- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
مت با نگاهی پر معنی به او خیره می شود که من نمی توانم معنی آن را متوجه شوم.
_ فقط سرم شلوغ بود.
جرعه ای از آب می نوشد.
اُجار می گوید:
_ خب، اجازه بدید ببینم.
مرد نگاهی به سینی کرده و بشقاب را بر می دارد.
_ سفارش شما، آقا.
او بشقاب را مقابل مت می گذارد. مت شروع به حرف زدن می کند.
_ نه، این خودش نیست!
اُجار گیج به نظر می رسد.
_ صبر کن. تو داری باهام بازی می کنی! تو اریک نیستی، مت هستی!
و این زمانی است که من متوجه نگاه مت می شوم. اُجار نمی دانست که اریک مرده و مت نمی توانست این را به او بگوید. قلبم برای مت درد می گیرد. باید او را از این مخمصه نجات دهم.
_ من گرسنمه.
حتی ضربه ای به میز می زنم و امیدوار بودم که موضوع بحث عوض شود، اما تمام تمرکز این مرد روی مت بود.
اُجار می گوید:
_ تو یه حقه بازی!
چشم های قهوه ای مت مرا نگاه می کند و سپس به اجار خیره می شود.
_ آره.
پیشخدمت بشقاب را جلوی من می گذارد، با یک سالاد که نمی توانم آن را بخورم، سپس یک بشقاب از چیزی که به نظر می رسد برنج سرخ شده باشد جلوی مت می گذارد.
اُجار به من نگاه می کند.
_ مرد جوان شما غذای من رو دوست نداره!
ای کاش او (مت) مال من بود و آرزو می کنم که این مرد از اینجا برود تا بیشتر از این مت را ناراحت نکند.
_ من اینکار رو انجام میدم، ممنونم!
کلمات را به عنوان یک خداحافظی بیان می کنم. اُجار می رود و من به مت نگاه می کنم.
_ متاسفم!
_ احتمالا باید بهش می گفتم، اما... من متنفرم که... از انجام این کار خستم. هرلحظه این اتفاق میوفته. تو فکر می کنی هیچکس تو این شهر روزنامه نمی خونه یا اخبار نمی بینه!؟
درد در صدایش موج می زد و من آن را در معده ی خالی ام احساس می کنم. چقدر سخت است که مردم او را با اریک اشتباه می گیرند. چنگالم را روی میز می گذارم.
مت می گوید:
_ من بخاطر این موضوع ناراحت نیستم!
_ می خوای از اینجا بریم؟
_ نه... غذات رو بخور.
می بینم که گارد او همچنان بالا است و می دانم تنها با یک نگاه اجمالی هم میشد دید که چقدر او آسیب دیده است. می خواستم چیزی بگویم، ولی احساس می کنم که معده ام دوباره به غرش می افتد، بنابراین یک لقمه بزرگ جوجه و سس در دهانم می گذارم. عطر و طعم غذا بر روی زبانم به رقـص در می آید. مزه اش حتی بهتر از رایحه ایست که دارد. چطور توانسته بودم این همه مدت را بدون اینکه غذای هندی را امتحان کنم، بگذرانم!؟
_ این... این واقعا عالیه!
منتظر جواب مت نمی مانم و یک لقمه ی بزرگ دیگر در دهانم می گذارم. وقتی که به او نگاه می کنم، مت خیره به من نگاه می کرد و غذایش را نمی خورد.
_ چی شده؟
از روی میز یک دستمال بر می دارم. فکر می کنم چیزی روی چانه یا دور لب هایم باشد، سپس با دستمال آن قسمت را پاک می کنم.
مت می گوید:
_ هیچی!
_ تو سالادم رو می خوری؟
سپس سالاد را به سمتش هول داده و می گویم:
_ من نمی تونم سالاد بخورم.
مت لبخند می زند.
_ به کاهو آلرژی داری؟
شروع به گفتن حقیقت می کنم.
" نمی تونم غذای خام بخورم، به این خاطر که ممکنه اونا باکتری داشته باشن و این منو می کشه! بخاطر داروهای مقاومی که در بقیه ی عمرم مصرف می کنم و من حتی می تونم با دست زدن به یک کلاه به سرعت مریض بشم!"
لحظه ای خودم را برای پاسخ دادن متوقف می کنم. نگاهی به پایین و سپس به بالا می اندازم. او هنوز به من نگاه می کرد و منتظر پاسخم بود.
می گویم:
_ سالاد دوست ندارم!
_ بخورش. من به قدر کافی غذا دارم.
او چنگال خود را برداشته و غذایش را می خورد. حالت چهره اش جوری است که به خنده می افتم و به دنبال یک دلسوزی کوچکم که خنده ام را پنهان نگه دارم.
با دهان بسته می خندم.
_ اُجار درست میگه. تو این غذا رو دوست نداری.
مت حالتی به چهره اش داده و به سمتم خم می شود.
_ حتی وقتی که میگم زردچوبه هندی استفاده نکنن، بازم همین طعم رو میده. فکر می کنم که قابلمه و ماهی تابه ی اونا خودشون چاشنی غذا رو دارن!
_ خب، تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ذائقه ی تو جور دیگه ایه!
یک لقمه ی دیگر در دهان گذاشته و سپس اینبار از برنج لیمویی برمی دارم.
_ چرا من تا حالا متوجه ی غذای هندی نشدم!؟
مت به نرمی سالادم را به سمت خود می کشد. او زمانی که در حال خوردن غذایش است اینکار را می کند. در یک لحظه متوجه ی نگاه او بر روی خود می شوم و می فهمم که بشقابم تقریبا از غذا خالی شده است. احتمالا اون مرا شبیه یک خوک می بیند! متوقف می شوم.
می گویم:
_ من بخاطر لیدی عجله دارم!
سپس اضافه می کنم:
_ ولی این غذا واقعا فوق العادست!
مت می گوید:
_ خوشحالم که ازش خوشت اومده.
_ خوشم نیومده، عاشقش شدم. این مثل... غذای خدایانه!
چشم های مت گرد می شود.
_ من چیزی دارم که...!
نگران زبانم را روی دندان هایم می گذارم که مبادا چیزی کثیف و زشت در جلوی آن ها گیر کرده باشد.
مت سرش را تکان می دهد.
_ تو عالی. این فقط... عجیبه!
_ چی عجیبه؟
او طوری چنگال را در سالادم فرو می کند که انگار می خواهد یک گوجه بکشد!
می گویم:
_ چی شد؟
_ تو خیلی این غذا رو دوست داری. از اونجا که... اریکم همینطور بود! اون حتی غذا رو هم همینطوری توصیف کرد. به عنوان غذای خدایان!
کمی از هوا را نفس می کشم.
_ یعنی میگی من اینو دوست دارم، چون... چون اریک دوستش داشته!؟
_ نه. من... من مطمئن نیستم که این باشه. فقط احساس عجیبیه!
سعی می کنم حرف هایش را هضم کنم. این آسان نیست، به این دلیل که بدنم مشغول هضم غذای بیشتری است که در این یک سال اخیر خورده ام و فقط حیرت زده به این فکر می کنم که چطور بسیاری از احساسات لیا جدید برای من نیست، بلکه درمورد اریک است!
***
_ فقط سرم شلوغ بود.
جرعه ای از آب می نوشد.
اُجار می گوید:
_ خب، اجازه بدید ببینم.
مرد نگاهی به سینی کرده و بشقاب را بر می دارد.
_ سفارش شما، آقا.
او بشقاب را مقابل مت می گذارد. مت شروع به حرف زدن می کند.
_ نه، این خودش نیست!
اُجار گیج به نظر می رسد.
_ صبر کن. تو داری باهام بازی می کنی! تو اریک نیستی، مت هستی!
و این زمانی است که من متوجه نگاه مت می شوم. اُجار نمی دانست که اریک مرده و مت نمی توانست این را به او بگوید. قلبم برای مت درد می گیرد. باید او را از این مخمصه نجات دهم.
_ من گرسنمه.
حتی ضربه ای به میز می زنم و امیدوار بودم که موضوع بحث عوض شود، اما تمام تمرکز این مرد روی مت بود.
اُجار می گوید:
_ تو یه حقه بازی!
چشم های قهوه ای مت مرا نگاه می کند و سپس به اجار خیره می شود.
_ آره.
پیشخدمت بشقاب را جلوی من می گذارد، با یک سالاد که نمی توانم آن را بخورم، سپس یک بشقاب از چیزی که به نظر می رسد برنج سرخ شده باشد جلوی مت می گذارد.
اُجار به من نگاه می کند.
_ مرد جوان شما غذای من رو دوست نداره!
ای کاش او (مت) مال من بود و آرزو می کنم که این مرد از اینجا برود تا بیشتر از این مت را ناراحت نکند.
_ من اینکار رو انجام میدم، ممنونم!
کلمات را به عنوان یک خداحافظی بیان می کنم. اُجار می رود و من به مت نگاه می کنم.
_ متاسفم!
_ احتمالا باید بهش می گفتم، اما... من متنفرم که... از انجام این کار خستم. هرلحظه این اتفاق میوفته. تو فکر می کنی هیچکس تو این شهر روزنامه نمی خونه یا اخبار نمی بینه!؟
درد در صدایش موج می زد و من آن را در معده ی خالی ام احساس می کنم. چقدر سخت است که مردم او را با اریک اشتباه می گیرند. چنگالم را روی میز می گذارم.
مت می گوید:
_ من بخاطر این موضوع ناراحت نیستم!
_ می خوای از اینجا بریم؟
_ نه... غذات رو بخور.
می بینم که گارد او همچنان بالا است و می دانم تنها با یک نگاه اجمالی هم میشد دید که چقدر او آسیب دیده است. می خواستم چیزی بگویم، ولی احساس می کنم که معده ام دوباره به غرش می افتد، بنابراین یک لقمه بزرگ جوجه و سس در دهانم می گذارم. عطر و طعم غذا بر روی زبانم به رقـص در می آید. مزه اش حتی بهتر از رایحه ایست که دارد. چطور توانسته بودم این همه مدت را بدون اینکه غذای هندی را امتحان کنم، بگذرانم!؟
_ این... این واقعا عالیه!
منتظر جواب مت نمی مانم و یک لقمه ی بزرگ دیگر در دهانم می گذارم. وقتی که به او نگاه می کنم، مت خیره به من نگاه می کرد و غذایش را نمی خورد.
_ چی شده؟
از روی میز یک دستمال بر می دارم. فکر می کنم چیزی روی چانه یا دور لب هایم باشد، سپس با دستمال آن قسمت را پاک می کنم.
مت می گوید:
_ هیچی!
_ تو سالادم رو می خوری؟
سپس سالاد را به سمتش هول داده و می گویم:
_ من نمی تونم سالاد بخورم.
مت لبخند می زند.
_ به کاهو آلرژی داری؟
شروع به گفتن حقیقت می کنم.
" نمی تونم غذای خام بخورم، به این خاطر که ممکنه اونا باکتری داشته باشن و این منو می کشه! بخاطر داروهای مقاومی که در بقیه ی عمرم مصرف می کنم و من حتی می تونم با دست زدن به یک کلاه به سرعت مریض بشم!"
لحظه ای خودم را برای پاسخ دادن متوقف می کنم. نگاهی به پایین و سپس به بالا می اندازم. او هنوز به من نگاه می کرد و منتظر پاسخم بود.
می گویم:
_ سالاد دوست ندارم!
_ بخورش. من به قدر کافی غذا دارم.
او چنگال خود را برداشته و غذایش را می خورد. حالت چهره اش جوری است که به خنده می افتم و به دنبال یک دلسوزی کوچکم که خنده ام را پنهان نگه دارم.
با دهان بسته می خندم.
_ اُجار درست میگه. تو این غذا رو دوست نداری.
مت حالتی به چهره اش داده و به سمتم خم می شود.
_ حتی وقتی که میگم زردچوبه هندی استفاده نکنن، بازم همین طعم رو میده. فکر می کنم که قابلمه و ماهی تابه ی اونا خودشون چاشنی غذا رو دارن!
_ خب، تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ذائقه ی تو جور دیگه ایه!
یک لقمه ی دیگر در دهان گذاشته و سپس اینبار از برنج لیمویی برمی دارم.
_ چرا من تا حالا متوجه ی غذای هندی نشدم!؟
مت به نرمی سالادم را به سمت خود می کشد. او زمانی که در حال خوردن غذایش است اینکار را می کند. در یک لحظه متوجه ی نگاه او بر روی خود می شوم و می فهمم که بشقابم تقریبا از غذا خالی شده است. احتمالا اون مرا شبیه یک خوک می بیند! متوقف می شوم.
می گویم:
_ من بخاطر لیدی عجله دارم!
سپس اضافه می کنم:
_ ولی این غذا واقعا فوق العادست!
مت می گوید:
_ خوشحالم که ازش خوشت اومده.
_ خوشم نیومده، عاشقش شدم. این مثل... غذای خدایانه!
چشم های مت گرد می شود.
_ من چیزی دارم که...!
نگران زبانم را روی دندان هایم می گذارم که مبادا چیزی کثیف و زشت در جلوی آن ها گیر کرده باشد.
مت سرش را تکان می دهد.
_ تو عالی. این فقط... عجیبه!
_ چی عجیبه؟
او طوری چنگال را در سالادم فرو می کند که انگار می خواهد یک گوجه بکشد!
می گویم:
_ چی شد؟
_ تو خیلی این غذا رو دوست داری. از اونجا که... اریکم همینطور بود! اون حتی غذا رو هم همینطوری توصیف کرد. به عنوان غذای خدایان!
کمی از هوا را نفس می کشم.
_ یعنی میگی من اینو دوست دارم، چون... چون اریک دوستش داشته!؟
_ نه. من... من مطمئن نیستم که این باشه. فقط احساس عجیبیه!
سعی می کنم حرف هایش را هضم کنم. این آسان نیست، به این دلیل که بدنم مشغول هضم غذای بیشتری است که در این یک سال اخیر خورده ام و فقط حیرت زده به این فکر می کنم که چطور بسیاری از احساسات لیا جدید برای من نیست، بلکه درمورد اریک است!
***