اینم از رافائل و سیندیا
__________________________________________________________________________________
[HIDE-THANKS]
* فصل چهار*
شمال سیاتل، واشنگتن
چیزی سیاه رنگ از درهای جدید و محکم سیاتل سرازیر شد. آنها در حقیقت هنوز هم میگویند که چیزی در سیاتل نبود.این شهر زمانی محل مناسبی برای افرادی بود که از شلوغی و تردد شهری مثل سن فرانسیسکو فرار میکردند.
خون آشام های رافائل زمانی در قدیم میان ده هکتار زمین جدا شده از شهر زندگی میکنند ولی بعدها خود را میان جمعیت و مکان شلوغی پیدا کردند. زمان زیادی نگذشته بود که مردم مکان مناسب دیگری روی تپه هایی پیدا کردند که فاصله کمی از سیاتل داشت. آنها زمین های مجاور صدهزار هکتاری را خریداری کرده بودند تا جای منابی برای اقامت پیدا کنند.
هیچ انسانی وجود نداشت که به حکم رافائل اعتماد کند مبادا خون آشام های کمی که توان مقابله با او را داشتند، حاضر به اجرای حکم او بودند. درست بود که آنها فرزندانش بودند و باعث قرار گرفتن او در الویت خاص میشدند ولی رافائل یک تاجر بود. مایل نبود که جان آنها را برای داشتن وقت اضافی، به خطر بیندازد مبادا در مواقع ضروری.
لیمو از پشت درختان ساختمان اصلی و راه پرپیچ خم بیرون آمد. وی چِن( اسم شخص) رئیس پاتوق سیاتل، همراه با چند نفر دیگر روی بتن بیرون آمده ایستاده و منتظر خوش آمد گویی به او بودند. سین کنار لیمو نشسته بود. برای لحظهای انگشتان پایش به پای او برخورد کرد، بلافاصله پاهایش را به عقب کشید و سعی در مخفی کردنشان داشت.
از زمانی که آن کابوسهارا میدید، حساسیت زیادی نسبت به امنیتش پیدا کرده بود.او مانند همیشه مسلح بود. تفنگش زیر شاکتش قرار داشت، البته سلاح دومی هم همراهش بود، آن هم در جیب شلواری که به تن داشت. سین هیچ وقت سعی نمیکرد چیزی را از رافائل پنهان کند، مخصوصا همراه داشتن این سلاح هارا. حتی برای اطمینان خاطر از این که چه کسانی در منتظرشان هستند، از آنها جلوی چشم او استفاده کرده بود.
زن او، همسر خوبش، حاضر شده بود جانش را برای در امنیت بودن او به خطر بیندازد. به نظر میرسید که تعداد خون آشام ها برای محافظت مناسب نبود، البته به شرط این که شرایط برای بازدید از پاتوق خون آشام های مدنظرش مهیا نمیشد و همچنین نیرویش برای محافظت از خود و همسرش کافی نمیشد!
دردی که در بدنش پیچید، باعث شد تکانی بخورد و خیره بارانی شود که از پشت پنجره ها بی وقفه میبارید. از پنجره بارانی میتوانست انعکاس نور درخت قرمز و صورت گرفته خون آشام هایش را ببیند.
سین ناگهانی پرسید. " چیزی شده؟ "
به چشمان سبز سین خیره شد، درون چشمانش خستگیاش را میدید.
رافائل جواب داد. "مطمئن نیستم! یه چیزی... " صدایش رفته رفته کم شد. چیزی از درون به ذهنش فشار می آورد.
در بین خون آشام ها، حس ترس، غم، اضطراب وجود داشت.شاید بخاطر همین بود که دونفر از خون آشام ها از زمین پاک شده و غیر قابل برگشت نبودند، شعله های خشم آنها هنوز هم میتوانست احساس شود، به خصوص تیزی خاص آنها...
رافائل امر کرد." وایستا"
لیمو(اسم شخصیت) ترمز را فشار داد و ماشین قبل از اینکه ذهن لیمو اوضاع را تجزیه کند، متوقف شد. رافائل تنها زنگ خطر امنیت خود و دیگران را احساس کرده بود.
بی توجه به سین که نامش را صدا میزد، در ماشین را باز کرد و پا در خیابان تاریک و خیس قرار داد.
وی چِن و دیگر افرادش با عجله و صورتی نگران به سمت او رفتند.
[/HIDE-THANKS]
__________________________________________________________________________________
[HIDE-THANKS]
* فصل چهار*
شمال سیاتل، واشنگتن
چیزی سیاه رنگ از درهای جدید و محکم سیاتل سرازیر شد. آنها در حقیقت هنوز هم میگویند که چیزی در سیاتل نبود.این شهر زمانی محل مناسبی برای افرادی بود که از شلوغی و تردد شهری مثل سن فرانسیسکو فرار میکردند.
خون آشام های رافائل زمانی در قدیم میان ده هکتار زمین جدا شده از شهر زندگی میکنند ولی بعدها خود را میان جمعیت و مکان شلوغی پیدا کردند. زمان زیادی نگذشته بود که مردم مکان مناسب دیگری روی تپه هایی پیدا کردند که فاصله کمی از سیاتل داشت. آنها زمین های مجاور صدهزار هکتاری را خریداری کرده بودند تا جای منابی برای اقامت پیدا کنند.
هیچ انسانی وجود نداشت که به حکم رافائل اعتماد کند مبادا خون آشام های کمی که توان مقابله با او را داشتند، حاضر به اجرای حکم او بودند. درست بود که آنها فرزندانش بودند و باعث قرار گرفتن او در الویت خاص میشدند ولی رافائل یک تاجر بود. مایل نبود که جان آنها را برای داشتن وقت اضافی، به خطر بیندازد مبادا در مواقع ضروری.
لیمو از پشت درختان ساختمان اصلی و راه پرپیچ خم بیرون آمد. وی چِن( اسم شخص) رئیس پاتوق سیاتل، همراه با چند نفر دیگر روی بتن بیرون آمده ایستاده و منتظر خوش آمد گویی به او بودند. سین کنار لیمو نشسته بود. برای لحظهای انگشتان پایش به پای او برخورد کرد، بلافاصله پاهایش را به عقب کشید و سعی در مخفی کردنشان داشت.
از زمانی که آن کابوسهارا میدید، حساسیت زیادی نسبت به امنیتش پیدا کرده بود.او مانند همیشه مسلح بود. تفنگش زیر شاکتش قرار داشت، البته سلاح دومی هم همراهش بود، آن هم در جیب شلواری که به تن داشت. سین هیچ وقت سعی نمیکرد چیزی را از رافائل پنهان کند، مخصوصا همراه داشتن این سلاح هارا. حتی برای اطمینان خاطر از این که چه کسانی در منتظرشان هستند، از آنها جلوی چشم او استفاده کرده بود.
زن او، همسر خوبش، حاضر شده بود جانش را برای در امنیت بودن او به خطر بیندازد. به نظر میرسید که تعداد خون آشام ها برای محافظت مناسب نبود، البته به شرط این که شرایط برای بازدید از پاتوق خون آشام های مدنظرش مهیا نمیشد و همچنین نیرویش برای محافظت از خود و همسرش کافی نمیشد!
دردی که در بدنش پیچید، باعث شد تکانی بخورد و خیره بارانی شود که از پشت پنجره ها بی وقفه میبارید. از پنجره بارانی میتوانست انعکاس نور درخت قرمز و صورت گرفته خون آشام هایش را ببیند.
سین ناگهانی پرسید. " چیزی شده؟ "
به چشمان سبز سین خیره شد، درون چشمانش خستگیاش را میدید.
رافائل جواب داد. "مطمئن نیستم! یه چیزی... " صدایش رفته رفته کم شد. چیزی از درون به ذهنش فشار می آورد.
در بین خون آشام ها، حس ترس، غم، اضطراب وجود داشت.شاید بخاطر همین بود که دونفر از خون آشام ها از زمین پاک شده و غیر قابل برگشت نبودند، شعله های خشم آنها هنوز هم میتوانست احساس شود، به خصوص تیزی خاص آنها...
رافائل امر کرد." وایستا"
لیمو(اسم شخصیت) ترمز را فشار داد و ماشین قبل از اینکه ذهن لیمو اوضاع را تجزیه کند، متوقف شد. رافائل تنها زنگ خطر امنیت خود و دیگران را احساس کرده بود.
بی توجه به سین که نامش را صدا میزد، در ماشین را باز کرد و پا در خیابان تاریک و خیس قرار داد.
وی چِن و دیگر افرادش با عجله و صورتی نگران به سمت او رفتند.
[/HIDE-THANKS]