع کردن اشتباه بود.

    *فصل نه*
    شمال سیاتل، واشنگتن
    رافائل بیدار شد، پر از نیت سرد و مرگباری بود.دیروز برایشان پر از غم و ناراحتی بود و امشب برایشان شب انتقام باری بود.سین کنارش هنوز خوابیده بود.نگاهی به او کرد. شب گذشته او را خیلی خسته کرده بود. درحقیقت با این همه سن و سال در مواجهه با مشکلات و مرگ خسته میشوند اما...
    طبیعت زندگی است حتی اگر صاحب فرزندی نشوند، حداقل از زندگی لذتش را ببرند.
    خم شد و او را به آرامی ب*و*س*ی*د. چشمان درخشان سین باز شد، لبخند زیبایی صورتش را زیباتر کرد.
    سین گفت:"ما باید کاری بکنیم."
    رافائل نیشخند پرحرصی زد. زن و شوهر مکمل هم بودند.
    "انجامش میدیم! دوش برای دونفر مناسبه."
    سین نشست. دستانش را داخل موهای درهمش فرو برد .رافائل غرغری کرد.چشمان سین وقتی با نگاه رافائل تلاقی کرد، پر از گرمای خاصی شد. نفسی گرفت و گفت:"من همیشه به چیزهای بعد خستگی خیلی معتقدم."
    ****
    رافائل، دانکن و وی چن را دید که در بالای پله ها با جورو در حال صحبت گرمی بودند. دانکن به محض ورود سین و رافائل، از اتاق عبور کرد.
    او سلامی کرد."سرورم، سیندیا. ما چند لحظه پیش درخواست غیرعادی دریافت کردیم. تماس از مالیبو بود و من اعتقاد ندارم که تماس گیرنده از حضورتون در سیاتل چیزی فهمیده باشه."
    نگاه رافائل خیره او شد.
    "یکی از بچه های لوسیان، سوفیا..."
    صدای دانکن دنباله دار شد، او سرش را تکان داد.
    "اسم رسمی اون خیلی طولانیه، از اسامی اشرافی که برمیگرده به اسپانیای قدیم.سرورم، نمیدونم اونو قبلا دیدید یا نه ولی من که ندیدم."
    رافائل سریع اخم کرد. در این سالهای طولانی، هزاران خون آشام را ملاقات کرده بود، هرچند بطور مختصر. البته در چند دهه قبل اینکار را کرده بود.
    سرش را تکان داد."من راه خیلی زیادی با لوسیان طی نکرده بودم، تمام ملاقات های ما در جلسه شورا انجام شده بود. اما نایب اون مرد هست و اینطور هم که میدونم این سوفیا هیچ مقام رسمی نداره. اون چی از ما میخواد؟"
    "اون درخواست کرده که بتونه به قلمرو ونکوور شما وارد بشه.درحقیقت اون میخواد با حق امتیاز به عنوان مهمان به اینجا و منطقه سیاتل سفر کنه و به گروه ما ملحق بشه."
    دانکن چرخید و اشاره ای به زورو کرد.
    سین صریح و بی هیچ واهمه ای هنگام ملحق شدن جورو گفت:"من از این خوشم نمیاد."
    هرسه خون آشام ها با صورتی تهی به او خیره شدند.
    "اوه! بچه ها اون حالت مرموز خون آشامی رو کنار بذارید. کسایی خون آشام ها رو کشتن و حالا یه بچه از هیچ جا میخواد برای ملاقات بیاد؟شما به چیز خاصی مشکوک نیستید؟"
    دانکن گفت:"در واقع من چرا هستم. ولی میدونم که هرچی اون میخواد میتونه برای ما مفید باشه البته اگه زیانی برای ما نداشته باشه. سوفیا ادعا داره که پیغامی از لوسیان رو داره. شاید اونها مشکلات مشابهی توی کانادا دارند."
    رافائل پرسید:" اون کی میرسه؟"
    "امشب سرورم.اون الان توی مرز هست.اگه بهش اچازه بدیم، بلافاصله آماده اومدن میشه. البته این جزئی از حالت های اون هست."
    سین احساس ناراحتی میکرد اما رافائل جواب داد:" دانکن، بهش اجازه بده بیاد. جورو! دونفر رو برای آوردن اون انتخاب کن. من میخوام اون هرچه زودتر بیاد اینجا. اما اون تنها میاد طبق شرط من. من فقط ایمنی اون رو تضمین میکنم!"
    جورو سرش را تکان داد."تیم رو به محض تلفن سوفیا، برای حفظ زمان و راحتی عبور اون میفرستم سرورم. من شرط شما رو به اونها میگم و همچنین قرارتون رو با سوفیا زمان بندی میکنم."
    جورو گوشی همراهش را بیرون آورد، همانطور که راه میرفت، شماره ای گرفت.
    رافائل پرسید:"چقدر طول میکشه تا برسه؟"
    "سرورم! فکر کنم یکی دوساعتی طول بکشه.اگه سوفیا از مرز عبور کنه و تیم مارو ببینه..." شانه ای بالا انداخت."تنها راه کوهستانی حرکت اونها رو کند میکنه."
    رافائل در این باره خیلی خوب فکر کرده بود. خون آشام ها واکنش های عالی و برتری نسبت به دید در شب داشتند آن هم برخلاف انسانها. جاده ها خیلی هم راه آنها را کند نمیکرد.
    "خیلی خوبه. هروقت رسید، من شخصا باهاش صحبت میکنم-"
    سین بلافاصله گفت:"رافائل... اگه..."
    رافائل دستش را برای این که سین صحبتش را ادامه ندهد بلند کرد."سین من... ما تمام احتیاط های لازم رو انجام میدیم."

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    صورت سین به سرخی مایل شد اما در چشمانش طغیانی به راه بود. در حالیکه سعی میکرد بیش از حد تحریکش را درمورد این مورد نشان ندهد، پرسید:"کافه ای نزدیک به اینجا وجود داره دانکن؟"
    دانکن قبل از جواب دادن، نگاهی به رافائل کرد."یه اتاق پذیرایی وسط این راهرو وجود داره. وی چن همه نوبت کاری محافظان رو ترتیب داره و اکثرا یک یا دو زوج خون آشام توش زندگی میکنند."
    سین به دانکن جواب داد:"ممنون." سپس توجهش را به سمت رافائل کشاند." تا وقتی که اینجا نیازی به من نیست، میرم یکم کافئین بخورم. بعدش از وی چن و یکسری دیگه چندتا سوال میکنم... اگه شما مایل به انجام اینکار باشید سرورم."
    سین جمله آخرش را بطور خاصی اضافه کرد، سپس چرخید واتاق را ترک کرد.
    رافائل به رفتن او خیره شد، نگاهی به قدم های موازنش کرد... هنوز هم دوستش داشت، حتی اگر عصبانیش کرده باشد.
    به سمت دانکن چرخید."به نظرم اون بیشتر از تو نگرانه دانکن!"
    دانکن خنده ای کرد."غیرممکنه سرورم." همینطور اضافه کرد"اون خیلی عاشق شماست."
    "اون میخواد از من محافظت کنه."
    "بین صحبت هاتون، اگه شما به این سوفیا اجازه ملاقات بدید-"
    رافائل چشمکی زد، نگاه پرصبوری به نایب تاج و تختش انداخت.
    "اوه... یعنی... وقتی که شما با اون دختر ملاقات میکنید، به نظر من شما باید اجازه بدید اول من و جورو به پیشوازش بریم ازش استقبال کنیم و قبل از این که با شما بخواد ملاقات از طریق حسم، هدفش رو بفهمم."
    "تو هم که مثل سین آدم بد شدی."
    "بدون شک همینطوره. مخصوصا برای موضوع های مشابه."
    رافائل ابرویی بالا انداخت.
    دانکن فوری و با لحن خشکی گفت:"من چیزی رو گفتم که نیازه."
    رافائل نیشخندی زد و با حالت خوشی گفت: "خیلی خوبه."
    رافائل صدای پای سین را شنید. با چشمانش دنبالش میکرد که حرکت سر سین به سمت اتاقشان را دید."من فکر میکنم باید چند کلمه با همسرم صحبت کنم."
    ****
    وقتی رافائل وارد اتاق شد، سین از حمام بیرون آمد. حوله ای در دستانش قرار داشت و صورتش نمناک بود. چیزی نمیگفت، تنها حوله را به روی قفسه پرتاب کرد. به پشت میز رفت و مشغول تمیز کردن پوشش تفنگش شد... پشتش هنوز به رافائل بود.
    رافائل به آرامی از سمت دیگر اتاق قدم برداشت، از شنیدن صدای نفس نفس زدن سین، هیجان زده شده بود، قبل از آن که اسلحه از میان انگشتان سین بلغزد، آن را در دست گرفت.
    اسلحه را روی میز و به دور از دسترس او قرار داد. سین را به سمت خودش چرخاند تا صورتش را ببیند.نه اینکه او از نمایش قدرتش ترسیده باشد، بلکه نگاه او، انگار جرأت امتحان هرکاری را داشت.(نگاهش ترسیده نبود.)
    به نرمی گفت:"شیرینم...سین من!"
    رافائل شجاعت او را به خوبی احساس میکرد، زنگ خطر شعله های درون چشمان او را پس از شنیدن صدایش را دید.
    میخواست فرار کند اما بجایش با احتیاط آرام گرفت.
    به آرامی غرغری کرد."تو عصبانی هستی چون من اونقدری باارزشم که باید پشت زندگیت پنهان بشم؟تو یه انسانی سین من، و من خون آشام.به نظرت کدوممون احتمال داره تحت حمله دشمنای من قرار بگیریم؟"
    "خب... خیلی ممنون، خیلی ممنونم.من دیگه نمیخوام شما بخاطر تلاش های بی فایده انسانی من به دردسر بیفتید."
    رافائل دستانش را دور او محکم کرد، آنقدری او را نزدیکتر به خود کرد تا روی انگشتان پایش بایستد و گفت:"من به این که تو ازم محافظت کنی، احتیاجی ندارم." تنها چند اینچ از صورتش فاصله گرفت."من صدها نفر خون آشام دارم که برای انجام این کار، آموزش خاصی دیدند. خودتم اینومیدونی."
    "و بقیه چی؟"
    بی مقدمه برگشت و دستانش را روی قفسه سـ*ـینه او قرار داد."هزارها خون آشام اگه اتفاقی برای تو بیفته، برات میمیرن.پس من چی؟من چطور میتونم بدون تو زندگی کنم؟"
    صدایش پر از غم شد. دستانش را مشت کرد."تو خیلی باارزشی. لعنت بهت!"
    به او خیره شد. احساس میکرد وزنه سنگینی به دوش دارد اما دستانش را روی بازوهای او به حرکت در آورد و گفت:"تو فکر میکنی که باارزش نیستی؟"
    بی حوصله شده بود اما سعی میکرد واقعیت را بیان کند."فکر میکنی اگه اتفاقی برات بیفته من به کارم ادامه میدم؟!فکر میکنی من میخوام؟"
    سین نگاهش را با خجالت دزدید. رافائل زمزمه کرد."شیرین من!" دوباره زمزمه کرد."لوبی مایا(دوست دارم.)" موهای معطر او را بویید."من اگه نتونم کنارت زندگی کنم، خیلی زودتر میمیرم."
    اشک های سین صورتش را پوشاند، زیر ل*ب زمزمه کرد:"من همینطور"
    "پس چیزی برای نگرانی وجود نداره.ما هردومون باید زنده بمونیم و زندگی کنیم سین من."
    دستش را زیر چانه سین قرار داد و صورتش را بالاتر کشید. نرم و طولانی او را ب*و*س*ی*د. دستانش را به آرامی روی بازو و پشت سین بالا و پایین کرد.(حالت نوازش)

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا