رها شده ترجمه رمانAy Çocuğu | 4N1K کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ay Çocuğu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/27
ارسالی ها
4,039
امتیاز واکنش
28,649
امتیاز
856
-حالا انگار چیشده! چه می دونم بهش امید دادم... بعد خودم رو کنار کشیدم و از این حرفا. یکی ندونه فکر می کنه دست دختره رو گرفتم بردم محضر بعد بهش گفتم که تو رو به عنوان شاهد آوردم.
اوعوز: خیر باشه داداشم. مثل اینکه قراره گزده تقاص کارایی که تا حالا کردی رو ازت بگیره.
سینان شونه هاش رو بالا انداخت و با بیخیالی شروع به خوردن کرد. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. هر چی که باشه یه راه حلی پیدا می کنه. اینم زندگی کلاسیک سینانه دیگه... منم با غذام مشغول بودم که یه دفعه چشمم از پشت پنجره به باریش خورد. چون کنار پنجره نشسته بودم، به راحتی می تونست من رو ببینه. با دستش اشاره کرد که برم پایین. سرم رو برگردوندم. به گوشیم پیام فرستاد. نمی خواستم بقیه بفهمن. گوشی رو بردم زیر میز و پیامش رو خوندم. نوشته بود: چیز مهمی رو باید بهت بگم. میشه بیای پایین؟
حذف کردم و دوباره گوشیم رو توی جیبم گذاشتم. همون لحظه علی بهم نگاه کرد. از این که دارم ازش چیزی پنهون می کنم، یه حس ناخوشایند مثل گناهکار بودن وجودم رو فرا گرفت. چشمام رو ازش دزدیدم و شروع به بازی با غذام کردم. یکم بعد باز هم یواشکی از پنجره به پایین نگاه کردم. به درخت تکیه داده و چشمش رو به من دوخته بود. وقتی دید منم نگاش می کنم، تکیه اش رو از درخت گرفت و گوشیش رو از جیبش در آورد. باز داشت یه کارایی می کرد. خواستم چک کنم ببینم بازم به من پیام داده یا نه که یه اتفاق غیرعادی و عجیب افتاد. همه ی کسایی که پشت میز رو به روی ما نشسته بودن، توی یک لحظه دستشون به سمت گوشیشون رفت و بعد از چند ثانیه به من زل زدن. خدا رو هزاران مرتبه شکر که بروبچه های ما پشتشون به اونا بود و چیزی نمیدیدن. سعی کردم تعجبم رو نشون ندم. زیر چشمی به باریش که نیشش تا بنا گوش باز بود، نگاهی انداختم. یه بهونه ی مسخره سر هم کردم و از سر میز بلند شدم. دویدم پایین، پیش باریش. سریع بازوش رو گرفتم و از کنار پنجره کشیدمش. دلم نمی خواست از پشت پنجره ببیننش. در حالیکه دندونام رو روی هم فشار می دادم،گفتم: چه پیامی واسه ملت فرستادی؟ چرا همه برگشتن به من زل زدن؟
-هیچی! فقط به بچه های تیم بسکتبالمون گفتم ساعت تمرین قراره یه مسابقه ی کوچیک بدم، اون ساعت به زمین بسکتبال نیایین. همین!
-این چه ربطی به من داره که اونجوری نگام می کردن آقای دیلاق؟
-ها اون... چیز مهمی نیست. فکر کنم چون نوشتم قراره رقیبم تو باشی بهت نگاه کردن.
-بازم داری من رو مسخره می کنی؟!
-نه. مگه خودت نگفتی که باهات شرط می بندم؟ ما هم با یه شرط بندی کوچیک شروع می کنیم. اول من انتخاب می کنم. مسابقه ی تک به تک بسکتبال.
-تو خوابت ببینی!
پشتم رو بهش کردم وخ واستم برم که دستم رو گرفت و سمت خودش کشید.
-هر چی که بشه یاپراکی که من تموم سال تماشاش کردم، روی حرفش وایمیسته.
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم: پسره ی گیج! به نظرت من اونقدر بی عقلم که با عضو تیم بسکتبال مدرسه شرط ببندم؟
-اون قضیه آسونه. قوانین متفاوته. هر توپی که تو بندازی 5 امتیاز حساب میشه ولی مال من 1 امتیاز... هر کس به امتیاز 10 برسه برنده است. داری با آوانتاژ بازی می کنی.
همچین فکر بدی هم نبود. نمی خواستم سریع جوگیر بشم و با یه قبوله بعدا پشیمون بشم. سکوتم رو که دید، گفت: تو قول دادی! نمی دونم معنی "شرط می بندم" برای تو چیه ولی برای من اینه که الان حرفم رو قبول کنی.
-باشه بابا قبوله! بعد تموم شدن مدرسه میام. وقتی تو رو بردم گریه نکنی.
باز واسه دیلاق حرف های گنده گنده زده بودم. نذاشتم چیزی بگه و به راه افتادم.
-کنجکاو نیستی که سر چی شرط می بندیم؟
ابروهام رو تو هم کردم و برگشتم. خودش رو بهم رسوند و گفت: اگه تو برنده بشی هر کاری که بگی می کنم یعنی دارم بهت یه فرصت بی حد و مرز میدم. ولی اگه من برنده بشم...
یه قدم دیگه نزدیک شد و به پاهام اشاره کرد.
-به جای این شلواری که تو مدرسه میپوشی، تا یه هفته باید مثل بقیه دخترا دامن مدرسه رو بپوشی.
***
بعد از مدرسه باز هم با یه بهونه از بقیه جدا شدم و به سالن ورزش مدرسه رفتم. هر چقدر هم آوانتاژ داشته باشم، هر چقدر هم که دیلاق عمدا توپ رو برام بندازه، منی که یه ذره هم از بسکتبال نمیفهمم به طرز شاهانه ای بهش باختم. بعد تموم شدن مسابقه، یه کیسه به دستم داد. حتما توش دامن مدرسه بود. بدون اینکه چیزی بگم بیرون رفتم. از یه طرف عذاب وجدان پنهون کاری از دوستام و از یه طرف هم حرص اینکه می دونستم می بازم ولی به خاطر حرفی که گفته بودم، اومدم اینجا و به عالیجناب دیلاق ها باختم... کیسه ای که بهم داده بود رو روی زمین انداختم و با لگدمالی کردنش، عصبانیتم رو خالی کردم.
-دیلاق بی عقل... احمق... قدت بره تو زمین! با اون قد دو متریت یه دختر رو بردی واس ما آدم شدی؟ اون توپ بسکتبالت...
همه ی دق و دلیم رو سر کیسه حاوی دامن خالی می کردم و این حرف ها رو پشت سر هم نثارش می کردم. صدای سرفه اش حرفم رو قطع کرد.
-از گوشام خون اومد دختر آمازون!
 
  • پیشنهادات
  • Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    باریش به در تکیه داده بود و به من نگاه می‌کرد. به گوشاش اشاره کرد و خندید؛ با حرص خم شدم و کیسه رو برداشتم که صدای قدم‌هاش رو شنیدم. وقتی سرم رو بلند کردم، رو به‌روم بود. فرصت نداد که عصبانیتم رو خالی کنم؛ یک دفعه شونه‌هام رو گرفت و من رو به سمت راست چرخوند. جلومون یه آینه قدی بود. وقتی خودم رو دیدم، یه حس عجیب بهم دست داد. به خاطر مسابقه دادن، عرق کرده و از عصبانیت قرمز شده بودم. وقتی من غرق این حالت عجیبم بودم، موهام رو که با کش محکم بسته بودم، باز کرد. موهام تا زیر شونه، روی کمرم ریخت. کمی برگشتم و گفتم:
    - ببین پسر دیلاق، الان به اندازه‌ی کافی عصبی هستم. بیشتر از این با من بازی نکن. کشم رو پس بده!
    شونه‌هام رو کمی محکم تر گرفت و دوباره به سمت آینه چرخوند.
    - به خودت نگاه کن... چشمات سبزه! مثل اسمت، موهای بلند و سیاهت اون‌قدر قشنگه که نفس آدم رو می‌بره. لبای کوچیک و صورتی، اون‌قدر خوشگلی که آدم دلش نمیاد بهت دست بزنه. بینی‌ات، ابروهات، چرا اینا رو مخفی می‌کنی یاپراک؟ چرا فکر می‌کنی که باید مثل یه پسر بچه‌ی لجباز رفتار کنی؟ برای من فرقی نداره، حتی این‌جوری بهتره؛چون اینجوری فقط من می‌بینم که چقدر خوشگلی. تو متوجه زیبایی‌های خودت نیستی؛ به خاطر همین هر چی که بشه، همه شرط‌ هایی که می‌بندیم رو می‌برم تا زیبایی تو رو به خودت اثبات کنم. بعد هم قلبت رو به دست بیارم.
    دستش رو آروم به موهام کشید و رفت؛ کشم رو هم با خودش برد. وقتی به در راهروی سالن که به بیرون منتهی می‌شد رسید، برای بار آخر چرخید و گفت:
    - وقتی که فردا برای اولین بار مثل دخترا دامن پوشیدی، امیدوارم که از هیجان نمیرم!
    و خندید و رفت؛ منم جلوی آینه هاج و واج موندم.
    کیسه رو انداختم رو زمین و مثل سنگی که گاهی توی راه بهش برمی‌خوریم، با پاهام به جلو روندمش و راه خونه رو در پیش گرفتم. از یه طرف سنگین‌ترین فحش‌ها رو به عالیجناب دیلاق‌ها می‌دادم و از یه طرف، به خاطر حرف‌هایی که جلوی آینه بهم گفت، تو فکر بودم. چی بود اون؟! خوشگلیم رو بهم اثبات کنه؟ خوشگلی به چه کارم میاد آخه؟ این قشنگی می‌تونه برام لباس فصل جدید تیم بشیکتاش رو بخره؟ می‌تونه کاری کنه موقع فوتبال سریع‌تر بدوم؟ می‌تونه کاری کنه فیزیک رو پاس کنم؟
    - هم تو رو، هم خوشگلی رو، هم این دامن رو، هم همه‌ی اون دفعاتی که توپ رو توی تور بسکتبال انداختی رو، دونه دونه...
    اون لحظه به هیچ وجه به طرز نگاه مردم اهمیت نمی‌دادم. معمولاً وقتی عصبانیم، هیچی برام مهم نیست. وقتی که نزدیک خونه می‌شدم، تو پارک جلویِ خونه بچه‌هایی رو دیدم که بسکتبال بازی می‌کردن.
    یادِ باختنم به پسر دیلاق افتادم؛ دوباره عصبانی شدم اما این بار داشتم رویِ بچه‌ها خالی می‌کردم. فکر کنم دیگه رسماً دارم عقلم رو از دست می‌دم. دارم چی‌کار می‌کنم؟ بچه‌ها رو بی‌خیال شدم و به خونه رفتم. مامان و بابام به خاطر شغلشون دیر به خونه می‌اومدن و در نتیجه وقتی من برمی‌گشتم، هیچ‌کس تو خونه نبود. با راحتی کامل لباسام رو وسط خونه عوض کردم. اصلا کاش مثل انسان‌های نخستین، با برگ تردد می‌کردیم راحت می‌شدیم.
    وارد آشپزخونه شدم و در یخچال رو باز کردم. هر چی به ذهنم می‌رسید رو برداشتم و همه‌شون رو توی یه نان باگت چپوندم. از بچگی تا الان از بس با بر و‌ بچه‌ها چیزای مزخرف خورده بودیم، دیگه رسماً الان به یه آدم بدون معده تبدیل شدم. وقتی که اوعوز کنارم همراه چیپس، توت فرنگی می‌خوره، وقتی که گوکمان پیراشکی رو توی نون می‌ذاره می‌خوره، من چه‌جوری چیزهای نرمال بخورم؟ توی نون باگت بزرگم پر بود از چیزهای بی‌ربط به هم!
    داشتم می‌رفتم که متوجه شدم هیچی واسه‌‌ی نوشیدن برنداشتم. دوباره برگشتم سرِ یخچال و نوشابه خانواده‌ای که از دیروز مونده بود رو برداشتم. در یخچال رو با باسنم بستم و توی هال رفتم. خوراکی‌های توی دستم رو روی میز جلوی کاناپه گذاشتم و تلویزیون رو روشن کردم. کانال‌ها رو بالا پایین کردم تا رسیدم به شبکه ورزش! برنامه‌ی تلویزیونی همیشگیم بعد از مدرسه.
    یه گاز بزرگ به ساندویچ مخلوطی‌ام زدم و به تلویزیون نگاه کردم؛ نزدیک بود غذا تو گلوم گیر کنه. مسابقه‌ی بسکتبال پخش می‌کرد! لقمه‌ی توی دهنم رو قورت دادم و دوباره چند تا فحش، نثار دیلاق کردم و کانال رو عوض کردم.
    - چرا همه امروز دیلاق رو یادم می‌ندازن؟!
    بعد از این‌که سیر شدم، تلویزیون رو خاموش کردم. هنوز یه تیکه‌ی بزرگ از ساندویچ مخلوطم باقی مونده بود. گذاشتم توی دهنم و تا جایی که طول و عرض دهنم داشت عوض می‌شد، جویدمش و قورتش دادم. توی یه لحظه حس کردم که یکم دلم گرفته. لباسام رو از روی زمین جمع کردم و کیسه‌ی دیلاق رو هم برداشتم و به طبقه‌ی بالا، توی اتاقم رفتم. لباس‌های توی دستم رو وسط اتاق گذاشتم. سریع بیژامه‌ام رو پوشیدم و به تختم خزیدم؛ شاید اگه یکم بخوابم، به خودم بیام... باز هم کلاسیک!
    ***
    وسط های خوابم بودم که یه صداهایی شنیدم. بیدار شدم؛ چشمام رو به زور باز کردم و لحاف رو که تا سرم کشیده بودم، پایین آوردم. به اتاق نگاه کردم؛ انگار که صدا از طرف پنجره می‌اومد. با صدای خواب‌ آلودم زمزمه کردم:
    - پنجره؟
    لحافم رو کنار زدم و به سمت پنجره رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    وقتی که پرده رو تا آخر کنار زدم و به پایین نگاه کردم، علی رو دیدم. سریع پنجره رو باز کردم و دستم رو تکون دادم که چی شده. اشاره کرد که در رو باز کنم. به ساعت نگاه کردم. نزدیک یک شب بود. هرچند که یکم می ترسیدم اما باز هم بعد از این که مطمئن شدم بابام اینا خواب هستن، بدون هیچ سر و صدایی پایین رفتم و در رو باز کردم.
    - چی شده؟
    - مامان و بابات خوابیدن؟
    از جلوی در کنار رفتم و اشاره کردم که بیاد تو. کفش هاش رو توی دستش گرفت و با هم به طبقه بالا رفتیم. قلبم مثل چی می زد. مامان و بابام علی رو مثل پسر خودشون دوست دارن. با مامان و بابای علی دوستی خانوداگی داریم. برای همین هم وقتی که برای کارشون از این جا رفتن، یکم هم روی ما حساب کرده بودن. اما واقعا نمی تونم عکس العمل مامان و بابام رو وقتی که ساعت یک شب علی رو توی اتاقم می بینن، حدس بزنم؛ مخصوصا بابام! حتما علی هم به همون چیزی فکر می کنه که من می کنم. در اتاق رو قفل کرد و گفت:
    - فکر کنم اگه عمو تانَر توی این ساعت، من رو اینجا ببینه کارم تمومه.
    - می دونی که چقدر بابام رو من حساسه. با این خیلی دوستت داره ولی بازم براش فرقی نمیکنه. سرنوشت کسی که توی این ساعت توی اتاق دخترش باشه، استخوان های شکسته است.
    هردومون خندیدم. به تختم اشاره کردم و گفتم: بشین.
    خودم هم روی صندلی کامپیوترم نشستم و خودم رو به جلو هُل دادم. رو به روی علی ایست کردم و پرسیدم:
    - خب؟
    - چی خب؟
    - دوزاده ساله که دوستمی و برای اولین بار ساعت یک شب یواشکی به اتاقم میای. یعنی اتفاقی نیوفتاده؟
    - خیالم راحت نبود...
    دستاش رو به هم قلاب کرد. روی تخت دراز کشید و ادامه داد:
    - امروز خیلی بد رفتار کردم. ازت معذت می خوام.
    از روی صندلی بلند شدم و گوشه ی تخت، روی زانوهام نشستم.
    - دیوونه نشو پسر، چه معذرتی؟
    - کل روز رو قیافه گرفتم.
    -عه علی م...
    روی زانو هام یکم جلوتر رفتم. گونه اش رو کشیدم و گفتم:
    - بهم بگو. چیزی اذیتت می کنه؟
    نفس عمیقی کشید. نمی دونم چرا ولی این کارش قلبم رو به درد آورد.
    - کاش می شد همه چی مثل بچگیامون بمونه. هر چقدر بزرگ تر می شیم بعضی چیزا سخت تر می شه.
    از روی زانو هام بلند شدم و روی تخت پریدم.
    -سر بخور اون ور...
    بدون توجه به چهره متعجب علی، کنارش واسه خودم جا باز کردم و گفتم:
    - ببین. همه چیز مثل بچگیامون هست. یادته قدیما همیشه کنار هم می خوابیدیم؟
    خواست بلند بشه که دستش رو گرفتم و سر جاش کشیدم.
    -علی کوشوم، ما هنوزم همونیم. سنمون هر چقدر که می خواد باشه. من حتی اگه یه ننه ی هفتاد ساله هم باشم، بازم می تونم بغلت کنم و پیشت بخوابم. هیچ کس نمی تونه این حق رو از من بگیره.
    هر دومون به سقف نگاه می کردیم. علی دوباره سعی نکرد که بلند بشه اما با فاصله کنارم دراز کشیده بود. فاصله ای که قبلا وجود نداشت. دلیل این فاصله هم معلومه... ما دیگه پنج سالمون نیست!
    -می گیره! یه نفر... عاشق یه نفر می شی و اون این حق رو ازت میگیره.
    -مزخرفه! من اصلا عاشق نمی شم.
    -می شی خوشگل من... الان نشی هم توی دانشگاه، وقتی توی کتابخانه یه نفر رو اتفاقی می بینی. یا توی محل کار، وقتی به یه نفر جلوی دستگاه چاپ لبخند می زنی یا توی سی سالگی وقتی یه نفر توی کافه ی همیشگی که می ری از قهوه ای که تو می خوری، سفارش می ده رو می بینی. نمی دونم کِی ولی یه روزی تو هم عاشق می شی.
    با این حرفاش یکم بهش نزدیک تر شدم و جواب دادم:
    - حالا که اینطوره من عاشق کسی که حتی یه ذره هم من رو از شما جدا کنه نمی شم. عشق من شما هستین.
    سرم رو روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشتم.
    -علی... چرا قلبت اینقدر تند می زنه؟
    با چهره متعجبی بغلم کرد و گفت: فکر کنم به خاطر این که از بابات میترسم یاپراک. از بابات...
    ***
    ساعت نزدیک پنج بود که علی به خونه ی خودش رفت. منم بعد از رفتنش نتونستم بخوابم. یکم همون جوری به بیرون نگاه کردم و یکم هم به سقف.
    ساعت هفت بود که صدای مامانم رو شنیدم.
    - دخترم بلند شو. دیرت می شه.
    از روی فرشی که دراز کشیده بودم، بلند شدم. اصلا اشتها نداشتم. برای همین واسه صبحونه پایین نرفتم. اول رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم. بعد موهام رو شونه کردم و بستم. یاد دیلاق که دیروز کشم رو از موهام باز کرد افتادم. لجم گرفت و موهام رو محکم تر از همیشه بستم.
    وقتی که به اتاقم برگشتم، شروع کردم به عوض کردن لباس هام. پیراهنی که دیروز روی زمین به هر طرف که دلم خواسته پرتش کرده بودم، چروکیده شده بود. از کمدم یکی دیگه برداشتم و پوشیدم. رفتم سراغ کیسه ی گوشه ی اتاق. بازش کردم و دامن رو برداشتم. جلوی آینه ایستادم و دامن رو جلوم گرفتم.
    -این دیگه چیه پسر؟
    نمی دونم این دخترا این چیز رو چجوری می پوشن اما من یکی امکان نداره این چیز دو وجبی رو بپوشم!
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    با عصبانیت دامن رو کوبیدم زمین. یکم حرص خوردم ولی بعد دیدم که دیگه نمی شه کاریش کرد. خم شدم دامن رو برداشتم و به زور پوشیدمش. بدون این که شلوار راحتی ام رو در بیارم. یعنی این جوری برم؟
    جلوی آینه به خودم زل زدم. خون خونم رو می خورد. کیسه زرد رو برداشتم و سرم رو کردم تو کیسه. فقط این جوری می تونم به مدرسه برم! با همون کیسه ی زرد سرم شروع کردم به فحش دادن. من پسری مثل تورو... عقب مونده! تو هفت ناحیه ات آبلیمو می ریزم. کله زرد!
    چندتا فحش دیگه دادم و جیغ زدم و بعد کیسه ی زرد رو از سرم درآوردم. در آوردن کیسه از سرم همانا، دیدن مامان و بابام جلوی در که هاج و واج به من نگاه می کردن همانا. چشماشون یه چیزایی بهم می گفت. یه چیزی مثل "چی شد که ما تورو به دنیا آوردیم لعنتی!" اهم... فکر کنم به خاطر این باشه که من از روی شلوار راحتی سبزم دامن مدرسه رو پوشیدم و درحالی که یه کیسه زرد رو سرم هست، دارم بالا پایین می پرم و فحش می دم. چند ثانیه بهم نگاه کردن و بعد آروم در رو بستن و رفتن. بیشتر آتیشی شدم. دیلاق من اگر یاپراکم دیگه هیچ وقت بهت نمی بازم!
    شلواری که از زیر دامن پوشیده بودم رو در آوردم و به طبقه پایین دویدم. یه ربع از ساعت هفت می گذشت.
    - مامان! چجوری تو 15 دقیقه می تونم از این چیزای سیاه روی پام خلاص شم؟
    مامان و بابام با دهن باز به دخترشون که بعد از دوران طفولیت و نوزادی برای اولین بار دامن پوشیده بود، نگاه کردن. مامانم لقمه ی توی دستش رو ول کرد و از میز بلند شد.
    - یاپراک. از این به بعد واسه مدرسه دامن می پوشی؟ عزیزم...
    با دستم ایست نشون دادم و گفتم:
    - خوشحال نشو ملکه مادر. فقط برای یه هفته است. الآن بهم بگو اینا چجوری می رن؟
    مامانم به خاطر این که دخترش یکم داشت شبیه دخترا می شد، شاد و خرم بود که متاسفانه زدم تو ذوقش. با این حال گفت:
    - اینم غنیمته! عزیزم می بینی؟ دخترمون دامن پوشیده!
    - شلوار لی هم به شیر دختر من میاد.
    با دستم براش بـ*ـوس فرستادم و گفتم:
    - بابا کوشوم بوسیدمت!
    دوباره سمت مامانم برگشتم.
    - ملکه مادر. منتظرتوام.
    مامان دستم رو گرفت و من رو سمت حمام کشوند.
    - ویت یا اپیلاتور؟ انتخاب کن.
    موقع پرسیدن این سوال، چهره اش عجیب به نظرم ترسناک می اومد.
    - ها؟ این دیگه چجور سوالیه؟ مثل سوال اول مرغ بود یا تخم مرغ می مونه! مامان کوشوم 10 دقیقه وقت داریم. هر کدوم سریع تره اون.
    - ده دقیقه؟ توی ده دقیقه می خوای تو چی کار کنی دخترم؟ بیا این جا. به بچه ها یه پیام بفرست بگو دو ساعت دیر می ری. چیزی نمی شه. من به مدیرتون زنگ می زنم.
    - یعنی چی دو ساعت؟ می خوای چی کار کنی با من؟
    واخ! مامانم با یه خنده کاملا شیطانی به سمت من می اومد! قشنگ گرخیدم.
    - من پشیمون شدم. همین جوری می رم.
    خیز برداشتم که من رو گرفت و زجرآورترین اتفاق زندگیم رو رقم زد.
    ***
    بعد از این که مامانم رسما پوستم رو کند، رفتم توی اتاقم. هم پشت تلفن با باریش حرف می زدم و هم با گریه روی فرش غلت می زدم.
    - ایشالا با پاهات تنفس پوستی کنی! ایشالا اون مخ تخم مرغیت بترکه از گوشات سرازیر بشه بیرون! ایشالا رعد و برق بزنه بهت تا سه روز برق تولید کنی! کارت تمومه پسر! نابودت می کنم!
    درحالی که من یه نفس نفرین هام رو نثار باریش می کردم، اون نزدیک بود از خنده غش کنه. خنده اش رو اعصابم بود. گفتم:
    - ازت متنفرم! به چی می خندی؟ من این جا واسه زنده موندن دست و پنجه نرم می کنم.
    - ی... یاپراک...
    من این جا از گریه نمی تونم حرف بزنم و اون از خنده! بریده بریده ادامه داد:
    - واقعا... دارم از خنده... می میرم.
    با خنده اش رسما رو مخم سورتمه می رفت. دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
    - بمیر!
    مثل این که موقع عصبانیت بددهن ترین دختر دنیا می شم. به یکی دیگه اینقدر فحش می دادم صددرصد گوشی رو روم قطع می کرد. اما اون انگار خوشش می اومد! گفت:
    - واقعا وقتی این شرط رو بستیم به این طرف قضیه اصلا فکر نکرده بودم.
    بازم شروع کرد به خندیدن. بعد هم پررو پررو پرسید:
    - کی میای؟ بیام دنبالت؟
    - تو بیا و ببین چی کارت می کنم. وقتی به مدرسه اومدم به هیچ وجه پیش من نیا. چون با این حجم از عصبانیت که تو وجودمه، قطعا سرت رو گاز می گیرم.
    - سرم رو؟ باشه. گاز نگیری نمی بخشمت. گاز بگیر.
    گفتم:
    - قطع می کنم.
    و درجا گوشی رو قطع کردم. امروز مامانم با ماشین من رو می برد مدرسه. الآن زنگ تفریحه دومه. به درس زنگ سوم می رسیدم. وقتی که صدای مامانم رو شنیدم، از روی فرش بلند شدم و داد زدم:
    - دارم میام.
    قبل از این که برم پایین برای آخرین بار تو آینه به خودم نگاه کردم. از بس غلت زده بودم موهام داغون شده بود. چشمام هم از بس گریه کرده بودم، قرمز شده بود. کشم رو باز کردم تا موهام رو دوباره ببندم که باز مامانم صدام کرد. کش سرم روی مچم موند. کیفم رو هم برداشتم و سریع دویدم.
    مامانم توی ماشین منتظرم بود. با اخم رفتم جلو نشستم.
    - می خوای همین جوری قیافه بگیری؟ ببین چه خوشگل شدی. مثل برف سفید شدیا.
    - ببخشید ملکه ی مادر ولی اونا متعلق به سال های دور بودن. رسما پوستم رو کندی.
    - من فقط خواستم که دخترم قشنگ بشه.
    - شاید من نخوام خب! من با همونا خیلی خوشبخت بودم. توی زمستون هم گرم نگهم می داشتن.
    پیاده تا مدرسه 20-25 دقیقه راه بود ولی با ماشین راهمون 7-8 دقیقه بود. هرچند که با اون وضعیت داشتم از خجالت می مردم، ولی حداکثر تا 5 دقیقه دیگه تو مدرسه بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    وقتی به چراغ قرمز رسیدیم، متوجه کشم شدم. آینه ماشین رو به سمت خودم چرخوندم و شروع کردم به بستن موهام. تازه کم مونده بود که چراغ سبز بشه. تازه موهام رو جمع کرده بودم که مامانم سریع کشم رو ازم گرفت و از پنجره ماشین به بیرون پرتش کرد. چراغ سبز شد و مامانم گاز داد. توی شوک موندم.
    _مامان چیکار کردی؟ داری مسخره ام می کنی؟ من الان چیکار کنم؟ با چی موهام رو ببندم؟
    +امروزم اینجوری باش.
    _مامان!
    +عزیزم!
    _واقعا که... دلم می خواد گریه کنم!

    ***

    جلوی در کلاس ایستاده بودم و فکر می کردم که چجوری با اون وضعیت به کلاس برم. به خاطر دیلاق مجبور شده بودم دامن بپوشم و مامانم هم کشم رو از پنجره ماشین بیرون انداخته بود. یاپراک مگه اینجوری میشه آخه؟ همینطوری تو فکر بودم که یه دفعه پسر دیلاق از پشت سرم، سرش نزدیک شونه ام آورد و گفت: فکر کنم چند لحظه قبل قوت کردم.
    -ببین سرت رو گاز می گیرم دیلاق! برو کنار.
    +موهاتم باز گذاشتی... به معنای واقعی کلمه فهمیدی که چجوری من رو تنبیه کنی.
    به سمتش برگشتم و صورتم رو مچاله کردم. با دستم سرش رو به عقب هل دادم و گفتم: مگه نگفتم تو مدرسه با من حرف نزن؟ اعصاب من رو خورد نکن.
    +حداقل به مرده یکم احترام بزار.
    _ برو بابا!
    از دیواری که بهش تکیه داده بودم جدا شدم و خواستم به کلاس برم که این دفعه صدام زد.
    +یاپراک!
    با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم: چیه؟
    +دوستت دارم.
    صورت درهمم سست شد. نمی دونستم چی بگم. نمی دونم چرا ولی با اینکه عصبیم میکرد نتونستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم. به چهره ی گیج من خندید و ازم دور شد.
    منم برگشتم و در حالی که سعی می کردم چیزی که گفته بود رو فراموش کنم نفس عمیقی کشیدم. وقت رفتن به کلاسه...
    موقعی که چند ضربه به در زدم و وارد کلاس شدم، دیدم که فیزیک چی سر کلاسه.
    _اجازه هست بیام تو؟
    فیزیک چی سرش رو تکون داد. بدنم رو که پشت در مخفی کرده بودم با خجالتاز در جدا و وارد کلاس شدم. بروبچه های ما توی عالم خودشون بودن و من رو ندیدن اما بقیه ی کلاس یه جوری نگاه می کردن که اصلا قابل توصیف نیست! یه نگاهی بهشون انداختم که معنی "برگردین جلوتون، چشاتونو درمیارم!" رو یدک می کشید. وقتی که آروم آروم به سمت ردیف عقب می رفتم، اول گوکهان متوجه من شد و قفل کرد. گفتم: چیه مثل گاو نگاه می کنی؟ اینجوری خجالت می کشم.
    با حرف من، سه تای دیگه هم سرشون رو بلند کردن و به من نگاه کردن. سینان گفت: مثل اینکه فیزیک باعث میشه من توهم بزنم...
    اوعوز در حالی که چشمش رو من بود بلند شد و با التماس به فیزیک چی گفت: استاد، همین الان من رو از کلاس بندازین بیرون، خواهش می کنم. یه تصویری جلوی چشمام هست هست که مغزم ارور میده! لطفا!
    اعوز هم تو شوک سنگین بود انگار. استاد اعوز رو سرزنش کرد و گفت که سرجاش بشینه. من هم سریع رفتم و سرجای خودم نشستم. فقط علی چیزی نگفته بود. خدایا... دارم ازخجالت می میرم...
    درس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت. پسرای ما هنوز از شوک بیرون نیومده بودن که بقیه بچه های کلاس ریختن سرم. عکس العمل هاشون داشت حالم رو بهم می زد.
    +یاپراک تعجب تعجب کردم. تو و دامن!
    + اولین باره که می بینم موهات رو باز گذاشتی!
    +خیلی بهت میاد!
    یه دفعه علی جوش آورد و گفت: از اینجا برید! به شما چه که چی پوشیده اصلا؟!
    اونا هم با نق زدن از کنارم دور شدن.
    هنوزم برو بچه های ما داشتن با یه افاده ی احمقانه به من نگاه می کردن. اوعوز مداد رو به نوک دماغش زد و گفت: تو کی هستی؟ راستش رو بگو. با یاپراک چیکار کردی؟
    _یاپراک توی یه ناحیه مناسب منه! دیوونه!
    سینان آروم به دستم زد و گفت: دخترم مروه تموم شد تو شروع کردی به دامن کوتاه پوشیدن و عصبی کردن من؟
    موقع حرف زدن دندون هاش رو روی هم می سابید. پسر حسود خانواده مون! ادامه داد:
    _ببین من نمی تونم تحمل کنم. به خدا اگه می خوای حاضرم شلوار خودم رو دربیارم بدم به تو، خودم با دامن بگردم!
    سینان دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت: بذار ببینم تبی چیزی نداره.
    جواب دادم: دستت رو بکش سینان چیزیم نیست. فقط شرط بستم و باختم.
    _ چه شرطی؟
    +ببخشید... از شما پنهونش کردم. با دیلاق شرط بستم.
    _ با دیلاق چه شرطی بستی؟
    + بسکتبال...
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    +واقعا که! دختر تو گاوی چیزی هستی؟ آدم با کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه مسابقه میده؟
    _شما هم دیگه سرزنشم نکنین! چه می دونستم... یهویی گفتم قبوله...
    نگاهم رو ازشون فراری دادم و به یه نقطه ی خالی خیره شدم. بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم، گفتم: این دخترا چجوری همیشه این دامن های کوتاه رو میپوشن؟ از ترس اینکه باد بوزه مثل ماریلن مونروچ دامنم رو گرفته بودم.
    رو به علی که هیچی نمی گفت و ساکت بود، کردم و گفتم: علی؟ از دستم عصبانی هستی؟
    +چرا از ما پنهون می کنی یاپراک؟
    _گفتم که معذرت می خوام... فقط خواستم مسئله بزرگ نشه.
    +مسئله بزرگ شد اتفاقا! این دامن رو می برم به خودش می پوشونم.
    _علی کوشوم آروم باش! البته که ما هم یه برنامه هایی براش داریم... حالا که اون من رو توی بسکتبال شکست داد، ما هم اون رو توی زمین فوتبال با خاک یکسان می کنیم و انتقاممون رو ازش می گیریم!
    ***
    قبل از اینکه زنگ کلاس به صدا در بیاد، به طبقه ی بالا رفتیم. مثل دفعه ی اول که اومده بودیم، بقیه پشت من بودن و جلوشون راه می رفتم. تنها فرقی که با دفعه ی قبلی داشتیم این بود که ملت سر تا پای من رو برانداز می کردن. رو به کسی که سعی داشت یواشکی ازم عکس بگیره صدام رو بالا بردم: اون گوشی تو رو...!
    و رو به اون یکی بچه با حرص گفتم: چشاتو از کاسه در میارم. جلوتو بپا!
    دیلاق رو که دیدم با دستم اشاره کردم که بیاد. زود کاری که گفتم رو انجام داد و خودش رو بهمون رسوند.
    +بفرما در خدمتم دختر آمارون!
    _نوبت منه که شرطمون رو مشخص کنم آره؟
    کله ی زردش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
    _پس مسابقه ی فوتبال رو بهت پیشنهاد میکنم. شانس قبول نکردن رو هم نداری. بای!
    پشتم رو بهش کردم و به بچه ها اشاره کردم که بریم. همه برگشتن به جز علی. نگاهی که بین باریش و علی بود، حس عجیبی بهم می داد. گفتم: زود باش علی... بیا بریم.
    علی سرش رو تکون داد و کنارم شروع به راه رفتن کرد. داشتیم از کلاس خارج می شدیم که پسر دیلاق گفت: یاپراک پشیمون شدم. مدت دامن پوشیدنت رو از یه هفته میارم به یه روز. اگه پسرای مدرسه اینجوری بهت نگاه کنن شاید لازم باشه چند تاشون رو بکشم.
    با لبخند ادامه داد: این هم واسه اونا و هم واسه من بد میشه...
    ***
    بعد از یک روز طولانی توی مدرسه که با شکنجه ای به اسم دامن گذشت، به خونه ی علی اینا رفتیم. یکی از شلوار های علی رو پوشیدم و طبق معمول شروع کردم به غلط زدن روی فرش. بقیه هم راجب اینکه اگه باریش ببازه چیکارش کنیم، حرف می زدند.
    +من میگم با زیر شلواری قرمز بیاد تو مدرسه برقصه!
    این حرف کاملا با قوه تخیل اوعوز مطابقت داشت.
    +یا با کفش های پاشنه بلند توی راهرو مدرسه بدوه و داد بزنه من شوهر می خوام یکی من رو بگیره!
    سینان هم اینجوری مرز های تخیل رو جا به جا کرد. علی همانطور که روی شکم دراز کشیده بود گفت: به نظرم خودش خودش رو بله بله کنه دیگه من به زحمت نیوفتم.
    میدونستم که علی وقتایی که خیلی ناراحت یا عصبانی هست، روی کاناپه این مدلی دراز می کشه.
    +به نظرم بره به فیزیک چی بگه من ازت خوشم میاد و عاشقتم!
    پوکرفیس بهش نگاه کردیم که جواب داد: هان؟ چیه؟
    گفتم: به نظرم باید زجری که من کشیدم رو بکشه. دونه دونه موهای اون آمیب رو می کَنم!
    سنان پرسید: یعنی اونقدر درد داره یاپراک؟
    -مگه میشه درد نداشته باشه سینان کوشوم؟ انگار که مثل گوسفند قربونی پوستم رو کندن. یه همچین حسی بود.
    +ببین واسه همین می گم دخترا آفریده های خاص و جالبن! آخ قربونشون برم! ببین که واسه خوشگلی چیکارا که نمی کنن.
    گوکهان گفت: بزرگش نکنین بابا! مگه چقدر میتونه درد داشته باشه؟
    جواب دادم: اگه می خوای امتحان کن گوکهان جونم.
    با بیخیالی گفت: خب امتحان می کنم. چیه انگار!
    با لبخند مرموزی گفتم: واسه این که دور هم بخندیم، پنهونی از مامانم یه ویت برداشتم.
    گوکهان همچنان به حرفام اهمیتی نمی داد که به سینان و اوعوز اشاره کردم و گفتم: خیار رو بگیرین! می رم بیارمش!
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    بدو بدو رفتم و از کیفم ویت رو آوردم. وقتی که برگشتم، سینان و اوعوز، گوکهان رو گرفته و منتظر من بودن. از اونجایی که سینان تقریبا رو برابر گوکهان بود، بیچاره گوکهان حتی نمی تونست تکون بخوره. فقط مثل یک ماهی که توی تور گیر کرده، فحش می داد!
    _ ایشالله یه شهاب سنگ با ناحیه ی تحتانیتون برخورد کنه! مشکلتون با من چیه؟ ولم کنین!
    + یاپراک، خسته شدیم. زودباش شروع کن تا ببینه چقدر می تونه درد داشته باشه.
    _ پسر، شما خدا و دین و ایمون سرتون نمیشه؟ کافرا! ولم کنین!
    گفتم: دارم میام گوکهان کوشوم. اصلا درد نداره...
    همونطوری که از صبح از مامانم یاد گرفته بودم، ویت رو بین دو دستم به هم ساییدم و بازشون کردم. بعد به اوعوز گفتم: شلوار گوکهان رو بده بالا!
    گوکهان مقاومت می کرد ولی با این حال اوعوز با سرسختی موفق شد که با وجود لگدهای گوکهان، کاری که گفته بودم رو انجام بده.
    علی گفت: این چه کاریه آخه؟ بیکارین؟
    جواب دادم: داریم اینجا یه آزمایش علمی می کنیم علی.
    من داشتم به سمت هدف پیش می رفتم و گوکهان همچنان غر می زد. ویت رو روی پاش چسبوندم و محکم فشار دادم.
    _ هم این آزمایش علمی تون رو، هم خودتون رو...
    سریع نوار رو از روی پاش کشیدم. صدای داد گوکهان توی خونه پیچید. با صدای داد و هوار اون، خنده ی ما به هوا رفت و روی فرش پخش شدیم. سینان از خنده قرمز شده بود. رو به گوکهان گفت: بینندگان محترم! لحظاتی پیش صدای یک خرس رو هنگام مرگ شینیدیم. روزتون به خیر و خوشی!
    گوکهان پاش رو گرفته بود و رو زمین از درد غلط می زد.
    توی همون حالت جواب داد: اون خرس الان حسابتو میرسه. صبر کن تو!
    _ رفیق، پاهات خوشگله! حالا ما یه کاری رو شروع کردیم بیا تا آخرش ادامه بدیم. بعد هم همین مدلی برو مخ فیزیک چی رو بزن. هممون رو پاس می کنه والا! بیا و قبول کن داداشم!
    اوعوز باز هم چیزی گفت که گوکهان به مرز انفجار رسید. گوکهان به سمت اوعوز هجوم برد و گفت: کارت تمومه اوعوز! مشکلتون با من چیه کافرا؟! بیا اینجا، فرار نکن!
    اوعوز سریع در رفت که گوکهان روی سینان که هنوز خنده اش تموم نشده بود، پرید و گفت: من این خنده ی تورو... نخند! میگم نخند!
    گوکهان با مشت به جون سینان افتاد. سینان از خنده حتی نمی تونست واکنشی نشون بده. گوکهان هر چی بیشتر می زد، سینان بیشتر می خندید. این عصبانیت گوکهان رو بیشتر و بیشتر می کرد.
    _ وای پسر دارم می میرم...
    گوکهان از روی سینان بلند شد و یه نگاهی به من که از خنده عرق کرده بودم، انداخت. هرچی به من نزدیک تر می شد من با باسنم عقب عقب می رفتم.
    _ گوکهان به خدا...
    جلوی خنده ام رو نمی تونستم بگیرمو
    _ ببین... نیا...
    خوردم به کاناپه. علی از روی کاناپه خم شد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت: تو فقط امتحان کن و ببین من چیکارت می کنم!
    با گوکهان بود. گوکهان به علی چپ چپ نگاه کرد و دوباره سراغ اوعوز و سینان رفت. از جام بلند شدم و کنار علی دراز کشیدم.
    _ دستت درد نکنه علی... وگرنه گوکهان کوشوم من رو می کشت.
    + تا وقتی من هستم هیچکس نمی تونه کاری کنه. نگران نباش.
    _ علی یادته، وقتی کوچیک بودیم بچه های محله پایینی همش اذیتم می کردن و هروقت به مغازه می رفتم من رو می زدن. اولین بار اون موقع بود که دعوا کردن و بزن بزن رو بهم یاد دادین.
    + البته که یادمه، فراموش کردن اون مشت های کوچیک مگه ممکنه؟
    با این حرفش لبخند زد و چال گونه هاش معلوم شد. انگشتام رو توی چال های قشنگش فرو کردم.
    ادامه داد: وقتی که داشتیم بزرگ می شدیم، فهمیدم خیلی چیزها که یه زمانی فقط من می تونستم ببینم و بفهمم رو همه می تونن ببینن. نمی دونم چرا، ولی این من رو می ترسونه. کاش بچه می موندیم!
    اصلا هیچی از حرفاش سر در نمی آوردم. چندبار پلک زدم و بهش خیره شدم.
    با لبخند پرسید: به نظرت دارم هذیون می گم یا دیوونه شدم؟
    مکثی کرد و ادامه داد: تو یخچال شیر کاکائویی هست. دیروز از مغازه واسه تو خریدم.
    شیر کاکائویی؟ تنها چیزی که هیچوقت نمی تونم بهش نه بگم.
    + علی کوشوم، تو بهترین و شیرین ترین و بامزه ترین دوست دنیایی!
    اون روز گوکهان انتقام سنگینی از ما گرفت. تو هر چی خواستم بخورم تف کرد. وقتی که اوعوز توی توالت با گوشیش ور می رفت، ازش عکس گرفت. گوشی سینان رو برداشت و با همه ی دوست دختراش یه گروه زد. سینان اونقدر از دست گوکهان عصبانی شد که اون رو از بالکن آویزون کرد؛ به زور نجاتش دادیم. آخرش علی به جز من همه رو از خونه بیرون کرد.
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    برای حفظ امنیت جانی گوکهان اون رو خودش برد بیرون. امروز هم برامون پر از خنده بود. وقتی که عقربه های ساعت روی 9 بودند، فقط من و علی توی خونه بودیم. من یه گوشه ی فرش و علی هم گوشه ی دیگه ی فرش دراز کشیده بود. در حالی که اتفاق های امروز رو توی ذهنم مرور می کردم، گفتم:
    _ علی، بگو ببینم یعنی الان ما به دوران بزرگسالی رسیدیم؟
    علی همانطور که دستاش رو زیر سرش گذاشته و به سقف نگاه می کرد لبخندی زد. یهویی پرسیدم:
    _ پیس پیس! غلط بزنیم همدیگه رو وسط فرش ببینیم؟
    با سردرگمی ابروهاش رو درهم کشید که یعنی نفهمیده. بهش اشاره کردم و گفتم:
    _ زود باش دیگه، با شمارش من! باشه؟
    بالاخره سرش رو به معنی تایید تکون داد.اون هیچ وقت به من نه نمی گفت که.
    _ یک... دو... سه!
    با سرعت شروع کردم به غلط زدن و قل خوردن. توی ثانیه سوم با علی تصادف کردم. نتونستم سرعتم رو کنترل کنم و مجبورا روی علی فرود اومدم.
    به منی که روش افتاده بودم، نگاه کرد و گفت:
    + اگه همه مون هم بزرگ بشیم، تو نشو!
    سمت راست بدنم روی علی بود، خودم رو کنار کشیدم و پیشش دراز کشیدم.
    _ بزرگ نمیشم آقا! مگه زوره؟
    + آفرین به دختر من!
    _ والا، به تو هم می خوام بگم بزرگ نشو ولی دیگه قد خر رشد کردی. قبلا می تونستم بغلت کنم و بعد هم بلندت کنم. الان بخوام یه دستت رو بلند کنم کمرم می شکنه.
    + که اینطور یاپراک خانوم، قد خر رشد کردم؟
    _ آره.
    + باشه پس بیا اینجا ببینم.
    من رو گرفت و به سمت خودش کشید. با ترس گفتم:
    _ چه خبره؟ علی وایسا!
    پاهاش رو روی شکمم گذاشت و مثل بچگی هامون با پاهاش من رو بلند کرد. با خنده گفت:
    + از اون بالا بهم نگاه کن. بزرگ شدم؟
    _ نه والا چه بزرگ شدنی؟عین همون بچه ی پنج ساله ی 12 سال قبلی! علی، من رو بیار پایین. ببین پسر، با من بازی نکن!
    + اون موقع وقتی این کار رو می کردم خیلی خوشحال می شدی. با اینکه اون زمان پاهام ضعیف بود و فقط 10 ثانیه می تونستم نگهت دارم؛ ولی بازم تو از اونجا داد می زدی که علی کوشوم خیلی دوستت دارم. همون یاپراک کوچولو باش.
    _ ببین توروخدا... باشه! علی، خیلی دوستت دارم!
    پاهاش رو شل کرد که بنده افتادم. آروم زدم تو سرش و گفتم:
    _ کله خر، شکمم درد گرفت!
    تو جای سابقم دراز کشیدم. دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:
    + اینجا؟
    _ آره.
    + باشه...
    با دستش شروع به ماساژ دادن کرد.
    + چی میشه یه بار هم وقتی روی زمین کنارمی بهم بگی...
    _ بله؟
    + ها؟ هیچی! این طرف هم درد می کنه؟
    ***
    ساعت تقریبا 10 بود که به خونه رفتم. نمی دونم چرا ولی خیلی خسته شده بودم. بدون اینکه کاری کنم، مستقیم به سمت تختم رفتم. کمی این پهلو و اون پهلو شدم. تازه داشت خوابم می برد که گوشیم زیر بالش مثل دیوونه ها شروع به ویبره رفتن کرد. نور صفحه چشمام رو اذیت می کرد ولی بعد چندثانیه عادت کردم. کسی که زنگ می زد، پسر دیلاق بود. جواب دادم:
    _ چیه؟
    بدون توجه به نحوه ی جواب دادن گوشی، گفت:
    + مسابقه رو برای فردا تنظیم کردم. آماده اید؟
    _ ما همیشه آماده ایم عالیجناب دیلاق ها. شما چی؟ آماده اید توی زمین فوتبال دفن بشید؟
    خواب از سرم پرید.این بچه واقعا برای من ضرر داره.
    + اگه اونی که دفن می کنه تویی، من آماده ام. راستی توی این مسابقه توی پست مدافع بازی می کنی؟
    _ تو از کجا می دونی من توی پست مدافع بازی می کنم؟
    + من می دونم.
    _ تو من رو تعقیب و تماشا می کنی دیلاق فضول؟
    + آره فضولم. خب؟ هنوز جواب ندادی.
    _ می خوای چیکار کنی؟
    + اگه تو مدافع باشی من مهاجم می شم. اگه هم مهاجم باشی من مدافع می شم... واسه اینکه از تو دور نباشم.
    وقتی این رو گفت چنان یه صدای غیرانسانی تحویل دادم که قهقهه زد. بحث رو عوض کرد و گفت:
    + حالا هرچی. راجع به جزای شرطمون فکر کردین؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    -سورپریز! هنوز دقیقا انتخاب نکردیم. گزینه های محشری داریم والا دست اوعوز درد نکنه. اما فکری که خیلی به دلم نشسته اینه که بعد مسابقه شما رو عـریـ*ـان راهی خونه کنیم. چه زیبا!
    -یعنی میخوای من رو اونطوری ببینی؟ باشه من حرفی ندارم.
    -من تو رو اون شکلی ببینم با قدرت ذهنیم به صورت اتوماتیک شطرنجیت می کنم!
    دوباره شروع به خندیدن کرد. در هر صورت این بشر بی حیاست! این دفعه پرسیدم: و اگه ما ببازیم؟
    چند ثانیه صداش نیومد. بعد با تن صدای آروم تری جزای من رو گفت:
    -آخر مسابقه... اگه ما برنده بشیم... یه بغـ*ـل به من بدهکاری و اگه بعد از بغـ*ـل کردنت از هیجان نمرده باشم، یه بـ..وسـ..ـه هم برنده میشم.
    بدون اینکه به پسر دیلاق جوابی بدم، گوشی رو قطع کردم و ناسزاگویان شروع به تکون خوردن کردم. از حرصم می خواستم گوشی رو به دیوار بکوبم اما دلم نیومد. اصلا لازم نیست جوگیر بشم. من پول یه دنیا رو برای این گوشی دادم. چرا الکی الکی به خاطر دیلاق نابود بشه؟ گوشیم رو روی کمد گذاشتم و لحاف رو روی سرم کشیدم. باختن مساویست با ریدمان! اگه اون دیلاق تک عضوی رو ببوسم خودم رو یه گوشه فراموش و به مرگ محکوم می کنم. بروبچه های ما هم به سردستگی علی کله ی دیلاق رو میکنن تو پاچه ی شلوارش و برای اینکه درس عبرتی بشه، تا سه روز همون مدلی توی محله میچرخوننش. اما خدا رو شکر که وقتی بحث فوتبال باشه امکان نداره بتونن ما رو ببرن. این قضیه یکم خیالم رو راحت می کرد ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه! گوشیم رو برداشتم و به بقیه هم توی گروه واتساپ پیام فرستادم و تاکید کردم که حتما باید ببریم. گفتم که مسابقه مون با دیلاق ها یکشنبه است. جزای بازنده رو پرسیدن. هیچ نمی خواستم بگم ولی با اصرار علی مجبور شدم. وقتی هم نوشتم دیگه علی بهم جواب نداد. هر چقدر صداش زدم چیزی ننوشت. از واتساپ بیرون اومدم و بهش زنگ زدم. باز هم جواب نداد. سینان قرار بود امشب پیشش بمونه. پس به اون زنگ زدم. گفت که رفته سوپرمارکت و حتما به خاطر همون نتونسته گوشیش رو چک کنه.
    نمیدونم چرا اینقدر نگران شده بودم. از یه طرف هم دیر وقت بود و دیگه نمیتونستم پلک هام رو برای بسته نشدن نگه دارم. بنابراین با ژست مورد علاقه ی خوابیدنم، یعنی پالش بین پا، به خواب رفتم.
    ***
    راوی:
    هر وقت دلش می گرفت، به پارک نزدیک می رفت و سیگاراش رو دود می کرد. مثل همون شب... به سینان گفته بود که به سوپرمارکت میره ولی باز هم برای کاستن از اون چیزی که رو دلش سنگینی می کرد، به اون مکان پناه آورده بود. روی نیمکت پارک نشست و اولین سیگار رو روشن کرد. گوشیش رو توی دستش گرفت و به یه نفر زنگ زد.
    -الو؟ صالح یه کاری دارم. اون خانواده ی بسکتبالیست هست... از بالا شهریا... شماره ی باریش رو برام پیدا کن! آره...آره خودشه... باشه منتظرم. راستی، بین خودمون بمونه. باشه؟
    همینکه تایید رو از شخص پشت گوشی گرفت، سریع قطعش کرد و توی جیبش جای داد. چیزی که آخر این شرط و مسابقه بود، بد حالش رو می گرفت. بعد از اینکه پشت سر هم سه تا سیگار کشید، از صالح یک پیام اومد. شماره رو پیدا کرده بود. سیگار توی دستش رو خاموش کرد و بدون از دست دادن وقت، شماره ی باریش رو گرفت. توی بوق دوم صدای اعصاب خورد کن جواب داد: بفرمایید؟
    -بیا همون جای چند روز قبل! منتظرم.
    -علی؟ تویی؟
    -زود باش.
    -باشه دارم میام...
    علی جوابی نداد و بعد از قطع کردن دوباره گوشی رو توی جای سابقش گذاشت و به انتظار باریش نشست. توی پونزده بیست دقیقه علی دو نخ سیگار دیگه هم دود کرده بود که باریش رسید. همینکه توی ورودی پارک دیدتش، سیگارش رو خاموش کرد. با عصبانیت خودش رو بهش رسوند و یقه اش رو گرفت.
    -ببین پسر! خوب گوش کن! چون دخالت نمی کنم و دور ایستادم، میدان رو خالی گیر آوردی؟ داری از حدت میگذری... ولی نگذر! اونقدر ها هم گردن کلفت نیستی. بوسیدن یاپراک هیچ! بعد از این ساعت تو به یه تار موی اون دست بزنی قسم میخورم که میکشمت!
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    باریش دست هایی که یقه اش رو گرفته بودن رو گرفت؛ با خنده! این حرکت ناگهانی غافلگیرش کرده بود.
    -آروم باش قهرمان... تو هم الان داری از حدت میگذری. اینکه تو همیشه روی خندون من رو میبینی به این معنی نیست که درون من یه باریش عصبانی نباشه! مطمئن باش اگه به خاطر یاپراک نبود بعد از این کارات اینقدر آروم نبودم.
    -من این آروم بودن تو رو...! پس میگیری.
    -بله؟
    -خودت رو به نفهمی نزن! هر کاری میخوای بکنی بکن اما از شرط هایی که توش بیشتر از یک متر به یاپراک نزدیک میشی دور باش. قسم میخورم که خیلی بد میشه!
    باریش برای اولین بار جدی شد. چشماش رو روی چشمای طرف مقابلش قفل کرد و گفت: ممکنه اون رو تو اول دیده باشی، تو اول شناخته باشی، تو اول دوستش داشته باشی ولی من وقتی که قلبم رو بهش باختم از هیچکدوم از اینا خبر نداشتم هر چند اگه میدونستم باز هم ازش دست نمیکشیدم ولی... هرچی. الان تو به من گوش کن! من عاشقشم و این احساسی که تو به خاطر ترسویی فاش نمیکنی، قسم می خورم که یه روز به هر بهایی که باشه برملا می کنم. معذرت می خوام. این قلبت رو به درد میاره. میفهمم. اون روز به جای تو نارحت میشم ولی کار دیگه ای از دستم برنمیاد. اگه تو عاشقی، منم عاشقم. اگه تو دوستش داری، منم دوستش دارم. اگه حسودی می کنی، منم حسودی می کنم. من چیکار کنم؟ رقیبم همیشه پیش دختریه که عاشقشم. این به اندازه ی کافی سخته! از یه طرف هم تو همش توی کار من دخالت می کنی... نه! اجازه نمیدم علی! هر چی که بشه...
    علی نفس عمیقی کشید. باریش لبخندی زد و گفت: پس با اجازه.
    پشتش رو به او کرد و خواست بره. هنوز یک قدم برنداشته بود که دست علی روی شونه اش نشست. باریش رو به سمت خودش برگردوند و یک مشت محکم به چانه اش زد.
    -یه بار دیگه هرگز... هرگز راجب حست به یاپراک یه کلمه هم نگو! چیزای تو دل من رو یکی مثل تو نمی تونه بفهمه!
    روی باریش که روی زمین افتاده بود، رفت و یقه اش رو گرفت.
    -در ضمن...
    یک مشت دیگه روی صورتش خوابوند.
    -مال من ترسویی نیست. جرعته... سال ها سنگینی قد هزاران تن رو تحمل کردن فقط به خاطر اینکه ناراحتش نکنم، چیزی نیست که این تیپ آدم هایی مثل تو که تا تقی به توقی میخوره فکر میکنن عاشق شدن، بفهمن!
    باریش با گرفتن یقه ی علی، اون رو کنار انداخت و جواب مشت هاش رو داد.
    -اینقدر از خودت راضی نباش پسر گنده! هیچوقت همه اون چیزی که توی قلب یه نفر هست رو نمیتونی بفهمی پس طوری حرف نزن که انگار عشق تو بزرگتره!
    علی گردن باریش رو گرفت و به کنار انداخت. بلند شد. باریش هم خودش رو از روی زمین جمع کرد و با کمک دستاش بلند شد. تا مدتی کوتاه نفس نفس زدن و به هم خیره شدن. علی عصبی شد و با داد موهاش رو به هم ریخت. باریش برای آخرین بار نگاهی به او انداخت و پشتش رو بهش کرد و از او دور شد. درست لحظه ای که از پارک خارج میشد، برگشت و انگشت اشاره اش رو به سمت علی گرفت و داد زد: وقتی که یاپراک عاشقم بشه مجبور میشم اون رو ازت بدزدم. اون روز اجازه میدم هر چقدر که دلت می خواد من رو بزنی. قول!
    در مقابل حرف های باریش، علی باز هم نفس عمیقی کشید. حس می کرد حتی این هوای سرد هم برای خنک کردن ریه هاش کافی نیست. برای اولین بار با لحن آرومی گفت: حتی اگه یه روزی یاپراک عاشقت بشه، تا وقتی که بهم ثابت نکردی عشقت از عشق من بزرگتره، یاپراک رو به تو نمیدم. این رو یادت نره!
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا