رها شده ترجمه رمان هیس، هیس | P_Jahangiri_R کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

P_Jahangiri_R

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/31
ارسالی ها
1,168
امتیاز واکنش
9,632
امتیاز
706
محل سکونت
Tehran
نام رمان: هیس، هیس (hush, hush)
نویسنده: Becca Fitzpatrick
مترجم: P_Jahangiri_R کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه:
یک سوگند مقدس

یک فرشته ی رانده شده
یک عشق ممنوعه
عشق و عاشقی هیچ وقت بخشی از زندگی نورا گری نبوده است. نورا هیچ وقت جذب پسری در مدرسه اش نشده است. حتی با وجود تلاش زیاد دوستش که می خواست نورا را جذب آنها کند. همه ی اینها برای قبل از آمدن پچ است. پچ با لبخندش و چشمانی که انگار می تواند درون نورا را ببیند؛ نورا را به سمت خودش جذب می کند. اما وقتی مدام و به طرز عجیبی با پچ رو به رو می شود؛ نمی داند به چه کسی می تواند اعتماد کند. انگار پچ هرجایی که نورا می رود هست و بیشتر از دوستان صمیمی نورا راجع به او و زندگی اش اطلاعات دارد.
نورا نمی تواند تصمیم بگیرد که باید خود را میان بازوان پچ رها کند؛ یا از او فرار کند و پنهان شود. وقتی نورا تلاش می کند به جواب سوال هایش برسد؛ خودش را نزدیک به حقیقتی پیدا می کند که خیلی بیشتر از آنچه پچ توانایی اش را داشته باشد، آشفته اش می کند.
نورا درست بین یک جنگ قدیمی میان فناناپذیرها و رانده شده ها است. و وقتی نوبت به انتخابی برای طرفداری می رسد، یک انتخاب اشتباه برای نورا هزینه خواهد داشت.

**این مجموعه چهارجلده و جلد اول اون به عنوان بهترین مجموعه برای نوجوانان از طرف سایت گودریدز در سال 2009 انتخاب شد.

و جلد دوم اون هم نامزد بهترین کتاب برای نویسنده ی جدید گودریدز در سال 2010 شد.
این جلد از مجموعه حدود 5 ملیون نسخه فروش داشته و تونسته رضایت 97 درصد خواننده ها رو به دست بیاره.

در آخر هم ساخت یک فیلم سینمایی از روی این اثر کلید خورده.**

پ.ن: این اولین ترجمه ی منه بنابراین امیدوارم کمبودهاش رو ببخشید و با نظراتتون بهم در جهت بهبودش کمک کنید.
 
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    بسم الله الرحمن الرحیم
    مقدمه

    لوا ولی (LOIRE VALLEY) / فرانسه / نوامبر 1565

    وقتی طوفان شروع شد؛ چانسی با دختر یک کشاورز در چمنزارهای اطراف رودخانه لوا بود. و تا زمانی که بتواند خود را روی دو پایش تا قلعه حمل کند؛ همان طور سرگردان در علفزار باقی ماند. او یکی از سگک های نقره ای کفشش را کند و در دستان دخترک قرار داد. و او را در حالی که گل و لای را از روی دامنش می تکاند تماشا کرد. سپس به سوی خانه به راه افتاد.
    لایه های باران محوطه ی اطراف قلعه ی لانگی[1] را تاریک کرده بود. چانسی به راحتی اطراف قبرهای غرق شده در آب باران و خاک تیره ی گورستان قدم می زد.حتی میان ضخیم ترین مه ها هم می توانست راه خانه را از اینجا پیدا کند و هیچ ترسی از گم شدن نداشت. البته امشب خبری از مه نبود اما تاریکی و هجوم وحشیانه ی باران می توانست برای فریب دادن هرکسی کافی باشد.
    در حاشیه ی دید چانسی حرکتی رخ داد. و سرش را به شدت به سمت چپ چرخاند. در نگاه اول یک فرشته ی بزرگ به نظر می رسید که بالای یک بنای تاریخی در همان نزدیکی تمام قد ایستاده است. آن پسر بازوها و پاهایی داشتاما نه از سنگ و نه از مرمر.بالاتنه و پاهایش برهنه بود و شلواری مانند آنچه روستازاده ها می پوشند؛ از کمرش آویزان بود. او با پرش کوچکی از بالای بنای تاریخی پایین آمد. قطرات باران از نوک موهای سیاهش فرو می ریخت و روی صورتش می لغزید که تیره و همانند اسپانیایی ها بود.
    دست چانسی روی قبضه ی شمشیرش خزید:
    - کی هستی؟
    لبخندی دهان پسر را شکل داد. چانسی هشدار داد:
    - با دوک لانگی بازی نکن. من اسمتو پرسیدم. بهم بگو.
    پسر به درخت بید تاب خورده ای تکیه داد:
    - دوک؟... از این بابت مطمئنی؟
    چانسی شمشیر را از غلاف بیرون کشید:
    - برگرد عقب... پدر من دوک لانگی بوده. و حالا هم... من دوک لانگی هستم.
    با دست پاچگی جمله اش را تمام کرده بود؛ خود را بابت آن نفرین کرد. پسر سرش را با تنبلی تکان داد:
    - پدر تو دوک قدیمی نبوده.
    چانسی با عصبانیت از این توهین ظالمانه شمشیرش را تاب داد:
    - و پدر تو کی بوده؟
    او هنوز همه ی رعیت هایش را به یاد نداشت؛ اما در حال یادگیری بود. باید اصل و نسب این پسر را به یاد می سپرد. با صدای آهسته ای زمزمه کرد:
    - فقط یکبار دیگه سوال می کنم. تو کی هستی؟
    پسر گامی به جلو برداشت و تیغه را کنار زد. ناگهان بزرگتر از آنچه چانسی تصور می کرد، به نظر می رسید. شاید حتی یکی، دو سال بزرگتر از او. و به سوالش پاسخ داد:
    - یکی از بچه های شیطان.
    چانسی چنگال های ترس را در معده اش احساس کرد. از میان دندان های چفت شده اش گفت:
    - تو دیوونه شدی... از سر راهم برو کنار!
    زمین زیر پای چانسی کج شد و انفجار های طلایی و قرمز پشت پلک هایش ظاهر شد. خم شد و با ناخن هایش ران پایش را چنگ زد. به پسر نگاه کرد و همان طور که پلک می زد و بریده بریده نفس می کشید؛ سعی کرد بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
    پسر آنقدر خم شد تا چشمانشان در یک سطح قرار گرفت:
    - با دقت گوش کن. من یه چیزی ازت می خوام و تا وقتی اون رو نداشته باشم از اینجا نمی رم. می فهمی؟
    چانسی دندان هایش را به هم فشر و سرش را برای بیان مخالفتش تکان داد. تلاش کرد تا به سمت پسر تف بیاندازد. اما آب دهانش از چانه اش پایین چکید. زبانش از اطاعتش امتناع می کرد.
    پسر دستانش را دور گردن چانسی بست؛ حرارت آنها او را سوزاند و باعث شد فریاد بکشد.
    - من سوگند وفاداری تو رو می خوام... روی زانوهات خم شو و سوگند بخور.

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    [1] Château de Langeais: قلعه ای در فرانسه که در نزدیکی رودخانه ی لوا ساخته شده است.
    jardins-inspiration-me%CC%81die%CC%81vale-1-1280x630.jpg
     
    آخرین ویرایش:

    P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    چانسی می خواست به شدت بخندد اما او گلویش را فشرد و صدا را خفه کرد. زانوی راستش خم شد. انگار که کسی به پشت آن لگد زده باشد. گرچه کسی آنجا نبود. او به جلو روی گل و لای افتاد.
    پسر تکرار کرد:
    - قسم بخور!
    گرما باعث سرخ شدن گردن چانسی شد. تمام انرژی اش را به سمت دست هایش فرستاد اما فقط توانست دو مشت ضعیف بزند. به خودش خندید؛ گرچه در آن خنده هیچ شوخ طبعی ای وجود نداشت. او هیچ ایده ای نداشت که چگونه، اما پسر باعث حالت تهوع و ضعف در درونش شده بود. تا وقتی که سوگند یاد نمی کرد، نمی توانست بلند شود. چانسی مجبور بود هرچه او می خواد بگوید؛ اما در قلبش قسم خورد این پسر با جانش تقاص این حقارت را پس بدهد.
    چانسی به تلخی گفت:
    - لُرد، در خدمت شما خواهم بود.
    پسر چانسی را روی پاهایش بلند کرد.
    - منو همینجا اول ماه حشوان[2] ملاقات کن. در طول دو هفته زمان بین ماه نو تا ماه کامل به خدمت تو نیاز دارم.
    - آ... دو هفته؟
    تمام بدن چانسی از خشم لرزید:
    - من دوک لانگی هستم.
    پسر با یک لبخند درخشان جواب داد:
    - تو یه نفیلی.
    یک ناسزای بیهوده تا نوک زبان چانسی پیش آمد؛ اما او آن را بلعید. کلمات بعدی او به سردی یخ گفته شد:
    - چی گفتی؟
    - تو به نژاد نفلین در کتاب مقدس تعلق داری. پدر واقعی تو یک فرشته بود که از بهشت سقوط کرد. تو نیمی انسانی...
    چشمان سیاه پسر بالا آمد و به چانسی خیره شد:
    - نیمی فرشته ی رانده شده.
    صدای معلم چانسی از گوشه های دهنش هنگام خواند بخشی از کتاب مقدس شنیده شد: «گفته شده از یک نژاد انحرافی به وجود آمده اند. ترکیبی از فرشتگان رانده شده از بهشت و زنان فانی. یک نژاد ترسناک و قدرتمند.» یک لرز که کاملاً مربوط به آشفتگی درونش نبود، از بدنش گذشت:
    - تو کی هستی؟
    پسر چرخید و دور شد. چانسی می خواست به دنبال او برود. گرچه نتوانست به پاهایش دستور بدهد تا وزنش را نگه دارند. همان جا زانو زد و از میان بارانی که دیدش را تار می کرد، دو زخم ضخیم را پشت برهنه ی پسر دید. آنها به یکدیگر نزدیک می شدند تا یک V وارونه را تشکیل دهند. او را صدا زد:
    - تو هم رانده شده ای؟ بالهات از تو گرفته شده. مگه نه؟
    پسر- فرشته- یا هرکسی که بود، برنگشت. چانسی نیازی به تایید نداشت. فریاد زد:
    - این خدمات... من به اون عمل می کنم... من می خوام بدونم که اون چیه!
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    [2] مارچشوان (به عبری: מַרְחֶשְׁוָן) یا باختصار حشوان (به عبری: חֶשְׁוָן) دومین ماه از تقویم عبری است. حشوان ماهی پاییزی و ۲۹ روزه (گاهی ۳۰ روزه) است.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا