ترجمه رمان نامزدی خطرناک | تیم ترجمه نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/30
ارسالی ها
1,523
امتیاز واکنش
10,543
امتیاز
917
نام رمان: نامزدی خطرناک(dangerous engagment)
نویسنده:Charlotte Byrd
ژانر: عاشقانه و هیجان انگیز
مترجمان: تیم‌ترجمه نگاه
یکتا رسولزاده
ملیکا سلطان زاده
فاطمه سادات شکرالهی
زهراکلانی


خلاصه:
آرورا تیت:
مدتی نه چندان دور، میتوانستم هر چه که میخواستم داشته باشم. ولی الان، حتی نمی توانم همسر آینده ام را انتخاب کنم.
برای نجات جان پدرم و حفظ میراث خانوادگی، باید با مردی ظالم که مرا فقط به عنوان یک غنیمت جنگی می بیند، ازدواج کنم.
هنری آشر قرار بود فقط یک شیطنت تابستانی باشد و بس. ولی ما عاشق هم شدیم. فکر می کردیم تا ابد با هم خواهیم بود ولی زندگی واقعی نظر دیگری داشت. وقتی که از هم جدا شدیم سوگند یاد کردم که هیچوقت دلیل حقیقی این جدایی را به هنری نگویم.
چه اتفاقی می افتد وقتی که دروغ هایی که قرار بود مرا نجات دهند، شروع به غرق کردنم می کنند؟
هنری آشر:
من همیشه پول یا قدرت نداشتم. حتی زمانی هم بود که
هیچ کدامشان را نمی خواستم. ولی بعد با او آشنا شدم؛ آرورا تیت وارث یک ثروت بیلیون دلاری بود. او در کوچه باغ پارک بزرگ شده بود، خانه ای در شهر هامپتون( در ایالت ویرجینیا) داشت و در اسپن( یک مجموعه ی اسکی) اسکی می کرد. اولین تابستانی که با هم گذراندیم، جادویی بود‌. به قدری ساده و زودباور بودیم که فکر می کردیم عشق، کافی است.
حالا او مجبور بود با مردی که از او متنفر است ازدواج کند تا جان پدرش را نجات بدهد. برای اینکه او را برگردانم و با او ازدواج کنم، من باید تبدیل به مردی بشوم که هیچوقت نبودم. آیا میتوانم به موقع انجامش بدهم؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    فصل اول:
    *از زبان آرورا*
    از دور تماشایش می کنم. با اینکه حتی اسمش را هم نمی دانم، احساس می کنم می شناسمش. او به احتمال زیاد هرچیزی را که متعلق به من باشد، می خواهد. خیال می کند که زندگی من فوق العاده و مفرح و پر از احتمالاتی است که او فقط می‌تواند در رویا به آنها برسد.
    چیزی که نمی داند این است که چقدر حوصله سر بر و تنها می تواند باشد. من پدر و مادرم را دارم، دوستانم را دارم، خانواده ام دوستانی در سطح خودشان دارند و پدربزرگ و مادربزرگم هم هستند ولی هیچ کدامشان مرا نمی شناسند. آرزو می کردم که مرا می شناختند ولی حقیقت این است که حتی روانشناسم هم من واقعی را نمی شناسد.
    هر کجا که می روم ماسکی متفاوت روی صورتم می گذارم و زندگی ام مثل نمایشی کمدی است. لباس و آرایشم برایم مثل یک زره هستند؛ کفش های هزار دلاری، کیف دو هزار دلاری، لباس های سه هزار دلاری. کمد لباسم به اندازه ی یک آپارتمان تک اتاقه در نیویورک است. من می‌توانم هر چه را که بخواهم بخرم و بنابراین، هیچ چیزی نمیخواهم.
    روانشناسم فکر می کند که افسرده هستم. تشخیص داده که تشویش و استرس همیشگی دارم و برایم قرص هایی را تجویز کرده که نمیخواهم استفاده کنم. شاید افسرده باشم. ولی چه کسی افسرده نیست؟ در اواسط دهه ی دوم زندگی ام هرچیزی میتوانم باشم، تنها مشکل این است که نمیخواهم هیچ چیزی باشم. در طول سال، خودم را با مدرسه و دانشگاه مشغول می کنم و این برنامه، به زندگی ام کمی ساختار می دهد.
    هر ترم چهارتا کلاس بر می دارم و در بین آنها، به ورزشگاه و سونا و غیره می روم و یک جوری خودم را مجبور می کنم که فراموش کنم چقدر حوصله ام سر رفته‌. در آخر هفته ها، دوستانم که شصت ساعت در هفته در مزون ها و گالری ها کار آموزی بدون حقوق می کردند از من میخواستند که خودم را از بین کلاس های درس خسته کننده و دوستان دانشگاهی ام جدا کنم و به جایش با آنها بگردم. جشن هایشان معمولا دو روزه بودند و باید با هلیکوپتر به مکان های دوردست سفر می کردی که به عمارت هایی که محل جشنشان بود برسی. همه ی این چیزهای رویایی در زندگی من کابوس بودند.
    وقتی می گفتند دوستانم هستند خودشان هم این کلمه را با شک بیان می کردند چون خودشان هم می دانستند که دوستان من نیستند؛ فقط افرادی هستند که من می شناسم. چیزی که نمی دانستند این بود که گروه دیگر دوستانم در دانشگاه هم واقعا دوستان من نبودند. آنها فقط کسانی بودند که برای مدت بیشتری می شناختم.
    این مرد با چشمان فندقی و لبخند خودمانی و لباس های ارزان قیمت هم حتما همین فکرها را درباره ی من می کرد؛ که من دختری لوس و افاده ای هستم که همیشه هر چه خواسته به دستش داده اند، که تابحال برای هیچ چیزی جان نکنده ام. که لیاقت هر چیزی که به دست بیاورم را ندارم.
    سرزنشش نمی کنم. بخشی از خودم هم همین فکر را می کرد. چه فکر دیگری میتوانستی بکنی؟ پدرم در رسانه برای خودش یک سلطنت درست کرده بود که از همان وقتی که در اواسط ۱۹۸۰ سر کار آمده بود، تمام نیویورک را در دست خودش گرفته بود. او صاحب هزاران خانه و ساختمان در نیویورک و دیگر شهر ها و کشور ها بود. او کسی بود که هزاران تاجر و گردن کلفت دلشان می خواست جایش را بگیرند ولی او هیچوقت این اجازه را نمی داد زیرا که او هیچوقت از قدرتش دست نمی کشید. من دختر بزرگش بودم و او میخواست در آینده مرا به جای خودش بنشاند. هر چند که زیاد رویش حساب باز نمی کردم چون او اهل بازنشسته شدن و کنار کشیدن نبود. به علاوه ی اینکه من هم آدمی نبودم که بخواهم یک امپراطوری را بگردانم. من میخواستم خودم جای خودم را در این دنیا پیدا کنم. با اینکه خودم هم هنوز نمی دانستم آنجا کجاست.
    هیچکدام از افراد خانواده ام نمیتوانند این منطق مرا بفهمند. هرچند که باید بتوانند. آنها هر دو از صفر شروع کردند و با هم رسانه ی "تیت" را به چیزی که الان هست تبدیل کرده بودند‌. مادرم از آن زن هایی نبود که در خانه بماند. او حسابدار ارشد رسانه ی تیت بود و این تنها بخش کوچکی از کاری است که او برای آن رسانه انجام می دهد‌.
    پدر و مادرم رسانه ی تیت را از خون و عرق خودشان ساخته بودند. از یک کانال رادیو تا کانال بعدی را خودشان با تلاش و سختی خریده بودند. آنها همه ی جزئیات کارشان را از بر بودند و با این وجود کاری کرده بودند که من هیچوقت در آن احساس راحتی نکنم. یک بار تابستان سال دوم دبیرستانم را در آنجا گذراندم و تمام مدت آن دو نفر تمام حرکات مرا زیر نظر داشتند و حتی یک بار نگذاشتند به حال خودم باشم. بعد از آن با خودم قسم خوردم که تا ابد هیچوقت دوباره آنجا کار نکنم.
    نگاه مرد به من می خورد. کمرم را صاف می کنم و یک پایم را روی آن یکی می اندازم. عینک مارک چنل و کلاه بیش از حد بزرگم را مرتب می کنم تا بتوانم نگاه بهتری به او بیاندازم.
    به اندازه ی کافی خوش قیافه است و به احتمال زیاد هم کمی شوخ باشد. آرزو می کردم مردم انقدر قابل پیش بینی نبودند. قبل از اینکه دهانش را باز کند هم دقیقا می دانستم قرار است چه بگوید. دقیقا مثل هزاران آدم دیگری بود که دیده بودم و هیچکدام باعث نشدند علاقمند بشوم.
    به آرامی به سمتم قدم بر می دارد. خودم را برای یک جمله ی کنایی آماده می کنم. عینک آفتابی ام را روی دماغم جلوتر می کشم و منتظر می مانم تا دهانش را باز کند. گوشه ی لبانش بالا می روند ولی نه آنقدر که لبخندش محسوس باشد. می پرسد:
    _ تا حالا نوشته های "فلانری اوکانر" رو خوندی؟
    از سوالش شوکه شده ام. به صندلی تکیه می دهم. جالب شد! یکی از ابروهایم هایم را بالا می دهم و می گویم:
    _ البته.
    با کمری صاف، دستی در موهایش می برد. اعتماد به نفسی که دارد کمی کوبنده است و باعث می شود به خودم شک کنم. می پرسم:
    _ چطور؟
    _ خب، امروز صبح داشتم یکی از نوشته هاشو می خوندم، "آدم های خوب روستایی ". میشناسیش؟
    سرم را به تائید تکان دادم. جوری که انگار حرفم را باور نمی کند می پرسد:
    _ واقعا؟
    دارد مرا امتحان می کند! این اتفاقی نیست که همیشه بیافتد. در واقع اگر بخواهیم رو راست باشیم، هیچوقت تابحال رخ نداده که کسی تلاش کند مرا امتحان بکند. به چشمانش زل می زنم و بدون اینکه رد نگاهم را تغییر بدهم می گویم:
    _ درباره ی "جوی"، یه دانشجوی دکترای فلسفه است که به خدا اعتقاد نداره و همراه مادر بی فکرش زندگی می کنه. جوی یه پا نداره چون وقتی بچه بوده توی یه حادثه ی تیر اندازی از دستش داده‌. تا اینکه یه فروشنده ی کتاب مقدس میاد به دیدنشون و مادرش فکر می کنه که یه آدم خوب روستاییه. فروشنده جوی رو به قرار دعوت می کنه و بعد از اون… خب بذار بگیم که داستان یه کمی جذاب تر میشه.
    یکی از ابروهایش را بالا می برد و قدمی به عقب بر می دارد. می پرسم:
    _ تعجب کردی؟
    _ آره! اگه راستش رو بخوای به بهترین حالت ممکن تعجب کردم.
    می پرسم:
    _ چرا؟
    شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
    _ راستشو بخوای دلیلش رو نمی دونم!
    دست هایم را روی سـ*ـینه ام قفل می کنم و چانه ام را به حالت دفاعی بالا می برم. می گویم:
    _ راجع بهش پرسیدی که یه چیزی بهم یاد بدی؟ که احساس بدی بهم دست بده؟ حتی اینکه احساس کنم احمقم؟
    سرش را تکان می دهد. چیزی درباره اش وجود دارد که به سمتش جذبم می کند. حتی باعث می شود که مطمئن شوم که قصدش از پرسیدن این سوال آن چیزی که فکر می کردم نبوده است‌ و فقط میخواسته سر بحث را باز کند‌. با صدای نرم و حتی طبیعی ادامه می دهد:
    _ وقتی که سر قرار میرن، فروشنده یه جوری دختره رو راضی می ‌کنه که پای پلاستیکیش رو در بیاره. بعد درون یکی از کتاب هاش رو به دختر نشون میده و می بینه که سه تا وسیله توش قایم کرده.( مترجم: اون سه تا وسیله برای احترام به قوانین نگاه دانلود ترجمه نشده اند.)
    داستانش را خودم برایش تمام می کنم:
    _ وقتی که دختره با پیشنهادش موافقت نمی کنه، فروشنده به دختر میگه که کلکسیون پای مصنوعی جمع می کنه و پای دختره رو بر می داره و فرار می کنه.
    از من می پرسد:
    _ توی این داستان از چی خوشت میومد؟
    می پرسم:
    _ کی گفته از این داستان خوشم میاد؟
    لبخندی می زند و می گوید:
    _ باید خوشت بیاد.
    می پرسم:
    _ باید؟
    جواب می دهد:
    _ داستان رو اونقدر غریزی و صمیمی تعریف می کنی که معلومه روی روحت اثرش رو گذاشته‌.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    به چشم هایش زل می زنم. بیست و پنج سال در این دنیا زندگی کرده ام و حتی یک بار هم درباره ی روح و اعتقاداتم با کسی حرف نزده ام. ولی الان، یک آدم غریبه، یک آدم ساده در کشتی تفریحی پدرم، طوری طبیعی و بدیهی از آن حرف می زند که انگار یک قانون و به اندازه ی جاذبه واقعی است. جواب می دهم:
    _ فکر می کنم چیزی که بیشتر از همه درباره ی همه ی نوشته هاش دوست دارم، طعنه هاییه که می زنه. درواقع مثل یه کمدی می مونه. اسم داستان رو "مردم خوب روستایی" گذاشته، و این همون چیزیه که مادر جوی درباره ی فروشنده فکر می کنه‌. ولی درواقع اون فروشنده هر چیزیه غیر از اون‌. و حتی خودش، با اینکه یه مدرک دانشگاهی داره، باید بهتر از اینا میدونست ولی گول می خوره. تقریبا خنده داره. ولی خب، حتی مادرم هم فکر می کنه که من حس شوخ‌طبعی عجیبی دارم.
    می گوید:
    _ فکر می کنم این یکی از نقاط مشترکمون باشه.
    صدایمان خاموش می شود و چیزی که باقی می ماند سکوتی است که هم آرام است و هم آرامش دهنده. میخواهم برای همیشه در این حالت بمانم، ولی خیلی زود کسی مزاحممان می شود. الیس هویل، در حالی که خودش را در صندلی کناری ام می اندازد می گوید:
    _ یه ناهار حسابی رو از دست دادی! اونجوری که میخواستی یه زمان برای تنهایی پیدا کردی؟
    از مرد میخواهد که برایش یک نوشیدنی جدید بیاورد. تلاش کردم بگویم:
    _ نه… اون کارش این نیست!
    ولی او شانه ای بالا انداخت و گفت که در هر حال برای الیس یک نوشیدنی خواهد آورد. الیس پرسید:
    _ به این زودی به اینجا رسیدی؟
    _ داری درباره ی چی حرف می زنی؟
    انگشت اشاره اش که یک انگشتر الماس گنده زینتش داده را به سمتم می گیرد و می گوید:
    _ خودت میدونی درباره ی چی حرف می زنم! از همین الان داری با خدمتکارا خوش و بش می کنی؟ من فکر می کردم ما خدمتکارا رو گذاشتیم برای وقتی که هفت، هشت ساله ازدواج کردیم! نه برای وقتی که هنوز مجردیم!
    انگشترش انگشتر نامزدی نبود. فقط آن را خریده بود چون دوستش داشت و می توانست آن را بخرد. با صدایی محکم می گویم:
    _ من با هیچ کس خوش و بش نمی کنم!
    خودم را هم با فکر کردن به اینکه حتی اسمش را هم نمی دانم راضی می کنم که حرفم درست است. زبانم را روی لب پایینم می کشم و تلاش می کنم این خواسته ی دوباره حرف زدن با او را سرکوب کنم. اصلا چرا اهمیت می دهم؟ برای چه ناگهان مشتاق شده ام؟
    او یکی از تنها آدم هایی،نه! بگذار حرفم را اصلاح کنم، او تنها آدمی است که تابحال حوصله ام را سر نبرده است. نمیتوانستم حتی یک کلمه از حرف هایی را که از زبانش بیرون می آمد پیش بینی کنم و باز هم میخواستم این اتفاق بیافتد. متاسفانه، تا آخر آن شب نتوانستم دوباره با او حرف بزنم. رئیسش تمام مدت او را مثل عقاب تماشا می کرد تا مطمئن شود که تمام عرشه ی کشتی پدرم را درست تمیز می کند. البته که میتوانستم خودم پیشش بروم و با او حرف بزنم ولی حاضر نبودم تا آنجا هم از خط قرمز هایم رد شوم.
    بعد از اینکه تمام روز را به خواندن و حرف زدن و مجله ورق زدن گذراندیم، دخترها برای حمام و درست کردن موهایشان به اتاق ها رفتند تا برای گذراندن تمام شب در بندر آماده شوند. با غرولند و بهانه گیری، من هم به آنها ملحق شدم ولی قبل از دیگران کارهایم را تمام کردم و دوباره قدمی در عرشه زدم تا شاید او را دوباره ببینم؛ کسی که حتی اسمش را هم نمی دانم.
    با وجود اینکه او هیچ جا نبود، توانستم مدیر را پیدا کنم. آقای مدسن در اواسط شصت سالگی اش است و از وقتی که به یاد می آورم در کشتی تفریحی پدرم کار می کرد و به تمام کارکنان آنجا نظارت داشت. به عادی ترین حالت ممکن می پرسم:
    _ آقای مدسن، ممکنه ازتون بپرسم اون آقایی که امروز داشتند عرشه رو تمیز می کردند کجا هستن؟
    اگر هم به نظرش این قضیه عجیب آمده، به روی خودش نمی آورد. آقای مدسن نمونه ی کامل یک کارکن حرفه ای است.
    _ امروز یه تعدادی آدم این کار رو بر عهده گرفتن، هنری آشر، تام سدار و و الیوت دیکنسون.
    _ آم… اون حدود شش فیت قد داشت با شانه های پهن و موهای سیاه ضخیم.
    _ اوه، بله. دارید راجع به هنری آشر حرف می زنید. به احتمال زیاد طبقه ی پایین در اتاق خدمه پیداش می کنید.
    یک راست به سمت پله ها رفتم و گفتم:
    _ خیلی ممنونم.
    آقای مدسن در حالی که وحشت زده است به سمتم می دود و جلویم را می گیرد. به سرعت می گوید:
    _ من صداش می کنم که پیش شما بیاد خانم تیت. اگه مشکلی با صبر کردن در تالار انتظار نداشته باشید.
    دلم نمیخواهد منتظر بمانم ولی تصمیم می گیرم حرفی نزنم. مهمان ها نباید در طبقه ی کارکنان وارد شوند. این قانونی قدیمی بود. به علاوه ی اینکه نمیخواهم دوستانم مرا در حال ورود به آنجا ببینند.
    قبل از اینکه بتوانم برای دفعه ی دوم به ساعتم نگاه کنم تا ببینم که پنج دقیقه است منتظرم، او در چهارچوب در ظاهر شد. به همان اندازه ی صبح، به نظر قد بلند، تاریک و جذاب می آمد. با این تفاوت که الان به خاطر کار زیر نور خورشید، برنزه تر شده بود و زاویه های صورت و عضلاتش بیشتر به چشم می آمدند. سرش را کمی به عقب خم کرد و بعد چشمانش به چشمان من گره خورد. گفت:
    _ سلام.
    به آرامی گفتم:
    _ سلام.
    _ میخواستی منو ببینی؟
    در حالی که مثل یک جیمز دین معاصر، به دیوار تکیه می داد، طره ای از موهایش روی پیشانی اش ریخت. حالا باید چه جوابی به او می دادم؟ این اولین بار در زندگی ام است که باید قدم اول با یک مرد را خودم بر می داشتم. برایم غیر طبیعی و غیر واقعی و در عین حال مهیج بود. به آرامی جواب می دهم:
    _ من… میخواستم بدونم که ممکنه امروز با من به ساحل بیاید؟
    یکی از ابروهایش بالا می رود و بعد با اعتماد به نفس لبخند می زند. میگوید:
    _ البته. چه برنامه ای تو ذهنت داشتی؟
    _ خب، من میخواستم با دوستام برم ساحل و ب*ر*ق*صیم یا همچین کارایی. ولی هنوز هیچی قطعی نیست.
    هنری چند قدم به سمتم بر می دارد و روی مبل کناری ام می نشیند. به سمت او می چرخم و زانوانمان به هم برخورد می کنند‌. می گوید:
    _ خب، اگه هنوز چیزی قطعی نیست، نظرت راجع به اینکه یه کار دیگه بکنیم چیه؟
    _ مثل چی؟
    مثلا یه رستوران مورد علاقه ی من بریم و تاکو بخوریم و بعدش هم به یه کافی شاپ خوب با قهوه های مزخرف!
    هر کس دیگری در جای او بود، تلاش می کرد مرا با رستوران های پنج ستاره و با کلاس و نوشیدنی های اعلا تحت تاثیر قرار دهد. یا شاید تلاش می کرد خودش را پولدارتر از چیزی که هست نشان بدهد حتی با اینکه هردو می دانستیم روی کشتی کار می کند. ولی او حتی تلاش هم نمی کرد کسی باشد که خودش نبود. با دیدن جسارتش هم شگفت زده و هم مجذوب شده بودم. مثل یک نسیم تازه، هم مجذوب کننده و هم سمی بود و مرا از خود بیخود می کرد.
    *فصل دوم*
    * از دیدگاه هنری*
    در ابتدا فکر می کردم که او هم مثل بقیه شان است؛ لوس و پولدار و کاملا جدا از واقعیت. هیچ علاقه ای به حرف زدن با او نداشتم. بله، او زیبا بود، حتی خیلی هم جذاب به نظر می آمد. ولی یک زن چیزهایی بیشتر از زیبایی دارد، یا حداقل باید داشته باشد.
    ولی وقتی او را امروز صبح تماشا می کردم، متوجه شدم که با دوستانش متفاوت است. او به اندازه ی آنها نمی خندید. وقتی هم که به رفتارهای احمقانه شان می خندید، انگار مجبور بود. حتی از آن کمتر هم لبخند می زد. انگار حضورش آنجا اجباری بود؛ انگار که فقط داشت از مقررات پیروی می ‌کرد.
    ولی این کشتی او بود، یا در واقع کشتی پدرش. چقدر میتوانست با دیگران متفاوت باشد؟ نمی‌دانم آن بعد از ظهر وقتی که او را دور از دوستانش که داشتند برای خودشان سالادشان را می بلعیدند و سلفی می گرفتند، روی عرشه دیدم، با خودم چه فکری کردم. برای چه کنارشان نبود؟ روی میزش داشت چه کتابی می خواند؟ حتما باید چیزی احمقانه می بود، مگرنه؟ اصلا امکان نداشت که او ادبیات واقعی را بشناسد. به خاطر همین تصمیم گرفتم پیشش بروم، یک شوخی بود. میخواستم چیزی پر معنی بگویم و از آنجایی که...خب، خودم بودم، تنها چیزی که به یادم آمد، فلانری اوکانر بود. و آن موقع بود که قضیه جالب شد. یک نویسنده ی داستان های کوتاه گمنام از قرن بیستم، باعث شد که من با کسی شروع به بحث کنم که از اولش حتی نمیخواستم با او حرف بزنم.
    بعد از اینکه دوستانش دوباره پیشش برگشتند، آقای مدسون سخنرانی بلند بالا و خشکی درباره ی حرف زدن با دختر رئیس برایم کرد. مخصوصا اینکه آنچنان با او خودمانی شده بودم. مرا مجبور کرد از عرشه ی کشتی تا توالت ها و خلاصه هر جای کثیفی که به فکرش رسید را تمیز کنم. تا آخر روز او را ندیدم تا اینکه شب مرا به بالا احضار و به قرار دعوتم کرد.
    او مرا سر قرار دعوت کرد ولی مطمئن شد که به نظر مثل یک قرار نیاید. از من خواست همراه بقیه ی دوستانش به ساحل برویم انگار که ما دوست بودیم و انگار که من هیچ اهمیتی به کسی غیر از او می دادم! نه! من فقط به او اهمیت می دادم. من فقط میخواستم او را بیشتر بشناسم.
    با یک قایق به سمت ساحل می رویم و در طول راه، الیس هالت هی به من نگاه می کند و در گوش آرورا زمزمه می کند‌. صدای موتور که باعث پاشیدن مقدار زیادی آب در دریا می شود، اجازه نمی دهد که بشنوم چه می گوید. فقط امیدوارم که نظر آرورا را عوض نکند. وقتی به ساحل می رسیم به سمتم می آید و دستم را می گیرد. با موبایلم یک تاکسی می گیرم و الیس و دوستان احمق دیگرش را روی لنگرگاه تنها می گذاریم.
    آرورا از توی پنجره به جایی که رسیده ایم نگاه می کند و سرش را کمی خم می کند. می پرسد:
    _ پس، اینجا جاییه که دوست داری غذا بخوری؟
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    می خندم و جواب می دهم:
    _ میدونم به نظر خوب نمیاد ولی بهم اعتماد کن! اینجا بهترین جاییه که تو هامپتون میتونی برای تاکو خوردن بری!
    به دور و برش نگاه می کند و به نظر می آید که اصلا خوشش نیامده. قبول می کنم که رستوران کوچک جک، در بهترین حالت ممکن نیست. قبلا داخل رستوران هم میز گذاشته بودند ولی در یکی از زمستان های سخت، سیل به داخل رستوران رسیده بود و خرابش کرده بود و بعد از آن هیچوقت دوباره میزها را داخل نیاوردند. حالا، رستوران چیزی شبیه دکه های فست فود آماده است؛ در یک پنجره غذایت را سفارش میدهی و از پنجره ی دیگر آنرا تحویل می گیری. بیرون رستوران تعدادی میز و صندلی چوبی چیده اند که میتوانی پشتشان بنشینی و پاهایت را در شن ها فرو کنی. نمی داند چه چیزی سفارش دهد پس من به جایش سفارش می دهم.
    تا موقعی که تاکو هایمان آماده شود، یکی از میزها خالی شده. در حالی که جرعه ای از نوشابه ی اسپایتش می نوشد، نگاهم می کند و سرش را تکان می دهد. شانه هایم را بالا می اندازم و می پرسم:
    _ چیه؟
    سرش را دوباره تکان می دهد و گازی از تاکوی ماهی اش می گیرد. به محض اینکه قورتش می دهد می فهمم که بالاخره به تیم من ملحق شده است! می پرسم:
    _ خوشمزه است؟
    سرش را تکان می دهد و سریع یک گاز دیگر می زند و بعد یک گاز دیگر و بعد یک گاز دیگر! به محض اینکه تاکویش را تمام می کند به سمت تاکوی من حمله ور می شود! اولش تلاش می کنم مقاومت کنم ولی با التماس انگشت اشاره اش را بالا می برد که قول بدهد فقط یک گاز برند! ولی بعد، در عرض یک دقیقه تاکوی مرا هم تمام می کند. از نوشیدنی اش چند قلپ دیگر می نوشد و می گوید:
    _ ببخشید! نمیخواستم غذاتو تموم کنم!
    با خنده می گویم:
    _ چرا اتفاقا میخواستی!
    با آرنج سلقمه ای به او می زنم و او هم با یک سلقمه جوابم را می دهد و می گوید:
    _ بیا! بذار برات جبرانش کنم!
    همراهش به آخر صف که تا الان کلی بلندتر شده می روم. سرم را تکان می دهم و می گویم:
    _ باورم نمیشه همه ی غذامون تموم کردی! برای چی باید همچین کاری می کردی؟
    سرش را کج می کند و با لبخند بزرگی می گوید:
    _ گشنه بودم!
    _ بازم این دلیل خوبی برای بی ادبی نیست.
    می پرسد:
    _ بی ادبی؟ تو همین الان منو برای قرار بردی به چرک ترین رستورانی که وجود داره!
    _ که چی؟ هنوزم خیلی خوشمزه است! من و تو و همه ی این آدمایی که توی صف هستن میدونیم که چقدر خوشمزه است! خودت غذای هر دومونو با پنج تا گاز خوردی!
    جواب می دهد:
    _ آره! من با اینکه خوشمزه بود مخالفت نمی کنم. صرفا دارم میگم که این با قرارهای اولی که من معمولا میرم خیلی تفاوت داره!
    می پرسم:
    _ تا حالا توی هیچکدوم از اون قرار های اول انقدر غذا خوردی؟
    سرش را به دوطرف تکان می دهد و من دوباره سوال می کنم:
    _ و چندتا از اون قرار های اول تا حالا به دومی یا سومی کشیدن؟
    شروع می کند به خندیدن. می پرسم:
    _ چی انقدر خنده داره؟
    _ خب، تو خیلی مطمئنی که قراره قرار دومی هم داشته باشیم!
    _ مطمئنم.
    _ و چرا انقدر مطمئنی؟
    دلیلی ندارم. فقط به چشمانش نگاه می کنم و خودم را در آنها گم می کنم. دهانش را باز می کند تا چیز دیگری بگوید و من بی اختیار دستم را بالا می برم تا لـ*ـب پایینش را به انگشت شستم ل*م*س کنم. به سمتش خم می شوم و.‌.. ( برای احترام به قوانین نگاه دانلود، چند صحنه از کتاب حذف شده است)
    تو که هستی؟ در تمام زندگی ام کجا بودی؟
    *فصل ۳*
    * از زبان آرورا*
    کاری که کرد شگفت زده ام کرد و در عین حال انگار که طبیعی ترین کار در جهان بود. زمان بندی اش واقعا عالی بود. تک تک کارهایی که می کرد باعث می شدند که نفس هایم کمی تندتر شوند و همراهش قلبم هم تندتر می زد. وقتی که قدمی به عقب بر می دارد از او می پرسم:
    _ تو کی هستی؟
    نگاهم در نگاهش گره خورده‌. نقطه های سبز و زرد و آبی در چشمانش زیر نور مهتابی تابلوی تاکو فروشی می درخشند. می پرسد:
    _ چی رو میخوای بدونی؟
    _ همه چی.
    _ اسمم هنری آشر، بیست و هفت ساله ام. در نیویورک زندگی می کنم، توی مونتاک، با مادرم تو یه آپارتمان دو اتاقه بزرگ شدم که از اینجا زیاد دور نیست. مادرم هنوز اونجا زندگی می کنه، مونتاک شهری نیست که کسی بتونه ازش بیرون بزنه پس رفتنم به نیویورک یه جورایی برام از معدود چیزاییه که مایه ی افتخاره. دومین چیزی که بهش افتخار می کنم هم اینه که داستان کوتاهم توی نیویورکر (مجله ی هفتگی آمریکایی) چاپ شد. حالا تو بگو!
    دهانم باز می ماند و با تعجب نگاهش کردم. هیچ کس با یک آدم کاملا غریبه انقدر صادق نیست. چرا تلاش نمی کند مرا تحت تاثیر قرار دهد؟ چه بازی ای دارد با من می کند؟ می پرسد:
    _ نمیخوای بهم بگی کی هستی؟
    _ خودت می دونی، نمیدونی؟
    _ گمونم یه سری چیزا رو می دونم، آره.
    _ مثلا چی؟
    _ اسم کاملت آرورا پنلوپه تیت هستش و پدر و مادرت رسانه ی تیت رو درست کردن، پدرت صاحب اون کشتی ای که از صبح توش بودیم هستش و تو زیاد از دوستات خوشت نمیاد.
    به او زل می زنم و دستانم را روی سـ*ـینه ام قفل می کنم و حتی قدمی به عقب برمی دارم و شکایت می کنم:
    _ و چی باعث شد یه همچین فکری بکنی؟
    حرفش غلط نبود فقط از اینکه انقدر راحت می شد تشخیصش داد، شرمنده بودم. فکر می کردم هیچ کس غیر از خودم این حقیقت را نمی داند. جواب داد:
    _ فقط جوری که کنارشون رفتار می کردی؛ کناره گیر. انگار که فقط داری وجودشون رو تحمل می کنی.
    قبول می کنم:
    _ گمونم بعضی وقتا خیلی زیادی ان. ولی این دلیل نمیشه که ازشون خوشم نیاد!
    سرش را تکان می دهد. ولی قانع نشده. البته که چیزی که گفت دقیقا درست بود، ولی او یک غریبه است و من نمی‌توانم تا این حد با او صمیمی شوم که حرفش را درباره ی دوستانم تائید کنم. پرسید:
    _ چیز دیگه ای هست که باید بدونم؟
    تقریبا به پنجره رسیدیم ولی فرد جلویمان حدودا بیست تا تاکو سفارش داد پس آنقدرها هم که فکر می کردم نزدیک نبودیم.
    _ خب، تو انگار همه چی رو درباره ی من می دونی. واقعا فکر نمی کنم چیزی باشه که بتونم اضافه کنم.
    گفت:
    _ شک دارم اینطور باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    نگاهش را از نگاهم نمی گرفت. چشمانش به حدی نافذ بودند که خودم هم هرچقدر تلاش می کردم نمیتوانستم نگاهم را از او بگیرم. می گوید:
    _ یه چیز...واقعی درباره ی خودت بهم بگو.
    قرارهای اول نباید اینطور پیش بروند. باید کلی بخندیم و جوک بگوییم و درباره ی هیچ چیز خاصی حرف نزنیم. ولی هنری به حدی با دقت داشت مرا نگاه می کرد که نمی‌توانستم دربرابرش مقاومت کنم. دلم میخواهد بحث را عوض کنم ولی دلم هم نمیخواهد این لحظه را از دست بدهیم؛ او میخواهد درباره ی خود من بداند. اولین فردی است که بعد از مدتها، مرا به چشم یک وارث، یک جایزه و یا یک کپی از پدر و مادرم نمی بیند. چرا این مرا انقدر می ترساند؟ در نهایت می گویم:
    _ میخوام یه کار بزرگی تو زندگیم بکنم ولی نمیدونم چی؟ همه ازم یه انتظاری دارن؛ پدر و مادرم ازم میخوان که یه دختر کامل و یه وارث کامل برای ثروتشون بشم، دوستام ازم میخوان که یه کسی مثل خودشون باشم، به جک های احمقانه شون بخندم و بیش از حد بنوشم و درباره ی اینکه بقیه ی مردم چی پوشیدن هی قضاوت و غیبت کنم. من تلاش می کنم که براشون اون چیزی باشم که ازم میخوان، ولی اکثر مواقع این کار باعث میشه توی سـ*ـینه ام احساس مریضی کنم. و هرچقدر که می گذره، بیشتر مس ترسم که واقعیت رو بفهمن.
    _ و واقعیت چیه؟
    _ اینکه من اون دوست و اون دختر کاملی که میخوان نیستم، که هیچ علاقه ای ندارم رسانه ی تیت رو بعد از اونا بگردونم.
    هنری می پرسد:
    _ و بیا برای یه لحظه فکر کنیم که همه ی این چیزا رو بفهمن، اونوقت چی میشه؟
    شانه ای بالا می اندازم. هنری منتظر جواب می ماند. زمزمه می کنم:
    _ نمیدونم. من فقط یه فشار بزرگی رو روی شونه ام حس می کنم فقط به خاطر اینکه اون کسی باشم که ازم میخوان. میترسم به بقیه درباره ی همه ی اینها بگم چون حتی نمی دونم کی هستم. فقط می دونم که اون آدم نیستم.
    حسابدار از پشت پنجره می پرسد:
    _ چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
    می گویم:
    _ ما برگشتیم!
    زن پشت پنجره کاملا ریلکس به نظر می آمد و اصلا تحت تاثیر قرار نگرفته بود:
    _ اتفاق می افته!
    هنری این بار برای هر کداممان دو تاکو سفارش می دهد و اجازه نمی دهد که من پولش را بدهم. با خنده می گوید:
    _ ممکنه اونقدر پول نداشته باشم آرورا! ولی صد درصد میتونم پول چند تا غذا از تاکو فروشی جک بدم!
    _ منم نگفتم نمیتونی! صرفا میخواستم با ادب باشم!
    _ خب، تو الان با من سر قراری! بذار خودم نگران با ادب بودن باشم! به علاوه ی اینکه بعد از این قراره بریم کافی شاپ. پس اون موقع میتونی تو حساب کنی!
    مرا به جلو می کشد و دوباره گرمای لبش را روی لبم حس می کنم. افراد پشت سرمان باید ما را از صف هل بدهند تا بیرون برویم! بخشی از وجودم از این که در ملاء عام اینچنین علاقه اش را بهم نشان می دهد، خجالت می کشد و بخش دیگرم هیچ اهمیتی نمی دهد! خودم هم به همان اندازه دلم میخواست به او نزدیک شوم. وقتی که بالاخره غذایمان حاضر شد، این بار دیگر آنقدر خوش شانس نبودیم که بتوانیم میز خالی پیدا کنیم پس تاکو ها را با خود به ساحل می بریم.
    نسیمی که از دریا می آید، لـ*ـذت بخش و گرم است و دریای طوفانی چند ماه پیش، چیزی غیر از یک خاطره نیست. از کنار چمن ها و بوته هایی که کنار ساحل کشیده شده بودند رد شدیم و تپه ی شنی ای را پیدا کردیم که رویش تنها بودیم. این دفعه فقط توانستم یکی از تاکو هایم را بخورم و او سه تای دیگر را تمام کرد. بعد از اینکه هر دو سیر شدیم، به شانه اش تکیه دادم و به موج های دریای روبرویمان خیره شدم. امروز آنقدر موج های بزرگی در دریا نیست. هیچکدام به درد موج سواری نمی خورند. ولی همین باعث می شود آرامش دهنده باشند. می پرسم:
    _ اگه خونه ات تو نیویورکه، تو کشتی پدر من چی کار می کنی؟
    _ کار کردن برای آدمایی که برای تعطیلات تابستونی میان پول خوبی داره. به علاوه ی اینکه من در هر حال تو این وقت سال بیکارم پس فکر کردم بیام اینجا، به مادرم یه سری بزنم و یه خورده پول در بیارم.
    _ مگه کارت چیه که این وقت سال بیکاری؟
    _ در طول سال معلم دبیرستانم.
    _ چرا تا حالا ندیدمت؟ این اولین سالیه که روی کشتی کار می کنی؟
    _ کارم روی کشتی پدرت موقته؛ دارم به جای یه کسی کار می کنم. در طول تابستون معمولا توی باشگاه قایق سواری "ساوت همپتون" کار می کنم.
    می پرسم:
    _ اونجا چی کار می کنی؟
    _ هر کاری که گیرم بیاد. ولی معمولا تو کافی شاپش کار می کنم. از وقتی پونزده سالم بوده اونجا کار می کردم پس می ذارن هرچقدر که دلم میخواد تو کافی شاپش کار کنم.
    _ اون بهترین کاریه که میشه کرد؟
    سرش را تکان می دهد و می گوید:
    _ آره.
    خنده اش می گیرد؛ به احتمال زیاد به سادگی من می خندد. ادامه می دهد:
    _ اونجا بهت بیشترین انعام ها رو میدن و با بهترین آدما آشنا میشی و آدمایی که برای تعطیلات تابستونی میان، حداقل آدم های خوبشون، زیاد بهت انعام میدن.
    ناگهان، میل شدیدی به این پیدا می کنم که تا جای ممکن درباره ی او بدانم؛ می خواهم بدانم که کجا متولد شده است، کجا بزرگ شده است، میخواهم بدانم که آیا تابحال کسی قلبش را شکسته است یا نه، میخواهم درباره ی مادرش بدانم.
    ولی وقتی سرم را به سویش بر می گردانم و دهانم را باز می کنم تا سوالی بپرسم، با بـ*ـو*سه ای جلویم را می گیرد.( چند صحنه به احترام به قوانین نگاه دانلود حذف شده است.)
    صدای خنده های بلندی ما را به خود می آورد؛ تعدادی نوجوان در حال بالا آمدن از تپه و پهن کردن زیراندازهایشان در کنار ما هستند. همه بیش از حد مشغولند و توجهی به ما نمی کنند. یکی شان آتش درست می کند و دیگری دارد تلاش می کند از بلند گوهای بزرگی که با خود آورده اند آهنگ پخش کند. بقیه شان در حال شادی و مسخره بازی اند. هنری می پرسد:
    _ چطوره بریم یه جای دیگه؟
    سرم را تکان می دهم. کمکم می کند بلند شوم. دلم میخواهد به جایی برویم که فقط خودم و خودش آنجا تنها باشیم. ولی او مرا به همچین جایی نمی برد. به جایش مرا به کافه ای شلوغ می برد. می گوید:
    _ اینجا همون قهوه هایی رو درست می کنه که هر جای دیگه ای با این تفاوت که هر کدوم از قهوه هاش هجده دلار خرج بر نمی داره!
    دلم نمیخواهد داخل بروم چون میخواهم او را در کنار خودم نگه دارم ولی خیلی زود است؛ ما تازه با هم آشنا شده ایم. به منویی که پیشخدمت به دستم می دهد نگاهی می اندازم و سریع اولین چیزی را که به چشمم می خورد سفارش می دهم. کافی شاپ شلوغ است ولی میتوانیم در گوشه ای تاریک یک میز پیدا کنیم. تقریبا از صدای آهنگی که از بلندگو ها با صدای بلند پخش می شود، دور هستیم. بقیه ی آدم ها در حال جیغ و داد کردن و با صدای بلند حرف زدن هستند، ولی در نقطه ای که ما نشسته ایم، صدایش به قدری کم هست که بتوانیم صدای یکدیگر را بشنویم. وقتی قهوه هایمان را می آوردند، اول نگاهی به او می اندازم که قهوه ی ساده ی خودش را به آرامی می نوشد و بعد، خودم هم جرعه ای می نوشم. سرم را تکان می دهم و می گویم:
    _ واقعا خیلی خوش طعمه.
    متوجه می شوم که قهوه اش تازه دم و خوش بو است. می گوید:
    _ همه چی رو خودشون درست می کنن. از هیچ مواد آماده ای استفاده نمی کنن.
    _ برام عجیبه که چطوری وقت می کنن؛ اینجا خیلی شلوغه!
    شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
    _ یه راز کوچیکی که در مورد رستوران داری وجود داره اینه که اتفاقا ارزون تر در میاد اگه همه چی رو خودت درست کنی. یه خورده بیشتر وقت می بره. صاحب اینجا رو می شناسم، با پسرش به یه دبیرستان می رفتیم. خیلی آدم سنتی و خوبیه. به خاطر همین اینجا انقدر معروفه.
    برای چند ثانیه در سکوت قهوه هایمان را می خوریم ولی بعد او دستم را در دستش می گیرد. ناخودآگاه من هم دستش را فشار می دهم ولی این لحظه هم خیلی زود تمام می شود؛ مردی با مدل مویی جذاب به سمت هنری می آید و یکدیگر را بـ*ـغل می کنند. مرد سه تا از دوستان دیگرشان را صدا می کند و همه شروع به احوال پرسی می کنند. هنری مرا با اسم خودم معرفی می کند با این حال کسی مرا نمی شناسد و به جایش بحث به باشگاه قایق سواری می کشد. هیچ وقت ندیده ام که کسی اینطور حرف بزند؛ آنها درباره ی افراد ثروتمند طوری حرف می زنند که انگار دارند درباره ی حیوانات باغ وحش صحبت می کنند؛ آدم هایی که ارزشمند و تحسین برانگیز هستند، ولی در عین حال انگار که اصلا جزو آدم ها محسوب نمی شوند. باشگاه قایق سواری چیزی است که آنها همه درباره اش با حسادت و غبطه حرف می زنند؛ انگار که در عین حال که می خواهند جزو آنها باشند، از آنها متنفر هم هستند.
    *فصل چهار*
    *از زبان هنری*
    دلم نمیخواست امروز با دوستانم ملاقات کنم ولی انگار چاره ی دیگری هم نداشتم. اولش نگران هستم که نکند آرورا را از مجله های زردی که همیشه درباره اش می نویسند بشناسند، ولی این اتفاق نمی افتد. به جایش درباره ی خودشان حرف می زنند. فقط نیم ساعت به آنها اجازه می دهم که اینجا باشند؛ بی ادبی نمی شود و می توانم دوباره سر قرار اولم با آرورا برگردم.
    تایلر پورتمند مثل همیشه کنترل بحث را به دست می گیرد. او مردی قد بلند و خوش قیافه است و خودش هم این را خوب می داند. سال آخر کالجش را می خواند و رویایش این است که به وال استریت برود و پولدار شود. او را در همسایگی مان می شناختم ولی چهار سال از او بزرگ تر بودم. یک دفعه اشتباه بزرگی کردم و به او گفتم که میخواهم نویسنده بشوم و او از آن موقع تا حالا همیشه مرا به این خاطر مسخره می کرد. مسخره کردن هایش وقتی که داستانم در مجله با موفقیت به چاپ رسید و 320 دلار بابتش پول گرفتم، بیشتر هم شد. هشت سنت برای هر کلمه در عین حال که برای یک مجله ی ادبیات پول خوبی بود، همچنان برای اینکه دست و بالم را بگیرد کم بود.
    امروز هم مثل همیشه به محض اینکه کمی نوشید، شروع کرد به مسخره کردن من و از آرورا پرسید:
    _ میدونی این پسره برای پول در آوردن چیکار می کنه؟
    وقتی آرورا حرفی نمی زند، جلوی دهانش را می گیرد و می گوید:
    _ ای وای! رازتو برملا کردم، نه؟
    _ میدونم که یه نویسنده است.
    _ واقعا؟ یا فقط آرزو می کنه که نویسنده باشه؟ چون اگه بخوای واقعا به عنوان یه شغل بهش نگاه کنی باید حداقل بتونی باهاش پول اجاره ی خونتو بدی!
    از او بابت این رفتار هایش متنفرم؛ بی عاطفه و سنگدل است. تلاش کردم به یاد بیاورم که اصلا چرا با او دوست هستم؟ آرورا به تایلر می گوید:
    _ یه جوری راجع بهش حرف می زنی که انگار چیز بدیه.
    _ خب، یه جورایی احمقانه است! مثل اینه که بخواد یه فضانورد بشه!
    آرورا او را به چالش می کشد:
    _ ولی باید قبول کنی که یه سری فضانورد توی این دنیا وجود دارن، مگه نه؟
    _ خب، البته!
    _ پس چرا اشکال داره که یکی بخواد یه فضانورد بشه؟
    _ خب، این غیر منطقیه! در واقع، یه فضانورد شدن تو این دوره و زمونه به احتمال زیاد منطقی تر از یه نویسنده شدنه! آخه دیگه کی وقت کتاب خوندن داره؟ درست نمی گم؟!
    آرورا به خشکی جواب می دهد:
    _ نه! درست نمیگی! خیلی آدما وجود دارن که عاشق خوندن کتابن و خیلی آدما هم وجود دارن که به نویسندگی به عنوان یه شغل نگاه می کنن. چیزایی که تو درباره اش نمی دونی اونقدر زیادن که میتونن اون دریا ی بیرون رو پر کنن.
    تایلر چشمانش را ریز می کند و نگاه بدی به او می اندازد. ولی او اصلا نمی ترسد، اتفاقا کمرش را صاف تر می کند و یکی از پاهایش را روی دیگری می اندازد. تایلر جرعه ای از نوشیدنی اش می خورد و می گوید:
    _ ببخشید، نمیخواستم جو رو انقدر سنگین کنم. تو هم حتما یه نویسنده ای، نه؟
    بدون هیچ ترسی در چشمانش جواب می دهد:
    _ نه. من آرورا تیت هستم، وارث رسانه ی تیت. درباره مون شنیدی، نه؟
    دهان تایلر واقعا باز می ماند. آرورا با همان رفتار خانمانه و با کلاسش به سمت او خم می شود و می پرسد:
    _ چی شده؟ گربه زبونتو خورده؟
    دوستانم بعد از آن اتفاق زیاد آنجا نمی مانند. دسته ای از دختران زیبای ساحلی داخل می آیند و شروع به صحبت با آنها می کنند. تایلر از همه بیشتر پیشمان می ماند. نمیدانم منتظر چیست ولی مطمئنم که چیزی در فکر دارد. ولی وقتی دختری مو سیاه شروع به صحبت با او می کند، او هم از پیشمان می رود. آرورا قهوه اش را تمام می کند و یکی دیگر به علاوه ی یک لیوان آب سفارش می دهد. می گوید:
    _ اگه بخوام با خوردن دو تا قهوه دووم بیارم باید آب کافی به بدنم برسه!
    می گویم:
    _ البته. لازم نیست توضیح بدی.
    خودم تابحال دو تا قهوه ی ساده را تمام کرده ام و دارم سومی اش را می خورم. معمولا انقدر نمی نوشم ولی با او بودن باعث می شود دستپاچه شوم. وقتی قهوه هایمان می رسد، لیوانم را بالا می برم و می گویم:
    _ میخوام بابت یه چیزی ازت تشکر کنم.
    _ برای چی؟
    _ برای اینکه جلوی تایلر ازم دفاع کردی. یه عادت اعصاب خرد کن داره که هی بابت اون قضیه مسخره ام کنه. شاید نباید هیچوقت راستشو بهش می گفتم ولی یه زمانی واقعا فکر می کردم که ما با هم دوستیم. این تنها دلیلیه که میدونه من می نویسم.
    با شگفت زدگی می پرسد:
    _ معمولا به کسی نمیگی که می نویسی؟
    شانه ام را بالا می اندازم و اعتراف می کنم:
    _ سخته درباره اش حرف بزنی.
    اضافه می کنم:
    _ نمیدونم چرا انقدر سخته ولی یه جورایی وقتی به بقیه می گم، احساس می کنم دارم یه راز بزرگ رو درباره ی خودم فاش می کنم.
    آرورا می گوید:
    _ امروز مشکلی برای گفتنش به من نداشتی.
    شانه ام را دوباره بالا می اندازم و می گویم:
    _ تو یه غریبه بودی و راستشو بگم، مطمئن نبودم که اصلا قراره همدیگه رو دوباره ببینیم. گمونم چیزی برای از دست دادن نداشتم.
    با لبخندی می گوید:
    _ چقدر دلیرانه!
    لبخندش نشان می دهد که خودش هم می داند حرفی که الان زدم واقعیت نداشته است. با انگشت اشاره ام تلاش می کنم لکه ای را از روی میز بخراشم ولی متوجه می شوم که لکه مال چوب خود میز است پس دستم را رویش می گذارم تا دیگر چشمم بهش نخورد. می پرسم:
    _ پس تو فکر نمی کنی که من احمقم؟
    سرش را تکان می دهد و می گوید:
    _ اصلا. در واقع فکر می کنم خیلی شجاع هم هستی.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    شجاع؟
    -تو به دنبال رویاهات رفتی، چی شجاعانه تر از این می‌تونه باشه؟
    دستش را در دستم می‌گیرم و تعجب میکنم که او درحقیقت، واقعی است.
    آرورا می گوید:
    -به غیراز اون ، ملاقات با کسی که فقط دنبال پول نیست خیلی خوشحال کنندست.
    من می گویم:
    - آره. حدس می‌زنم پیدا کردن مردی كه به شکل خاصی دنبال جلب توجه نباشه توی نیویورك، سخت باشه.
    او می خندد.
    -حتی فکرشم نمی‌کنی که این حدست چقدر درسته.
    می‌پرسم:
    -دوستات چطور؟
    -چی چطور؟
    -اگه اونا این حرفو راجب من می‌شنیدن ، چه فكر می‌كردن؟
    همزمان با چرخاندن چشمانش و نوشیدن جرعه‌ای دیگر می‌گوید:
    -آنها فکر می کنند که من حتی از اونی که دربارم فکر می‌کردن عجیب تر هستم.
    قرار بود یک جک باشد ولی ارائه آن افتضاح بود.
    می پرسم:
    -این از نظرت مشکلی نداره؟
    شانه هایش را بالا انداخته و نگاهش را از من می‌گیرد.
    می گوید:
    -من واقعاً نمی‌خوام درباره دوستام صحبت کنم. بیا درمورد یه چیز دیگه حرف بزنیم.


    *فصل 5*
    *از زبان هنری*

    ما خیلی در کافه نمی‌مانیم زیرا با گذشت هرساعت، سر و صدا بلندتر می‌شود. در عوض، به پیاده‌روی می‌رویم. وقتی در خیابان های خالی شهرِ کوچکِ تابستانی که هیچ کس در آن راه نمی‌رود و همه رانندگی می‌کنند، پیچ و تاب می‌خوریم، دست او را می‌گیرم.
    درکمال تعجب، خیابان‌ها از عابران پیاده استقبال کرده و ما از منظره وسیع چمن ها و بیدهای گریان، همراه با چند بلوط ضخیم لـ*ـذت می‌بریم.
    با اشاره به یک خانه عظیم چهار خوابه که در دو هکتار نشسته است ، می پرسد:
    - توی همچین خونه‌ای مانند بزرگ شدی؟
    نگاهش کرده و سرم را از این طرف به آن طرف با مخالفت تکان می‌دهم. او مال خودش را کج می‌کند طوری که گویا تصوری از حرف من ندارد.
    من می پرسم:
    - واقعاً فکر می‌کنی اگه من توی چنین خونه‌ای بزرگ شده بودم الان فقیر بودم؟
    دوباره به خانه نگاه می کند.
    می‌گوید:
    -احتمالاً فقط سه هزار فوته. این که خیلی بزرگ نیست. نه برای خونه‌ای توی این کشور .
    خنده‌ام می‌گیرد اما نمی‌خواهم احساس بدی به او بدهم. در عوض، به او می‌گویم که خانه خودم حدود هفتصد فوت است.
    می‌گوید:
    -یک لحظه صبر کن، اما من فکر می‌کردم تو توی یه اتاق جدا بزرگ شدی!؟
    با موافقت سرم را تکان می‌دهم:
    - خب توی یه اتاق جدا بزرگ شدم!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    -خب، این تقریباً به اندازه کافی بزرگ نیست، درسته ؟
    شانه‌ام را بالا انداخته و می‌گویم:
    -این تمام توانایی مالی مادرمه. پدرم وقتی که دو سالم بود، رفت و از اون موقع دیگه ندیدمش. فقط یک دیپلم دبیرستان داره، بنابراین به‌ جز صندوقداریِ فروشگاه‌های مواد غذایی محلی، صلاحیت کار دیگه‌ای رو نداشت. این کاریه که او سال‌ها انجام داد.
    -چقدر حقوق می‌گیره؟
    پرسیدن این مسئله مرا غافلگیر می‌کند و من تنها سرم را تکان می‌دهم. نمی‌خواهم جواب بدهم.
    او عذرخواهی می کند:
    -ببخشید. من نباید اینو می‌پرسیدم. من قصد فوضولی نداشتم. مسئله اینه که من هیچوقت واقعاً با کسی که اینقدر کم درآمد باشه حرف نزده بودم.
    دوباره سرم را تکان می‌دهم.
    او می‌گوید:
    -وحشتناک به نظر می‌رسه.
    موافقت می‌کنم:
    -آره، وحشتناکه.
    - نباید می‌پرسیدم.
    برای لحظه‌ای، چیزی به ذهنم خطور می‌کند.
    -نه ، خوشحالم که این کارو کردی. این چطوره؟ من جزئیات زندگی خودمو بهت میگم و تو هم جزئیات زندگی خودتو بهم بگو. ...چون منم هیچوقت واقعاً با کسی که اینقدر پردرآمده حرف نزدم.
    آرورا لبخند می‌زند، موهایش را پشت گوشش هل داده و دستم را که به سمتش گرفتم با موافقت تکان می‌دهد.
    -مادرم حدود بیست سال، حداقل دستمزد رو می‌گرفت.
    می پرسد:
    -و حداقل دستمزد دقیقاً چقدره؟
    -وقتی که کوچیک بودم حدود 7.15 دلار بود و اونا اون رو به 11.10 دلار رسوندن.
    -درساعت؟
    نفس نفس می زند و سرش را تکان می دهد.
    -و چهل ساعت در هفته کار می‌کنه؟
    -نه، معمولاً شصت ساعت در هفته کار می‌کنه و هنوز هم کافی نیست. اجاره 1300 دلاره و بعدش هم غذا، آب و برق و همۀ قبض‌های پزشکی هم هست.
    نگاهم را برمی‌گردانم، ناگهان کوهی از گـ ـناه چنان مرا پوشانده است که گویی کوهی از پیاز است. شاید باید پسر بهتری می‌شدم. شاید باید بیشتر به پول توجه می‌کردم؛ فقط آنجا نمی‌نشستم و دنبال رویاهای بی‌معنی خود نمی‌گشتم.
    اما این مادرم بود که همیشه مرا تشویق می‌کرد که به دنبال آنچه می‌خواهم بروم.
    او کسی بود که گفت اشکالی ندارد که هر مدرکی را که می‌خواهم در دانشگاه دنبال کنم. او کسی بود که می‌خواست رویاهایم را در واقعیت ببینم.
    لعنتی، این باعث می‌شود که حالم بدتر شود. شاید، من باید مدرک مالی می‌گرفتم، پنج سال گذشته را در وال استریت کار می‌کردم و هرسکۀ آن را به خانه می‌فرستادم تا زندگی او را آسان تر کنم؛ اما واقعیت این است که مادرم هرگز با این روند پیش نمی‌رفت.
    او همیشه می گفت غیرمنصفانه‌ترین چیز در مورد نداشتن درآمد کافی این است که شما باید رویاهایتان را به خطر بیاندازید. او همیشه برای من بهترین‌ها را می‌خواست. من تمام این جزئیات را وارد مکالمه‌ام با آرورا نمی‌کنم، درعوض جهت مکالمه را به سمت او برمی‌گردانم.
    می‌پرسم:
    -تو چطور؟ پدرت چقدر درآمد داره؟
    -خب، درواقع هم پدرم و هم مادرم. اون اونجا مدیر مالیه.
    -نمی‌خوای بهم بگی که آنها چقدر درآمد دارن؟
    منتظر می‎مانم تا به سوال من پاسخ دهد.
    با کمی شانه خالی کردن، می‌گوید:
    -گفتنش سخته. اما هردوتاشون به‌طورجداگانه توی فهرست ثروتمندترین افراد فوربس در لیست جهانی قرار دارن.
    او را تحت فشار می‌گذارم.
    -این دقیقا چه معنی‌ای میده؟
    -نمی‌دونم ارزش خالص دقیق اونا چقدره، چون روش‌های مختلفی برای محاسبه وجود داره، اما میلیاردها است. میلیاردها میلیارد.
    اعتراف می‌کنم:
    -این پول خیلی زیاده، در واقع درکش سخته.
    شانه بالا انداخته و می‌گوید:
    - دقیقاً منظورت رو می‌فهمم.احمقانست اما حس می‌کنم هر کاری در زندگیم انجام بدم، هیچوقت به اندازۀ کافی خوب نیست. هیچوقت نمی‌تونم حتی به سایه اونا برسم.
    من می‌پرسم‌:
    -و چه کاریه که می خوای انجام بدی؟
    با بالا انداختن شانه هایش ، زمین را نگاه می کند.می‌گوید:
    -این کل مشکله. هیچ نظری ندارم. من می‌دونم که اونا از من می‌خوان چی کار کنم ، اما دقیقاً مطمئن نیستم که می‌تونم انجامش بدم یا نه.
    -اون کار چیه؟
    -اونا می‌خوان من شرکتو تحویل بگیرم.
    -تو نمی‌خوای؟
    - نه دقیقا، بیشتر اینکه من مطمئن نیستم که بتونم. شرکت مثل بچه اوناست و اونا می‌خوان که من دقیقاً همونطور که اونا بزرگش می‌کنن، بزرگش کنم. اونا می‌خوان من دقیقاً همونطور که او رو پیش می‌برن پیش ببرمش .
    -غیرممکنه.
    -آره، اینو به خودشون بگو.
    می خندد.
    -علاوه بر این، اونا برای تصمیم گیری به من اعتماد ندارن.
    -تو اصلا اونو می‌خوای؟
    -تحت این شرایط نیست، اما مطمئن نیستم که اصلا حق انتخابی داشته باشم.
    می‌پرسم:
    - منظورت چیه؟
    او دستم را در دستش می‌گیرد و لبخند ضعیفی به من تحویل می‌دهد.
    -بیا دیگه دربارش حرف نزنیم. من انرژی ندارم.
    آرزوی او حکمی برای من است. بیش از این به او فشار نمی‌آورم و در عوض، سعی می‌کنم او را بخندانم. من عقیده‌هایم را ارائه می‌دهم، مواردی که خودم یاد گرفتم چگونه از طریق یوتیوب انجام دهم و مواردی که همیشه روی مادر من خوب کار کرده‌اند.
    رییس جمهور اوباما. رئیس جمهور بوش. بریتنی اسپیرز*. شر*. مدونا*.
    آرورا چنان می‌خندد که اشک‌های بزرگی روی گونه‌هایش جاری می‌شود. وقتی به گوشه‌ای ساکت می‌رسیم و او خندۀ شدیدش را متوقف می کند، او را به خودم نزدیک کرده و به او ابراز محبت می‌کنم.
    می‌خواهم این لحظه تا آنجا که ممکن است طول بکشد. بیشتر و بیشتر محبتم را به او ابراز می‌کنم. او نیز با همان شدت جواب محبت‌هایم را می‌دهد. می‌گوید:
    -بیا بریم یه جایی.
    می پرسم:
    -برگردیم به قایق؟
    -نه، البته که نه. من می خواهم به یه جای خصوصی بریم.
    تنها هتل های اطراف از این نوع هتل‌هایی هستند که به صورت ساعتی اتاق اجاره می‌دهند. آنها تاریک و ناخوشایند هستند و ملحفه‌هایشان را به سختی تعویض می‌کنند؛ این جایی نیست که من بخواهم برای اولین بار با این الهه باشم.
    می‌گویم:
    - می‌دونم که احتمالا عجیب به نظر می رسه.اما می‌خوای بریم خونۀ من ؟
    می پرسد:
    -مادرت اونجا نیست؟
    - احتمالاً از قبل خوابیده.
    آرورا می پرسد:
    -مخالفتی نمی‌کنه؟
    -نه.
    مخالف سرم را تکان می‌دهم.
    -من یه بزرگسالم ، یادت که نرفته؟
    با خنده‌ای عصبی می‌گوید:
    -بله البته. فقط خنگبازی درآوردم.
    برنامه سوارکاری را باز کره و یک راننده پنج دقیقه بعد ما را سوار می‌کند.
    مونتاک نیم ساعت با لبۀ جزیره لانگ فاصله دارد.
    آرورا می گوید:
    -من هیچوقت اونجا نیومده بودم.
    -نبودی ؟ خب، شما برای یک درمان است. این نوعی شهرِ کوچک و عجیبه که حداقل توی تابستون پر از جذابیته. در زمستان، مثل بقیۀ جزیره خیلی مُرده‌ست.
    وقتی به خانه‌ام رسیدیم ، او را از در پشتی به داخل بـرده و می گویم که خیلی ساکت باشد. خانه با هر قدم حل و فصل می شود و می خیزد ، اما او مراقب است که سر و صدایی ایجاد نکند. او آنقدر به این کار متعهد است که حتی پاشنه های کفشش را نیز از پا درآورد.
    توضیح می‌دهد:
    -نمی‌خوام مادرت بیدار بشه.
    اگر می‌دانستم که امشب یک میهمان دارم، چه برسد که آن آرورا باشد، حداقل برخی از لباس‌های کثیف روی زمین را برمی‌داشتم و کتاب‌های پراکنده در همه جا را مرتب می‌کردم. اما به نظر نمی‌رسد که او بدش بیاید.
    در عوض او فقط بازوانش را دور گردن من پیچیده، روی نوک انگشتانش بلند می‌شود و من ابراز محبت می‌کند.


    *فصل ششم*
    *از زبان آرورا*

    صبح روز بعد، قبل از او بیدار می‌شوم. از این واقعیت که ما در تخت کوچک او که برخلاف تخت شاهانه من جای کمی داشت و مارا به یکدیگر نزدیک تر می‌کرد لـ*ـذت می برم؛ به نوعی من روی انتهای آرنج او خوابیده‌ام و هیچکدام از ما ناراحت یا حتی گرفتار نبودیم. فکر می‌کردم این فقط در فیلم ها امکان پذیر است .
    یک ساعت زنگ دار به سبک قدیمی روی میزِ کنارِ تخت قرار دارد و عقربه‌های آن روی ساعت 8 صبح چشمک می‌زنند.
    بر خودم لعنت می‌فرستم. شک دارم که دوستانم واقعاً نگرانم باشند، اما شک ندارم که آقای مدسن نگران است. قرار بود ما آن شب دیر برگردیم ، اما تا این میزان دیر!
    آرام از روی تخت بلند شده و سریع ملافه را به دور بدنم می‌پیچم. اما وقتی متوجه می‌شوم که ملافه به دور هنری نیز محکم پیچیده شده ، تصمیم می‌گیرم آن را رها کنم و مزاحم او نشوم. در عوض، به دنبال لباس‌هایم در اتاق می‌چرخم.
    تلفنم را در کنار پاشنۀ ‌پایم درگوشۀ آنطرف اتاق پیدا می‌کنم. هرچه سریع‌تر پیام‌ها را مرور می‌کنم. همۀ آنها از آقای مدسن هستند و من به سرعت جوابش را می‌نویسم.
    درکمال تعجب ، الیس و هیچ یک از دختران دیگر با من تماس نگرفته‌اند. آقای مدسن به یک متن ساده راضی نشده و از من می‌خواهد بلافاصله با او تماس بگیرم تا مطمئن شود که من درواقع سلامت به سر می‌برم.
    شماره‌اش را می‌گیرم. اگر این شخص دیگری بود، مشکلی نبود. اما من و آقای مدسن رابطۀ خاصی داریم، او از زمانی که دختر کوچکی بودم عموی محبوب من بود؛ نه از لحاظ خونی بلکه از لحاظ عاطفی. در حالی که فکرکنم، پدر خودم فقط وانمود می کند که نگران من است. اما می‌دانم که آقای مدسن واقعاً نگران می‌شود.
    در تلفن زمزمه کرده وسعی می‌کنم تا آنجا که ممکن است ساکت باشم.
    -سلام ، همینجام ...و حالمم خوبه.
    سوال او را تکرار می کنم:
    -چرا پچ‌پچ می‌کنم؟ خب نمی‌خوام هنریو بیدار کنم.
    قبل از اینکه جلوی خودم را بگیرم نام او از لب هایم فرار می‌کند. مطمئن نیستم که آیا مجبورم به او بگویم با چه کسی هستم یا نه! به طور معمول این کار را نمی‌کنم اما همه این مارگاریتاها مستقیماً به سر من رفته اند.
    می پرسد:
    -هنری آشر؟ پیش هنری آشری؟
    با اضطراب لب پایینم را گاز می‌گیرم، مطمئن نیستم باید با لحن ناپسندش چه کنم.
    از یک طرف، به او ربطی تدارد که من با چه کسی وغت گذرانی می‌کنم و از طرفی دیگر، مدت زیادیست که او را می‌شناسم و او همچنین تقریباً برا من مانند یک پدر است؛ کسی که قطعاً نمی‌خواهم او را ناامید کنم.
    آقای مدسن توضیح می دهد:
    -هنری آشر یکی ازکارمنداته . نباید باهاش وقت بگذرونی... به صورت تفریحی.
    سریع می‌گویم:
    -می دانم که این احتمالاً ناجوره. اما ما واقعاً با همدیگه دوست شدیم و اون درواقع کارمند من نیست. اتفاقاً توی قایق پدرم کار می‌کنه.
    آقای مدسن می گوید:
    _خب، این کار کردن زیاد طولانی نخواهد بود.
    -نه، لطفا، لطفا این کارو نکنی ، اخراجش نکنین.
    من التماس می کنم.
    -اون هیچ اشتباهی نکرده.
    آقای مدسن می‌گوید:
    -اون قوانینو می‌دونست. نباید روابط دوستانه‌ای با مهمون‌ها برقرار می‌کرد.
    این مکالمه دارد از کنترل من خارج می‌شود. نه، باید مقاومت کنم.
    -اما همونطور که خودت گفتی، من فقط مهمون نیستم. من دختر پدرمم و به برای همین، ازت می‌خوام که در این شرایط خاص دنبال یه راه دیگه باشی.
    او به من یک جواب قاطع یا چیزی مانند آن نمی‌دهد، و من فعلا دیگر روی آن پافشاری نمی‌کنم. در عوض، از او تشکر می کنم که نگران من است، مرا چک می کند و از اینکه در مورد برنامه هایم به او نگفتم، دوباره عذرخواهی می‌کنم.
    می‌دانم که نگرانی‌های او بدونِ دلیلِ خوبی نیست. من وارث ثروت هنگفتی هستم و اگر شخص دیگری بود، احتمالاً فقط با یک یا دو محافظ به بیرون می‌رفت.
    اما این دلیل نمی‌شود که من فقط باید در جهان وجود داشته باشم. نتوانم کسی را داشته باشم که هر حرکتم را دنبال و درک کند. احساس می‌کنم که الان بیش از حد زندانی هستم.
    وقتی دوباره روی تخت می‌نشینم، هنری را بیدار می‌بینم.
    با تکیه دادن به یکی از آرنج‌هایش می‌پرسد:
    -قراره آتیشم بزنه، مگه نه؟
    اصرار می کنم:
    -نه اگر کاری با آن داشته باشم.
    -فکر می‌کنم که نفوذت محدوده.
    لبخند می زند.
    -به‌هرحال داریم دربارۀ آقای مدسن صحبت می کنیم.
    می خندم ، اما خیلی مطمئن نیستم که حق با من است. آقای مدسن مسئول همه کمک ها است و در همه چیز حرف آخر را او می‌زند. نگرانم که ممکن است شب گذشته برای هنری، هزینه شغل خود را به همراه داشته باشد ، شغلی که او به شدت به آن وابسته است.
    -خوب ، بیا فقط اینو فراموش کنیم.
    این را گفت و بلافاصله دستش را دراز کرد تا بازوی من را بگیرد. با گبر انداختن بازویم، مرا به خود نزدیکتر کرده و به من ابراز محبت می‌کند؛ بارها و بارها! اما ناگهان هنری متوجه چیزی در راهرو، درست بیرون درب، می‌شود.

    ----
    *Britney Spears:بریتنی جین اسپیرز (متولد 2 دسامبر 1981) خواننده، ترانه سرا، رقصنده و بازیگر آمریکایی است. وی به دلیل تأثیرگذاری در احیای مجدد پاپ نوجوان در اواخر دهه 1990 و اوایل دهه 2000 شناخته می شود، به همین دلیل از او به عنوان " شاهزاده خانم پاپ " یاد می شود.
    *Cher: ( متولد چرلین سرکیسیان؛ 20 مه 1946) خواننده ، بازیگر و شخصیت تلویزیونی آمریکایی است. رسانه ها که معمولاً "الهه پاپ" نامیده می شود ، او به عنوان تجسم استقلال زنان در یک صنعت مردسالار توصیف شده است.
    *Madonna:مَدونا لوئیز چیکونی (انگلیسی: Madonna Louise Ciccone‎؛ زادهٔ ۱۶ اوت ۱۹۵۸) خواننده، ترانه‌نویس و بازیگر آمریکایی است. او با عنوان افتخاری «ملکه پاپ» نامیده شده و به‌عنوان یکی از تأثیرگذارترین چهره‌ها در فرهنگ عامه شناخته می‌شود.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    *فصل هفت*
    *از زبان آرورا*

    -مامانمه.
    هنری در گوشم زمزمه می‌کند:
    -بهتره بلند شیم و برای صبحونه بهش ملحق بشیم.
    او سریع لباس پوشیده و من او را در یک راهروی بسیار کوچک که فقط سه قدم طول داشت، دنبال می‌کنم. دیدن کوچکی این خانه در روشنایی روز، باعث تعجبم می‌شود.
    مدت ها پیش ، زمانی که پرستارم با یک ماشین تصادف کرد و به بیمارستان منتقل شد، خانه‌دار من را زمانی که پدر و مادرم در یک مهمانی بیرون بودند، به خانه خود برد. من در آن زمان خانه‌ای به آن کوچکی ندیده بودم و آن خانه حدوداً پانصد فوت مربع از این خانه بزرگتر بود.
    حتی اگر خانه هنری کوچک باشد، اما بسیار جذاب و جذاب است. تزئینات فروتنانه اما باسلیقه‌ای‌ در آن جای دارد. کابینت های داخل آشپزخانه از رنگ جدیدی بهره بـرده و تصاویر زیبایی از مناظر دریایی بر روی دیوارها وجود دارد که به شما احساس کلبه ای در کنار دریا را می‌دهد.
    هنری می‌گوید:
    -مامان، می‌خوام با آرورا تیت آشنا بشی.
    دستم را دراز کرده و می‌گویم:
    -دیدار با شما خانمِ اشر، باعث افتخارمه.
    پوست او هنگام گرفتن دست من، گرم و نرم است.
    با لبخندی می‌گوید:
    -لطفا منو اونجوری صدا نکن. من کارِن*م.
    اصلاح می کنم:
    -خب، کارن. از آشنایی باهات خوشبختم.
    -شما دوتا عصر خوبی داشتین؟
    هنری سرش را تکان داده و به او می‌گوید که ما برای شام و سپس نوشیدنی به کلبه کارپ* رفتیم.
    کارن با تکان دادن سرش می‌گویم:
    -باید بهت بگویم، یا بهتره ازت بخاطر این واقعیت که پسرم در چنین مکان‌هایی که دختریو برای قرار ملاقات بیرون می‌بره، عذرمی‌خوام. سلیقه وحشتناکی داره.
    سریع می گویم:
    -نیازی نیست. من واقعاً اوقات خوبی داشتم.
    کارن می گوید:
    -پس نباید زیاد بیرون برین!
    و هر دو می‌خندیم. می‌خواهم به او بگویم که من کمی از آن مکان‌های بالارده که معمولاً بچه ها مرا به آنجا می برند خسته شده‌ام، اما این واقعیت را که او نمی‌داند من واقعاً کی هستم دوست دارم .
    کارن می گوید:
    -من پنکیک درست کردم ، شما دو نفر دوست دارین یکم امتحان کنین؟
    با هنری نگاهی را رد و بدل می‌کنیم.
    سریع می گویم:
    -بله، لطفا؛ اما فقط در صورتی که بذاری کمکت کنم.
    کارن با عصا راه می‌رود اما خیلی زود دور آشپزخانه می‌چرخد. آن مکان آنقدر کوچک است که فقط فضای یک پیشخوان برای آشپزخانه وجود دارد.
    کارن می‌گوید:
    -نه ، متشکرم. چرا شما بچه‌ها فقط یه گوشه نمی‌شینین و از شب گذشته خود برام نمیگین؟
    کارن یک زن خفیف با موهای کوتاه قهوه‌ای است. مهربانی‌ای در چهره او وجود دارد که توصیف آن دشوار است. دوستان مادرم کاملاً متناسب و آراسته و بدون هیچ خطی روی صورتشان هستند و با این وجود وقتی واقعاً به آنها نگاه می کنید، آنها تقریباً به زیبایی کارن نیستند.
    او گرما و لطافت دارد. گویی زندگی دشواری که داشته اصلاً تأثیری درش نداشته است. نه او را سخت و نه بی عاطفه و بدبین کرده است.
    من قبلاً هیچ کس مثل او را ندیده بودم و صادقانه بگویم، من حتی نمی‌دانستم که آنها وجود دارند.
    کارن مقدار بسیار مجللی از چیپس شکلات را روی پنکیک من می اندازد و مال هنری را با توت فرنگی خرد شده می پوشاند. من توت فرنگی را از بشقاب او می دزدم اما او از برداشتن شکلات های من امتناع می‌ورزد. ما پنکیک ها را به همان سرعت که او درست کرده بود، می‌بلعیم و این باعث خوشحالی بی‌نهایت او می‌شود. وقتی میزان خمیر شروع به کم شدن می‌کند، سرانجام او تعدادی را در بشقاب خودش می گذارد تا از خوردنشان لـ*ـذت ببرد.
    می.گوید:
    -خوشحالم که غذا خوردن رو دوست داری، آرورا. این چیزی نیست که دخترای دیگه‌ای که هنری به خونه آورده بود از خودشون نشون بدن.
    نگاهم را سمت هنری برمی‌گردانم و او گونه هایش سرخ می‌شود.
    با خودم می گویم "واو، پس اون خجالت هم بلده بکشه."
    لبخندی و چشمکی تحویلش می‌دهم. سرش را تکان داده و مستقیم به بشقابش نگاه می‌کند.
    -مامان، خواهش می‌کنم، می‌تونیم در موردش صحبت نکنیم؟
    او بی‌گـ ـناه می پرسد
    -چرا؟ موضوع چیه؟
    گویی که دقیقاً نمی‌داند چه می‌گوید.
    -خب، پس، آرورا، در مورد خودت برام بگو.
    -دوستداری چی بدونی؟
    -خوب ، الان چیکار می‌کنی؟
    فک من یک لحظه سفت می‌شود ، اما نفس عمیقی می کشم تا خودم را متمرکز کنم و آرام آرام آن را بیرون بدهم.
    -من در واقع دکترامو توی داستان های عامه پسند دنبال می‌کنم.
    -اوه ، واقعاً؟
    ابروهایش را بالا می‌کشد. سرمو تکون میدم.
    -و این دقیقاً چیه؟
    -خوب ، این به نوعی مثل دکترای ادبیات انگلیسیه با این تفاوت که به جای تمرکز روی کارهای کلاسیک ، در کارهای عامه پسند تجزیه و تحلیل می‌کنم و سعی می‌کنم درش معنی پیدا کنم.
    به ویژه به داستان های ژانر مانند عاشقانه و هیجان انگیز علاقه مندم.
    -من فکر می‌کنم نوع کتابهایی که مردم می خونن چیزهای زیادی در مورد فرهنگی که در آن زندگی می‌کنن بیان می‌کنه. آن نوع نمایش هایی را که تماشا می‌کنن تحت تأثیر قرار میده و به طور کلی بر تمام جنبه‌های فرهنگ تأثیر می‌ذاره.
    -واو، به نظر جالب میاد. من در واقع عاشق خواندن دانیل استیل و نورا رابرتز هستم. من می دانم که هنری منو مسخره می‌کنه، اما آنها می توانند یه پایان فوق العاده رو ایجاد کنن و این همون چیزیه که من در پایان یه روز سخت می‌خوام.
    می گویم:
    ‌-کاملاً باهات موافقم. رمان های آنها سریع و راحت خوانده میشن و بر روابط تمرکز می‌کنن. بسیاری از عناصر رمانتیک وجود دارد اما موارد دیگری نیز وجود دارد ، والدین و فرزندان ، خواهران ، برادران و انواع روابط آشنای دیگه. ما می‌تونیم از شخصیت های رمان ها چیزهای زیادی یاد بگیریم و محبوبیت کتاب های آنها گویای این موضوعه.
    کارن با لبخند از گوشه لب گفت:
    -مطمئن نیستم که هنری با تو موافق باشه.
    در آن لحظه ، او را در چهره اش می بینم. آنها در جنس‌ها و سنین مختلف هستند و با این حال به نظر می رسد که او یک کپی از او است.
    می‌پرسم:
    -موافق نیستی؟
    هننری می‌گوید:
    -نه، من چنین چیزی رو قبول ندارم.در حقیقت، واقعیتو بگم، من هیچوقت داستان‌های عامه پسند زیادیو نخوندم. مطمئن نیستم چر، شاید من یه آدم افاده‌ای باشم. اما من همیشه ژانر داستان کوتاه را به خود جلب کردم و این همون چیزیه که می‌خونم.
    می‌پرسم:
    -رمانا توجتو جلب نمی کنن؟
    شانه بالا انداخته و سرش را تکان می دهد.
    -من فکر می کنم اونچه بیشتر از همه دوست دارم، فشردگی داستان کوتاهه. همه رویدادها بلافاصله پخش میشن. همه چیز حل شده، یا شاید حل نشده.شخصیت های جدید معرفی میشن و ما فقط نگاهی اجمالی به اینکه هر یک از اونا چین داریم.
    لبخند می زنم. خیلی از افاده‌ای ها را می‌شناسم و بخشی از من گمان می کنند که او یکی از آنها باشد. اما فعلاً از اظهار نظرهای مودبانه او قدردانی می‌کنم.

    ___
    *Karen
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا