رها شده ترجمه رمان این قلب من است | ف.شیرشاهی - م.آزادمنش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
مت با نگاهی پر معنی به او خیره می شود که من نمی توانم معنی آن را متوجه شوم.
_ فقط سرم شلوغ بود.
جرعه ای از آب می نوشد.
اُجار می گوید:
_ خب، اجازه بدید ببینم.
مرد نگاهی به سینی کرده و بشقاب را بر می دارد.
_ سفارش شما، آقا.
او بشقاب را مقابل مت می گذارد. مت شروع به حرف زدن می کند.
_ نه، این خودش نیست!
اُجار گیج به نظر می رسد.
_ صبر کن. تو داری باهام بازی می کنی! تو اریک نیستی، مت هستی!
و این زمانی است که من متوجه نگاه مت می شوم. اُجار نمی دانست که اریک مرده و مت نمی توانست این را به او بگوید. قلبم برای مت درد می گیرد. باید او را از این مخمصه نجات دهم.
_ من گرسنمه.
حتی ضربه ای به میز می زنم و امیدوار بودم که موضوع بحث عوض شود، اما تمام تمرکز این مرد روی مت بود.
اُجار می گوید:
_ تو یه حقه بازی!
چشم های قهوه ای مت مرا نگاه می کند و سپس به اجار خیره می شود.
_ آره.
پیشخدمت بشقاب را جلوی من می گذارد، با یک سالاد که نمی توانم آن را بخورم، سپس یک بشقاب از چیزی که به نظر می رسد برنج سرخ شده باشد جلوی مت می گذارد.
اُجار به من نگاه می کند.
_ مرد جوان شما غذای من رو دوست نداره!
ای کاش او (مت) مال من بود و آرزو می کنم که این مرد از اینجا برود تا بیشتر از این مت را ناراحت نکند.
_ من اینکار رو انجام میدم، ممنونم!
کلمات را به عنوان یک خداحافظی بیان می کنم. اُجار می رود و من به مت نگاه می کنم.
_ متاسفم!
_ احتمالا باید بهش می گفتم، اما... من متنفرم که... از انجام این کار خستم. هرلحظه این اتفاق میوفته. تو فکر می کنی هیچکس تو این شهر روزنامه نمی خونه یا اخبار نمی بینه!؟
درد در صدایش موج می زد و من آن را در معده ی خالی ام احساس می کنم. چقدر سخت است که مردم او را با اریک اشتباه می گیرند. چنگالم را روی میز می گذارم.
مت می گوید:
_ من بخاطر این موضوع ناراحت نیستم!
_ می خوای از اینجا بریم؟
_ نه... غذات رو بخور.
می بینم که گارد او همچنان بالا است و می دانم تنها با یک نگاه اجمالی هم میشد دید که چقدر او آسیب دیده است. می خواستم چیزی بگویم، ولی احساس می کنم که معده ام دوباره به غرش می افتد، بنابراین یک لقمه بزرگ جوجه و سس در دهانم می گذارم. عطر و طعم غذا بر روی زبانم به رقـص در می آید. مزه اش حتی بهتر از رایحه ایست که دارد. چطور توانسته بودم این همه مدت را بدون اینکه غذای هندی را امتحان کنم، بگذرانم!؟
_ این... این واقعا عالیه!
منتظر جواب مت نمی مانم و یک لقمه ی بزرگ دیگر در دهانم می گذارم. وقتی که به او نگاه می کنم، مت خیره به من نگاه می کرد و غذایش را نمی خورد.
_ چی شده؟
از روی میز یک دستمال بر می دارم. فکر می کنم چیزی روی چانه یا دور لب هایم باشد، سپس با دستمال آن قسمت را پاک می کنم.
مت می گوید:
_ هیچی!
_ تو سالادم رو می خوری؟
سپس سالاد را به سمتش هول داده و می گویم:
_ من نمی تونم سالاد بخورم.
مت لبخند می زند.
_ به کاهو آلرژی داری؟
شروع به گفتن حقیقت می کنم.
" نمی تونم غذای خام بخورم، به این خاطر که ممکنه اونا باکتری داشته باشن و این منو می کشه! بخاطر داروهای مقاومی که در بقیه ی عمرم مصرف می کنم و من حتی می تونم با دست زدن به یک کلاه به سرعت مریض بشم!"
لحظه ای خودم را برای پاسخ دادن متوقف می کنم. نگاهی به پایین و سپس به بالا می اندازم. او هنوز به من نگاه می کرد و منتظر پاسخم بود.
می گویم:
_ سالاد دوست ندارم!
_ بخورش. من به قدر کافی غذا دارم.
او چنگال خود را برداشته و غذایش را می خورد. حالت چهره اش جوری است که به خنده می افتم و به دنبال یک دلسوزی کوچکم که خنده ام را پنهان نگه دارم.
با دهان بسته می خندم.
_ اُجار درست میگه. تو این غذا رو دوست نداری.
مت حالتی به چهره اش داده و به سمتم خم می شود.
_ حتی وقتی که میگم زردچوبه هندی استفاده نکنن، بازم همین طعم رو میده. فکر می کنم که قابلمه و ماهی تابه ی اونا خودشون چاشنی غذا رو دارن!
_ خب، تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ذائقه ی تو جور دیگه ایه!
یک لقمه ی دیگر در دهان گذاشته و سپس اینبار از برنج لیمویی برمی دارم.
_ چرا من تا حالا متوجه ی غذای هندی نشدم!؟
مت به نرمی سالادم را به سمت خود می کشد. او زمانی که در حال خوردن غذایش است اینکار را می کند. در یک لحظه متوجه ی نگاه او بر روی خود می شوم و می فهمم که بشقابم تقریبا از غذا خالی شده است. احتمالا اون مرا شبیه یک خوک می بیند! متوقف می شوم.
می گویم:
_ من بخاطر لیدی عجله دارم!
سپس اضافه می کنم:
_ ولی این غذا واقعا فوق العادست!
مت می گوید:
_ خوشحالم که ازش خوشت اومده.
_ خوشم نیومده، عاشقش شدم. این مثل... غذای خدایانه!
چشم های مت گرد می شود.
_ من چیزی دارم که...!
نگران زبانم را روی دندان هایم می گذارم که مبادا چیزی کثیف و زشت در جلوی آن ها گیر کرده باشد.
مت سرش را تکان می دهد.
_ تو عالی. این فقط... عجیبه!
_ چی عجیبه؟
او طوری چنگال را در سالادم فرو می کند که انگار می خواهد یک گوجه بکشد!
می گویم:
_ چی شد؟
_ تو خیلی این غذا رو دوست داری. از اونجا که... اریکم همینطور بود! اون حتی غذا رو هم همینطوری توصیف کرد. به عنوان غذای خدایان!
کمی از هوا را نفس می کشم.
_ یعنی میگی من اینو دوست دارم، چون... چون اریک دوستش داشته!؟
_ نه. من... من مطمئن نیستم که این باشه. فقط احساس عجیبیه!
سعی می کنم حرف هایش را هضم کنم. این آسان نیست، به این دلیل که بدنم مشغول هضم غذای بیشتری است که در این یک سال اخیر خورده ام و فقط حیرت زده به این فکر می کنم که چطور بسیاری از احساسات لیا جدید برای من نیست، بلکه درمورد اریک است!
***
 
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    وقتی که به خانه بر می گردم، مامان ازم می خواهد که در آشپزخانه کمک کنم. دوست های او و بابا امشب قرار است که به اینجا بیایند. فکر نمی کنم که مامان به کمک من نیاز داشته، بلکه او می خواهد ذهنم را درمورد مت کنکاش کند. من نمی خواهم ذهنم را به درستی به نمایش بگذارم! در سرم پر از عوضی بازی هایی است که سعی دارم همه ی آن ها منطقی توجیه کنم.
    مامان می پرسد:
    _ زمان خوبی رو گذروندی؟
    _ آره.
    و واقعا اینطور بود. من فقط نیاز به زمان دارم تا همه چیز را مرتب کنم.
    مامان می گوید:
    _ امیدوار بودم که مت هم به خونه بیاد، می خواستم که شام پیش ما بمونه.
    می گویم:
    _ فکر نکنم که بشه!
    به یاد می آورم که نمی خواهم مامان تمام چیزها را در کنار هم بگذارد!
    _ چرا نه؟
    _ اون... نه دوست پسـر منه و نه چیز دیگه ای!
    ابروهای مامان بالا می پرد، چشم های سبز و خوشرنگش را کمی تنگ کرده و نگاهش می گوید که " تو داری به من دروغ میگی!"
    _ وقتی که اومد بهت درس بده اینطور به نظر نمی رسید!
    باشه! پس درست حدس زده بودم که او ما را در حال بوسیدن دیده است.!
    _ این یه چیز مال اون موقع بود.
    _ این چیزی که تو میگی!
    او این حرف را زده و مشکوک می خندد. بابا به سمت حیاط پشتی می رود. بوی کبابی که در خانه پیچیده است را حس می کنم.
    بابا می پرسد:
    _ دوست پسـرت رفت خونش؟
    چشم هایم را در حدقه می چرخانم و قلبم نیز همراه آن به گردش در می آید.
    _ اون دوست پسـر من نیست!
    بابا مرا بانداز می کند.
    _ خب، این باعث تاسفه. اونو از آخری بیشتر دوست دارم!
    مامان می خندد و بابا را از آشپزخانه بیرون می برد. کار ماشین ظرفشویی را تمام کرده و دکمه ی شروع را می زنم، سپس کنار سینک ظرفشویی ایستاده و از پنجره ی آشپزخانه به بیرون نگاه می کنم. سطل زباله، جایی که من و مت آنجا ایستاده بودیم و بخاطر می آورم که او در مورد نظر من "این یه قرار نیست" هیچ حرفی نزد. یادم می آید که برندی چقدر شوکه شده بود از اینکه مت مرا بوسیـده است. یادم می آید که تا مدتی دیگر مدرسه شروع می شود و احتمالا او حتی با من حرف نمی زند، چون من در کلوپ بچه های پرافاده ای آن ها نیستم. به یاد می آورم که یک بار باهام بهم زد. دندان هایم با حرص به یکدیگر فشرده می شوند. می توانم شوری چیزی که در دهانم پخش شده را حس کنم!
    _ حالا می تونم به اتاقم برم؟
    مامان لبخند می زند.
    _ آره.
    سپس ادامه می دهد:
    _ اگه تو نیاز داشته باشی که با یکی حرف بزنی... من همیشه اینجام!
    صدای او را می شنوم و می دانم که او از من می خواهد که خیلی چیزها را توضیح دهم. نمی خواهم همه چیز را بگویم، نه بیشتر از این... نمی توانم. نه تنها می ترسم، بلکه می دانم که اشکم سرازیر می شود. اما... به جهنم! بیشتر از این ها گیج شده ام. کیف پولم را از روی میز برداشته و به سمت اتاقم می روم. چند تا از اشک های شورم را حس می کنم که از گونه هایم سرازیر شده اند. درب را می بندم. حتی به گوشی ام دست نمی زنم، در عوض لپ تاپم را بر می دارم.
    لپ تاپ را روشن کرده و صفحه ی گوگل را باز می کنم و لحظه ای مردد می شوم. مطمئن نیستم که باید چی تایپ کنم. قسمتی از من می گوید که این مسخره ست، اما بعد انگشت هایم شروع به حرکت می کنند. داستان درباره ی بیماران پیوند قلب است که اهدا کنندگان از بین می روند. مطمئنم که با چند بار تلاش یک جمله بندی درست پیدا می شود. احتمالا اصلا چیزی پیدا نکنم. این اشتباه است. لیست پیوند ها در صفحه خیلی زیاد است، احساس می کنم که مورد حمله قرار گرفته ام!
    زیر لب می غرم:
    _ لعنتی!
    و بعد از چند ثانیه، شروع به کلیک کردن روی لینک ها می کنم. همه چیز اینجاست. رویاها... احساسات غیرقابل توضیح، تغییرات عجیب و غریب طعم مزه ی غذا در شخص! ممکن است که در کلاس های پیوند عضو به خوبی گوش نداده باشم، ولی مطمئنم که آن ها در این باره چیزی نگفتند. قلب متفاوت من...! تعجبی ندارد که احساس خودم نسبت به خودم را حس نمی کنم!
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل سیزدهم *

    + مت +
    وقتی مت به خانه بازگشت، مادرش غرق کار بود. تمیزکاری گل های باغچه ی حیاط جلویی. مت ماشینش را خاموش کرده و به صدای واق واق کردن لیدی گوش می دهد. توله سگ مشتاق به مادرش سلام می داد، اما مت همچنان بی حرکت بود. او هنوز آنجا ایستاده و مادرش را تماشا می کرد، بخاطر آورد که اریک می خواست درباره ی گلخانه با مادرشان حرف بزند. مادرش به باغ نمی رفت، ولی حالا در آنجاست و حالش بهتر از قبل است. او افکارش رو به بهبودی است، این باعث خوشحالی و در عین حال باعث درد و ناراحتی است.
    مت یاد کارهایی می افتد که مدتی است که انجام نمی دهد. چیزهایی که قبلا از آن ها لـذت می برد. مدتی بود که تنها بیشتر از چند دقیقه کنار دوستانش نمی ماند. خواندن، ورزش و کارکردن روی ماشین ها. او و اریک بعد از مرگ پدرشان فوتبال را کنار گذاشتند، اما بعد اریک با او درباره ی ثبت نام بسکتبال صحبت کرد. اریک گفته بود که ما باید زندگی دوباره ای شروع کنیم. مت واقعا شروع کرده بود، ولی بعد...!
    مادرش نگاهش می کرد. مت لبخندی به او می زند. پسرجوان خوشحال است که حال مادرش رو به بهبودی است، حتی اگر اریک نباشد. قلاده ی لیدی را گرفته و هر دو به سمت مادرش می روند. لیدی هم از دیدن او خیلی خوشحال شده بود. او با سر و صدای زیاد و بالا و پایین پریدن ها به سمت مادرش می رفت. مادرش به نظر می رسد که با لبخند نگاهشان می کند. آن ها امروز صبح برای دویدن رفته بودند. مادرش اشاره ای به کاراگاه هندرسون نکرده بود، ولی مت چند بار فکر کرده بود که مادرش می خواهد به آنجا برود.
    _ این یه پیاده روی طولانی توی پارک بود.
    مت جواب می دهد:
    _ من... من صبر کردم تا به یه دوست برم!
    _ کی؟
    مادرش یکی از دستکش های دستش را درآورده تا سر لیدی را نوازش کند.
    _ لـ... لوری!
    مت به سرعت می گوید و بخاطر می آورد که نمی خواهد مادرش از وضعیت لیا چیزی بداند، شاید مادرش درباره ی قلب جدید لیا شنیده باشد. حالِ او رو به بهبودی است، چرا تقدیر را وسوسه کند؟
    _ لوری کیه؟
    _ مگ دونالد!
    بخاطر دروغش عذاب وجدان می گیرد. لبخند مادرش عریض تر می شود.
    _ نمی دونستم تو یکیو ملاقات کردی!
    _ اینطور نیست. اون فقط یه دوسته!
    همراه حرف زدنش انگار صدای دیگری در گوشش می پیچد! " این مثل یک قرار ملاقات نیست!"
    _ کمک نمی خوای؟
    _ نه. تقریبا کارم با این باغچه تموم شده و فعلا بیخیال شدم، هوا سردتر شده.
    مادر پشت گوش لیدی را نوازش می کند.
    _ یکی از برنامه های سال نو من اینه که حیاط شکل جدیدی بگیره.
    مادر موهایش را از جلوی چشم هایش کنار می زند.
    _ تو چه برنامه ای داری؟
    " پیدا کردن کسی که اریک رو کشته." مت نمی توانست چنین حرفی را بزند!
    _ زیاد درموردش فکر نکردم.
    مادر به گیاهان مرده که از خاک بیرون می آمدند نگاه می کند..
    _ من به صورت حضوری رفتم و جلسات مشاوره ی غم شب جمعه رو پیدا کردم. امیدوارم که نظرت عوض بشه.
    مت سرش را تکان می دهد.
    _ حالم خوبه. من... با لوری حرف زدم!
    مادر سرش را تکان می دهد، ولی چشم هایش می گوید که از مت ناامید شده است. اما مت چه کاری می تواند انجام دهد؟ مادر دست هایش را از گرد و غبار می تکاند.
    _ برای شام خوراک لوبیای پرادویه آماده کردم.
    ذهن مت به سمت غذا کشیده می شود، اما نه خوراک لوبیا... بلکه غذای خدایان! لیا را به یاد می آورد که این را می گفت، سپس متوجه ی مادرش می شود که هنوز به او نگاه می کرد.
    _ خوراک لوبیا خوب به نظر می رسه، به خونه میرم.
    مادرش می گوید:
    _ باشه. اگه گرسنه ای ما می تونیم اون رو برای ناهار بخوریم، متاسفانه برای ناهار چیزی نداریم.
    _ این خوبه.
    مت لیدی را از روی زمین برداشته و به داخل خانه می رود. بو خوب و دلچسبی که در فضای خانه پیچیده، به او یادآوری می کند که چقدر دلش برای دستپخت مادرش تنگ شده است. قلاده ی لیدی را از گردنش بیرون کشیده و بعد به سمت اتاق خوابش می رود. او به لیا فکر می کند. اینکه چقدر دلش می خواست او را قبل از اینکه از ماشین پیاده شود، ببـوسد. خود را به سمت اتاقش کشانده و کتش را روی صندلی پرت می کند.
    مت به این فکر می کند که چقدر دلش می خواست لیا کتش را بپوشد، به طوری که می توانست در ذهنش تصویر کت خود را جایگزین کت ترنت کند. روی تخت می افتد و دستش را زیر سرش گذاشته و به سقف خیره می شود. می توانست اینکار را انجام دهد؟
    باید راهی پیدا می کرد که لیا ژاکتش را بپوشد. شاید حتی در آغوشش بیاید. سپس بامب! متوجه ی چیزی می شود. یک چیز کوچک، ولی... ولی این چیز کوچکی نیست! مت روی تخت می نشیند. این اولین بار بود که بعد از فوت شدن اریک، او... او در غم و اندوه غرق نشده است! مثل گذشته...
    شاید روزی برای برگشتن به زندگی گذشته اش، راهی پیدا کند. او کاملا در آنجا (زندگی قبلی) قرار ندارد... نه تا وقتی که کاملا متوجه نشود چه کسی برادرش را کشته است! ولی او حالا نزدیک تر از همیشه است و می داند که چرا.
    _ بخاطر تو لیا. چون تو هستی!
    گوشی اش را از جیبش بیرون کشیده و به آن خیره می شود و فکر می کند که لیا او را صدا می زند، سپس چشم هایش را می بندد. به لیا گفته بود که فردا به او زنگ می زند تا درباره ی دیدن کَسی با هم حرف بزنند. لیا حتی موافقت کرده بود که بعدا در پارک یکدیگر را ملاقات کنند. او نمی تواند با زور لیا را وادار به کاری کند، اگر اینکار را کند... ممکن است که لیا عقب بکشد. به دور از هر اجباری! او نمی تواند اجازه بدهد که همچین اتفاقی بیوفتد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + لیا +
    _ عوضی!
    به نظر می رسد که برندی از چیزهایی که در کامپیوترم پیدا کرده ام وحشت زده است، اما نه آنقدر وحشت زده که از مرغ سوخاری بابا و یا از نخود سیاه و سیب زمینی خامه ای مامان چشم پوشی کند! هر دو والدین برندی مهندس هستند. آدم هایی زحمتکش که بر این باور هستند که انسان باید تلاش کند. در خانه آن ها پیتزای یخ زده درست میشد. من بهش زنگ زدم و ازش دعوت کردم که برای ناهار به خانه ی ما بیاید. نیاز داشتم که با یکی حرف بزنم. یکی که باهام حرف بزند و مرا در این مرز باریکی که قرار دارم، کمک کند. خواندن این چرت و پرت ها واقعا ترسناک است. زندگی دگرگون شده ی من، زندگی من یکجورایی ترسناک نیست.
    وقتی برندی به اینجا آمد، من از مامان خواستم که غذا را در اتاق بخوریم. او به سرعت موافقت کرد. احتمالا به این دلیل که خانم فرانکی عطسه می کرد. اگر آن ها قرار نبود برای صرف ناهار بنشینند، مطمئنا مامان از دوستش می خواست که ماسک بزند. مامان هنوز درمورد میکروب ها حساسیت داشت و فکر می کرد من به سرعت آن ها را جذب می کنم! واقعا تمام این ها فقط افکار پوچ و وسواس گانه هستند.
    زمانی که من و برندی به اتاق رفتیم، هر چه که در دلم بود بیرون ریختم. همه چیز را به او گفتم. رویاها را... مت هم همین خواب ها را داشت، این احساس که... من توسط اریک احاطه شده ام! برندی درحالیکه به حرف های بی ربط من گوش می داد، مشغول خوردن پای مرغ بود. سپس به او گفتم که تنها من اینطور نیستم و بعد لینک سایت هایی که پیدا کرده ام را برای خواندن به او نشان دادم.
    حالا ما هنوز اینجا نشسته ایم، سینی غذا روی تخت، بشقاب او تقریبا خالی شده و بشقاب من... هنوز دست نخورده است! گرسنه ام نیست. نمی دانم به این دلیل است که موقع غذا خوردن پرخوری کرده ام یا اینکه فقط مثل سگ ترسیده ام! در آخر برندی لپتاپ را می بندد. با آرامش، انگار فقط از جان استون خوانده و جذب او شده است!
    برندی به من نگاه می کند، اما به جای حرف زدن، ران مرغ را برداشته و یک گاز بزرگ می زند و می جود. او براندازه کردن مرا تمام نکرده و می توانم بگویم که او در حال فکر کردن است. او فکر می کند که من دیوانه هستم؟ نه...! او این فکر را نمی کند. برندی بهترین دوستم است. بعد از چند لحظه، غذا را بلعیده و سپس می گوید:
    _ تو واقعا این چرندیاتو قبول داری؟ داری؟
    وای، وای، او نیشخند می زند.
    _ منظورت... چیه!؟
    _ منظورم اینه که... این دیوونگیه!
    حدس زده بودم که بهترین دوست ها هم می توانند فکر کنند که تو دیوانه ای!
    _ اما درمورد خوابا یا مرغ کره ای و برنج لیمو چی؟ من از غذای هندی خوش میاد!
    برندی مردد به نظر می رسد، ولی اینکار را می کند.
    _ و اریک هیچ ارتباطی به این موضوع نداره. مگه تو به من نگفتی که دکترها این خواب و رویاها رو مربوط به قرصات می دونستن؟
    _ آره، اما... الان دوز کمی از اونا رو استفاده می کنم و هنوز اونا رو دارم. تو چطور میخوای توضیح بدی که من و مت خوابای شبیه بهم داریم؟
    _ هرکسی می تونه رویای از دادن چیزی رو ببینه.
    او این را خیلی آرام می گوید، انگار که مراقب است من آسیب نبینم.
    _ شرط می بندم که این از عادی ترین خواباست!
    شنیدن حرف های او می گوید هیچکدام از تجربه هایی که داشته ام درست نیست، بلکه فقط این احساسات حقیقی من هستند.
    می گویم:
    _ فکر کردم که تو باورم داری!
    _ دارم... منظورم اینه که... نمی دونم... این خیلی عجیبه!
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    برندی باناچاری "آه" می کشد، مثل اینکه می داند دارد مرا ناامید می کند.
    _ می دونی...؟ من چیزای عجیب خیلی دوست دارم. عاشق افسانه های تخیلیم و کتاب های ماورائی، اما... این یه کتاب نیست لیا... این زندگی توئه!
    و این یک مشکل عجیب و مرموز است. مطمئن نیستم که این زندگی مال من باشد!
    _ تو فکر می کنی که من اینو نمی دونم؟
    یک غده به درشتی یک قورباغه ی چاق در گلویم گیر می کند.
    برندی اخم می کند.
    _ مت این چیزا رو تو سرت فرو کرده؟ همه تو مدرسه میگن که اون داره از دست میره. من برای اون متاسفم، همه هستن...! ولی نمی خوام که اون تو رو دیوونه کنه.
    _ بس کن!
    سـ*ـینه ام تیر می کشد. احساساتی در وجودم به جریان می افتد و من آن ها را می شناسم. عصبانی ام...! عصبانی از بهترین دوستم که فکر می کند درحال دیوانه شدن هستم. احتمالا نباید عصبی باشم، چون این عکس العمل را در نظر داشته ام و بعد متوجه ی چیزی می شوم. من عصبانی هستم، نبخاطر اینکه او مرا باور ندارد، بلکه به این دلیل که او به مت اعتماد ندارد و من همانطور که در رستوران و در مقابل اُجار از او محافظت کردم، الان هم چنین حسی دارم. مت به اندازه کافی صدمه دیده است.
    از جا بلند شده و به سمت پنجره می روم و به بیرون خیره می شوم. تنها کاری که می کنم این است که جلوی خودم را بگیرم و به این فکر نکنم که من همیشه او را باور داشتم. مثل وقتی که مطمئن بود به فرزندی پذیرفته شده است، یا وقتی که فکر می کرد یک جین آستن جدید است. بله... همه این اتفاق ها در کلاس ششم افتاده بود، اما من هنوز او را باور داشتم. با این حال، دهانم را بسته نگه میدارم، چون نمی خواهم او را عصبانی کنم.
    برندی می گوید:
    _ الان عصبانیت کردم.
    حدس می زدم که نمی توانم برندی را فریب دهم. نفس عمیقی کشیده و سرم را به سمتش می چرخانم. او در کنارم با زیرشلواری رنگ و رو رفته و ژاکت نارنجی رنگ روی روتختی صورتی رنگم نشسته بود. در چشم هایش شک و دودلی به همراه چیزی که الان می خواهم آنطور رفتار کند، می بینم. می خواهم که درک کند. یکدل باشد و همراهم باشد. کم کم احساس می کنم که برندی در زندگی ام جایی ندارد، درست است؟ نمی خواهم برندی را از دست بدهم!
    _ من فقط... نیاز دارم که منو باور کنی.
    شانه هایش فرو می افتند.
    _ من معتقدم که تو باورم می کنی. درست مثل وقتی که فکر می کنم مت باور داره که برادرش خودش رو نکشته. اما...
    _ اما چی؟
    لحظه ای تصویری از مت وقتی که به من می گفت اسلحه ای که دست برادرش قرار داشته برای پدرش بوده، در ذهنم روشن می شود، اینکه باقی مانده باروت در دست هایش مانده بود. به اندازه کافی رمـان های معمایی خوانده ام که بدانم این یک مدرک معتبر است، اما هنوزم مت را باور دارم.
    برندی می پرسد:
    _ تو تموم مقاله ها رو خوندی؟ نوشته هایی که درمورد مرگ اریکه.
    _ فقط این اواخر.
    _ برو اینترنت و نوشته های قدیمی ترو بخون. اونا کاملا واضح و روشنن!
    برندی از جا بلند می شود.
    _ اونا رو بخون و روشنفکر باش.
    برندی کمی قدم می زند.
    _ هر دوی شما... تو و مت حالتون افتضاح خرابه و این کاملا عجیب غریبه که تو قلب برادر اونو داری. اما من فکر می کنم که شما دوتا... نمی دونم... شاید چیزی که می بینی درست نباشه و بعد هر کدومتون با افکار اشتباه خودتون رو عذاب میدید. این تقصیر تو نیست. احساسات تو در حال حاضر آسیب دیده.
    برندی مرا در آغـوش می گیرد. این اجازه را به او می دهم، ولی تنها به این خاطر که نمی خواهم بهترین دوستم را از دست بدهم. چیزی که برندی می گوید را قبول نمی کنم، حتی اگر با دلیل و منطق باشد. از شنیدن این موضوع متنفرم، چون یک دختر منطقی هستم یا قبلا بودم. در حال حاضر مطمئن نیستم که چطور دختری هستم!
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    حس می کنم قلبم تندتر از همیشه می کوبد. سریع تر، سریع تر... ترسیدم، خیلی ترسیدم! صدای برخورد کفش هایم با زمین، پرسروصدا در گوشم می پیچد. به پایین نگاه می کنم، کفش های تنیش را می بینم که در حال دویدن هستند. غرق ترس و وحشت هستم. شی که در دست دارم را حس می کنم. به سمتش نگاه می کنم. قلبم محکم به قفسه ی سینـه ام می کوبد. این اسلحه ست! این سنگین و سرد است و به هیچ وجه ازش خوشم نمیاید، ولی به اسلحه نیاز دارم! می چرخم. نمی توانم به راحتی نفس بکشم. کمرم درد می گیرد، پاهایم منقبض می شوند. باید آرام باشم. نمی توانم... نمی توانم. من دارم می میرم! و بعد صدای شلیک کردن یک اسلحه می آید! این صدای اسلحه ای که من حمل می کنم نیست، یا هست؟ صدای پا نزدیک تر می شود...!
    از خواب می پرم. صدای فریادی که در گلویم گیر کرده است، می خواهد که آزاد شود. غلت زده و آن را خفه می کنم. نمی خواهم بابا و مامان بیدار شوند. لحظه ای بعد دوباره چرخیده و سعی می کنم که نفس های عمیق بکشم. نفس نفس می زنم، با ترس، با وحشت و با زشتی و هراسی که در خوابم حس می کردم. کابوس با پنجه ی تیزش انگار گلویم را می خراشد.
    قلبم با ضربات متوالی خود را به قفسه ی سـ*ـینه ام می کوبد. نمی توانم به درستی نفس بکشم، سپس ترس و وحشت در اطرافم پیچ و تاب می خورد. این دیگر درباره ی اریک نیست. در حال حاضر قادر به نفس کشیدن نبودم. مثل آن ماه هایی که نفس کشیدن سخت بود، درست قبل از اینکه پیوند عضو صورت بگیرد. درست وقتی که به مرگ نزدیک بودم. سعی می کنم که کم کم نفس بکشم، آرام و... یکی دیگر. با این ترسی که احساس می کنم به اندازه ی کافی می توانم از روش های تنفس استفاده کنم. دم، بازدم. یک، دو، سه. یک، دو، سه. یک... دو... سه.
    سـ*ـینه ام کم کم نرم می شود. ریه هایم شل شده و لحظه ای نفس حبس می کنم. چند دقیقه همانطور دراز کشیده، بی حرکت می مانم. سپس آرام نفس می کشم. ذهنم را از کابوسی که دچار شده ام پاک می کنم. "من قرار نیست بمیرم!" با خودم حرف می زنم. "من یه قلب جدید دارم، قلب اریک رو دارم." سپس یادم می آید! به سرعت روی تخت نشسته، چراغ خوابم را روشن کرده و مداد و دفترچه ام را از روی میز کنار تخت برمی دارم. همه چیز را به یاد می آورم، هرچیزی که دیدم، هرچیزی که حس کردم و بعد همه را می نویسم. وقتی که همه را نوشتم، دوباره آن ها را می خوانم. دوباره به نوشتن ادامه می دهم، نه فقط خواندن، تنها به نوشتن ادامه می دهم تا وقتی که ذهنم خالی می شود.
    دفتر و مداد را گوشه ای گذاشته و چراغ را خاموش می کنم. روی تخت نشسته بودم. عقربه های قرمز رنگ در صفحه ی ساعت، ساعت چهار صبح را نشان می دهند. باید بخوابم، به خواب نیاز دارم. به روی بالشم برمی گردم. چیزهایی که در خواب دیدم در ذهنم به تصویر کشیده می شود و بعد بارها و بارها آن را می شنوم. صدای شلیک اسلحه!
    این چه معنی می دهد؟ این بار صدایی نشنیده بودم. واقعا من کسی را تعقیب می کنم یا او مرا؟ صدای برندی در گوشم می پیچد.
    " هر دوی شما، تو و مت حالتون افتضاح خرابه و این کاملا عجیب غریبه که تو قلب برادر اونو داری. اما من فکر می کنم که شما دوتا... نمی دونم... شاید چیزی که می بینی درست نباشه!"
    وقتی برندی رفت، اینترنت را روشن کرده و تمام مقاله هایی که مرتبط با اریک بود را خواندم. از اینکه این حرف ها را قبول کنم، متنفرم. ولی برندی درست می گفت. همه به خودکشی اریک اشاره کرده اند، اما پس چه توضیحی درمورد این کابوس ها باید داد؟ بالشم را چنگ می زنم.
    _ این تویی، اریک؟
    در تاریکی اتاقم به تخت صورتی رنگم خیره می شوم.
    _ واقعا کسی تو رو کشته؟ یا خودکشی کردی؟
    فقط سوال می کنم و حس می کنم که این سوال مرا مثل یک خائن به مت نشان می دهد و لیا ملوری مکنزی یک خائن نیست. حداقل لیا قدیم اینگونه نبود.
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    آلارم زنگ که در ساعت 8:55 صبح به صدا در می آید، با چشم های بسته آن را خاموش می کنم. دستم را اطراف تختم می چرخانم برای پیدا کردن...!
    کابوسی که دیده بودم در ذهنم چنگ می اندازد. ترس و واهمه ای که به سمتم هجوم می آورد را حس می کنم. شک و تردیدی که درمورد مرگ اریک دچار شده ام را به یاد می آورم. دستم روی میز کنار تخت می چرخد که با ضربه ی نوک انگشتانم مداد با صدا روی زمین پارکت شده می افتد. صدای برخورد مداد با زمین در اتاق بازتاب می شود. دوباره دستم را روی سطح صاف میز می گردانم و تا وقتی که دماسنج را پیدا نمی کنم دست نمی کشم.
    چشم هایم را باز کرده و به سقف اتاق خیره می شوم، من هر صبح و شب باید دما بدن و فشار خونم را بررسی کنم. دما بدنم نرمال است. فشار خون هم...؟ به دستگاه نگاه می کنم. این...! پلک می زنم و دوباره روی دستگاه تمرکز می کنم به امید اینکه تغییر کنند! هیچ چیز تغییر نمی کند. بالا است، خیلی بالا! کابوسم را به یاد می آورم. بخاطر می آورم که قبل از اینکه فشار خونم را بگیرم، کابوس دیشبم را در ذهن مرور کرده ام. حتما بخاطر این موضوع است. من حالم خوب است؟ مگر نه!؟
    ترس و وحشت مانند یک چاقوی تیز و برنده از ذهنم می گذرد. یادم می آید که بعد از دیدن آن کابوس قادر به نفس کشیدن نبودم. یادم است که وقتی مریض بودم صدای گریه ی مامان را می شنیدم. اینکه او همیشه با فشار دست هایش را به جینش می مالید و بالا و پایین می برد، و بعد... می ترسم!
    تمام علامت های روحی و روانی ام را بررسی می کنم. نفس کشیدنم خوب است، بررسی شد. درد ندارم، بررسی شد. احساس بی حالی ندارم، بررسی شد. تپش قلب تند، اوه؟ فقط وقتی که نزدیک مت هستم یا اینکه خواب می بینم. شب گذشته در ذهنم نقش می بندد. ترسیده بودم... فقط همین! فکر کنم الان حالم خوب است. من دکتر نیستم، ولی با تمام چیزهایی که تا به الان داشته ام، حداقل باید مدرک پرستاری می گرفتم! دوباره فشار خونم را چک می کنم، پایین تر آمده، اما باز هم نه خیلی و این بخاطرخوابی که دیده ام.
    با اخم شروع به نوشتن اعداد می کنم. سپس، می دانم که مامان آن ها را چک خواهد کرد، دیوانه ام اگر آن ها را نشان دهم! با این حال نقطه ای کنار آن می گذارم که اگر امشب باز هم فشار خونم بالا بود، باید چیزی به آن ها بگویم.
    لحظه ای مکث می کنم و بعد یادم می آید که قرار است فردا دکتر هگز را ببینم. خودم را از روی تخت بالا می کشم تا قرص هایم را بردارم. مامان به من اجازه نخواهد داد که آن ها را در اتاقم نگهدارم، به این دلیل که او می خواهد زمان خوردن آن ها حضور داشته باشد! بدون شک او الان در آشپزخانه نشسته و نگران است که من سی ثانیه دیر کنم!
    _ صبح همگی بخیر.
    وقتی که به آشپزخانه می روم، مامان لبخند می زند. مامان همیشه می گوید که من در ساعت پنج صبح به دنیا آمدم و بابا می گوید که این اولین کلماتی است که به من گفته است. گاهی اوقات این آزار دهنده است! اما وقتی که مریض شدم، قبل از اینکه قلب مصنوعی در سـ*ـینه ام قرار بگیرد و یک دستگاه بزرگ اکسیژن همراهم باشد، صدایش هنگام گفتن آن کلمات در صبح اولین چیزی بود که مرا متقاعد می کرد که هنوز زنده هستم.
    یادم می آید وقتی که جان سالم به در بردم و خودم را بعد از زندگی پس مرگ پیدا کردم، حس کردم که دیگر نباید آن کلمات را بشنوم. از این بابت حتی یک برنامه جایگزین هم داشتم. به مادربزرگم گفتم که باید آن ها را به من بگوید. این فکر که او دیگر نیست، باعث می شود قلبم فشرده شود و درد بگیرد. آن را کنار زده و به مامان لبخند می زنم. دوست دارم که او را بغـل کنم، ولی می ترسم که بفهمد احساساتی شده ام.
    مامان می پرسد:
    _ همه چی خوبه؟
    معنی حرفش یعنی میزان دما و فشار خونم چطور است. برای برداشتن شیر به سمت یخچال می روم، تا اینکه وقتی دروغ می گویم مجبور نباشم که به او نگاه کنم.
    _ اوهوم!
    مامان می پرسد:
    _ یکم غلات می خوری؟ من اونا رو آماده کردم.
    _ حتما.
    شیر را روی میز گذاشته و یک کاسه و یک لیوان بر میدارم.
    _ به نظر خسته میای، حالت خوبه
    _ عالیم!
    این را طوری با اعتماد به نفس می گویم که انگار هیچ حس بدی ندارم.
    _ راحت خوابیدی؟
    مامان خیلی خوب مرا می شناسد!
    _ آره.
    و این یک حقیقت است. من به یک چیز خوب نیاز داشتم تا حواسم از اریک پرت شود و یک کتاب شگفت انگیز پیدا کردم. جذاب، هیجان انگیز و خیلی بامزه.
    _ یه کتاب عاشقانه ی دیگه؟
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    لحن صدایش همه چیز داشت. سر تکان داده و قرص هایم را با شیر می بلعم. مثل سندی و لیان، مامان هم سلیقه ی کتاب خواندنش با من متفاوت است. او واقعا از خواندن کتاب های عاشقانه ی من خوشش نمی آید، ولی به من نگفته که اینکار را تمام کنم. بعد دوباره... او نمی تواند! نه وقتی که مچش را هنگام خواندن کتاب پنجاه سایه خاکستری گرفتم. مامان گفته بود که فقط برای اینکه ببیند درمورد چی هست او را خوانده. " درسته مامان! هرچی که تو میگی!"
    دستم را دراز می کنم تا کاسه غلات را بردارم. "قلب سالم" حروف به صورت درشت روی جعبه چاپ شده بود و یک کاسه ی غلات از توت فرنگی را نشان می داد. به طور کلی وقتی آن ها عکس میوه را بر روی جلد به تصویر می کشند، این یعنی اینکه شما به آن نیاز دارید و من نمی توانم میوه های خام و تازه بخورم. خب... اگر آن ها تمیز و تضمین شده باشند، می توانم آن ها را استفاده کنم! مامان نمی خواهد با حدس و گمان جلو برود، منم همینطور. من این زندگی را دوست دارم! کاسه خود را با غلات پر کرده، شیر را اضافه می کنم و یک قاشق بر می دارم.
    مامان می گوید:
    _ فکر کردم که ما می تونیم به خرید بریم و اینکه لباس مدرست رو هم بگیریم.
    نه، نه! من باید به دیدن کَسی رفته و بعد مت را ملاقات کنم. باید این ایده را به بعد موکول کنم، ولی تنها کاری که می کنم این است که یک قاشق پر از غلات شیرین در دهانم گذاشته و سر تکان می دهم. یک انگشتم را بالا گرفته و بعد هرچه در دهانم است را قورت می دهم. غلات با پایین رفتن، گلویم را خراش می دهند. درحالیکه سعی می کنم از دهانم استفاده کنم، ساعت روی دیوار را چک می کنم. مت گفته بود که حوالی ساعت 9:30 زنگ می زند و من گوشی ام را در اتاقم جا گذاشته ام!
    _ امروز نمی تونم.
    آخرین تکه مقوای نازک را از زبانم بیرون کشیده و سعی می کنم که یک دروغ دیگر بگویم.
    _ من... قول دادم که به برندی کمک کنم که...
    که چی؟ لعنتی، لعنتی، لعنت!
    _ کمک کنم کمدش رو مرتب کنه!
    به لیوان شیر خیره می شوم. واقعا کمدش را مرتب کند؟ حرف از این بهتر نبود؟
    _ اوه!
    حس ناامیدی مامان در هوا پخش می شود و من آن را حس می کنم. اگر به بالا نگاه کنم، این را در چشم هایش می بینم و مامان مطمئنا سرزنشم خواهد کرد. قاشق را در کاسه رها کرده و کاسه را به سمت دیگری هول می دهم و به دستگاه موسیقی نگاه می کنم.
    _ ما مجبوریم فردا به دکتر بریم. درسته؟ می تونیم با هم ناهار بخوریم، یه روز مفید.
    نوری در چشم هایش برق می زند.
    _ درسته، بذار همین کارو کنیم.
    او لبخند می زند. یک لبخند واقعی. می دانم که این یک لبخند واقعی است، چون کنار بینی اش چین می خورد. بعد نگاهی به کاسه ام می اندازد و چهره ای مضحکی به خود گرفته و کاسه شکر را کنار می گذارد.
    _ بیا اینجا.
    می گویم:
    _ مامان!
    _ کارتن شکر بهتر از کارتن سادست.
    او می خندد و من کمی شکر اضافه می کنم. نمی خواستم تماس مت را از دست بدهم، دانه های غلات را می بلعم اما نه به سرعتی که باعث شک مامان شود. مامان از جا بلند می شود تا فنجان قهوه ی خود را پر کند. منم قبلا با او قهوه می خوردم، اما الان کافئین یکجورایی برایم ضرر دارد.
    مامان می گوید:
    _ اما ما خیلی وقت نداریم که خرید کنیم.
    می پرسم:
    _ چرا؟
    _ کلیس ما رو به پنسیلوانیا دعوت کرده، یادته؟
    سپس یک قاشق چای خوری شکر به فنجانش اضافه می کند. در حال حاضر، به شدت وسوسه شده ام که بپرسم می توانم در خانه بمانم یا نه؟ اما شانس قبول این درخواست صفر است. حتی زیر صفر! اگر به مامان می گفتم که نمی خواهم بیایم، مطمئنا او هم نخواهد رفت، درصورتیکه مامان برای رفتن بی نهایت مشتاق است.
    _ ما می تونیم وقتی که اونجاییم کمی خرید کنیم.
    قهوه اش را تکان می دهد. جلینگ، جلینگ، جلینگ. دقیقا برای فرار آماده بودم!
    _ حتما!
    مامان فنجان را از روی میز بلند کرده و مقابل لب هایش قرار می دهد و بعد به من نگاه می کند و می گوید:
    _ یه نظر خوب دارم!
    سپس ادامه می دهد:
    _ برندی باید بیاد اینجا و به تو توی مرتب کردن کمدت کمک کنه، این خواسته ای بود که من از ماه پیش داشتم!
    فکر می کنم که تقریبا ریدم! اما می گویم:
    _ باشه.
    دستم را به طرف کاسه ی غلاتم دراز کرده تا یک قاشق پر دیگر در دهانم بگذارم.
    _ باید برم.
    با دهان پر حرف می زنم و فرض می کنم که این عدالت خوبی است که من بابت دروغی که گفته ام مجازات می شوم، ولی اینکه چطور برندی را نیز در مجازاتم شریک کنم سوال مهمی است! حدس می زنم که باید یک کارت رفیق رو کنم و بعد تقریبا مطمئنم که او اینکار را انجام خواهد داد. برندی بهترین دوستم است و این حقیقت که او حرفم را باور نکرده است، فقط یک ناراحتی است!


     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل چهاردهم *

    + لیا +
    وقتی که پا به درون خیابان "کَسی چمبرز" می گذارم، عقربه ساعت یازده را نشان می دهد. غلاتی که خورده بودم درون معده ام سنگینی می کند. دست و مچ دستم همچنان بین سر و گردن پر نبضم در حال رفت و آمد هستند. اینجا یک محله ی قدیمی است، به همراه یک عالمه درخت، حتی بیشتر از آن چیزی که ما داریم. ولی بعضی از خانه ها به نظر کمی قدیمی و پوسیده می آیند که نیاز بود با یک روکش جدید رنگ آمیزی شوند. پلاک مورد نظر را روی صندوق پستی پیدا می کنم. ساختمان دو طبقه با آجرهایی به رنگ سفید. گربه ای نارنجی رنگ در حیاط جلویی، روی ایوان نشسته و به ماشین من خیره شده بود.
    همچنان در ماشین نشسته بودم، احساس می کنم که به اینجا تعلق ندارم. "کَسی چمبرز" احتمالا مرا نخواهد شناخت. مت این موضوع را باور نخواهد کرد. او فکر می کند چون متوجه ی من است و مرا می شناسد، بقیه هم همینطور هستند، ولی اینطور نیست! در کل دختر قلدر و تو چشمی نبودم و اینگونه کسی مرا به رسمیت نمی شناخت. خب... فقط نادیده گرفته می شدم! روزی که در کلاس دهم بودم، وقتی که تابیتا، یکی از دوست های کَسی از من خواست که به صورت گروهی روی یک پروژه کار کنیم. او به سمت کَسی چرخید و شخصی که پشت سرش نشسته بود، گفت:
    " چرا داره منو با این خل و چل کتاب خون هم گروه می کنه؟"
    کَسی به سرعت به سمت من چرخید و نگاهش خجالت زده بود. حرفش خیلی درد داشت، اما نه برای مدت طولانی. رک بگم...! من یک "رسوا شده ی خل و چل کتاب خون" بودم! ولی بخاطر خواندن کتاب هیچ خجالت نمی کشیدم. اگر چیزی بود که مرا ناراحت می کرد، این بود که برخی از مردم تو بی عقلی و نادانی خودشان گم شده بودند.
    لبخند می زنم، زمانی را بخاطر می آورم که به دنبال اسمی برای کلوپ کتاب بودم. گروه کتابی که در نظر خیلی ها چرت و بی معنی بود. نمی دانم که او ( کَسی) متوجه ی این موضوع شده یا نه، اما من به خودم افتخار می کنم، هنوز هم همینطور است. با اینکه حتی یک سال و نیم می شود که در این جلسات شرکت نکرده ام، ولی این کلوپ توسط مویی آغاز شد. مویی حتی بعضی از کتاب های بنجل و قدیمی را توسط خواندن در جلسات معروف و پرطرفدار کرد.
    خوشحالم که توانستم اینکار را برای آن ها انجام دهم، چون همین کتاب های مقدس، بهم کمک کردند که این یک و سال و نیم را تحمل کنم. وقتی به یکی در کنارم نیاز داشتم، خودم را در کتاب خواندن غرق می کردم و رابـطه فراموش میشد و فقط کتاب های عاشقانه جایگزین میشدند. می دانم که این ها همه داستان هستند و احتمالا مشهور هم باشند، ولی از آنجایی که هرجای دنیا باشم مشکل بزرگی برایم به وجود می آید، شرط می بندم که افسانه ها هم تبدیل به حقیقت می شوند!
    صدای گربه ی نگهبان به قدری بلند است که می توان به راحتی آن را شنید. به خانه ی کَسی نگاه می کنم. او مرا نمی شناسد. مطمئن نیستم که این موضوع مرا ناراحت می کند یا نه.
    پرده ای در پنجره ی جلویی ساختمان تکان می خورد. یکی می داند که من اینجا هستم. ماشین را گوشه ای پارک کرده و بخاری را روشن کرده بودم. کف دست هایم بر روی فرمان ماشین لیز و خیس شده بودند. خیلی چرنده! من نمی خواهم اینکار را انجام دهم، ولی از طرفی باید انجام بدهم!
    زیر لب زمزمه می کنم:
    _ برای مت... و برای اریک.
    این را می گویم چون این درست است و من حسش می کنم. احساساتی مبهم و ناشناخته. اریک می داند که من اینجا هستم؟ آیا دلش برای کَسی تنگ شده است؟
    موتور ماشین را خاموش می کنم. ذهنم سوال هایی که مت می خواست از کَسی بپرسم را یاد آوری می کند. دوباره آن ها را جمله بندی می کنم، صدا و لحن مت بیشتر متهم کننده بود و من هنوز هم فکر نمی کنم که کَسی پشت قتل اریک باشد. در این مورد، هنوز معتقدم که اریک واقعا کشته شده است و این آزارم می داد، چرا که تا دیروز سوالی که مخالف این عقیده باشد، نپرسیده بودم. آیا واقعا بخاطر اینکه می خواهم به مت کمک کنم، ساده لوحم؟ یا...
    بغض ناگهانی که به گلویم هجوم می آورد را قورت می دم. از اینکه می خواهم یک قاتل را شکار کنم عصبانی هستم؟ از این فکر ستون فقراتم تیر می کشد، از ماشین پیاده شده و به سمت درب خانه می روم. گربه ی نارنجی رنگ دوباره دزدکی نگاهم می کند. دستم را دراز کرده و حرکتی تند به انگشت هایم می دهم. اجازه نمی دهم انگشتانم او را لمس کند، چون آن ها می توانند درست مثل یک غذای خام برای یک گربه باشند. گربه ها کثیف و خطرناک هستند که می توانند روی زنان حامله و افرادی که سیستم ایمنی پایینی دارند، تاثیر بگذارند.
    درست پشت درب خانه ایستاده و شانه هایم را بالا می گیرم و با دستی مشت شده چند ضربه به درب می زنم. صدای شخصی را پشت درب بسته می شنوم. ناگهان حس بد و تلخی بدتر از قبل سرتاسر وجودم را می گیرد. ترس نه... وحشت! این فقط من نیستم، اریک!؟ لعنت! این همش چرنده! لعنت، لعنت، احمق عوضی!
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + مت +
    صدای گوشی توجه مت را جلب می کند، نگاهی به صفحه روشن شده می اندازد، یک تکست از طرف لیا. " دارم میام".
    از او خواسته بود، وقتی که از پیش کَسی بر می گشت، به او تکست بزند تا در پارک یکدیگر را ملاقات کنند، دوباره روی همان نیمکت. او از قبل به اینجا آمده بود. لیدی حین خرناس کشیدن مشغول بو کشیدن زمین بود.
    یعنی میشد قضیه آسان پیش رفته باشد؟ کَسی حرف زده بود؟ خب... بعید به نظر می رسد که کَسی، اریک را کشته باشد، ولی چیزی از درون به مت می گوید که او چیزهایی می داند. او یک سرنخ از این معمایی لعنتی دارد. مت از جا بلند می شود و برنامه اش این بود که در وسط راه لیا را بیند. قلاده ی لیدی را به دست گرفته و قدمی به عقب بر میدارد و بامب!
    او (مت) اینجا نیست! مت خودش نیست! بلکه اریک است. در حال دویدن بود. او... اسلحه را می اندازد! پلک می زند، حس می کند در حال سقوط است و بعد درد... درد وحشتناکی در بدنش پیچیده و لحظه ای بعد همه چیز تمام می شود!
    لیدی در حال ور رفتن با قلاده اش بود. مت گیج دستش را روی سرش می گذارد و نفس عمیقی می کشد که عطر زمستان در بینی اش می پیچد، بوی خاک و سرما. صاف می ایستد. انتظار دارد که دوباره او (اریک) را حس کند و لحظه ای بعد هرچه را دیده بود بخاطر می آورد. اریک اسلحه اش را انداخته بود. یعنی ممکن است که از آن اسلحه شلیک شده باشد؟ یا اینکه اسلحه ای شخص دیگری شلیک شده؟
    صدای قدم هایی او را از افکارش دور می کند. به سمت صدا چرخیده و لیا را می بیند. اطرافش را چشم اندازی از رنگ های قهوه ای تیره احاطه کرده بود. او مثل یک منظره ی زیبا در تابستان می ماند. لیا یک سوئیشرت آبی گرد و خاکی و یک جین روشن رنگ و رو رفته به تن داشت. مهم نیست که چه بلایی سرش آمده، مت هنوز معتقد است که لیا چقدر زیباست. موهایش باز و رها بودند و وقتی راه می رفت آن ها به آرامی تاب می خوردند، و بعد متوجه چیزی می شود. می ترسد! چشم های لیا با دیدن او گرد می شود. رنگش پریده بود. با عجله به سمتش می دود و در مقابل میل به آغـوش گرفتنش مقاومت می کند.
    _ چه اتفاقی افتاده!؟
    لیا سرش را به علامت "چیزی نشده" تکان می دهد، ولی چشم هایش فریاد می زدند که چیزی شده است.
    مت می گوید:
    _ حالت خوبه؟
    لیدی هم خودش را به پاهای لیا می مالید و نگرانی اش را نشان می داد.
    لیا جواب می دهد:
    _ آره، من فقط... یکم عصبیم.
    _ چطور؟ با کَسی حرف زدی؟
    _ هیچی، من رفتم... اون خونه نبود و منم با مادرش حرف زدم.
    _ پس چرا چهرت داد می زنه که ترسیدی!؟
    لیا قبل از جواب دادن لبش را گاز می گیرد.
    _ من دستپاچه شدم و وقتی که یه ماشین پلیس دیدم به سمت ماشینم برگشتم. یه لحظه فکر کردم که اون می خواد منو به اونا معرفی کنه!
    _ صبر کن!
    مت دست لیا را گرفته و به سمت نیمکت می کشاند و او را دعوت به نشستن می کند و بعد خودش هم کنارش می نشیند. لیدی نیز سمت چپ لیا را پر می کند. لیا اجازه می دهد که توله سگ ازش بالا رفته و بعد با سر انگشت پشتش را نوازش می کند، اما نگاهش هنوز ترسیده و عصبی بود.
    _ آروم باش و بعد حرف بزن. بهم همه چیو بگو.
    مت او را که نفس عمیق می کشید تماشا می کند، نفسش را نگه داشته و سپس رها می کند و دوباره این حرکت تکرار می شود و تقریبا به نظر می رسد که او مشغول شمردن و انجام برخی از تکنیک های تنفس یوگا است. لیدی به نظر نگران می رسید، رو پاهای لیا خود را بالا کشیده و صورتش را می لیسد. دختر جوان اول به توله سگ و بعد یه مت نگاه می کند.
    _ من خوبم!
    مت متوجه می شود که هنوز دست لیا در دستانش قرار دارد. کف دستش نرم و لطیف، ولی خیس بود. او به اجبار کاری انجام داده و حالا دست هایش از ترس عرق کرده بودند. مت از اینکه از او خواسته که اینکار را انجام دهد، حس بدی داشت.
    _ متاسفم!
    _ برای چی؟
    لیا به پسر جوان نگاه می کند. چشم هایش هنوز درشت بودند و آبی، ولی نه به ترسناکی قبل. با اینجال هنوز رنگ پریده بود. عذاب وجدان قفسه ی سینـه ی مت را به درد می آورد.
    _ احتمالا این ایده ی افتضاحی بود.
    _ چی!؟
    _ حرف زدن با کَسی، من باید انجامش می دادم.
    پیشانی اش چین برمی دارد.
    _ اما اون با تو حرف نمی زنه!
    _ می دونم. اما من... من دوست ندارم تو رو اینجور ببینم!
    لیا "آهی" می کشد. شانه هایش فرو می افتند، سپس سرش را تکان می دهد.
    _ هیچ اتفاقی نیوفتاد، من فقط ترسیدم و خب این احمقانست.
    مت دستش را فشرد.
    _ هر چیزی که اتفاق افتاد رو بهم بگو. از اول شروع کن.
    _ به محلشون رفتم و... دوباره یه حس عجیبی داشتم. حس ناراحتی، مثل وقتی که درموردش حرف می زدیم. انگار که اریک حسش می کرد!
    مت لحظه ای که به جای اریک بود را به یاد آورد، شلیک گلوله!
    _ و بعد؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا