رها شده ترجمه رمان دختری که میتوانست ببیند | کوکیッ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوکیッ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/04
ارسالی ها
20,571
امتیاز واکنش
157,353
امتیاز
1,454
محل سکونت
میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
به بسم الله می خوانم خدارا
نام رمان: the girl who could see
"دختری که میتوانست ببیند"
نویسنده: kara swanson
"کارا سوانسون"
مترجم: کوکیッکاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: فانتزی، یانگ ادالت

خلاصه:
تمام عمرش به او گفته شده است که نابیناست، اما اگر او تنها کسی باشد که واقعا میتواند ببیند، چه؟
فرن جانسون دیوانه است، حداقل این چیزی است که دکترها از زمان کودکی او ادعا کرده اند.
حالا نوزده سال دارد و یک قدم دورتر از بیمارستان روانی، فرن، برای زنده ماندن در لس انجلس تقلا میکند.
ناامید و به ظاهر "نرمال" او مرد جوانی را دید که در لبه آگاهی و هوشیاری او سوسو می زند، یک جنگجوی بلوند که تنها او می‌تواند آن را ببیند.
تریستان قهرمان خیالی دوران کودکی فرن بود و او را از هیولاهای زیر تختش و بیرون دیوار نجات می‌داد.
با این حال وقتی بزرگ شد و دنیای سری و مخفی او همچنان به خونریزی ادامه می‌داد، فقط باعث فاجعه شد.

اما هنگامی که شهر توسط اتفاق های غیر قابل توضیح تکان می‌خورد، فرن مجبور است این احتمال را در نظر بگیرد که این مرد جوان، بعد از همه چیز یک توهم بیش نبوده است و موجودی که دنیای او را نابود کرد ممکن است متعلق به او باشد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    فصل اول

    «زمان حال»

    در نمایش های جنایی تلویزیون، انها هرگز به شما نمی‌گویند که چقدر این نمایش سرد است. انها ممکن است اتاق کم نور را با صندلی های سخت و ناخوشایند نشان دهند. یا میز باریکی قرار دهند که شما را از یک مامور مسن با چشمان سنگی و خاکستری جدا می‌کند اما یک دوربین تلویزیونی واقعا نمی‌تواند به طور کامل انچه که در تجربه دلسرد کننده‌ی یک بازجویی اف.بی.آی (FBI) وجود دارد، را به تصویر بکشد.
    شانه هایم را می مالم، نوک انگشتانم حتی یخ زده تر از پوستم که با تاپ قرمز در معرض دیدند، به نظر می‌رسد.
    حرکت هوشمندانه‌ای بود فرن! شال پوشیدی ولی کتت رو فراموش کردی!
    به محض اینکه به خودم لرزیدم، نگاه نافذ و دقیق مامور
    *بارستو که کنار من ایستاده بود، به من افتاد.
    -من نمی دونم شما اهل کجا هستید، دوشیزه جانسون، اما در لس انجلس ساختمان های مدرنیزه و هنری در حال فروپاشیدن و خرد شدن نیستند.
    صدایش خشن و هماهنگ با خطوط ناهموار پوست تیره‌،‌ صورت شکسته و رنگ پریده‌اش بود.
    -به ویژه
    *ساختمان های فدرال
    شال بژم رو کشیدم.
    "وای فرن، تو هیچ نظری نداری!"
    هنگامی که او دو قدم به سمت من بر میدارد دست هایش به ارامی از س*ی*ن*ه‌ اش بالا می‌رود.
    -ما از همه دعوت کردیم که این فاجعه رو بررسی کنند. سی.آی.ای (CIA)، پلیس محلی و اتش نشانان.
    لعنتی... ما حتی از ناسا هم دعوت کردیم. هیچ کس نمی تواند یک دلیل قابل قبول و قانع کننده برای این کار پیدا کند که چرا یک اسمان خراش در شرایط بسیار عالی سر پا بوده و بعد در عرض یک دقیقه فروپاشیده!
    با اصرار از او خواستم تا در را باز کند، در حالی که به پایین خم می‌شد، کف دست هایش را روی میز خم کرد، آنقدر نزدیک شد که می توانستم چروک کت و شلوار سیاهش را ببینم.
    -تو به ما در مورد حمله‌ای در این منطقه هفته پیش هشدار داده بودی، از کجا فهمیدی؟
    وقتی صدایش پایین می‌اید، نفس عمیقی می‌کشم، مشت هایم را روی لبه میز گره کردم.
    -تو درگیر سازمان تروریستی هستی؟
    نزدیک بود به کلمات او بخندم که بیشتر و فراتر از حقیقت نمی‌توانست باشد.
    من اینجام تا لس آنجلس رو نجات بدم، نه اینکه نابودش کنم. تا همه کسانی که در ان هستند حفظ شوند. من و در واقع هیچ کدوم از ما وقت زیادی نداریم.
    اگر نتونم اعتماد این مرد رو جلب کنم، یه ساختمان شکسته و فروپاشیده در مقایسه با اتفاقی که قرار بیفته، کم رنگ میشه!
    -نه، قربان!
    دست هایم را زیر پاهایم تکان می‌دهم.
    یک جفت چشم آبی روشن بر شانه مامور ظاهر می‌شود. می‌دونم که نباید زل بزنم.
    اما ان چشم ها را فقط من می‌توانم ببینم و بخاطر همین به اف.بی.آی هشدار دادم. مالک انها دلیلی است که من در این اتاق نشسته‌ام.
    لب هایم را خیس و به مامور توجه میکنم.
    برای سالها کسی رو می‌خواستم که به حرفم گوش بده.
    واقعا گوش کن.
    فکر نمیکردم اولین کسی که قرار باشه این کار رو انجام بده، اف.بی.آی باشه.
    اینجا مراقب باش.
    دهانم را باز می‌کنم و صدایم را کنترل میکنم که ارام و محکم باقی بماند.
    امیدوارم کلماتم قانع کننده باشند، انها باید اینطور باشند!
    -من درمورد این حادثه می‌دونستم، مامور بارستو!، بخاطر اینکه دوستم به من هشدار داده بود.
    گلویم خشک شده، نگاهم را بر می‌گردانم.
    -دوست خیالی من!

