رها شده ترجمه رمان تو برای منی | zeinab-jokal کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
22
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
به نام خالق قلم

با عرض و سلام خدمت تمام عزیزان نگاه دانلودی

نام رمان: تو برای منی

ژانر: عاشقانه

نویسنده: منی المرشود


مترجم: زینب جوکال کاربر انجمن نگاه دانلود

خلاصه:
رغد، دختر کوچک ؛پدر و مادر خود در در سن سه سالگی از دست می دهد تا بقیه عمرش را در خانه‌ی عمویش سپری کند ولی زندگی اش با "ولید" پسر عمویش؛ داستان عاشقانه‌ای را در طول سال های رشدش روایت می کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥

    قسمت اول: موجودی که زندگی ام را متحول کرد

    عمو و زن عمویم دوماه پیش در یک حادثه تصادف جان باختند و تک دختر تنهایشان "رغد" که سه سال داشت را تنها گذاشتند. تا تمام زندگی اش را یتیم سپری کند.

    در اوایل آن کوچک در خانه خاله‌اش برای نگهداری ماند؛ اما بنا به زندگی خانوادگی خاله‌اش همه با هم موافقت کردند که پدرم، آن را به سرپرستی بگیرد و از این پس آن را به مسئولیت خود قبول کند.

    من و برادر و خواهرم، هنوز کوچک هستیم و چون سن من از آن ها بیشتر است و بزرگتر آن ها هستم؛ بعد از حضور رغد در خانمان ناگهان متحول شدم به مردی راهنما و مسئولیت پذیر.

    منتظر بازگشت پدر همراه با آن کوچک(رغد) بودیم، سامر و دانه در اوج خوشحالی بودند چون یک عضو جدید به ما اضافه خواهد شد و در بازی با آن ها مشارکت خواهد کرد. و اما مادرم مضطرب و نگران بود و من برایم این موضوع فرق زیادی نمی کرد، یا شاید هم من اینطور فکر می کردم.

    بلاخره پدر رسید. قبل از آن که وارد اتاق شود هنگامی که نشسته بودیم صدای جیغ رغد شنیده شد. سامر و دانه از شدت خوشحالی در جایشان پریدند و به سمت در به حالت دویدن رفتند. دانه همانطور که در کنار پدر بالا و پایین می پرید گفت:

    -پدر پدر...بلاخره!

    اما رغد وقتی مارا دید صدای جیغش بیشتر شد و خانه را با صدای تیزش بر سر گذاشت، در دل با خودم گفتم:

    -اوه شروع کردیم.

    مادر آن کوچک(رغد) را در دستش گرفته و با آن بازی می کرد و به او شکلات می داد تا بلکه آرام شود؛ در واقع وقت سخت و اذیت کننده‌ای را با آن کوچک در آن روز گذراندیم.

    -کجا خواهد خوابید آن بچه؟

    پدرم این سوال را از مادرم در همان روز پرسید.

    -با سامر و دانه در اتاقشان!

    دانه از شدت خوشحالی برای این موضوع در جایش پرید، اما پدر گفت:

    -نمی شود ای مادر ولید! بگذار چند شب آن را پیش خود بگذاریم تا به جاهای خانه عادت کند، می ترسم شب بیدار شود و بترسد و ما از او دور باشیم.

    پیداست مادر از این فکر قانع شد، گفت:

    -حق با تو است پس بگذار تخت را به اتاقمان جا به جا کنیم! سپس به به سمت من چرخید و گفت:

    -ولید تخت رغد را به اتاقمان جا به جا کن.

    پدرم با اعتراض گفت:

    -من جا به جایش می کنم ، سنگین است!

    مادر گفت:

    -" اما ولید مرد قویی است! او تخت را در اتاق بچه‌ها گذاشت، در هر حال!

    (مرد قویی)از این وصف به شدت خوشم می آید! مادر مرا مرد می داند و من در سن یازده سالگی عمرم هستم. این عالی است! با ذوق از جایم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و تخت را به اتاق مادر و پدرم جا به جا کردم.

    وقتی برگشتم بقیه نشسته بودند و کوچک را خواب یافتم! شاید چون بعد از ساعت ها جیغ و گریه که امروز در زندگی اش تجربه کرد خسته شد.

    من هم احساس خستگی کردم به همین خاطر کمی زودتر به فرش رفتم.
    در روز بعدی زودتر از همیشه بخاطر صدای تیزی که دیوار اتاقم را به لرزش انداخته بود بیدار شدم! آن رغد اذیت کننده است. از اتاقم با لرز خارج شدم و به سمت آشپزخانه که صدای آن دختر عمویم از آن پخش می شد رفتم.
    _مامان! این موجود رو ساکت کن من میخوام بخوابم!
    مادرم هول شد و با ناراحتی گفت:
    -گُمان می‌کنی این کار رو نمی کنم؟ دخترخیلی سر سختیه! جز دو سه ساعتی نذاشت بخوابیم، پدرت بدون خواب به سرکار رفت!
    رغد همانطور بدون توقف جیغ میزد سعی می کرد کمی با او بازی کنم و از او پرسیدم
    -چی میخوای کوچولو؟
    جواب نمیده! سعی کردم بلندش کنم و تکانش بدم ولی با ناخن های تیزش به من حمله کرد! و در آخر براش اسباب بازی های دانه رو اوردم که آن ها رو به سمتم پرت کرد! بچه فضولیه، برای همیشه در خونمون می مونه؟؟؟ کاش اون رو برگردون از هر جایی که اوردن!


     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    قسمت دوم
    در وقت دیگری ، مادر و پدرم در حال صحبت درمورد رغد بودند.

    -اگر به این حالت ادامه بدی مریض میشی باباولید!

    -چه کاری بخاطرش میتونم انجام بدم؟ صبر کن مامان ولید تا به زندگی با ماعادت کنه.

    میون حرفشون پریدم و گفتم:

    -وچرا اون رو به خونه خاله اش بر نمی گردونین که ازش مراقبت کنه؟ شاید اون رو بپذیره!

    حرفم پدر رو ناراحت کرد، گفت:

    -نه ولید، اون دختر برادر منه و من از این به بعد مسئول رعایتش هستم. مسئله ی زمانه و به خونمون عادت میکنه.

    مثل اینکه این وقت تموم نمیشه...

    روزها گذشتو رغد کوچک بر همین روال بود، و کمی بهتر شد و حالا با دانه و سامر با نوعی خوشحالی بازی میکنه.

    مادرم با نهایت صبر با او بود، مراقب مادرم بود وقتی از رغد مواظبت می کرد. بهش غذا می داد، لباس هایش را عوض می کرد، موهای کم پشت و نرمش را شانه میزد!

    با روزها، رغد کوچک خانواده جدیدش را پذیرفت! و دیگر با صدای جیغ از خواب بلند نمی شد. و بر ولید (مرد قویی) واجب بود که تخت آن موجود را به اتاق بچه ها جا به جا کند!

    بعد از اینکه با آرامش خوابید، مامانم بلندش کرد و در تخت در جای جدیدش گذاشت. داداش و خواهرم بیشتر از یک ساعت که به خواب رفته بودن. آن کوچک در تختش با آرامی جای گرفت.

    مادرم در اتاق را باز گذاشت تا صدای رغد اگر گریه یا جیغ زد به گوشش برسه.

    گفتم:

    -نه مامان نیازی به این کار نیست! صدای این موجود دیوارهای خونه رو هم می لرزونه! در رو بسته بذار!

    مامانم لبخندی زد و مرا بوسید و گفت:

    -برو تو فرشت ای ولید شجاع! شبت بخیر.

    چقدر از شنیدن تعریف خوب مامان خوشم میاد!

    من در نگاه مادرم یک شجاع به نظر میام! این جالبه...خیلی جالبه!

    و با سرعت با چشمانی خواب آلود و خیال راحت به سمت تخت رفتم و خوابیدم.

    چیزی که من رو بیدار کرد و من رو اذیت کرد صدایی بود که در این اواخر بهش عادت کرده بودم. صدای گریه ی رغد بود! سعی کردم بیخیالش بشم و نادیده بگیرم ولی فایده نداشت! ای رغد...! مامان کی ساکتش میکنی؟!

    خیلی طول کشید، دیگه تحمل نمی کنم، از اتاقم با عصبانیت خارج شدم و با خودم گفته بودم به مامان با جدیت تذکر بدم. ولی متوجه شدم که آن صدا از اتاق بچه ها میاد. اره ، چون دیشب تختش به اتاق بچه ها جابه جا کردم!

    به سمت اتاق بچه ها رفتم در اتاق بسته بود، آن بچه رو در تختش دیدم که داشت گریه می کرد بدون اینکه هیچ کدوم متوجه بشه! مادرم باهاش نبود. بهش نزدیک شدم و از بالای تخت بلندش کردم و آن را بر شانه ام گذاشتم و سعی کردم بر کمرش بزنم و آن را آروم کنم. چون بدون وقفه گریه می کرد و آروم نمی گرفت از اتاق خارج شدم و در خانه باهاش چرخی زدم. نمیخواد مثل اینکه عزمش جزم کرده که سکوت نکنه! مثل اینکه باید مامانم بیدار کنم تا اون یه کاری براش بکنه. در راه اتاق مامان بودم تا بیدارش کنم اما... در نصف راه ایستادم و قدم هایم را برگشتم و وارد اتاقم شدم و در رابستم. مادرم راحتی نداشت از وقتی این بچه به خونمون اومد. و پدرم خواب کافی بخاطر این بچه نداره. این بار خوابشون خراب نمی کنم! بر تختم نشستم مشغول بازی کردن با آن بچه اذییت کننده شدم مشغولش می کردم با بیشتر از یک روشی تا خسته شد و خوابید بعد از کلی تلاش زیاد! درک کردم که اگر تکونش بدم بیدار میشه بخاطر همین روی تختم گذاشتم خواب بمونه و نمیدونم چطور بعد از اون خوابم برد!




    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا