[HIDE-THANKS]
همراه با کالین برای اولین بار به سمت محل جرمی حرکت کردند. از این جا تا شهر فاصله زیادی نبود و خانه کالین مابین راه بود. یعنی کالین آن زمان فرصت شلیک داشت.
"مورفی، برنامه ریزی واسه ی حمله به یه کشور کوچیک وجود داره؟" سوال را لیتون پرسید.
به بِنِلی که در صندلی پشت دراز کشیده بود، نگاه کرد. او را به خانه اش دعوت کرده بود اما سین خواسته بود داخل ماشین بماند و کمی درباره این آتش به راه افتاده در جهنم فکر کند.
"خانم لیتون، من درباره شما چیزی نمیدونم." کالین درب پشت ماشین را بست و در جلو را باز کرد. "اما وقتی که با خون آشام ها برخورد میکنم، دوست دارم مسلح باشم."
سین به راحتی گفت:" در این مورد هیچ شک و شبهه ای نیست. من خودمم همیشه اسلحه همراهم دارم."
همزمان که روی صندلی راننده قرار گرفت، نگاهش را به سین دوخت. کلید را چرخاند. "من فکر میکردم که با این افراد کار میکنید."
"کار که میکنم."
"عه!" کالین دور 180 درجه ای زد و به سمت راه اصلی حرکت کرد.
سین لبخند کوچکی زد. " مورفی، همه ی خون آشام ها عین هم نیستند. عین ما، اونها هم چند نوع مختلفی دارند."
کالین شانه بالا انداخت و از بزرگراه به سمت خانه جرمی متمایل شد. "من حدس میزنم که اونها هم عین ما از جایی شروع کردند. درسته؟"
"بله خیلی واضحه."
کالین با حالت اغراق آمیز گفت: " آره خب منم هرکاری که بتونم انجام میدم خانم. "
سین خندید اما خیلی زود خنده اش را جمع و جور کرد، با انگشتش روی در ضربه میزد. " خون آشام ها نمیتونند اینکار رو کرده باشند." متفکر گفت: " این اتفاق در طول روز افتاده. نظری داری که کدوم یکی از شهروندانتون میتونه تو این بابت از تو بهتر تعلیم ببینه؟"
کالین سرش را تکان داد. اخم در هم کشید. "وقتی که اتفاق ماریان رو دیدم، فکر کردم که میتونه کار یکی باشه که خارج از کشور باشه. افراد زیادی به عنوان توریست و بخاطر طبیعت به اینجا میاند. درسته اینجا یه شهر کوچیکیه ولی هیچ کسی از اینجا نمیتونه از اون کار به اون دخترکوچولو انجام بده.خب با توجه به اونچه که من اون روز توی خونه دیدم... طبق وضعیت ماریان، مطمئنم که تعداد افراد بیشتر از یه نفر بوده. به نظرم درصد خیلی کمی احتمال داره که از مردم محلی باشند. مردم اطراف اینجا ماریان رو هم میشناسند هم دوسش دارند."
کالین آرام به سمت محل جرمی چرخید. " اما الان تو به من گفتی که مارکو و دوستش پریستون هم کشته شدند، همینطور ازم میخوای بدونم با چه نوع مردمی زندگی میکنم."
"اینجا یه منطقه جنگلی و وحشی هست. ممکنه بعضی افراد تو جنگل حلق آویز بشند و تو خبر نداشته باشی."
کالین نگاه تند و تیزی به او کرد. همزمان که جلوی خانه جرمی قرار میگرفت گفت:" تو چیزی رو میدونی که من نمیدونم؟"
سین همانطور که نگاهش میکرد نیشخندی زد. " احتمالا از هرچیزی!" دستانش را به او نشان داد. "من میخوام اسلحه ام رو چک کنم. وحشت نداشته باش. باشه؟"
نوبت کالین بود که سین را مورد تمسخر قرار دهد. سین اسلحه گلاک 17 را از سرشانه اش بیرون آورد و قبل از انکه آن را به داخل ژاکتش برگرداند، خشابش را چک کرد.
"وحشت! جزء لغت نامه من نیست. دخ.. خانم لایتون!" کالین ضربه ای پر تمسخر به سین زد.
سین همانطور که در را باز میکرد گفت:"خوبه که بدونی. ممکنه تو چند روز آینده مفید باشه."
پشت خانه قدم میزد. کالین دید که کسی پنجره های شکسته را تخته پوش کرده و در شکسته را با وسیله ای بطور موقت تعویض کرده و قفلی نیز رویش قرار داده است.
لیتون کلیدی نشانش داده بود و گفته بود که احتمالا خود جرمی در را تعمیر کرده یا هم کسی که نگران جرمی و ماریان بود، اینکار را انجام داده است.
در داخل... سین با دقت به محلی که ماریان مورد حمله قرار گرفته بود، نگاه کرد. تاب دیدن نداشت برای همین سرش را به سمت دفترکار جرمی چرخاند. بادقت به وسایلی که تقریبا نابود شده بودند نگاه میکرد.
مبلمان به جاهای دیگر پرتاب شده بودند، کامپیوترها خرد شده بودند و تکه کاغذها روی زمین پخش شده بودند.
در نهایت کالین پرسید:" تو دنبال چیز خاصی هستی؟"
سین نگاهی خالی به او هدیه کرد. "هوم... نه فقط درمورد هرچیزی کنجکاوم."
سین با اخم به دستانش نگاه کرد که دوده خاصی رویشان قرار گرفته بود. "بذار اول دستهام رو بشورم بعدش کارم رو شروع کنم، البته اگه تو هم باشی."
هنگامی که سین دستانش را در سینک آشپزخانه میشد، نگاهش کرد. "محلی که جرمی در طول روز توش مخفی میشد. درسته؟"
شیر آب را بست. دستانش را با چند تکه دستمال کاغذی خشک کرد و به سمت او برگشت."چی؟"
کالین لبخند زیرکانه ای زد."هرکسی که اینکار رو کرده، اگه میخواست میتونست از این همه وسیله برداره چون پول خوبی از فروششون بدست میاورد، اما بجاش هرچیزی رو خراب کردند و ماریان_" ل*بش را جمع کرد. " خانم لیتون من اونو پیدا کردم. اون نه تنها مورد ت*جاو*ز بلکه شکنجه هم شده بود. اونها چیزی از اون میخواستند، فکر میکنم چیزی از جرمی. جرمی نزدیکشون بود اما چون پیداش نکردند، اینکار رو انجام دادند. حالا... ما با هم دیگه هستیم یا نه. من نیازی به دونستن اسرار خون آشام ها ندارم. فقط میخوام به همراه کسی که کار میکنم اعتماد داشته باشم."
لیتون برای دقایقی خیره نگاهش کرد. سپس نفس عمیقی گرفت و صدایش را بیرون داد. " تو به یه نکته اشاره کردی. محل خواب جرمی در طول روز اون پایینه. تا وقتی که یه خونه امن نباشه، خون اشام به یه جای دیگه مراجعه تا در امان باشه. به همین خاطر هست که جرمی الان زندست."
همانطور که کالین از در به ماشینش نگاهی میکرد پرسید:"خب درمورد مارکو چی؟"
"اون و پریستون خانه شون رو خیلی وقت پیش ساخته بودند و مطمئنم هیچ کدومشون تلاشی برای بالا بردن امنیت خونه انجام نداده بود."
کالین سری تکان داد. همانطور که به اطراف ماشینش نگاه میکرد ایستاد. "اخیرا ماشین های زیادی به اینجا رفت و آمد داشتند. از بچه های شما بودند؟"
سین تایید کرد." شب همون روز تیم امنیتی رافائل اینجا بودند. یک عده هم شب گذشته برای برداشتن چندتا وسایل واسه جرمی اومده بودند. اونها اخرین افرادی بودند که اینجا اومدند."
کالین نتوانست شک و تردیدش را پنهان کند. "لرد رافائل؟؟"
سین نگاهش کرد." تو که بهترمیدونی .تو دنیای خون آشام ها، اون تو تمام ایالات متحده راکی غربی رو تحت کنترل داده، به علاوه بخش بزرگی از کوه ها هم متعلق به اونه."
" منظورت از کنترل چیه؟ من تا به حال اسمشو نشنیدم. در چه حد قدرتمنده؟"
سین بی قید شانه بالا انداخت. "بخاطر این که خون اشام نیستی. اگه بودی، حرف های منو باور میکردی.چون اینجا زندگی میکنی و تنها کسی که بین مرگ و تو میتونه نجاتت بده، اونه."
کالین اخم در هم کشید.
"به من اعتماد کن. اون به حد ترسناکی قدرمنده. اما خب امشب توی پاتوق باهاش قرار ملاقات داری و میتونی خودت از نزدیک ببینیش."
"جالبه." کالین گفت و سپس به سمت ماشین حرکت کردند.
در راه هیچ کدام حرفی درباره مارکو نمیزدند. کالین از طرفی نمیخواست محلی که مارکو داخلش بود را ببیند. دوست نزدیکی نبودند. مانند دوستان صمیمی خودش نبود. اما هردو عاشق اسب و سوارکاری بودند. مارکو همیشه خوشحال بود کسی را پیدا کرده که مانند خودش عاشق آن حیوانات است.
کالین شغل پدرش را ادامه نداده بود اما از زمان به دنیا امدن در مزرعه و طویله بزرگ شده بود و بعد ها بخاطر کارش سمت نیروی دریایی سوق پیدا کرد و از اینجور کارها دور ماند.
او برای همه خدمت کرده بود.درست بود که مردم از یک پسر گرجستانی انتظار چندانی نداشتند اما او باز کارش را انجام داده بود.اما شاید یکی دیگر از علت های رفتنش، کنترل شدنش توسط پدرش بود. هیچگاه دوست نداشت تحت کنترل کسی باشد.
کالین شگفت زده بود که هنوزم میتوانست درباره خانواده و کارش صحبت کند. دلتنگ صحبت هایش با مارکو شده بود.
صدای کالین سکوت را شکست. "تو گفتی که خونه جرمی تحت حفاظت بود، در مورد خونه مارکو هم اینطور بود؟"
سین سرش را تکان داد. "تا شب قبل آره تو هردو مکان بودند."
"پس چرا_"
"من باید تو روز روشن اونجاهارو ببینم تا بعدا بتونم بگم دنبال چی میگردم."
کالین سرش را تکان داد. صادقانه باید میگفت که هنوز لیتون را نمیشناخت. به نظرش سین طبق گفته اش یک محقق شخصی بود که از طرف خون آشام ها برای اینکار انتخاب شده بود. تا به حال ندیده بود کسی که ملکه وار رفتار میکند و همراهش سلاح های خاصی داشته باشد. سلاح هایی که قبل خروج از شهر به شخصه دیده بود.
سردرگمی اش بخاطر زن بودن سین نبود. در ارتش با زنان خوب و بد زیادی مواجه شده بود. هیچ کدام انها لباس مدل ها را نمیپوشیدند و حلقه های گرانقیمت به انگشت نمینداختند.
اما مشکل اینجا بود که این فرد که به گفته خودش محقق شخصی است، چگونه کاری را پیش میبرد؟
بالاخره آخرین پیچ منتهی به خانه مارکو را طی کرد. درختان بلند سقف ماشین را کاملا پوشش داده بودند.
مارکو به محل زندگی اش ارزش داده بود.(منظور طبیعت اطراف که حاصل دست مارکوست.)
او هیچگاه سعی نکرده بود بخاطر سلیقه اش و بغیر مواقع لزوم، راه ورودی به خانه شان را مسدود کند.
کالین ایستاد. ماشین را خاموش کرد و از شیشه به بیرون نگاه کرد. مکان به نظر متروکه می آمد.
حصار مقابل خانه خالی بود، درهای طویله کاملا باز بودند. به نظر خانه ناامن شده بود.
"شما دیگه مطمئنید که اسب ها در امنیت هستند."
سین با اطمینان جواب داد:"صددرصد."
کالین نفس عمیقی گرفت. درماشین را باز کرد. "خب پس بهتره شروع کنیم."
چند دقیقه بعد آنها داخل زیرزمین(طبقه همکف) مارکو بودند. _جایی که کالین تا به حال ندیده بود و حالا با اجازه لیتون توانسته بود داخلش شود.
هیچ وقت نفهمیده بود که درب با پانل های مخصوصی پنهان شده است. اما پس چرا مارکو و... ؟
لیتون کنار دیوار قدم برمیداشت. دستانش را روی دیوار میکشید انگار که دنبال چیزی است.
سرانجام موفق شده بود چون صدای خر خر خشنودش به راحتی شنیده میشد، به در ضربه ای زد و در به سمت راست باز شد، راه پله ای ناهموار به سمت زیر خانه دیده شد. راه پله چراغ داشت اما لیتون لامپهای هالوژنی را توسط کلیدی که از کیف پشتش بیرون اورد، روشن کرد. محل به مانند روز روشن شده بود و این روشنایی تعجب آور بود.
لیتون با تفکر پرسید:"تو یکی از افراد ارتش دریایی بودی. درسته؟"
"یه فرد بازنشسته ولی خب آره."
سین برگشت و نگاهش کرد. " همین تجربه ات باعث میشه که تو بهتر از من بدونی. به نظرت اینجا چه اتفاقی افتاده؟"
کسی دیوارهای خانه مارکو را تبدیل به یک مکان درهم کرده بود. گچ روی دیوارها بیرون ریخته بودند و به نوعی دچار شکستگی شده بودند. نشانه های روی دیوار بعد از طی نصف راهشان قابل دیدن بود که معلوم میشد به اتاق رسیده اند.
اتاق تنها برای زمان روز بود و شبیه چیزی که در فیلم ها نشان میدهند، نبود.
تابوتی پر از گردوخاک وجود نداشت، شمع و مومی روی دیوار ها قرار نداشت. اینجا مدرن و طبق مد روز بود. تخت خوابی بزرگ که روی تاجش چراغ هایی برای مطالعه قرار داده شده بود... این خانه به احتمال بعد کشتن مارکو به هم ریخته شده بود.
صدای سین باعث شد از فکر بیرون بیاید. "مورفی؟"
"خب.. در به حد کافی سنگین هست و لولاهاش نشون میده که قدیمیه، این دیوارها..." با دستش به روی یکی از دیوارها ضربه زد. "... قدیمی و پر از ترک هستند. به احتمال زیاد از این شکاف دیوارها برای آزمایشات پلاستیک استفاده شده._نمیتونم بدونم تست آزمایش بگم که چه نوع آزمایش شیمیایی_ فیوز رو تنظیم میکنند و وقتی بالا رفتند، بوم! یک انفجار کنترل شده که درز درها رو هم جابه جا میکنه... همش همین." نفسی گرفت و مقدار آسیب را دوباره مورد بررسی قرار داد. " من حدس میزنم مارکو موقعی که اونها توی زمان روز به اینجا اومدند بی دفاع بوده. درسته؟"
"تقریبا. اون بیرون از اینجا هم تنها زندگی میکرد. بخاطر همین کسی نبود که ازش دفاع کنه."
"لعنت به..."
" به نظرت کی این اطراف از اینجور چیزها اطلاع داره؟"
"خیلی از مردم ولی برای جواب درست به سوالت، باید بگم تنها کسی میتونه انجامش داده باشه که دوره های خاصی مثل من گذرونده باشه."
"نظامی بازنشسته دیگه ای مثل تو توی کوپررست هست؟"
"باشند هم دیگه فعال نیستند."
سین ابروهایش به حالت پرسشی بالا برد.
"دوست من توی یه زندان بزرگ شده. من این همه پیشرفت کردم و اون عقب مونده. اون توی سن دیگو زندگی میکنه و کارهای بزرگی برای پیمانکارهای ارتش آمریکا اختصاص میده. ما چند نفر دیگه رو میشناختیم که یه زمانی توی ویتنام بودند. اونها مهارت انجام چنین کارهایی رو دارند اما طبق نظام و قوانین قدم برمیدارند. به علاوه اونها علاقه ای به کشتن کسی ندارند بلکه دوست دارند افراد رو سنگسار کنند. پس کار اونها نمیتونه باشه."
سین با حرف او موافق بود."هرکسی که اینکار رو کرده، تمرکز زیادی داشته و میدونسته داره چیکار میکنه."
آهی کشید و به ساعتش نگاه کرد. ساعت گرانقیمتی که در دنیای اسپورت رقیبی نداشت. درخشش حلقه ازدواجش که بخاطر نور زیاد فضا بود، چشم کالین را خیره به خود کرده بود. تا حدی که در نظرش بود همسرش را برای کار به پیش خون آشام ها بفرستد.
میدانست که این نگرش ها مدرن نیستند. در هرحال نمیدانست که لیتون مواظب کارهایی است که به درخواست از همسرش انجام میدهد.
"اگه چیزدیگه ای واسه دیدن نداری،" سین به سمت لامپ هالوژنی حرکت کرد."من میخوام قبل رفتن به شهر، محل پریستون روهم ببینم." قبل از آنکه کالین جوابی بدهد هالوژن را خاموش کرد. لامپ های بعد هم به ترتیب شروع به خاموشی شدند و راهروی مخفی مارکو پر از تاریکی شد. تنها نوری ضعیف از در ورودی راه را تقریبا روشن میکرد.
کالین برای بار آخر به محلی که مارکو به قتل رسیده بود، نگاه کرد.
یک رانندگی کوتاه آنها را به خانه پریستون رساند. محل ها به هم شبیه بودند و تنها در نبود حصارگاه تفاوت اندکی داشت و به احتمال فراوان محل امن هم مانند خانه مارکو شده بود.
کالین همانطور که به سمت پشت ماشین قدم برمیداشت گفت:"یه چیزی مشابه که معلومه با هم درستش کردند."
"شاید." لیتون نگاهش کرد. کالین مشغول باز کردن دریچه و بالا بردن پرده رویش بود. " هردوی اونها خیلی وقت ها با هم بودند ولی کنار هم زندگی نمیکردند. وقت های لازم هم مثل هر خون آشامی پیش هم میومدند. و خب میشه گفت حتما اتاق امنشون هم عین هم باشه. به احتمال اون فرد خون آشام بوده باشه چون اونها خیلی زود به انسان ها اعتماد نمیکنند و متوجه چیزی بشند، اونو میکشند. از اون گذشته اون فرد زودتر از اونها قدم برداشته و هر احتمالی برای ما هم وجود داره."
کالین دستش بالای پرده ماشین خشک شد."داری شوخی میکنی دیگه؟"
سین قدم به عقب برداشت تا کالین به درب نزدیکتر شود. "اگه حالتو خوب میکنه، اینطور برداشت میکنیم."
کالین به سختی به صورت او نگاه میکرد و میخواست بداند سین تا چه حد جدی است.
سین نگاه او را که دید، لبخندی زد. " مورفی نگران نباش. اینجا خونه ای هست که توسط خون آشام ساخته شده، به هرحال. زود باش! من باید به شهر برگردم و ماشینم رو بردارم."
کالین پشت ماشین ایستاد و همزمان که سین روی صندلی کمک راننده نشست و مشغول بستن کمربند بود، پرسید: "تو هم امشب توی ملاقات با رافائل هستی؟"
سین جواب داد: " به هیچ وجه دوست ندارم از دستش بدم. اما خب ممکنه رافائل خیلی از حضور من خوشحال نباشه."
اهرم کمربند را محکم کرد." تو هم فکر کنم این عقیده رو داشته باشی که من نباشم بهتره."
کالین با حرف او، شگفت زده خیره او شد. منظور او چی بود؟!!
*فصل چهارده*
رافائل با استشمام عطر صابون و شامپوی سین از خواب بیدار شد. سین رویش دراز کشیده بود و به روی چشمان بسته رافائل ب*و*س*ه ای زد.
رافائل انگشتانش را به روی موهای نرم کشید و آنها را به عقب برگرداند. سین احساس خوشایندی کرد. با یک حرکت سریع جاهایشان عوض شد. سین لبخندی زد و نگاهش را به چشمان رافائل دوخت... نفس عمیقی گرفت و سعی کرد نسبت به خشم رافائل بابت رفتنش به آن مکان ها توجهی نکند.
رافائل با آرامش خاصی پرسید: "فکر میکنی که نمیفهمیدم؟"
حالت سین حاوی چند احساس بود_ تعجب، گـ ـناه، حتی خلاصی از یک شکست_ قبل از آنکه خشم او بیشتر شود جواب داد:"من بخاطر دلایل خودم باید اونجاهارو میدیدم."
رافائل بلند شد و به سمت حمام چرخید
[/HIDE-THANKS]
همراه با کالین برای اولین بار به سمت محل جرمی حرکت کردند. از این جا تا شهر فاصله زیادی نبود و خانه کالین مابین راه بود. یعنی کالین آن زمان فرصت شلیک داشت.
"مورفی، برنامه ریزی واسه ی حمله به یه کشور کوچیک وجود داره؟" سوال را لیتون پرسید.
به بِنِلی که در صندلی پشت دراز کشیده بود، نگاه کرد. او را به خانه اش دعوت کرده بود اما سین خواسته بود داخل ماشین بماند و کمی درباره این آتش به راه افتاده در جهنم فکر کند.
"خانم لیتون، من درباره شما چیزی نمیدونم." کالین درب پشت ماشین را بست و در جلو را باز کرد. "اما وقتی که با خون آشام ها برخورد میکنم، دوست دارم مسلح باشم."
سین به راحتی گفت:" در این مورد هیچ شک و شبهه ای نیست. من خودمم همیشه اسلحه همراهم دارم."
همزمان که روی صندلی راننده قرار گرفت، نگاهش را به سین دوخت. کلید را چرخاند. "من فکر میکردم که با این افراد کار میکنید."
"کار که میکنم."
"عه!" کالین دور 180 درجه ای زد و به سمت راه اصلی حرکت کرد.
سین لبخند کوچکی زد. " مورفی، همه ی خون آشام ها عین هم نیستند. عین ما، اونها هم چند نوع مختلفی دارند."
کالین شانه بالا انداخت و از بزرگراه به سمت خانه جرمی متمایل شد. "من حدس میزنم که اونها هم عین ما از جایی شروع کردند. درسته؟"
"بله خیلی واضحه."
کالین با حالت اغراق آمیز گفت: " آره خب منم هرکاری که بتونم انجام میدم خانم. "
سین خندید اما خیلی زود خنده اش را جمع و جور کرد، با انگشتش روی در ضربه میزد. " خون آشام ها نمیتونند اینکار رو کرده باشند." متفکر گفت: " این اتفاق در طول روز افتاده. نظری داری که کدوم یکی از شهروندانتون میتونه تو این بابت از تو بهتر تعلیم ببینه؟"
کالین سرش را تکان داد. اخم در هم کشید. "وقتی که اتفاق ماریان رو دیدم، فکر کردم که میتونه کار یکی باشه که خارج از کشور باشه. افراد زیادی به عنوان توریست و بخاطر طبیعت به اینجا میاند. درسته اینجا یه شهر کوچیکیه ولی هیچ کسی از اینجا نمیتونه از اون کار به اون دخترکوچولو انجام بده.خب با توجه به اونچه که من اون روز توی خونه دیدم... طبق وضعیت ماریان، مطمئنم که تعداد افراد بیشتر از یه نفر بوده. به نظرم درصد خیلی کمی احتمال داره که از مردم محلی باشند. مردم اطراف اینجا ماریان رو هم میشناسند هم دوسش دارند."
کالین آرام به سمت محل جرمی چرخید. " اما الان تو به من گفتی که مارکو و دوستش پریستون هم کشته شدند، همینطور ازم میخوای بدونم با چه نوع مردمی زندگی میکنم."
"اینجا یه منطقه جنگلی و وحشی هست. ممکنه بعضی افراد تو جنگل حلق آویز بشند و تو خبر نداشته باشی."
کالین نگاه تند و تیزی به او کرد. همزمان که جلوی خانه جرمی قرار میگرفت گفت:" تو چیزی رو میدونی که من نمیدونم؟"
سین همانطور که نگاهش میکرد نیشخندی زد. " احتمالا از هرچیزی!" دستانش را به او نشان داد. "من میخوام اسلحه ام رو چک کنم. وحشت نداشته باش. باشه؟"
نوبت کالین بود که سین را مورد تمسخر قرار دهد. سین اسلحه گلاک 17 را از سرشانه اش بیرون آورد و قبل از انکه آن را به داخل ژاکتش برگرداند، خشابش را چک کرد.
"وحشت! جزء لغت نامه من نیست. دخ.. خانم لایتون!" کالین ضربه ای پر تمسخر به سین زد.
سین همانطور که در را باز میکرد گفت:"خوبه که بدونی. ممکنه تو چند روز آینده مفید باشه."
پشت خانه قدم میزد. کالین دید که کسی پنجره های شکسته را تخته پوش کرده و در شکسته را با وسیله ای بطور موقت تعویض کرده و قفلی نیز رویش قرار داده است.
لیتون کلیدی نشانش داده بود و گفته بود که احتمالا خود جرمی در را تعمیر کرده یا هم کسی که نگران جرمی و ماریان بود، اینکار را انجام داده است.
در داخل... سین با دقت به محلی که ماریان مورد حمله قرار گرفته بود، نگاه کرد. تاب دیدن نداشت برای همین سرش را به سمت دفترکار جرمی چرخاند. بادقت به وسایلی که تقریبا نابود شده بودند نگاه میکرد.
مبلمان به جاهای دیگر پرتاب شده بودند، کامپیوترها خرد شده بودند و تکه کاغذها روی زمین پخش شده بودند.
در نهایت کالین پرسید:" تو دنبال چیز خاصی هستی؟"
سین نگاهی خالی به او هدیه کرد. "هوم... نه فقط درمورد هرچیزی کنجکاوم."
سین با اخم به دستانش نگاه کرد که دوده خاصی رویشان قرار گرفته بود. "بذار اول دستهام رو بشورم بعدش کارم رو شروع کنم، البته اگه تو هم باشی."
هنگامی که سین دستانش را در سینک آشپزخانه میشد، نگاهش کرد. "محلی که جرمی در طول روز توش مخفی میشد. درسته؟"
شیر آب را بست. دستانش را با چند تکه دستمال کاغذی خشک کرد و به سمت او برگشت."چی؟"
کالین لبخند زیرکانه ای زد."هرکسی که اینکار رو کرده، اگه میخواست میتونست از این همه وسیله برداره چون پول خوبی از فروششون بدست میاورد، اما بجاش هرچیزی رو خراب کردند و ماریان_" ل*بش را جمع کرد. " خانم لیتون من اونو پیدا کردم. اون نه تنها مورد ت*جاو*ز بلکه شکنجه هم شده بود. اونها چیزی از اون میخواستند، فکر میکنم چیزی از جرمی. جرمی نزدیکشون بود اما چون پیداش نکردند، اینکار رو انجام دادند. حالا... ما با هم دیگه هستیم یا نه. من نیازی به دونستن اسرار خون آشام ها ندارم. فقط میخوام به همراه کسی که کار میکنم اعتماد داشته باشم."
لیتون برای دقایقی خیره نگاهش کرد. سپس نفس عمیقی گرفت و صدایش را بیرون داد. " تو به یه نکته اشاره کردی. محل خواب جرمی در طول روز اون پایینه. تا وقتی که یه خونه امن نباشه، خون اشام به یه جای دیگه مراجعه تا در امان باشه. به همین خاطر هست که جرمی الان زندست."
همانطور که کالین از در به ماشینش نگاهی میکرد پرسید:"خب درمورد مارکو چی؟"
"اون و پریستون خانه شون رو خیلی وقت پیش ساخته بودند و مطمئنم هیچ کدومشون تلاشی برای بالا بردن امنیت خونه انجام نداده بود."
کالین سری تکان داد. همانطور که به اطراف ماشینش نگاه میکرد ایستاد. "اخیرا ماشین های زیادی به اینجا رفت و آمد داشتند. از بچه های شما بودند؟"
سین تایید کرد." شب همون روز تیم امنیتی رافائل اینجا بودند. یک عده هم شب گذشته برای برداشتن چندتا وسایل واسه جرمی اومده بودند. اونها اخرین افرادی بودند که اینجا اومدند."
کالین نتوانست شک و تردیدش را پنهان کند. "لرد رافائل؟؟"
سین نگاهش کرد." تو که بهترمیدونی .تو دنیای خون آشام ها، اون تو تمام ایالات متحده راکی غربی رو تحت کنترل داده، به علاوه بخش بزرگی از کوه ها هم متعلق به اونه."
" منظورت از کنترل چیه؟ من تا به حال اسمشو نشنیدم. در چه حد قدرتمنده؟"
سین بی قید شانه بالا انداخت. "بخاطر این که خون اشام نیستی. اگه بودی، حرف های منو باور میکردی.چون اینجا زندگی میکنی و تنها کسی که بین مرگ و تو میتونه نجاتت بده، اونه."
کالین اخم در هم کشید.
"به من اعتماد کن. اون به حد ترسناکی قدرمنده. اما خب امشب توی پاتوق باهاش قرار ملاقات داری و میتونی خودت از نزدیک ببینیش."
"جالبه." کالین گفت و سپس به سمت ماشین حرکت کردند.
در راه هیچ کدام حرفی درباره مارکو نمیزدند. کالین از طرفی نمیخواست محلی که مارکو داخلش بود را ببیند. دوست نزدیکی نبودند. مانند دوستان صمیمی خودش نبود. اما هردو عاشق اسب و سوارکاری بودند. مارکو همیشه خوشحال بود کسی را پیدا کرده که مانند خودش عاشق آن حیوانات است.
کالین شغل پدرش را ادامه نداده بود اما از زمان به دنیا امدن در مزرعه و طویله بزرگ شده بود و بعد ها بخاطر کارش سمت نیروی دریایی سوق پیدا کرد و از اینجور کارها دور ماند.
او برای همه خدمت کرده بود.درست بود که مردم از یک پسر گرجستانی انتظار چندانی نداشتند اما او باز کارش را انجام داده بود.اما شاید یکی دیگر از علت های رفتنش، کنترل شدنش توسط پدرش بود. هیچگاه دوست نداشت تحت کنترل کسی باشد.
کالین شگفت زده بود که هنوزم میتوانست درباره خانواده و کارش صحبت کند. دلتنگ صحبت هایش با مارکو شده بود.
صدای کالین سکوت را شکست. "تو گفتی که خونه جرمی تحت حفاظت بود، در مورد خونه مارکو هم اینطور بود؟"
سین سرش را تکان داد. "تا شب قبل آره تو هردو مکان بودند."
"پس چرا_"
"من باید تو روز روشن اونجاهارو ببینم تا بعدا بتونم بگم دنبال چی میگردم."
کالین سرش را تکان داد. صادقانه باید میگفت که هنوز لیتون را نمیشناخت. به نظرش سین طبق گفته اش یک محقق شخصی بود که از طرف خون آشام ها برای اینکار انتخاب شده بود. تا به حال ندیده بود کسی که ملکه وار رفتار میکند و همراهش سلاح های خاصی داشته باشد. سلاح هایی که قبل خروج از شهر به شخصه دیده بود.
سردرگمی اش بخاطر زن بودن سین نبود. در ارتش با زنان خوب و بد زیادی مواجه شده بود. هیچ کدام انها لباس مدل ها را نمیپوشیدند و حلقه های گرانقیمت به انگشت نمینداختند.
اما مشکل اینجا بود که این فرد که به گفته خودش محقق شخصی است، چگونه کاری را پیش میبرد؟
بالاخره آخرین پیچ منتهی به خانه مارکو را طی کرد. درختان بلند سقف ماشین را کاملا پوشش داده بودند.
مارکو به محل زندگی اش ارزش داده بود.(منظور طبیعت اطراف که حاصل دست مارکوست.)
او هیچگاه سعی نکرده بود بخاطر سلیقه اش و بغیر مواقع لزوم، راه ورودی به خانه شان را مسدود کند.
کالین ایستاد. ماشین را خاموش کرد و از شیشه به بیرون نگاه کرد. مکان به نظر متروکه می آمد.
حصار مقابل خانه خالی بود، درهای طویله کاملا باز بودند. به نظر خانه ناامن شده بود.
"شما دیگه مطمئنید که اسب ها در امنیت هستند."
سین با اطمینان جواب داد:"صددرصد."
کالین نفس عمیقی گرفت. درماشین را باز کرد. "خب پس بهتره شروع کنیم."
چند دقیقه بعد آنها داخل زیرزمین(طبقه همکف) مارکو بودند. _جایی که کالین تا به حال ندیده بود و حالا با اجازه لیتون توانسته بود داخلش شود.
هیچ وقت نفهمیده بود که درب با پانل های مخصوصی پنهان شده است. اما پس چرا مارکو و... ؟
لیتون کنار دیوار قدم برمیداشت. دستانش را روی دیوار میکشید انگار که دنبال چیزی است.
سرانجام موفق شده بود چون صدای خر خر خشنودش به راحتی شنیده میشد، به در ضربه ای زد و در به سمت راست باز شد، راه پله ای ناهموار به سمت زیر خانه دیده شد. راه پله چراغ داشت اما لیتون لامپهای هالوژنی را توسط کلیدی که از کیف پشتش بیرون اورد، روشن کرد. محل به مانند روز روشن شده بود و این روشنایی تعجب آور بود.
لیتون با تفکر پرسید:"تو یکی از افراد ارتش دریایی بودی. درسته؟"
"یه فرد بازنشسته ولی خب آره."
سین برگشت و نگاهش کرد. " همین تجربه ات باعث میشه که تو بهتر از من بدونی. به نظرت اینجا چه اتفاقی افتاده؟"
کسی دیوارهای خانه مارکو را تبدیل به یک مکان درهم کرده بود. گچ روی دیوارها بیرون ریخته بودند و به نوعی دچار شکستگی شده بودند. نشانه های روی دیوار بعد از طی نصف راهشان قابل دیدن بود که معلوم میشد به اتاق رسیده اند.
اتاق تنها برای زمان روز بود و شبیه چیزی که در فیلم ها نشان میدهند، نبود.
تابوتی پر از گردوخاک وجود نداشت، شمع و مومی روی دیوار ها قرار نداشت. اینجا مدرن و طبق مد روز بود. تخت خوابی بزرگ که روی تاجش چراغ هایی برای مطالعه قرار داده شده بود... این خانه به احتمال بعد کشتن مارکو به هم ریخته شده بود.
صدای سین باعث شد از فکر بیرون بیاید. "مورفی؟"
"خب.. در به حد کافی سنگین هست و لولاهاش نشون میده که قدیمیه، این دیوارها..." با دستش به روی یکی از دیوارها ضربه زد. "... قدیمی و پر از ترک هستند. به احتمال زیاد از این شکاف دیوارها برای آزمایشات پلاستیک استفاده شده._نمیتونم بدونم تست آزمایش بگم که چه نوع آزمایش شیمیایی_ فیوز رو تنظیم میکنند و وقتی بالا رفتند، بوم! یک انفجار کنترل شده که درز درها رو هم جابه جا میکنه... همش همین." نفسی گرفت و مقدار آسیب را دوباره مورد بررسی قرار داد. " من حدس میزنم مارکو موقعی که اونها توی زمان روز به اینجا اومدند بی دفاع بوده. درسته؟"
"تقریبا. اون بیرون از اینجا هم تنها زندگی میکرد. بخاطر همین کسی نبود که ازش دفاع کنه."
"لعنت به..."
" به نظرت کی این اطراف از اینجور چیزها اطلاع داره؟"
"خیلی از مردم ولی برای جواب درست به سوالت، باید بگم تنها کسی میتونه انجامش داده باشه که دوره های خاصی مثل من گذرونده باشه."
"نظامی بازنشسته دیگه ای مثل تو توی کوپررست هست؟"
"باشند هم دیگه فعال نیستند."
سین ابروهایش به حالت پرسشی بالا برد.
"دوست من توی یه زندان بزرگ شده. من این همه پیشرفت کردم و اون عقب مونده. اون توی سن دیگو زندگی میکنه و کارهای بزرگی برای پیمانکارهای ارتش آمریکا اختصاص میده. ما چند نفر دیگه رو میشناختیم که یه زمانی توی ویتنام بودند. اونها مهارت انجام چنین کارهایی رو دارند اما طبق نظام و قوانین قدم برمیدارند. به علاوه اونها علاقه ای به کشتن کسی ندارند بلکه دوست دارند افراد رو سنگسار کنند. پس کار اونها نمیتونه باشه."
سین با حرف او موافق بود."هرکسی که اینکار رو کرده، تمرکز زیادی داشته و میدونسته داره چیکار میکنه."
آهی کشید و به ساعتش نگاه کرد. ساعت گرانقیمتی که در دنیای اسپورت رقیبی نداشت. درخشش حلقه ازدواجش که بخاطر نور زیاد فضا بود، چشم کالین را خیره به خود کرده بود. تا حدی که در نظرش بود همسرش را برای کار به پیش خون آشام ها بفرستد.
میدانست که این نگرش ها مدرن نیستند. در هرحال نمیدانست که لیتون مواظب کارهایی است که به درخواست از همسرش انجام میدهد.
"اگه چیزدیگه ای واسه دیدن نداری،" سین به سمت لامپ هالوژنی حرکت کرد."من میخوام قبل رفتن به شهر، محل پریستون روهم ببینم." قبل از آنکه کالین جوابی بدهد هالوژن را خاموش کرد. لامپ های بعد هم به ترتیب شروع به خاموشی شدند و راهروی مخفی مارکو پر از تاریکی شد. تنها نوری ضعیف از در ورودی راه را تقریبا روشن میکرد.
کالین برای بار آخر به محلی که مارکو به قتل رسیده بود، نگاه کرد.
یک رانندگی کوتاه آنها را به خانه پریستون رساند. محل ها به هم شبیه بودند و تنها در نبود حصارگاه تفاوت اندکی داشت و به احتمال فراوان محل امن هم مانند خانه مارکو شده بود.
کالین همانطور که به سمت پشت ماشین قدم برمیداشت گفت:"یه چیزی مشابه که معلومه با هم درستش کردند."
"شاید." لیتون نگاهش کرد. کالین مشغول باز کردن دریچه و بالا بردن پرده رویش بود. " هردوی اونها خیلی وقت ها با هم بودند ولی کنار هم زندگی نمیکردند. وقت های لازم هم مثل هر خون آشامی پیش هم میومدند. و خب میشه گفت حتما اتاق امنشون هم عین هم باشه. به احتمال اون فرد خون آشام بوده باشه چون اونها خیلی زود به انسان ها اعتماد نمیکنند و متوجه چیزی بشند، اونو میکشند. از اون گذشته اون فرد زودتر از اونها قدم برداشته و هر احتمالی برای ما هم وجود داره."
کالین دستش بالای پرده ماشین خشک شد."داری شوخی میکنی دیگه؟"
سین قدم به عقب برداشت تا کالین به درب نزدیکتر شود. "اگه حالتو خوب میکنه، اینطور برداشت میکنیم."
کالین به سختی به صورت او نگاه میکرد و میخواست بداند سین تا چه حد جدی است.
سین نگاه او را که دید، لبخندی زد. " مورفی نگران نباش. اینجا خونه ای هست که توسط خون آشام ساخته شده، به هرحال. زود باش! من باید به شهر برگردم و ماشینم رو بردارم."
کالین پشت ماشین ایستاد و همزمان که سین روی صندلی کمک راننده نشست و مشغول بستن کمربند بود، پرسید: "تو هم امشب توی ملاقات با رافائل هستی؟"
سین جواب داد: " به هیچ وجه دوست ندارم از دستش بدم. اما خب ممکنه رافائل خیلی از حضور من خوشحال نباشه."
اهرم کمربند را محکم کرد." تو هم فکر کنم این عقیده رو داشته باشی که من نباشم بهتره."
کالین با حرف او، شگفت زده خیره او شد. منظور او چی بود؟!!
*فصل چهارده*
رافائل با استشمام عطر صابون و شامپوی سین از خواب بیدار شد. سین رویش دراز کشیده بود و به روی چشمان بسته رافائل ب*و*س*ه ای زد.
رافائل انگشتانش را به روی موهای نرم کشید و آنها را به عقب برگرداند. سین احساس خوشایندی کرد. با یک حرکت سریع جاهایشان عوض شد. سین لبخندی زد و نگاهش را به چشمان رافائل دوخت... نفس عمیقی گرفت و سعی کرد نسبت به خشم رافائل بابت رفتنش به آن مکان ها توجهی نکند.
رافائل با آرامش خاصی پرسید: "فکر میکنی که نمیفهمیدم؟"
حالت سین حاوی چند احساس بود_ تعجب، گـ ـناه، حتی خلاصی از یک شکست_ قبل از آنکه خشم او بیشتر شود جواب داد:"من بخاطر دلایل خودم باید اونجاهارو میدیدم."
رافائل بلند شد و به سمت حمام چرخید
[/HIDE-THANKS]