    ♦♦♦


    ۱)بارستو: Barstow شهری در سن برناردینو در ایالت کالیفرنیا در آمریکا است.

    ۲)ساختمان فدرال: اداره تحقیقات فدرال/ پلیس فدرال آمریکا معروف به FBI ساختمان و نهادی برای رسیدگی به جرائم و جنایات فدرال است که وابسته به وزارت دادگستری ایالات متحده آمریکا می باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    فصل دوم

    *ده روز قبل*
    پارچه براق را میان نوک انگشتانم لمس کرده و دامن یونیفرم پیش خدمتی سبز نعنایی‌ام را صاف کردم.
    در حالی که در کنار در پر سر و صدای آشپزخانه رستوران پرسه می‌زدم، نگاه دیگری به ساعتم انداختم.
    زمان بین غذا خوردن، وقت بدی بود. و به احتمال زیاد قبل از اینکه شیفت من تموم بشه، کار و کاسبی زیاد طول نمیکشه. خدا رو شکر. به اندازه کافی مشکل داشتم که بدون شلوغی رستوران در زمان بسته شدن هم تمرکز کنم.
    -فـرن!
    با لحن تند صدای آشپز، میدونستم که این اولین تلاش برای جلب توجه من نبوده!
    -دو همبرگر برای میز دوازده. قبل از اینکه سرد بشن، اگه اشکالی نداره!
    بشقاب رو برداشتم و با دقت محتویاتش را روی آن قرار دادم. پلاستیک سرد به نوک انگشتانم قوت قلب می‌داد. سفت و سخت و واقعی!
    در حالی که با احتیاط از پله ها بالا می‌رفتم، راهم را به کنار میزها با رومیزی قرمز و پر زرق و برق، به طرف مشتری‌های منتظر راهنمایی کردم. همانطور که لباسم در برابر زانوهایم تکان می‌خورد، خنده‌ای آزاردهنده لبه گوشم رو قلقلک داد و قبل از اینکه بتونم مهارش کنم چند کلمه حرف زدم.
    (چیزی برای یه وعده غذای مناسب و معقول نمیدم،
    *دختر گیاه!)
    ناگهان پاهایم متوقف شدند، از زمانی که اونطوری صدام می‌کرد، ازش متنفر بودم.
    از وقتی که نوجوون بودم از یه اسم مستعار مسخره مثل یه بازی روی اسمم استفاده می‌کرد.
    سرم را تکان دادم تا صدایی که در افکارم پیچیده بود را پاک کنم، در ذهنم خودم را برای اینکه حتی اقرار کنم که آن را شنیده‌ام سرزنش کردم.
    سالها چرخیدن در میان روانپزشکان مرا تشویق کرده بود که او را نادیده بگیرم.
    از وقتی که هشت سالم بود، دوست خیالیم وارد زندگیم شد، دقیقا وقتی که در اوج بحران روحی بودم و کسی جواب و درمانی براش نداشت.
    قدم به قدم از میز دور شدم، در برابر میل به نگاه کردن روی شانه‌ام مقاومت می‌کردم. اگر به خودم اجازه می‌دادم نگاه کنم، می‌دانستم که موهای بلوند ژولیده‌ای را می‌بینم همراه با رقـ*ـص چشمان آبی‌اش...
    خونی که با دسر مخلوط شده یه طرف فکش رو در بر گرفته بود.
    تریستان، مرد جوانی که وجود نداشت!
    -هی، این سفارش ماست؟
    کلمات مرا به سرعت عقب کشیدند و من تمرکزم را به زوج میز دوازده برگرداندم.
    زن به جلو خم شد، هیکل بزرگش از پیراهن نازکش بیرون زده بود و در جهت من دست تکان می‌داد.
    از میان انبوهی از میزها عبور کردم و میلک شیک های لرزان، همبرگر‌ها و سیب زمینی های سرخ کرده را متعادل نگه داشتم.
    وقتی حدود سه متر دور شده بودم، یک میله فلزی زنگ زده از کف زمین جلوی من ظاهر شد.
    با صدای گوش خراش، از میان کاشی‌های شطرنجی سیاه و سفید بیرون زده بود.
    با فریادی از او دور شدم. زانوهایم خم شدند.
    یک دست قوی بازویم و دیگری کمرم را محکم گرفت و به من فشار اورد.
    اما سینی به حرکت رو به جلو ادامه داد، دو همبرگر سایز بزرگ، دو تا شیک توت فرنگی و یه دسته سیب زمینی سرخ کرده در هوا به پرواز در آمده و به طور سراسری روی مشتریان شوکه شده فرود آمدند.
    برای یک لحظه ترسناک، کل رستوران ساکت شد. سپس آن زن چاق که از شیک چسبناک صورتی پوشیده شده بود، جیغش را رها کرد. من شروع کردم به گفتن:
    -من خیلی متاسفم.
    اما وقتی برگشتم...

    ♦♦♦


    در مباحث گیاه شناسی فرن (fern) به معنای سرخسه و بخاطر همین نویسنده خواسته بگه اسم دختر شخصیت داستان مورد تمسخر قرار گرفته!
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    اما وقتی برگشتم غلاف فلزی چرخان از بین رفته بود. حتی یک شکاف هم روی زمین شطرنجی زیر کفش تنیس من ایجاد نشده بود.
    به جای اینکه او را با پوزخند شیطانی که تقریبا مات به نظر می‌رسید، پیدا کنم.
    به این فکر کردم که اون من و گرفته بود دقیقا مثل کاری که زمان کودکیم انجام داده بود.
    هیچ کس همچین چیزی رو باور نمیکنه.
    نفس بکش. دم، بازدم. من یه توهم دیگه داشتم.
    -این خراب شده!
    یه لحظه طول کشید تا متوجه بشم که اون زن داره باهام حرف می‌زنه.
    -می‌خوای در این مورد چیکار کنی؟
    به غذایی که لباسش را پوشانده بود اشاره کرد.
    اخراج میشی، احتمالا.
    این فکر قفسه سـ*ـینه‌ام را گره کرد.
    به درآمدم احتیاج داشتم تا از خواهرزاده‌ام مراقبت کنم.
    در شش ماه گذشته دو شغل دیگر را از دست داده بودم نمی‌توانستم این یکی را هم از دست بدهم.
    -م..ن...من متاسفم.
    صدایم به اندازه دست هایم می‌لرزید. مدیر به طرف ما هجوم آورد.
    در حالی که خانم غر می‌زد که چقدر لباسش گران است و او سعی می‌کرد که با کلمات آرامش بخش و وعده بازپرداخت کامل او را آرام کند؛ سه قوطی نقره‌ای از دستمال کاغذی برای پاک کردن بقایای همبرگر‌هایی که روی میز و زمین چسبیده‌ بودند، به کار بردم.
    بعد از اینکه سال‌ها پیش به خانه برگشتم، خیلی سریع یاد گرفته بودم که این بهترین راه برای آروم جون سالم به در بردنه!
    «توجه کسی رو جلب نکن و حرف نزن»
    اما با این وجود، یه جوری روانشناس و خانواده‌ام اثبات می‌کنن که اشتباه میکنم.
    ثابت می‌کنن که من می‌تونم مثل هر کس دیگه‌ای کار کنم. من به اندازه کافی قوی بودم که مراقب خودم و کسانی باشم که برایم مهم بودند.
    بعد از اینکه آن زوج بیرون رفتند، مدیر رو به من کرد.
    آه عمیقی کشید.
    -فرن...!
    -این اتفاق دیگه نمی‌افته. لطفا، یه فرصت دیگه به من بدید.
    دستش را روی دهانش کشید و گفت:
    -تو یکی از سخت کوش ترین پیشخدمت‌ها در بین پرسنلی، پس من یه دفعه دیگه هم نادیده می‌گیرم. اما فرن، تو واقعا باید این مسئله رو حل کنی!
    -بله، آقا!
    صدایم شکسته شد و تصویر برای یه ثانیه محو شد.
    -متشکرم.
    بقیه شیفتم غوغایی به راه افتاده بود که به سرعت به اطراف می‌رفت، دستور می‌داد و من در قبال اشتباهم میز را به عنوان عذرخواهی‌ای آرام تمیز می‌کردم.
    رستوران خیلی ارام تر از همیشه بود.
    با اینکه خیلی شلوغ تر از آن چیزی بود که در اواخر بعد از ظهر انتظار داشتم، حداقل می‌توانستم انرژی عصبی خودم را در کار متمرکز کنم.
    پیشخدمت دیگر، کندی، نگاه عجیبی به من انداخت.
    وقتی جمعیت کم شد، پشت پیشخوان مرا دید و دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
    -تو خیلی خوب به نظر نمی‌رسی. داری مریض میشی؟
    زیر نگاه جستجوگرش جا به جا شدم.
    -نه، من فقط کمی خسته‌ام.
    لبش را گاز گرفت و ناخن مانیکور شده‌اش را روی گونه بی نقصش زد.
    -باید برای این دایره‌های تیره از کرم پوشاننده استفاده کنی، حتی ممکنه باعث بشه چشم های آبیت برجسته‌تر به نظر برسه.
    به تلاشش برای بهتر شدن احساسم لبخند زدم.
    -ممنون، کندی، اما برای آرایش وقت ندارم.
    دستش روی پهلویش مشت شد و یکی از ابروهایش را بالا برد.
    -خب، حداقل برای کار موهات رو درست کن، اینجوری کسایی که اهل مد روز هستن، سریع تر سفارش میدن.
    سرم رو تکان دادم، با بی میلی مجبور شدم موهای پر پیچ و خمم رو به موهای کلوچه‌ای ژولیده‌ای تبدیل کنم و سر وظایفم برگشتم.
    من توجهم را حین کار از دست داده بودم. صدای پچ پچ مشتری‌ها‌ی پشت سرم را نادیده گرفتم.

    اما تریستان...
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    اما تریستان بیشتر خوشحال بود که یک پیشنهاد بدهد.
    (این آدما دارن به تو میخندن... شاید بهتر باشه درمورد تغییرات و اتفاقاتی که رخ میده، توضیح بدی!)
    وقتی کوچکتر بودم، قبول میکردم. به عنوان یک نوجوان، موفق میشدم او را نادیده بگیرم.
    اما این اواخر، شوخی های طعنه آمیز او نوعی اضطرار را در بر داشت که نمی توانستم آن را نادیده بگیرم.
    حتی پایه و اساس دنیای او در زندگی روزمره من نفوذ می کردند.
    لرزه بر تنم افتاد و زیر لب گفتم:
    –فقط ساکت باش...
    –چی گفتی؟
    چرخیدم تا کندی را که به من زل زده بود، پیدا کنم.
    –من فقط می‌خواستم بپرسم میتونی از پس کار بربیای یا نه، اما اگر قرار باشه این جوری باشی...
    او به طرف مردی که تنها در آخرین میز رستوران کوچک نشسته بود، رفت.
    –کندی، صبر کن.
    سعی می‌کردم نفس عمیقی بکشم، اما ریه‌هایم سنگین بودند.
    من می‌تونم این کار رو انجام بدم. نیاز دارم. برای الینور!
    لرزش جیبم من و مجبور کرد که موبایلم را پیدا کنم.
    با یک نگاه به نام روی صفحه، چشمانم را چرخی دادم.
    آه، نه ممنون، دکتر ریچاردز. امروز قطعا روزی نیست که بخوام درموردش با روانشناس حرف بزنم.
    گذاشتم تماس به پیغام صوتی منتقل بشه، می‌دونستم بعد از اتمام شیفتم، دوباره زنگ می‌زنه.
    هنوز او را نادیده می‌گرفتم، افکارم به همان سرعتی که می‌توانستم برای کار کردن آماده کنم، متمرکز شدند و با شتاب به طرف میزی، که نزدیک ترین میز بود، رفتم.
    وقتی که بالاخره، شیفتم به پایان رسید، انگشتانم می‌سوخت و پاهایم درد می‌کرد.
    به نوعی از رستوران فرار کردم، از اینکه پایم به پیاده رو اصابت کرده بود قلبم از سر آسودگی آهی کشید. صدای آرام مردمی که در مغازه ها پرسه می‌زدند، ضربان قلبم را آهسته کرد و مانند گرمای یکصد زندگی متفاوت دور من پیچید. هر یک با نگرانی ها و شادی‌های خودش ناامنی مرا کم می‌کرد و به من یادآوری می‌کرد که چرا من اینقدر بی میل بودم که به رانندگی ادامه دهم.
    پیاده روی برای روحیه من بود. وقت‌هایی بود که کشش پاهایم کمتر مانند آزادی نسبت به یک تکلیف و وظیفه احساس می‌شد.
    اما با یاداوری میله‌ی فلزی که غذا‌ها را روی مشتریان پرتاب کرد، رانندگی کردن را فراموش کردم.
    باد سردی وزید و سرما را به درون ژاکت نازک من فرستاد و با لبه یونیفورمم بازی کرد.
    تقریبا می‌توانستم لمس انگشتان بر روی آرنجم را حس کنم، اما من بازوانم را محکم‌تر روی سـ*ـینه‌ام چسباندم و به راه رفتن ادامه دادم.

    *تکان خوردن ستاره های طلایی که در پیاده رو تعبیه شده بود، مثل حفره‌ای که کف دستانم احساس می‌کردم، خالی و پوچ به نظر می‌رسیدند.
    ستاره های پر زرق و برق هالیوود نسبت به چیزی که هر کسی در مورد آن اعتراف می‌کرد، بسیار مضحک و بی اهمیت بودند، به خصوص در این منطقه پایین شهر!
    درست چند دقیقه قبل از ساعت ۴:۱۵، به ایستگاه اتوبوس رسیدم. در تاشو باز شد و من وارد شدم.
    بعد از اینکه یک لبخند سریع به راننده زدم گذشتم و به طرف یک ردیف خالی رفتم و صندلی کنار پنجره را انتخاب کردم.
    روی صندلی نشستم، با قرار گرفتن روی صندلی، لباسم را مرتب کرده و با حواس پرتی با چین‌های دامن سبز نعنایی‌ام بازی کردم.
    درحالی که...

    ♦♦♦


    الان شاید برای خیلی از شما مبهم باشه که منظور ازستاره‌های طلایی کف پیاده رو چیه! که مرتبط با هالیوود هم هست.

    طی یک اقدام کماکان جنجالی هالیوود، پیاده‌روی بین بلوارهالیوود و خیابان وین در هالیوود، کالیفرنیا،
    آمریکا شکل و ساختار جدیدی پیدا کرد. در این پیاده‌رو بیش از ۲٫۶۰۰ ستاره برای بازیگران، کارگردانان، موسیقی‌دانان، تهیه‌کنندگان و... حتی شخصیت های تخیلی نصب شد. مدیریت این پیاده‌رو با اتاق بازرگانی هالیوود و نگهداری از آن بر عهده مجموعه‌ای به نام هالیوود هیستوریکه. نصب هر ستاره جدید با قوانین و مراسم خاص صورت میگیره و این پیاده رو به عنوان یک جاذبه گردشگری امریکاست که بازدیدکننده های زیادی داره.

    اگه دوست دارید بیشتر درموردش بدونید و تصاویرش رو ببینید با عنوان "پیاده روی مشاهیر هالیوود" توی نت سرچ کنید.
    ❤یک نکته کوچولو اما یه خواهش بزرگ از شما: دوستان عزیزی که نمیدونم میخونید یا فقط با تشکر زدن انگیزه میدید که ادامه بدم :)، این اولین ترجمه من در زمینه داستان و رمانه و قطعا پر از اشکال و ایراد، خوشحال میشم با نگاه و انتقاد دقیقتون موجب بهبود کیفیت ترجمم بشید

    بسی بسی سپاس که وقت میزارید
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    در حالی که به خارش افتاده بودم سعی کردم به این فکر کنم که من روز قبل را با حسن نیت گذرانده بودم...
    -اَه!
    *من واقعا به پوشیدن لباس نرم و سبک دهه هشتاد توجهی نداشتم.
    و دوباره قلبم، مثل همیشه دور و بر چیزهای قدیمی پیچیده بود.
    خیلی بیشتر از *بینگ کرازبی، *هامفری بوگارت و چین های ظریف توری که در میان بسیاری از همکلاسی های دبیرستانم جای خوش کرده بودند، مشتاق و آماده فارغ التحصیلی بودم. نه اینکه شانس یا فرصتی به من داده باشند.
    سال اول، مشکلات تمرکزم به حدی بد شد که حتی نمی‌توانستم دبیرستان را تمام کنم. معلمان نسبت به گرفتن یک دانش آموز با "نیازهای ذهنی"، همانطور که آنها صدا می‌زدند، تردید داشتند.
    صندلی کنار من قژقژ کرد و من ضربه نرمی به کفشم را حس کردم. کمی سرم را خم کردم، فقط توانستم بفهمم آستین آبی روشن تریستان دستم را لمس کرده است.
    شکمم منقبض شد.
    -تو باید بری!
    (یه زمانی، تو جون من و نجات دادی.)
    آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم صدایم را ارام کنم.
    -قبل از اینکه من رسما به خاطر تو از نظر قانونی دیوانه بشم، قبل از اینکه دبیرستان را ترک کنم و مجبور بشم یک کار نه تا پنج و یک آپارتمان کوچک بگیرم. قبل از اینکه زندگی من و خراب کنی!
    دیواره‌های ماشین شروع به فشار دادن به من کردند.
    روی صندلی جا به جا شدم، وقتی اتوبوس شروع به حرکت کرد، از پنجره به بیرون نگاه کردم.
    (برای رکورد، کار تو از هشت تا چهاره، هیچ کدوم از اینها تقصیر من نیست.)
    چرخیدم تا به تصویر لرزانش نگاه کنم.
    -آره، چون تو فقط ساخته ذهن من هستی!
    این کلمات تیزتر از آن بود که خیال می‌کرد.
    قادر به تحمل نگاه کردن به چهره او نبودم.
    زره بافته شده، سرمه‌ای رنگی، را که همیشه می‌پوشید برانداز کردم. اکنون دیگر مستعمل و محو شده بود.
    -با این حال، به هر طریقی، تو هنوز می‌تونی زندگی من و خراب کنی!
    در حالی که به طرف پنجره خم شده بودم، اجازه دادم تا نوک انگشتانم روی شیشه سرد رد شوند. با حواس پرتی به مغازه‌هایی که از کنارم محو می‌شدند، نگاه کردم.
    همانند اکثر مناطق لس آنجلس و هالیوود، ساختمان های به رنگ روشن عجیب و غریب بودند. پنجره‌ها با پوسترهای نوستالژیک پوشیده شده بودند. و نورهای عریض و گسترده بسیاری از لبه های آن ها را قاب کرده بودند.
    تریستان آهی کشید
    (من فقط سعی می‌کنم کمک کنم. به علاوه، این اتفاقات بیشتر از اونی که تو فکر می‌کنی، ادامه داره. خواهش میکنم، ازت می‌خوام مثل قدیما بهم اعتماد کنی.)
    من نمی‌تونم به این گوش بدم. از او دور شدم و دست بلند کردم تا گوش‌هایم را بپوشانم.
    این فقط باعث توهماتی بدتر از دیوونگی میشه!

    ♦♦♦

    بینگ کرازبی←Bing crosby ←خواننده و بازیگر آمریکایی
    هامفری بوگارت←Humphrey bogart← هنرپیشه و تهیه کننده آمریکایی
    سبک لباس دهه هشتاد میلادی: کت‌های چهارخانه خاکستری، لباس های قرمز/بنفش، مخمل کبریتی، عینک های بزرگ، لباس های خالخالی، کت های براق و...
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    تریستان سکوت کرد و به طرف دیگر خیره شد.
    آهی کشید.
    (من فقط سعی میکنم از تو محافظت کنم)
    -خواهش میکنم توی همه این محدودیت ها درست از من محافظت کن.
    دوباره سکوت کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
    به جلو خم شد و چیزی را از کوله پشتی‌اش بیرون آورد. دو دسته چوبی که در چرم پیچیده شده بودند و زنجیره‌هایی خمیده از نوک آنها آویزان بود. هر یک از حلقه‌های زنجیر منجر به یک توپ فلزی که از خارهای بلند پوشیده شده بود، میشد.
    یک شلاق!
    بالاخره یکی از کلاس های تاریخ من یکسری اطلاعات مفید داشت.
    یک سلاح بود.
    این اطلاعات باید مرا نگران می‌کرد، اما به طرز عجیبی تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
    خیلی...طبیعی بود. مثل اینکه تریستان همیشه این سلاح‌ها را نگه داشته بود و انگشتان پینه بسته‌اش را روی دسته‌ی آنها می‌فشرد.
    آنها قسمتی از او بودند. نه! هیچ چیز طبیعی در او نیست.
    "دوباره این کار رو نکن فرن، بهش اعتماد نکن."
    آهی میکشم، به طرف پنجره برگشتم. اجازه دادم مناظر از جلوی چشم هایم بگذرد؛ انگار که آنها را فراموش کرده بودم.
    به سختی چیزی را که دیده بودم باور می‌کردم.
    ناگهان برقی از پرهای سیاه براق چشمم را گرفت.
    یک گنجشک.
    در حالی که باد تندی می‌وزید، بال‌هایش را از هم باز کرده بود و در هوا بالا و پایین می‌رفت.
    به صورت مارپیچ حرکت کرد. چند بار بال‌هایش را بست و بعد به بالای یک چراغ خیابان رفت.
    یک ثانیه بعد نظرش عوض شد. پرنده کوچک به هوا پرید و در جهت مخالف پرواز کرد. آفتاب گرم، پرهای نرم و براقش را درخشان می‌کرد.
    آه فرن، چیزی که به تو نمی‌دهند همین آزادی‌ست...
    تا بال‌هایت را باز کنی و با جدیت مبارزه کنی.
    تا بدونی مهم نیست کجا فرود میای، دنیا نمی تونه تو رو اونجا نگه داره... در واقع هیچ چیز نمی تونه!
    نه وزن قفسه سـ*ـینه‌ات، نه حتی ثقیلی و سنگینی نظرها و عقیده ها!
    (بهتره قبل از اینکه شروع به لبخند زدن کنی، خواهرزادت رو از مهد برداری، وگرنه نگران میشه!)
    اگر مجبور بودم یک دوست خیالی داشته باشم، نمی‌تونست کسی باشه که مثل مادرم رفتار نکنه؟!
    به سمتش برگشتم و برایش سری تکان دادم.
    در نهایت از انگشتان باریک و بلندش خلاص شدم. انگشتانی که مثل یک تار عنکبوت سرد دور قلب من تنیده بود.
    کش مویی که به سختی سعی می‌کرد موهای فرفری من را در جای خود نگه دارد، را بیرون کشیدم.
    با انگشتانم در حالی که سعی می‌کردم بیشتر مرتب به نظر برسم، موهای گره خورده‌ام را شانه زدم. موهایم را پیچاندم و پشت سرم به صورت درهم برهم و ژولیده گوجه‌ای بستم. و یک دسته موی خرمایی‌ام را پشت گوشم حلقه کردم.
    وقتی اتوبوس ایستاد، دوباره سلاح را کنار گذاشت.
    (موفق باشی!)
    نفس عمیقی کشیدم، لبخندی زدم و ایستادم.
    در حالی که از کنار صندلی ها می‌گذشتم. تنه زدن به شانه‌هایم را نادیده گرفتم و با بقیه مسافران از اتوبوس بیرون رفتم. و مصمم شدن که آرامشم را دوباره به دست بیاورم.
    مهد کودک "ساحل شنی" تنها یک بلوک از ایستگاه اتوبوس فاصله داشت و حتی به مدرسه الینور هم نزدیک‌تر بود.
    نمی‌خواستم بیش از این الینور را معطل کنم و تقریبا تمام راه را تا ساختمان کوچک دویدم.
    از میان در آبی رنگی که بیش از حد روشن بود، وارد شدم. مقابل میز امضاء زدم و در حالی که مربی الینور را برای دیدار با من صدا می‌زد، منتظر ماندم.
    با وجود اینکه...
     
    آخرین ویرایش:

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,353
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    با وجود اینکه ما چند مایل دورتر از ساحل بودیم، دکوراسیون مهدکودک با مضمون اقیانوس اسمش را تایید می‌کرد.
    ستاره‌های دریایی و صدف ها روی قفسه ها قرار داشتند و امواج توفنده روی دیوار‌ها نقاشی شده بودند.
    نگاه جمع کوچک مادران منتظر بیشتر از چیزی بود که در این سالها احساس می‌کردم.
    اما حداقل وقتی که شروع به بردن و آوردن الینور کردم، نگاه های عجیب و غریبی که به من می‌انداختند، محو و ناپدید شده بود.
    آنها هیچ وقت سوال نپرسیدند، بنابراین هرگز مجبور نبودم توضیح دهم که چرا من به عنوان پدر و مادر الینور عمل می‌کردم.
    و چرا خواهرم تصمیم گرفته بود به سنت مادرم ادامه دهد با یک خانه کوچک که پر از بچه بود و واقعا باید از هر کدام از آنها مراقبت می‌شد!
    و اینکه چطور پیشنهاد داده بودم"الینور"، بچه وسطی خواهرم، را بگیرم.
    چون با ناامیدی می‌ترسیدم که او همان کودکی را که من داشتم تحمل کند:
    «عملا نامرئی و به ندرت چیزی بیشتر از یک مفت خور که شکمش باید سیر شود!»
    وقتی در سن هشت سالگی ناپدید شدم. پدر و مادرم تا سه روز متوجه نشده بودند.
    و بعد از بیست و چهار ساعت هم از جستجو کردن دست کشیدند.
    آنها آنقدر گرفتار بودند که سعی می‌کردند مواد مخـ ـدر ذخیره شده را وقتی که مقامات در حال اعتصاب اند، پنهان کرده و در غیاب من بررسی کنند.
    پدرم هنوز در حال گذراندن زندان برای این شاهکار است گرچه حبس او به دلیل مشارکت پدر و مادرم در این جستجو کاهش پیدا کرده بود.
    با این وجود، هیچ کس نتوانست کودکی را پیدا کند که یک دقیقه در بیمارستان بوده و بعد رفته است.
    سمفونی کوچک صدای پا، افکار تیره مرا قطع کرد. نگاهی انداختم تا از میان موجی از بدن های کوچک که در اتاق پرجمعیت پدر و مادرها سرازیر می‌شدند، او را پیدا کنم.
    بلوز زرد الینور را دیدم.
    بازوان کوچکش دیوانه وار تکان می‌خورد، بطوری که حلقه‌های مو روی شانه‌هایش بالا و پایین می‌پرید. با خوشحالی گفت:
    -خاله فرن!
    و خودش را میان بازوان من انداخت.
    شانه‌اش را نرم نوازش کردم و گفتم:
    -سلام عزیزم، روز خوبی داشتی؟
    چشمانش به من چشمکی زد.
    -هووم، آره! معلمم گفت که من یه دانش آموز خیلی خیلی خلاقم!
    نخودی خندید و گفت:
    - نمی‌توونم تصور کنم که از کجا این و فهمیده!
    صدای خنده‌های ریز و شفافش به من ملحق شد. به روی شانه‌اش نگاه کردم. از اینکه متوجه شده و کوله پشتی‌اش را در اورده بود، خوشحال شدم.
    در حالی که دست او را گرفته بودم، از خانم های پیشخوان تشکر کردم.
    خالکوبی‌ها با جواهراتشان بهتر از تلاش های مچاله شده من در مد جور درآمده بود.
    الینور را از ساختمان بیرون بردم.
    زمانی که قدم به خیابان گذاشتیم، صدایش به نجوایی تبدیل شد:
    -اون اینجاست؟
    -ال، من به تو گفتم. دیگه نمیخوام درموردش صحبت کنم. اون واقعی نیست.
    دهانش درهم کشیده شد اما در این باره پافشاری نکرد.
    جعبه ناهار صورتی‌اش را در یک دستم نگه داشتم و با دست دیگرم شانه‌اش را گرفته بودم و او را در پیاده رو به سمت ایستگاه اتوبوس راهنمایی می‌کردم.
    وقتی از جلوی یک مغازه کوچک کیک فروشی رد شدیم، ایستاد.
    چشم های درشتش روی غذاهای سرد ویترین خیره شده بود.
    -ای کاش می‌تونستیم ال، ولی باید به خونه برگردیم.
    حتی اشاره‌ای هم به این موضوع نکردم که کیف پولم در حال حاضر چه حسی دارد.
    در ایستگاه اتوبوس، وقتی یک اتومبیل به سرعت متوقف شد، چشمم به یک یونیفرم آبی_سیاه افتاد که به پیچ رسیده بود.
    آه یک پلیس!
    سریع گفتم:
    -الینور، زود سوار اتوبوس شو!
    یک نگاه گذرا به من انداخت و من او را هل دادم تا از پله‌ها بالا برود.
    در عقب، دور از هر پنجره‌ای، صندلی‌ای پیدا کردیم. صبر کردم، زانوهایم با ریتمی سریع حرکت می کردند.
    باید بیشتر مراقب باشم. آخرین چیزی که نیاز داشتم یک افسر پلیس بود که به رابـ ـطه‌ی من با الینور توجه کند.
    یا اینکه بفهمد برای یک دختر نوزده ساله روان پریش چقدر غیرقانونی است که از بچه‌ای مراقبت کند.
    قبلا توسط پلیس گشت زنی این منطقه بازجویی شده بودم، و آنها...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا