- عضویت
- 2017/02/27
- ارسالی ها
- 4,039
- امتیاز واکنش
- 28,649
- امتیاز
- 856
-حالا انگار چیشده! چه می دونم بهش امید دادم... بعد خودم رو کنار کشیدم و از این حرفا. یکی ندونه فکر می کنه دست دختره رو گرفتم بردم محضر بعد بهش گفتم که تو رو به عنوان شاهد آوردم.
اوعوز: خیر باشه داداشم. مثل اینکه قراره گزده تقاص کارایی که تا حالا کردی رو ازت بگیره.
سینان شونه هاش رو بالا انداخت و با بیخیالی شروع به خوردن کرد. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. هر چی که باشه یه راه حلی پیدا می کنه. اینم زندگی کلاسیک سینانه دیگه... منم با غذام مشغول بودم که یه دفعه چشمم از پشت پنجره به باریش خورد. چون کنار پنجره نشسته بودم، به راحتی می تونست من رو ببینه. با دستش اشاره کرد که برم پایین. سرم رو برگردوندم. به گوشیم پیام فرستاد. نمی خواستم بقیه بفهمن. گوشی رو بردم زیر میز و پیامش رو خوندم. نوشته بود: چیز مهمی رو باید بهت بگم. میشه بیای پایین؟
حذف کردم و دوباره گوشیم رو توی جیبم گذاشتم. همون لحظه علی بهم نگاه کرد. از این که دارم ازش چیزی پنهون می کنم، یه حس ناخوشایند مثل گناهکار بودن وجودم رو فرا گرفت. چشمام رو ازش دزدیدم و شروع به بازی با غذام کردم. یکم بعد باز هم یواشکی از پنجره به پایین نگاه کردم. به درخت تکیه داده و چشمش رو به من دوخته بود. وقتی دید منم نگاش می کنم، تکیه اش رو از درخت گرفت و گوشیش رو از جیبش در آورد. باز داشت یه کارایی می کرد. خواستم چک کنم ببینم بازم به من پیام داده یا نه که یه اتفاق غیرعادی و عجیب افتاد. همه ی کسایی که پشت میز رو به روی ما نشسته بودن، توی یک لحظه دستشون به سمت گوشیشون رفت و بعد از چند ثانیه به من زل زدن. خدا رو هزاران مرتبه شکر که بروبچه های ما پشتشون به اونا بود و چیزی نمیدیدن. سعی کردم تعجبم رو نشون ندم. زیر چشمی به باریش که نیشش تا بنا گوش باز بود، نگاهی انداختم. یه بهونه ی مسخره سر هم کردم و از سر میز بلند شدم. دویدم پایین، پیش باریش. سریع بازوش رو گرفتم و از کنار پنجره کشیدمش. دلم نمی خواست از پشت پنجره ببیننش. در حالیکه دندونام رو روی هم فشار می دادم،گفتم: چه پیامی واسه ملت فرستادی؟ چرا همه برگشتن به من زل زدن؟
-هیچی! فقط به بچه های تیم بسکتبالمون گفتم ساعت تمرین قراره یه مسابقه ی کوچیک بدم، اون ساعت به زمین بسکتبال نیایین. همین!
-این چه ربطی به من داره که اونجوری نگام می کردن آقای دیلاق؟
-ها اون... چیز مهمی نیست. فکر کنم چون نوشتم قراره رقیبم تو باشی بهت نگاه کردن.
-بازم داری من رو مسخره می کنی؟!
-نه. مگه خودت نگفتی که باهات شرط می بندم؟ ما هم با یه شرط بندی کوچیک شروع می کنیم. اول من انتخاب می کنم. مسابقه ی تک به تک بسکتبال.
-تو خوابت ببینی!
پشتم رو بهش کردم وخ واستم برم که دستم رو گرفت و سمت خودش کشید.
-هر چی که بشه یاپراکی که من تموم سال تماشاش کردم، روی حرفش وایمیسته.
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم: پسره ی گیج! به نظرت من اونقدر بی عقلم که با عضو تیم بسکتبال مدرسه شرط ببندم؟
-اون قضیه آسونه. قوانین متفاوته. هر توپی که تو بندازی 5 امتیاز حساب میشه ولی مال من 1 امتیاز... هر کس به امتیاز 10 برسه برنده است. داری با آوانتاژ بازی می کنی.
همچین فکر بدی هم نبود. نمی خواستم سریع جوگیر بشم و با یه قبوله بعدا پشیمون بشم. سکوتم رو که دید، گفت: تو قول دادی! نمی دونم معنی "شرط می بندم" برای تو چیه ولی برای من اینه که الان حرفم رو قبول کنی.
-باشه بابا قبوله! بعد تموم شدن مدرسه میام. وقتی تو رو بردم گریه نکنی.
باز واسه دیلاق حرف های گنده گنده زده بودم. نذاشتم چیزی بگه و به راه افتادم.
-کنجکاو نیستی که سر چی شرط می بندیم؟
ابروهام رو تو هم کردم و برگشتم. خودش رو بهم رسوند و گفت: اگه تو برنده بشی هر کاری که بگی می کنم یعنی دارم بهت یه فرصت بی حد و مرز میدم. ولی اگه من برنده بشم...
یه قدم دیگه نزدیک شد و به پاهام اشاره کرد.
-به جای این شلواری که تو مدرسه میپوشی، تا یه هفته باید مثل بقیه دخترا دامن مدرسه رو بپوشی.
***
بعد از مدرسه باز هم با یه بهونه از بقیه جدا شدم و به سالن ورزش مدرسه رفتم. هر چقدر هم آوانتاژ داشته باشم، هر چقدر هم که دیلاق عمدا توپ رو برام بندازه، منی که یه ذره هم از بسکتبال نمیفهمم به طرز شاهانه ای بهش باختم. بعد تموم شدن مسابقه، یه کیسه به دستم داد. حتما توش دامن مدرسه بود. بدون اینکه چیزی بگم بیرون رفتم. از یه طرف عذاب وجدان پنهون کاری از دوستام و از یه طرف هم حرص اینکه می دونستم می بازم ولی به خاطر حرفی که گفته بودم، اومدم اینجا و به عالیجناب دیلاق ها باختم... کیسه ای که بهم داده بود رو روی زمین انداختم و با لگدمالی کردنش، عصبانیتم رو خالی کردم.
-دیلاق بی عقل... احمق... قدت بره تو زمین! با اون قد دو متریت یه دختر رو بردی واس ما آدم شدی؟ اون توپ بسکتبالت...
همه ی دق و دلیم رو سر کیسه حاوی دامن خالی می کردم و این حرف ها رو پشت سر هم نثارش می کردم. صدای سرفه اش حرفم رو قطع کرد.
-از گوشام خون اومد دختر آمازون!
اوعوز: خیر باشه داداشم. مثل اینکه قراره گزده تقاص کارایی که تا حالا کردی رو ازت بگیره.
سینان شونه هاش رو بالا انداخت و با بیخیالی شروع به خوردن کرد. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. هر چی که باشه یه راه حلی پیدا می کنه. اینم زندگی کلاسیک سینانه دیگه... منم با غذام مشغول بودم که یه دفعه چشمم از پشت پنجره به باریش خورد. چون کنار پنجره نشسته بودم، به راحتی می تونست من رو ببینه. با دستش اشاره کرد که برم پایین. سرم رو برگردوندم. به گوشیم پیام فرستاد. نمی خواستم بقیه بفهمن. گوشی رو بردم زیر میز و پیامش رو خوندم. نوشته بود: چیز مهمی رو باید بهت بگم. میشه بیای پایین؟
حذف کردم و دوباره گوشیم رو توی جیبم گذاشتم. همون لحظه علی بهم نگاه کرد. از این که دارم ازش چیزی پنهون می کنم، یه حس ناخوشایند مثل گناهکار بودن وجودم رو فرا گرفت. چشمام رو ازش دزدیدم و شروع به بازی با غذام کردم. یکم بعد باز هم یواشکی از پنجره به پایین نگاه کردم. به درخت تکیه داده و چشمش رو به من دوخته بود. وقتی دید منم نگاش می کنم، تکیه اش رو از درخت گرفت و گوشیش رو از جیبش در آورد. باز داشت یه کارایی می کرد. خواستم چک کنم ببینم بازم به من پیام داده یا نه که یه اتفاق غیرعادی و عجیب افتاد. همه ی کسایی که پشت میز رو به روی ما نشسته بودن، توی یک لحظه دستشون به سمت گوشیشون رفت و بعد از چند ثانیه به من زل زدن. خدا رو هزاران مرتبه شکر که بروبچه های ما پشتشون به اونا بود و چیزی نمیدیدن. سعی کردم تعجبم رو نشون ندم. زیر چشمی به باریش که نیشش تا بنا گوش باز بود، نگاهی انداختم. یه بهونه ی مسخره سر هم کردم و از سر میز بلند شدم. دویدم پایین، پیش باریش. سریع بازوش رو گرفتم و از کنار پنجره کشیدمش. دلم نمی خواست از پشت پنجره ببیننش. در حالیکه دندونام رو روی هم فشار می دادم،گفتم: چه پیامی واسه ملت فرستادی؟ چرا همه برگشتن به من زل زدن؟
-هیچی! فقط به بچه های تیم بسکتبالمون گفتم ساعت تمرین قراره یه مسابقه ی کوچیک بدم، اون ساعت به زمین بسکتبال نیایین. همین!
-این چه ربطی به من داره که اونجوری نگام می کردن آقای دیلاق؟
-ها اون... چیز مهمی نیست. فکر کنم چون نوشتم قراره رقیبم تو باشی بهت نگاه کردن.
-بازم داری من رو مسخره می کنی؟!
-نه. مگه خودت نگفتی که باهات شرط می بندم؟ ما هم با یه شرط بندی کوچیک شروع می کنیم. اول من انتخاب می کنم. مسابقه ی تک به تک بسکتبال.
-تو خوابت ببینی!
پشتم رو بهش کردم وخ واستم برم که دستم رو گرفت و سمت خودش کشید.
-هر چی که بشه یاپراکی که من تموم سال تماشاش کردم، روی حرفش وایمیسته.
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم: پسره ی گیج! به نظرت من اونقدر بی عقلم که با عضو تیم بسکتبال مدرسه شرط ببندم؟
-اون قضیه آسونه. قوانین متفاوته. هر توپی که تو بندازی 5 امتیاز حساب میشه ولی مال من 1 امتیاز... هر کس به امتیاز 10 برسه برنده است. داری با آوانتاژ بازی می کنی.
همچین فکر بدی هم نبود. نمی خواستم سریع جوگیر بشم و با یه قبوله بعدا پشیمون بشم. سکوتم رو که دید، گفت: تو قول دادی! نمی دونم معنی "شرط می بندم" برای تو چیه ولی برای من اینه که الان حرفم رو قبول کنی.
-باشه بابا قبوله! بعد تموم شدن مدرسه میام. وقتی تو رو بردم گریه نکنی.
باز واسه دیلاق حرف های گنده گنده زده بودم. نذاشتم چیزی بگه و به راه افتادم.
-کنجکاو نیستی که سر چی شرط می بندیم؟
ابروهام رو تو هم کردم و برگشتم. خودش رو بهم رسوند و گفت: اگه تو برنده بشی هر کاری که بگی می کنم یعنی دارم بهت یه فرصت بی حد و مرز میدم. ولی اگه من برنده بشم...
یه قدم دیگه نزدیک شد و به پاهام اشاره کرد.
-به جای این شلواری که تو مدرسه میپوشی، تا یه هفته باید مثل بقیه دخترا دامن مدرسه رو بپوشی.
***
بعد از مدرسه باز هم با یه بهونه از بقیه جدا شدم و به سالن ورزش مدرسه رفتم. هر چقدر هم آوانتاژ داشته باشم، هر چقدر هم که دیلاق عمدا توپ رو برام بندازه، منی که یه ذره هم از بسکتبال نمیفهمم به طرز شاهانه ای بهش باختم. بعد تموم شدن مسابقه، یه کیسه به دستم داد. حتما توش دامن مدرسه بود. بدون اینکه چیزی بگم بیرون رفتم. از یه طرف عذاب وجدان پنهون کاری از دوستام و از یه طرف هم حرص اینکه می دونستم می بازم ولی به خاطر حرفی که گفته بودم، اومدم اینجا و به عالیجناب دیلاق ها باختم... کیسه ای که بهم داده بود رو روی زمین انداختم و با لگدمالی کردنش، عصبانیتم رو خالی کردم.
-دیلاق بی عقل... احمق... قدت بره تو زمین! با اون قد دو متریت یه دختر رو بردی واس ما آدم شدی؟ اون توپ بسکتبالت...
همه ی دق و دلیم رو سر کیسه حاوی دامن خالی می کردم و این حرف ها رو پشت سر هم نثارش می کردم. صدای سرفه اش حرفم رو قطع کرد.
-از گوشام خون اومد دختر آمازون!