ترجمه رمان سوفیا (جلد چهارم رافائل خون آشام) | mina_s کاربر انجمن نگاه دانلود

فکر میکنید این جلد پایانش چطور میشه؟ سوفیا و کالین عاشق هم میشند؟

  • پایان خوش

    رای: 192 60.8%
  • پایان تلخ

    رای: 19 6.0%
  • پایان باز

    رای: 34 10.8%
  • آره عاشق هم میشند

    رای: 108 34.2%
  • نه فکر نمیکنم

    رای: 13 4.1%
  • شاید آره، شاید نه

    رای: 56 17.7%

  • مجموع رای دهندگان
    316

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
[HIDE-THANKS]
همراه با کالین برای اولین بار به سمت محل جرمی حرکت کردند. از این جا تا شهر فاصله زیادی نبود و خانه کالین مابین راه بود. یعنی کالین آن زمان فرصت شلیک داشت.
"مورفی، برنامه ریزی واسه ی حمله به یه کشور کوچیک وجود داره؟" سوال را لیتون پرسید.
به بِنِلی که در صندلی پشت دراز کشیده بود، نگاه کرد. او را به خانه اش دعوت کرده بود اما سین خواسته بود داخل ماشین بماند و کمی درباره این آتش به راه افتاده در جهنم فکر کند.
"خانم لیتون، من درباره شما چیزی نمیدونم." کالین درب پشت ماشین را بست و در جلو را باز کرد. "اما وقتی که با خون آشام ها برخورد میکنم، دوست دارم مسلح باشم."
سین به راحتی گفت:" در این مورد هیچ شک و شبهه ای نیست. من خودمم همیشه اسلحه همراهم دارم."
همزمان که روی صندلی راننده قرار گرفت، نگاهش را به سین دوخت. کلید را چرخاند. "من فکر میکردم که با این افراد کار میکنید."
"کار که میکنم."
"عه!" کالین دور 180 درجه ای زد و به سمت راه اصلی حرکت کرد.
سین لبخند کوچکی زد. " مورفی، همه ی خون آشام ها عین هم نیستند. عین ما، اونها هم چند نوع مختلفی دارند."
کالین شانه بالا انداخت و از بزرگراه به سمت خانه جرمی متمایل شد. "من حدس میزنم که اونها هم عین ما از جایی شروع کردند. درسته؟"
"بله خیلی واضحه."
کالین با حالت اغراق آمیز گفت: " آره خب منم هرکاری که بتونم انجام میدم خانم. "
سین خندید اما خیلی زود خنده اش را جمع و جور کرد، با انگشتش روی در ضربه میزد. " خون آشام ها نمیتونند اینکار رو کرده باشند." متفکر گفت: " این اتفاق در طول روز افتاده. نظری داری که کدوم یکی از شهروندانتون میتونه تو این بابت از تو بهتر تعلیم ببینه؟"
کالین سرش را تکان داد. اخم در هم کشید. "وقتی که اتفاق ماریان رو دیدم، فکر کردم که میتونه کار یکی باشه که خارج از کشور باشه. افراد زیادی به عنوان توریست و بخاطر طبیعت به اینجا میاند. درسته اینجا یه شهر کوچیکیه ولی هیچ کسی از اینجا نمیتونه از اون کار به اون دخترکوچولو انجام بده.خب با توجه به اونچه که من اون روز توی خونه دیدم... طبق وضعیت ماریان، مطمئنم که تعداد افراد بیشتر از یه نفر بوده. به نظرم درصد خیلی کمی احتمال داره که از مردم محلی باشند. مردم اطراف اینجا ماریان رو هم میشناسند هم دوسش دارند."
کالین آرام به سمت محل جرمی چرخید. " اما الان تو به من گفتی که مارکو و دوستش پریستون هم کشته شدند، همینطور ازم میخوای بدونم با چه نوع مردمی زندگی میکنم."
"اینجا یه منطقه جنگلی و وحشی هست. ممکنه بعضی افراد تو جنگل حلق آویز بشند و تو خبر نداشته باشی."
کالین نگاه تند و تیزی به او کرد. همزمان که جلوی خانه جرمی قرار میگرفت گفت:" تو چیزی رو میدونی که من نمیدونم؟"
سین همانطور که نگاهش میکرد نیشخندی زد. " احتمالا از هرچیزی!" دستانش را به او نشان داد. "من میخوام اسلحه ام رو چک کنم. وحشت نداشته باش. باشه؟"
نوبت کالین بود که سین را مورد تمسخر قرار دهد. سین اسلحه گلاک 17 را از سرشانه اش بیرون آورد و قبل از انکه آن را به داخل ژاکتش برگرداند، خشابش را چک کرد.
"وحشت! جزء لغت نامه من نیست. دخ.. خانم لایتون!" کالین ضربه ای پر تمسخر به سین زد.
سین همانطور که در را باز میکرد گفت:"خوبه که بدونی. ممکنه تو چند روز آینده مفید باشه."
پشت خانه قدم میزد. کالین دید که کسی پنجره های شکسته را تخته پوش کرده و در شکسته را با وسیله ای بطور موقت تعویض کرده و قفلی نیز رویش قرار داده است.
لیتون کلیدی نشانش داده بود و گفته بود که احتمالا خود جرمی در را تعمیر کرده یا هم کسی که نگران جرمی و ماریان بود، اینکار را انجام داده است.
در داخل... سین با دقت به محلی که ماریان مورد حمله قرار گرفته بود، نگاه کرد. تاب دیدن نداشت برای همین سرش را به سمت دفترکار جرمی چرخاند. بادقت به وسایلی که تقریبا نابود شده بودند نگاه میکرد.
مبلمان به جاهای دیگر پرتاب شده بودند، کامپیوترها خرد شده بودند و تکه کاغذها روی زمین پخش شده بودند.
در نهایت کالین پرسید:" تو دنبال چیز خاصی هستی؟"
سین نگاهی خالی به او هدیه کرد. "هوم... نه فقط درمورد هرچیزی کنجکاوم."
سین با اخم به دستانش نگاه کرد که دوده خاصی رویشان قرار گرفته بود. "بذار اول دستهام رو بشورم بعدش کارم رو شروع کنم، البته اگه تو هم باشی."
هنگامی که سین دستانش را در سینک آشپزخانه میشد، نگاهش کرد. "محلی که جرمی در طول روز توش مخفی میشد. درسته؟"
شیر آب را بست. دستانش را با چند تکه دستمال کاغذی خشک کرد و به سمت او برگشت."چی؟"
کالین لبخند زیرکانه ای زد."هرکسی که اینکار رو کرده، اگه میخواست میتونست از این همه وسیله برداره چون پول خوبی از فروششون بدست میاورد، اما بجاش هرچیزی رو خراب کردند و ماریان_" ل*بش را جمع کرد. " خانم لیتون من اونو پیدا کردم. اون نه تنها مورد ت*جاو*ز بلکه شکنجه هم شده بود. اونها چیزی از اون میخواستند، فکر میکنم چیزی از جرمی. جرمی نزدیکشون بود اما چون پیداش نکردند، اینکار رو انجام دادند. حالا... ما با هم دیگه هستیم یا نه. من نیازی به دونستن اسرار خون آشام ها ندارم. فقط میخوام به همراه کسی که کار میکنم اعتماد داشته باشم."
لیتون برای دقایقی خیره نگاهش کرد. سپس نفس عمیقی گرفت و صدایش را بیرون داد. " تو به یه نکته اشاره کردی. محل خواب جرمی در طول روز اون پایینه. تا وقتی که یه خونه امن نباشه، خون اشام به یه جای دیگه مراجعه تا در امان باشه. به همین خاطر هست که جرمی الان زندست."
همانطور که کالین از در به ماشینش نگاهی میکرد پرسید:"خب درمورد مارکو چی؟"
"اون و پریستون خانه شون رو خیلی وقت پیش ساخته بودند و مطمئنم هیچ کدومشون تلاشی برای بالا بردن امنیت خونه انجام نداده بود."
کالین سری تکان داد. همانطور که به اطراف ماشینش نگاه میکرد ایستاد. "اخیرا ماشین های زیادی به اینجا رفت و آمد داشتند. از بچه های شما بودند؟"
سین تایید کرد." شب همون روز تیم امنیتی رافائل اینجا بودند. یک عده هم شب گذشته برای برداشتن چندتا وسایل واسه جرمی اومده بودند. اونها اخرین افرادی بودند که اینجا اومدند."
کالین نتوانست شک و تردیدش را پنهان کند. "لرد رافائل؟؟"
سین نگاهش کرد." تو که بهترمیدونی .تو دنیای خون آشام ها، اون تو تمام ایالات متحده راکی غربی رو تحت کنترل داده، به علاوه بخش بزرگی از کوه ها هم متعلق به اونه."
" منظورت از کنترل چیه؟ من تا به حال اسمشو نشنیدم. در چه حد قدرتمنده؟"
سین بی قید شانه بالا انداخت. "بخاطر این که خون اشام نیستی. اگه بودی، حرف های منو باور میکردی.چون اینجا زندگی میکنی و تنها کسی که بین مرگ و تو میتونه نجاتت بده، اونه."
کالین اخم در هم کشید.
"به من اعتماد کن. اون به حد ترسناکی قدرمنده. اما خب امشب توی پاتوق باهاش قرار ملاقات داری و میتونی خودت از نزدیک ببینیش."
"جالبه." کالین گفت و سپس به سمت ماشین حرکت کردند.
در راه هیچ کدام حرفی درباره مارکو نمیزدند. کالین از طرفی نمیخواست محلی که مارکو داخلش بود را ببیند. دوست نزدیکی نبودند. مانند دوستان صمیمی خودش نبود. اما هردو عاشق اسب و سوارکاری بودند. مارکو همیشه خوشحال بود کسی را پیدا کرده که مانند خودش عاشق آن حیوانات است.
کالین شغل پدرش را ادامه نداده بود اما از زمان به دنیا امدن در مزرعه و طویله بزرگ شده بود و بعد ها بخاطر کارش سمت نیروی دریایی سوق پیدا کرد و از اینجور کارها دور ماند.
او برای همه خدمت کرده بود.درست بود که مردم از یک پسر گرجستانی انتظار چندانی نداشتند اما او باز کارش را انجام داده بود.اما شاید یکی دیگر از علت های رفتنش، کنترل شدنش توسط پدرش بود. هیچگاه دوست نداشت تحت کنترل کسی باشد.
کالین شگفت زده بود که هنوزم میتوانست درباره خانواده و کارش صحبت کند. دلتنگ صحبت هایش با مارکو شده بود.
صدای کالین سکوت را شکست. "تو گفتی که خونه جرمی تحت حفاظت بود، در مورد خونه مارکو هم اینطور بود؟"
سین سرش را تکان داد. "تا شب قبل آره تو هردو مکان بودند."
"پس چرا_"
"من باید تو روز روشن اونجاهارو ببینم تا بعدا بتونم بگم دنبال چی میگردم."
کالین سرش را تکان داد. صادقانه باید میگفت که هنوز لیتون را نمیشناخت. به نظرش سین طبق گفته اش یک محقق شخصی بود که از طرف خون آشام ها برای اینکار انتخاب شده بود. تا به حال ندیده بود کسی که ملکه وار رفتار میکند و همراهش سلاح های خاصی داشته باشد. سلاح هایی که قبل خروج از شهر به شخصه دیده بود.
سردرگمی اش بخاطر زن بودن سین نبود. در ارتش با زنان خوب و بد زیادی مواجه شده بود. هیچ کدام انها لباس مدل ها را نمیپوشیدند و حلقه های گرانقیمت به انگشت نمینداختند.
اما مشکل اینجا بود که این فرد که به گفته خودش محقق شخصی است، چگونه کاری را پیش میبرد؟
بالاخره آخرین پیچ منتهی به خانه مارکو را طی کرد. درختان بلند سقف ماشین را کاملا پوشش داده بودند.
مارکو به محل زندگی اش ارزش داده بود.(منظور طبیعت اطراف که حاصل دست مارکوست.)
او هیچگاه سعی نکرده بود بخاطر سلیقه اش و بغیر مواقع لزوم، راه ورودی به خانه شان را مسدود کند.
کالین ایستاد. ماشین را خاموش کرد و از شیشه به بیرون نگاه کرد. مکان به نظر متروکه می آمد.
حصار مقابل خانه خالی بود، درهای طویله کاملا باز بودند. به نظر خانه ناامن شده بود.
"شما دیگه مطمئنید که اسب ها در امنیت هستند."
سین با اطمینان جواب داد:"صددرصد."
کالین نفس عمیقی گرفت. درماشین را باز کرد. "خب پس بهتره شروع کنیم."
چند دقیقه بعد آنها داخل زیرزمین(طبقه همکف) مارکو بودند. _جایی که کالین تا به حال ندیده بود و حالا با اجازه لیتون توانسته بود داخلش شود.
هیچ وقت نفهمیده بود که درب با پانل های مخصوصی پنهان شده است. اما پس چرا مارکو و... ؟
لیتون کنار دیوار قدم برمیداشت. دستانش را روی دیوار میکشید انگار که دنبال چیزی است.
سرانجام موفق شده بود چون صدای خر خر خشنودش به راحتی شنیده میشد، به در ضربه ای زد و در به سمت راست باز شد، راه پله ای ناهموار به سمت زیر خانه دیده شد. راه پله چراغ داشت اما لیتون لامپهای هالوژنی را توسط کلیدی که از کیف پشتش بیرون اورد، روشن کرد. محل به مانند روز روشن شده بود و این روشنایی تعجب آور بود.
لیتون با تفکر پرسید:"تو یکی از افراد ارتش دریایی بودی. درسته؟"
"یه فرد بازنشسته ولی خب آره."
سین برگشت و نگاهش کرد. " همین تجربه ات باعث میشه که تو بهتر از من بدونی. به نظرت اینجا چه اتفاقی افتاده؟"
کسی دیوارهای خانه مارکو را تبدیل به یک مکان درهم کرده بود. گچ روی دیوارها بیرون ریخته بودند و به نوعی دچار شکستگی شده بودند. نشانه های روی دیوار بعد از طی نصف راهشان قابل دیدن بود که معلوم میشد به اتاق رسیده اند.
اتاق تنها برای زمان روز بود و شبیه چیزی که در فیلم ها نشان میدهند، نبود.
تابوتی پر از گردوخاک وجود نداشت، شمع و مومی روی دیوار ها قرار نداشت. اینجا مدرن و طبق مد روز بود. تخت خوابی بزرگ که روی تاجش چراغ هایی برای مطالعه قرار داده شده بود... این خانه به احتمال بعد کشتن مارکو به هم ریخته شده بود.
صدای سین باعث شد از فکر بیرون بیاید. "مورفی؟"
"خب.. در به حد کافی سنگین هست و لولاهاش نشون میده که قدیمیه، این دیوارها..." با دستش به روی یکی از دیوارها ضربه زد. "... قدیمی و پر از ترک هستند. به احتمال زیاد از این شکاف دیوارها برای آزمایشات پلاستیک استفاده شده._نمیتونم بدونم تست آزمایش بگم که چه نوع آزمایش شیمیایی_ فیوز رو تنظیم میکنند و وقتی بالا رفتند، بوم! یک انفجار کنترل شده که درز درها رو هم جابه جا میکنه... همش همین." نفسی گرفت و مقدار آسیب را دوباره مورد بررسی قرار داد. " من حدس میزنم مارکو موقعی که اونها توی زمان روز به اینجا اومدند بی دفاع بوده. درسته؟"
"تقریبا. اون بیرون از اینجا هم تنها زندگی میکرد. بخاطر همین کسی نبود که ازش دفاع کنه."
"لعنت به..."
" به نظرت کی این اطراف از اینجور چیزها اطلاع داره؟"
"خیلی از مردم ولی برای جواب درست به سوالت، باید بگم تنها کسی میتونه انجامش داده باشه که دوره های خاصی مثل من گذرونده باشه."
"نظامی بازنشسته دیگه ای مثل تو توی کوپررست هست؟"
"باشند هم دیگه فعال نیستند."
سین ابروهایش به حالت پرسشی بالا برد.
"دوست من توی یه زندان بزرگ شده. من این همه پیشرفت کردم و اون عقب مونده. اون توی سن دیگو زندگی میکنه و کارهای بزرگی برای پیمانکارهای ارتش آمریکا اختصاص میده. ما چند نفر دیگه رو میشناختیم که یه زمانی توی ویتنام بودند. اونها مهارت انجام چنین کارهایی رو دارند اما طبق نظام و قوانین قدم برمیدارند. به علاوه اونها علاقه ای به کشتن کسی ندارند بلکه دوست دارند افراد رو سنگسار کنند. پس کار اونها نمیتونه باشه."
سین با حرف او موافق بود."هرکسی که اینکار رو کرده، تمرکز زیادی داشته و میدونسته داره چیکار میکنه."
آهی کشید و به ساعتش نگاه کرد. ساعت گرانقیمتی که در دنیای اسپورت رقیبی نداشت. درخشش حلقه ازدواجش که بخاطر نور زیاد فضا بود، چشم کالین را خیره به خود کرده بود. تا حدی که در نظرش بود همسرش را برای کار به پیش خون آشام ها بفرستد.
میدانست که این نگرش ها مدرن نیستند. در هرحال نمیدانست که لیتون مواظب کارهایی است که به درخواست از همسرش انجام میدهد.
"اگه چیزدیگه ای واسه دیدن نداری،" سین به سمت لامپ هالوژنی حرکت کرد."من میخوام قبل رفتن به شهر، محل پریستون روهم ببینم." قبل از آنکه کالین جوابی بدهد هالوژن را خاموش کرد. لامپ های بعد هم به ترتیب شروع به خاموشی شدند و راهروی مخفی مارکو پر از تاریکی شد. تنها نوری ضعیف از در ورودی راه را تقریبا روشن میکرد.
کالین برای بار آخر به محلی که مارکو به قتل رسیده بود، نگاه کرد.
یک رانندگی کوتاه آنها را به خانه پریستون رساند. محل ها به هم شبیه بودند و تنها در نبود حصارگاه تفاوت اندکی داشت و به احتمال فراوان محل امن هم مانند خانه مارکو شده بود.
کالین همانطور که به سمت پشت ماشین قدم برمیداشت گفت:"یه چیزی مشابه که معلومه با هم درستش کردند."
"شاید." لیتون نگاهش کرد. کالین مشغول باز کردن دریچه و بالا بردن پرده رویش بود. " هردوی اونها خیلی وقت ها با هم بودند ولی کنار هم زندگی نمیکردند. وقت های لازم هم مثل هر خون آشامی پیش هم میومدند. و خب میشه گفت حتما اتاق امنشون هم عین هم باشه. به احتمال اون فرد خون آشام بوده باشه چون اونها خیلی زود به انسان ها اعتماد نمیکنند و متوجه چیزی بشند، اونو میکشند. از اون گذشته اون فرد زودتر از اونها قدم برداشته و هر احتمالی برای ما هم وجود داره."
کالین دستش بالای پرده ماشین خشک شد."داری شوخی میکنی دیگه؟"
سین قدم به عقب برداشت تا کالین به درب نزدیکتر شود. "اگه حالتو خوب میکنه، اینطور برداشت میکنیم."
کالین به سختی به صورت او نگاه میکرد و میخواست بداند سین تا چه حد جدی است.
سین نگاه او را که دید، لبخندی زد. " مورفی نگران نباش. اینجا خونه ای هست که توسط خون آشام ساخته شده، به هرحال. زود باش! من باید به شهر برگردم و ماشینم رو بردارم."
کالین پشت ماشین ایستاد و همزمان که سین روی صندلی کمک راننده نشست و مشغول بستن کمربند بود، پرسید: "تو هم امشب توی ملاقات با رافائل هستی؟"
سین جواب داد: " به هیچ وجه دوست ندارم از دستش بدم. اما خب ممکنه رافائل خیلی از حضور من خوشحال نباشه."
اهرم کمربند را محکم کرد." تو هم فکر کنم این عقیده رو داشته باشی که من نباشم بهتره."
کالین با حرف او، شگفت زده خیره او شد. منظور او چی بود؟!!

*فصل چهارده*
رافائل با استشمام عطر صابون و شامپوی سین از خواب بیدار شد. سین رویش دراز کشیده بود و به روی چشمان بسته رافائل ب*و*س*ه ای زد.
رافائل انگشتانش را به روی موهای نرم کشید و آنها را به عقب برگرداند. سین احساس خوشایندی کرد. با یک حرکت سریع جاهایشان عوض شد. سین لبخندی زد و نگاهش را به چشمان رافائل دوخت... نفس عمیقی گرفت و سعی کرد نسبت به خشم رافائل بابت رفتنش به آن مکان ها توجهی نکند.
رافائل با آرامش خاصی پرسید: "فکر میکنی که نمیفهمیدم؟"
حالت سین حاوی چند احساس بود_ تعجب، گـ ـناه، حتی خلاصی از یک شکست_ قبل از آنکه خشم او بیشتر شود جواب داد:"من بخاطر دلایل خودم باید اونجاهارو میدیدم."
رافائل بلند شد و به سمت حمام چرخید

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    دوستان گلم، گروهی توی انجمن برای رمان سوفیا تشکیل شده. هرکی مایل بود میتونه توش عضو بشه تا جمعی دوستانه تشکیل بدیم:NewNegah (13):
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    "داری کجا میری؟" لحن سین حاوی بی اعتمادی و خشم بود.
    رافائل در حمام را باز کرد، چشمانش نقره ای رنگش در تاریکی میدرخشید."تا به حال شده که من برای پرسش هام ازت دلایلی داشته باشم؟ شاید بهتر از تو خطرات رو حس میکنم، ممکنه دشمنانی باشند که از تو برای پیش بردن من استفاده کنند و تورو طعمه قرار بدند!؟"
    "درسته ولی_"
    "اما... همیشه یه امایی هست که تو به بهانه اش از خواسته من سرپیچی میکنی."
    سین از تخت پایین آمد و روبه روی رافائل قرار گرفت.
    "رافائل من از خون آشام هات نیستم! من مجبور به اطاعت از قوانینت نیستم.به علاوه من میتونم از خودم دفاع کنم و تنها هم نبودم. اون پلیس محلی، کالین مورفی هم با من بود."
    "این باعث میشه که خیالم راحت بشه؟ اینکه زن من، وقتی که من اینجا خوابیدم، وقت روزانه اش رو کنار یه مرد دیگه میگذرونه؟ اونم کی؟!! کسی که خودت میگی یه فرد ناشناس و نا بلد هست."
    "بچه نباش. همونطور که خودت میدونی_"
    "بچه؟ بهتره به تعریفش یه نگاهی بکنی."
    رافائل داخل سرویس رفت و درش را بست. از قدرتش برای محکم شدن در و دور نگه داشتن سین بابت ادامه دعوایشان در حمام استفاده کرد.
    دوش رافائل بیش از هروقت دیگر برای منتظر نگه داشتن سین طول کشید. حتی با توجه به در بسته، میتوانست صدای سین و تهدیدهایش را به راحتی بشنود. برایش سرگرم کننده بود اما دیگر وقتش بود به این حمام پایان دهد.
    زمانی که رافائل لباس میپوشید، سین مشغول دوش گرفتن بود. کراواتش را که محکم کرد، سین حوله پیج از حمام بیرون آمد.
    رافائل به حرف آمد."حوله خیلی خوب نشونت میده."
    سین انگشتانش را روی شانه او قرار داد و خندید.
    "دیوونه ای تو!"
    رافائل تخت را دور زد و از روی عسلی ساعتش را برداشت و دور مچش انداخت. از همانجا به سین نگاه کرد و پرسید:"چقدر دیگه باید این قدرت بازی هات رو باید تحمل کنم سین؟ چقدر دیگه طول میکشه که دیگه نیازی به جدا شدن از من نداشته باشی و ثابت کنی نمیتونی بدون من باشی؟"
    سین در اطراف میچرخید اما رافائل حقیقتی را درون چشمان او میدید که سین سعی در پنهان کردنش داشت.
    "با خودت صادق باش عزیزم. بالا میبینمت."
    ****
    دانکن در راهروی خصوصی منتظر رافائل بود، وقتی او را دید، در جایش ایستاد. توجهش به وی چن جلب شد که جلوی درب اتاق با یک زن در حال گفت و گو بود. جورو کنار جفتش بود و ناراضی به نظر میرسید. حضور یک زن در قوانین رافائل، آن هم در طول روز، نقض مقررات بود تنها زمانی ممکن بود که بخواهند با خون آشام ها ارتباط برقرار کنند اما با بازرسی کامل جورو یا دانکن.
    زمانی که رافائل امد، زن نگاهش کرد و چیزی به وی چن گفت و رفت. کوله ای پشتش داشت اما به آن چیزی که سین از آن استفاده میکرد، شبیه نبود.
    دانکن چرخید و سلامی کرد."همه چیز مرتبه سرورم."
    "دانکن.."رافائل به آرامی در حالیکه به سمت در اشاره میکرد پرسید:" اون کی بود؟"
    "به عقیده من برای وی چن کار میکنه."
    نگاه خیره رافائل تا زمانی که جورو و دو نفر دیگر از افرادش آن زن را به محوطه پارکینگ و پله های بیرونی هدایت کنند، به رویش بود.
    رافائل توجهش را به دانکن داد."وضعیت سیستم امنیتی چطوره؟"
    دانکن با اشاره به متخصص رافائل جواب داد:"ماکسیم الان روی زمین هست سرورم. اون اطلاعات رو قبل طلوع آفتاب از انجمن بدست آورده." همانطور که ساعتش را نگاه میکرد ادامه داد: "درسته جوان هست ولی مونده تا کامل بیدار بشه.(آگاه) افراد محافظی که گفته بودید همراهش هستند. در پایان امشب ما تعداد افرادی که گفته بودید توی ساعت حاضر میشند."
    "اِلک باهاشونه؟" اِلک تنها زنی بود که در تیم محافظتی رافائل قرار داشت و رافائل تنها او را برای سین خواسته بود تا مواظبش باشد.
    دانکن سرش را تکان داد. "بعد اعتراضات بله. شما که میدونید اون از پرواز توی زمان روز متنفره."
    "اون بابت هرچیزی که میخواد معترضه. اما این بار من خواستمش."
    با شنیدن صدای بالا آمدن آسانسور ایستاد.درب هایش باز شد و سین قدم به بیرون گذاشت. کنار سالن پذیرایی ایستا، هیچ حرفی نمیزد.
    به نگاه متعجب دانکن لبخندی زد و گفت؟:"سیندیا امروز زودتر از هرچیزی به جست و جوش رسیده."
    ابروهای دانکن بالا رفت. "تنهایی؟"
    "نه.ظاهرا با پلیس محلی روبه رو شده."
    "میبینم."
    رافائل دید که وی چن در حال نزدیک شدن است. سری برایش تکان داد تا به آنها ملحق شود

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    وی چن با آرامش گفت:"ظهر بخیر سرورم. فکر کنم میخواید درمورد افرادمون بدونید که در مدت زمان کوتاهی اینجا هستند. وقتی که با چند نفری که توی سیاتل بودند صحبت کردم در حال ترک خونه هاشون بودند. هرموقع همگی اومدند، باهاتون ملاقات میکنند. این تنها فاصله بین مردم و سیاتل بود که خب امروز اون فاصله تموم شد."
    "میفهمم."
    از وی چن پرسید:"کی اون پلیس به اینجا میرسه؟"
    "هر لحظه که بشه سرورم. لورن بهش گفته که_"
    رافائل با تکان دادن سرش و بالا آوردن دستش مانع ادامه صحبت وی چن شد و نشان داد که کسی قصد صحبت دارد. رافائل با دقت نگاهش میکرد.
    دانکن زمزمه کرد: "سرورم اون رسیده و الان پشت در هست." همزمان که به صدای درون گوشش، گوش میکرد ادامه داد: "جورو همراهیش میکنه."
    رافائل لبخند خاصی زد. "عالیه. سوفیا رو دعوت کنید که بهمون ملحق بشه اما برای دقایقی اجازه بدید ما اول با آقای مورفی باشیم. مشتاقم مردی رو که تمام روز همراه سین من بود رو ببینم!"

    *فصل پانزده*
    کالین شیشه ماشین را پایین کشید. افراد درشت هیکل امنیتی را دید که اطراف ماشین قرار گرفته بودند.آنها افراد عادی نبودند. شاید یکی دوبار راهش به اینجا رسیده بود و کسی را نمیشناخت ولی میدانست که این افراد برای کار خاصشان اینجا هستند.
    در حقیقت او چهره افراد خاص را نمیشناخت. خون آشامی که آتش و قرمزی چشمانش از روی شیشه منعکس میشد، تصویر مجوزش را با دقت نگاه میکرد.
    پیش از آمدن، توسط دیگر افراد مورد بازرسی بدنی قرار گرفته بود. کالین در هر موقعیتی مانع اینکار میشد اما امشب نه!
    این افراد به شدت جدی بودند و اگر احساس خطری میکردند، مطمئنا رفتارشان عوض میشد.
    فرد پشت شیشه به دو نفر دیگر با زبان بغیر از انگلیسی چیزی گفت و هردوی آنها با چراغی لنز مانند که انگشتان دستانشان ر پوشش داده بود، همه چیز را چک میکردند.
    کالین میدانست که قدرت دید خون آشام ها در هنگام تاریکی شب فوق العاده است، لیتون هم چیزی در این بابت گفته بود اما کالین تا به حال از نزدیک ندیده بود.
    خون آشام پشت شیشه کارت شناسایی اش را برگرداند و با زبان انگلیسی توضیح داد که از دروازه عبور کرده و در سمت راست راه ورودی توقف کند.
    کالین کارتش را داخل پول کیفش قرار داد، زیپش را کشید و آن را داخل جیب بادگیرش گذاشت. به آرامی سری تکان داد و دنده را جا زد و به آهستگی از دروازه عبور کرد. از سمت راست به محل پارک ساختمان اصلی حرکت کرد. در محل مربوطه ایستاد. به نظر میرسید که تنها مهمان امروز او بود چون هیچ خودرویی در آنجا وجود نداشت. مشخص بود همه چیز برای دیدار آماده شده است.
    یا شاید هم مهمان های انسانی وجود نداشتند چون از همانجا میتوانست فعالیت های داخل ساختمان اصلی را ببینید.
    در هر نور روشنی که دیده میشد، مشخص بود که افرادی پشتش در حال رفت و آمد هستند حتی در پشت پنجره های طبقه بالا هم همچین چیزی دیده میشد.
    موتور را خاموش کرد، کلید را در آورد و همزمان با باز کردن در، صدایی به گوشش رسید.
    "آقای مورفی."
    کالین خودش را یک مرد درشت اندام میدانست. در شش، چهار و دوهزار و سیصد پوند بار مردم مختلفی را دیده بود اما فردی که جلویش ایستاده بود، بزرگتر هم بود.سومو(خون آشام ژاپنی که پیش از این در ساحل کار میکرد) بدون چربی اضافه در بدنش درشت هیکل بود و لباسش ارزش سه هزاردلاری داشت.
    عضلاتش بیش از هفت فوت اندازه داشتند و چشمان طلاییش با دیدن کالین، خیره شده بودند.
    برخلاف این که گفته سومو سوالی نبود ولی کالین جواب داد:"بله؟"
    خون آشام ژاپنی غرید: "همراهت اسلحه داری؟"
    " بله من مشاور امنیتی کوپر رست هستم و مجازم که سلاح با خودم داشته باشم."
    کالین با خود فکر کرد که ممکن است حرف هایش برای آن مرد چیزی سرگرم کننده است. "ولی شما دیگه توی کوپررست نیستید و نمیدونید همراه با سلاح به پیش اربابم برید."
    کالین چهره اش را خالی نگه داشت. اما کلمه اربـاب.... لورن یا وی چن هیچگاه کسی را اربـاب خطاب نکرده بودند!
    برای دوسه ثانیه با خود فکر کرد، پس راه افتاد.
    کالین به اینجور چیزها نیازی نداشت. کالین حتی نیازی نداشت که برای ورود به داخل این ساختمان از وسایل محافظتی استفاده کند. اما به شدت مایل بود که بداند پشت قضیه ی ماریان چه کسی است، همینطور میخواست این فرد معروف "اربـاب" را بشناسد.
    کالین آهی کشید و پرسید: "خب میتونم اسلحه ام رو توی ماشین بذارم؟"
    "حتما."
    زیپ بادگیرش را باز کرد و اسلحه را از روی کمربندش باز کرد. در ماشین را باز کرد و اسلحه را داخل داشبورد گذاشت.
    خون آشام قوی هیکل در حالیکه چشمانش در تاریکی کالین را رصد میکرد پرسید: "اسلحه دیگه ای نداری؟ قطعه پشتیبانی و اینا؟"
    کالین با دقت نگاهش کرد.سری تکان داد و زیر نگاه مبهم خون آشام امنیتی جواب داد: "نه حتی فکرشم نکردم."
    "خیلی خوبه. دنبالم بیا!"
    خون آشام ها مانند همان بار اول به زبان دیگری صجبت میکردند و کالین هیچ کلمه از آنها را نمیدانست، نیازی هم به فهمیدن نداشت. همان خون آشام قوی هیکل تنها به کسی گفت که در راه هستند.
    لورن منتظرشان بود. به محض دیدنشان جلو رفت و دست کالین را در دست گرفت. "کالین، خیلی خوبه که اومدی."
    کالین به رئیس امنیتی لبخندی هدیه داد. "من به سختی میتونستم ردش کنم. مگه نه؟ همینطور من مطمئنم که همگی یه هدف داریم، متوقف کردن کسی که پشت اینکارهاست."
    "البته."
    "الان متوجه شدم که شدت امنیت دوبرابر شده. حملات دوباره ای انجام شده؟"
    "نه! هیچی نشده."لورن با اطمینان نگاهی به خون آشام های پشت کالین کرد. "فقط برای احتیاطه."
    "لیتون بهم درباره مارکو و پریستون گفته. من وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم. مخصوصا درباره مارکو."
    لورن ناراحت نگاهش کرد.میدانست مارکو و کالین دوست هم بودند. "عذر میخوام کالین. در حقیقت ما نمیدونستیم چه اتفاقی_"
    صدایی سرد صحبت لورن را قطع کرد. "لورن نباید اطلاعاتی رو منتقل کنه آقای مورفی."
    لورن مانند یک سرباز تازه کار به خود آمد و سرش را به سمت فرد برگرداند.گفت: "دانکن، این_"
    کالین جواب داد:"کالین مورفی هستم." دستش را درست گرفت. از لحاظ ظاهری دانکن را مورد بررسی قرار داد.
    دانکن از کالین قدکوتاهتر بود. تقریبا شش فوت کوتاهتر. او همان مدل یونیفورم خاصی که سومو هم به تن کرده بود را پوشیده بود.
    خون آشام با فهمیدن ارزیابی کالین لبخندی زد. چشمان کالین با گرمای انسانی میدرخشید.
    دانکن از دیگر خون آشام ها متمایز بود، حتی وقتی عکس العمل لورن را دیده بود، این تمایز بیشتر به چشمش آمد.
    دست کالین را به گرمی فشرد، سعی کرد بیش از حد او را نترساند.
    خون آشام بور به حرف آمد. "من دانکن هستم."
    عنوانی، نام خانوادگی ای نبود، کالین اینها را در ذهنش یادداشت کرد و شانه ای بالا انداخت.
    دانکن به آرامی چرخید و به سمت اتاق بزرگی که درب هایش باز بودند رفت. محلی که سیندیا لیتون از آنجا غیب شده بود.
    دانکن توضیح داد: "سرورم رافائل منتظر ماست."
    خب کالین قرار بود با سردسته این گروه ملاقات کند. لیتون بعد از ظهر چه گفته بود؟ این که این فرد بخش غربی ایالات متحده را اداره میکند. بخشی از راکی را. راکی را فراموش نکرده بود. با به یاد آوردن ادامه حرف های لیتون اخم کرده بود.
    سردسته گروهک بزرگ از بودن لیتون خوشحال نمیشود... همینطور از بودن کالین!

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    بچه ها تشکر ها کم باشه خیلی دیر پست میذارما...
    تگ ویژه هم مبارکمون باشه

    اولین رمان ترجمه شده اختصاصی و ویژه انجمن و سایت نگاه دانلود
    [HIDE-THANKS]
    *فصل شانزده*
    رافائل روی همان صندلی شب قبل نشسته بود، دیوار سراسر شیشه ای فضایی دراماتیک پشت سر او خلق کرده بود. ماه کامل بود. بعد از مدت ها بارندگی در این منطقه، اکنون ابرها پراکنده شده بودند و نور نقره ای ماه فضای تاریک را به رنگ آبی تغییر داده بود.
    افرادش تمام محوطه بیرونی را پوشش داده بودند و نیازی به حضورشان در داخل نبود. بین او و دیوارشیشه ای چیزی به جز خلأ وجود نداشت.
    نگاهش به سین افتاد که وارد اتاق شد و در دورترین نقطه دیوار ایستاد. ابرویش را به حالت پرسشی بالا برد. سین با چشمانش بازی میکرد. صاف ایستاد و به سمت محل قرارگیری همیشگی اش حرکت کرد اما دور از دستان رافائل ایستاد.
    برای دقایقی در همان حالت ماند، کمی فکر کرد، سپس باصدایی که تنها رافائل میتوانست بشنود گفت:" تا وقتی که من در مورد مارکو و پریستون گفتم، چیزی نمیدونست. اون و مارکو با هم دوست بودند."
    "تو باورش داری؟"
    برای لحظاتی فکر کرد، سپس جواب داد:"بله"
    "ممنونم سین من." دستش را دراز کرد و نوازش وارانه به پشت سین کشید. از آنکه سین به حرف آمده بود، لبخند به لبش آمد.
    با شنیدن صدای قدم هایی، نگاهش بالا آمد. دانکن و کالین مورفی در آستانه در ظاهر شدند. لبخندش با دیدن آنها محو شد.
    ****
    کالین همراه دانکن نزدیکی اتاق خالی و بزرگ ایستاد. دیوار بزرگ شیشه ای که ارزش میلیون دلاری داشت، تمام خلیج و راه هایش را به نمایش گذاشته بود. منظره بسیار خاص و تماشایی بود اما نگاهش به خون آشام مو سیاهی جلب شد که جلوی پنجره روی صندلی نشسته بود. عصب های بدنش طبق تمام آموزش ها و تجربه های زیادش، اعلام آمادگی برای تهاجم کردند (اعلام دفاعی) میخواست سومو که پشت سرش بود، سیندیایی که همراهش اسلحه داشت، دانکن با چشمانی بی نفوذ انسانی مانندش و رافائل را کنار بذارد و تنها خودش باشد. صدای نفسش اینگونه القا میکرد که وزنه هزار پوندی رویش سنگینی میکند.
    برخی غـ*ـریـ*ــزه های انسانی اش باعث این حالت ها بود و کالین تقصیری نداشت.
    شاید میخواستند کالین را به زانو در بیاورند انهم مقابل خدایی که بر طبیعت حکومت میکند. (نظریه خود کالین)
    اما کالین مقابل کسی زانو نمیزد. او سالها قبل تعهدش را نسبت به کشور و تیمش ثابت کرده بود.
    سعی کرد مقابل آن چشمان خیره سیاه و سرد، سرد باشد. تا حدی هم موفق بود.
    هیچ مشکلی نبود، تنها قرار بود با خون آشام های محلی ملاقاتی داشته باشد. کالین برای تسکین آن نگاه، آرام نفس میکشید. خون آشام با آن نگاه لعنتی او را بازی میداد، کالین اینها را میدانست، میدانست و امیدار بود بیشتر نشود.
    احساس خشم و اضطراب او را بازی میداد. دندان روی هم فشرد و چیزی نگفت.
    درس های زیادی در ارتش فراگرفته بود. زمان هایی وجود دارد که برای رسیدن به ارامش، باید تحمل کرد.
    مخصوصا در چنین زمانی که در نگاه یک خون اشام، احمق به نظر برسی. در هر حال دوست داری فردی پایان این بازی را اعلام کند. اما نگاه رافائل، پر از خرده شیشه و نارضایتی بود.
    برای برداشته شدن فشار آن نگاه خیره، سعی کرد به تحلیل محیط اطراف بپردازد. لرد رافائل مقابل آن دیوار شیشه ای، روی صندلی بزرگی نشسته بود. آیا تکبر زیاد او باعث شده بود که در نزدیکی یک محل مناسب جهت تیر اندازی قرار بگیرد؟ شاید گلوگه ای نمیتوانست به او زده شود. اما کالین تکبر داشت چون بارها مورد هدف قرار گرفته شده بود. کالین با افرادی چون: فروشندگان مواد مخـ ـدر، رهبران قبیله ها و حتی چندین مورد تروریست مواجه شده بود. اما هیچکدام مانند این خون آشام نشسته برروی صندلی نبودند.
    نگاه سریعی به اطراف انداخت. دسته ای مبل در اطراف به حالت پراکنده قرار داشتند اما تنها اطراف رافائل را پوشش داده بودند.
    وی چن همراه با لورن بر روی مبل چرم کوتاهی در سمت چپ نشسته بودند. جرمی هم حضور داشت. روی یکی از سه صندلی سمت راست نشسته بود و دو صندلی دیگر خالی بودند.
    کالین رو به جرمی زمزمه وار پرسید: "جرمی، ماریان چطوره؟ خوبه؟"
    خون آشام به سختی گفت: "رو به بهبوده. ممنون."
    کالین نگاهش را به رافائل برگرداند. دانکن به سمت چپ رفت. سیندیا لیتون سمت راست و در نزدیکترین مکان به رافائل ایستاده بود...آه لعنتی... سیندیا گفته بود که رافائل از بودن او خوشحال نیست، بینشان مشکلی بود اما آن حلقه در انگشتان او... آنها ازدواج کرده بودند. خون آشام ها با او بودند و کالین یکروز را با او تنها بود!
    دوباره به رافائل نگاه کرد. لبخندی روی لبهایش بود که نشان از برتری اش نسبت به کالین بود.
    رافائل با همان لبخند گفت:"سین من بهم گفت که مارکو رو میشناختی."
    کالین ضمایر مالکیتی را از دست نداد. گیاه بی عرضه نبود که هدف از آن ضمایر را درک نکند.
    سری تکان داد و گفت:"ما با هم دوست بودیم."
    "در واقع مارکو مرد جالبی بود. خانواده اش از اشراف زاده های اسپانیا بودند، میدونید که... رابـ ـطه ای با ملکه ایزابلا داشتند."

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]

    "خیلی جالبه." کالین تایید کرد. " وقتی مارکو توی ایتالیا بود، خانواده اش تو کار بازرگانی بودند. اون یه نمودار توی اتاقش آویزون کرده بود و میگفت هروقت نگاهش میکنه، یادش میاد که از کجا اومده."
    لبخندش اکنون واقعی تر بود. "تو درست میگی سین من." رافائل همزمان که به کالین نگاه میکرد حرفش را به لیتون گفت. "لطفا بشینید آقای مورفی."
    کالین روی صندلی خالی کنار جرمی نشست.
    "لورن به سوفیا بگو که بیاد پیشمون."
    کالین دورترین صندلی از رافائل را انتخاب کرده بود. صندلی بین خود و جرمی خالی بود. یک حرکت کلاسیک ولی عادی! برای مقابله با خون اشام ها!
    در باز شد و لورن همراه با زنی مو مشکی برگشت. او قد کوتاه بود، سر زن برای تشکر به سمت جورو برگشت. هنگام ورودش، در را برای او نگه داشته بود و بعد وارد شدن او در را بسته بود.
    قدم آرامی برداشت. نگاهش از وی چن و لورن گذشت و روی چشمان قهوه ای کالین خیره ماند. نگاهی ناباورانه!!
    کالین ایستاد. قلبش در سـ*ـینه اش محکمتر از هروقتی میتپید.
    زمزمه کرد:"سوفی؟!"

    *فصل هفده*
    سوفیا خیره به کالین مورفی نگاه کرد، آخرین مردی که انتظار داشت دوباره ببیند. او فقط برای سوفیا یکی بود. تنها انسانی که سوفیا خارج از دوره خون آشامی اش، دوستش داشت. اما او اکنون اینجا چه میکرد؟ او اهل جایی از جنوب بود. کاملا محل دقیقش را به خاطر نداشت ولی آن صدای نرم، آن دست ها، آن زمزمه ها... سعی کرد به زمان حال برگردد، بعد از مدت ها شوکه شده بود.
    همه ی افراد حاضر در اتاق تماشایشان میکردند، میتوانست نگاه خیره رافائل را احساس کند. آخرین چیزی که میخواست احساس کند این نگاه ها بود.
    سعی کرد خود را کنترل کند. "کالین! حالت چطوره؟"
    کالین تنها خیره نگاهش میکرد، ناباوری و بی اعتمادی جایش را به خشم داده بود. چشمان آبی فریبنده اش پر از تاریکی بود.
    سوفیا هنوز هم در خاطرش بود. چشمانش هنگامی که پر از احساس میشد، تاریکی خاصی درونش موج میزد. آن زمان روح و روان سوفیا را عمیقا حس میکرد، باعث میشد سوفیا احساس خوبی از زنده بودن داشته باشد، خیلی... عاشقانه.
    اوه خدای من... اکنون سوفیا نمیتوانست عاشق باشد. برای آنکه از سمت نگاه و فریبندگی او خلاص شود، دو قدم به سمت جلو برداشت.
    در برابر رافائل ادای احترام کرد. احساس میکرد که برای رسیدن به خواسته اش باید نهایت ادب و احترام را رعایت کند.
    گفت:"سرورم."
    رافائل با نگاهی موذی همه چیز را فهمیده بود. هنوز هم نسبت به او مشکوک بود، او بدون هیچ ادعایی به دنبال لوسیان میگشت. وحالا هم کالین که براساس صحبت هایشان، ظاهرا یک کلانتر محلی بود. اکنون تنها به سوفیا مشکوک بود. چشمان او چیزی را مخفی نکرده بود. رافائل پرسشی سرش را تکان داد.
    "کالین... یعنی آقای مورفی و من سالها قبل همدیگه رو میشناختیم. البته توی یه کشور دیگه. نمیدونستم حالا این منطقه زندگی میکنه." در ذهنش فکر کرد. اگر لوسیان گم نمیشد هرگز به اینجا نمی آمد.
    رافائل در سکوت نگاهش کرد سپس گفت: "سوفیا، ما امشب به ونکوور میریم."
    سوفیا تعجب کرد. یک قدم به سمت مرد پشت سرش برداشت. رافائل به ونکوور میرود؟ بدون اجازه از منطقه لوسیان عبور میکرد؟ پشتش از خشم تیر کشید. این مرد فکر میکرد که چه کسی است؟ به او نگاه کرد، ناراحت نبود که خشمش در چشمانش بروز میکند. نیروی غریزی وجودش اجازه نمیداد که کسی به اربابش توهین کند.(رفتن بی اجازه به منطقه تحت حکومت کسی را توهین تلقی میکردند.) اما نباید کاری میکرد... چون قبل از فهمیدن جزئیات اتفاقی که برای لوسیان افتاده بود، نباید کشته میشد. نباید پیش از صحبتش با کالین اتفاقی بیفتد.
    سوفیا سرش را به سمت رافائل متمایل کرد و قبل از آنکه رافائل خواسته ای داشته باشد گفت: " من همراهیتون میکنم سرورم."
    لبخندی در صورتش نشست.
    " خیلی خوبه. ما تا نیم ساعت اینجارو ترک میکنیم. هرچند..."
    صحبتش با نزدیک شدن دانکن متوقف شد. دانکن در گوشش زمزمه کرد:" یه تغییر جزئی توی برنامه داریم. به ونکوور میریم ولی برای بقیه... آقای مورفی مارو ببخشید. یکسری مشکلاتی پیش اومده که باید بهش رسیدگی کنیم. ازتون برای همکاری با ما تشکر میکنیم. بعدا سین راجب به قاتلان و دلایل باهاتون تماس میگیره."
    رافائل ایستاد. به زنی نگاه کرد که سوفیا را کشف کرده بود، کسی که همسرش بود.خون آشام ها اغلب همسری داشتند اما برای اربـاب خون آشام ها معمولی نبود.
    همه با حرکت رافائل، ایستادند. یک حرکت عمومی که بسیار رایج بود.
    سوفیا سریع به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که کالین رفته است. بعد از اجازه دادن رافائل، متوجه رفتن او نشده بود. از لورن و جرمی عبور کرد و از اتاق خارج شد. کالین را دید که در بزرگ شیشه ای را باز کرده و با سری افتاده از پله ها پایین میرود.
    با عجله به سمتش رفت. وقتی دید خیلی دور میشود، نامش را صدا زد.
    " کالین!" شانه های کالین تکانی خوردند اما او توجه نکرد و به راهش ادامه داد. "کالین!"
    سوفیا تکرار کرد. از قدرت دویدن خون آشامی استفاده کرد و زودتر به او رسید. دستش را گرفت و جلوی راهش را سد کرد.


    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    ترجمه چطوره دوستان؟ ازش راضی هستید؟ ایراداتی داره یا نه؟
    [HIDE-THANKS]
    سوفیا دوباره تکرار کرد:"کالین!" آن نگاه خشمگین را متوجه خود ساخت. "من متأسفم."
    کالین غرید: " متأسف؟ متأسفی سوفی؟ این تنها کاریه که میتونی بکنی؟"
    " تو چی میخوای_"
    "من فکر میکردم تو مُردی."
    "میدونم ولی لازم بود."
    "لازم بود؟ منظورت از لازم بود چیه؟ من حتی تورو مجبور به کاری نکردم. ما ازدواج هم نکردیم ولی میدونستم که من تنها مردی_"
    "کالین!" سوفیا معترض شد. میدانست حق ندارد دردش را نشان دهد ولی نمیتوانست تحمل کند.
    "پس چرا سوفی؟ من وقتی از اون جهنم رفتم، فکر میکردم تو مردی. من میخوام بدونم چرا؟!"
    "چون من خون آشامم. اینو نمیفهمی؟ چرا من باید چیزی میگفتم؟"
    "نظرت راجب حقیقت چیه؟"
    " تو باید خیلی ساده از کنارش میگذشتی. منظورت چیه کالین؟ اگه سالها پیش من میگفتم که یه خون آشامم، تو چیکار میکردی؟"
    "فکر میکنم هیچ وقت نمیفهمیدیم. درسته؟"
    "چیزی که ما داشتیم غیر ممکن بود. انسان و خون آشام هیچ وقت با هم جور نمیشدند."
    "این درمورد دوستت رافائل که صدق نمیکنه."
    سوفیا تلخ خندید. "اون دوست من نیست. اون... عیسی مسیح، قدرتمندترین خون آشامیه که من تابه حال دیدم. اگه تورو مرده میخواست، قلبت الان توی مشت اون بود.اون یا همسرش رو احمق فرض نکن."
    "برای پیشنهادت ممنونم."
    کالین از سمت دیگر میخواست محل را ترک کند که سوفیا بار دیگر راهش را سد کرد.
    "کالین."
    کالین بی حوصله خیره اش شد.
    "معذرت میخوام. منظورم این بود_"
    کالین به او اجازه نداد که صحبتش را کامل کند. "خب به هرحال. تورو بعدا میبینم سوفیا."
    سوفیا به رفتن او نگاه کرد میدانست بهترین کار ممکن را دوباره انجام داده است. دراین مدت سعی نکرده بود مواظب جان کسی باشد. درسی که از لوسیان فرا گرفته بود. او و پدرش(اربابش) دو نوع بودند.
    آنها در طول زندگیشان سعی میکردند تنها باشند و کسی را همراه خود نسازند. مبادا زمانی که قلبشان پراز احساس شده و مجبور میشدند که در کنار فرد یا مکانی مشخص ماندگار شوند.
    کالین تنها فردی بود که سوفیا را به شوق می آورد. صدای عمیقش، دستان گرمش، هیکل روی فرمش که محل امنی برای پناه گرفتن، تمامشان سوفیا را بیش از پیش عاشق او میساخت.
    او به عنوان جنگجو متولد شده بود. دفاع غریزی که موجود در خون و استخوان، باعث شده بود که کالین در هر موقعیت به دنبال محافظت از اطرافیانش بشتابد. و همینطور کالین به دنبال محافظت از سوفیا بود. اورا دوست داشت و سوفیا هم دوستش داشت.
    سوفیا برای نجات او به آن بار رفته بود اما بجایش او را از دست داد.


    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    سرمای خاصی را احساس کرد. دستانش را دور بدنش حلقه کرده و به سمت ساختمان اصلی برگشت.
    آن شب کم کم تبدیل به یک یک خاطره طولانی مدت میشد.(مفهوم کلی:شب درازی شده بود.) مشکلات زیادی با لوسیان و بازی های شیطان اش داشت.
    ظاهرا هم امشب باید به ونکوور برمیگشت. رافائل هم تصمیم به رفتن گرفته بود و میرفت. رافائل نیازی به عبور از مرز نداشت اما حضور سوفیا نشان از جاری شدن صلح داشت.
    لوسیان ممکن بود هنوز زنده باشد اما حکومت خود را برای مدت طولانی به سوفیا واگذار کرده بود.
    اگر سوفیا به رافائل اجازه عبور از مرز را داده باشد، جای هیچ شک و شبهه ای باقی نخواهد ماند. کسی هم نمیتوانست اعتراضی از این بابت داشته باشد. حتی خود لوسیان با آمدن روحش هم نمیتوانست کاری از پیش ببرد.
    دوباره از سرما به خود لرزید. پله هارا با عجله بالا رفت. رطوبت هوا باعث شده بود که سرمای زیادی احساس کند.
    هیچ کاری با یخ های اطراف قلبش نکرده بود. دیوار یخی که روی قلبش کشیده بود با برگشت کالین مورفی، در حال ذوب شدن بود...

    *فصل هجده*
    رافائل و همراهانش با لورن از راهرویی با دیوارهای رنگ شده و نرده هایی فلزی عبور کردند. ساختمان دارای زیرزمینی بود که شامل اتاق های خواب تمام خون اشام ها میشد اما این راهرویی که میرفتند تنها یک مقصد داشت، اتاق کامپیوتر که قلب و روح امنیت اینترنتی بود.
    رافائل سین را مقابل خود نگه داشت. جورو مابین سین و لورن ایستاده بود. دانکن هم طبق معمول سمت چپ پشتش قرار داشت.
    بیشتر افراد امنیتی اش در بالای پله ها باقی ماندند
    ماکسیم، خون آشامی که متخصص کارهای سیستمی بود، در کمترین زمان ممکن از انجمن رسیده و شروع به تشخیص بابت نقص های احتمالی کرده بود.
    رافائل خاستار تشکیل جلسه ویژه و مختصری شده بود، تنها در مورد همین یک مورد.
    لورن به پایین پله ها که رسید به سمت راست چرخید و گفت:" از این طرف سرورم."
    رافائل نیازی به راهنمایی نداشت چون دیگر راهی برای پایین رفتن نبود. برای راهنمایی سین، شانه اش را لمس کرد. ممکن بود بعدا سین بخاطر برنامه رافائل ناراحت شود اما او تنها فکرش در امان ماندن سین بود. هرگز قصد تغییر نظرش را نداشت و بابت امنیت او، عذرخواهی هم نمیکرد.
    لورن یک کد 9 رقمی را وارد کرد و انگشتش را روی دستگاه اسکنر بیومتریک* نگه داشت.

    بیومتریک*: اشاره به تکنولوژیی برای اندازه‌گیری و آنالیز مشخصات بدن افراد جهت تشخیص هویت شخص دارد. شناسایی اتوماتیک یک شخص با استفاده از ویژگیهای اختصاصی (مشخصات فیزیولوژیکی یا رفتاری)(تعریف در کنسرسیوم بیومتریک)

    بازوی در با پیچشی چرخید و درب باصدایی بلند باز شد. ماکسیم سر مو بلوندی اش را طبق معمول به روی کیبورد خم کرده بود و با دقت به خط کدهای روی صفحه کامپیوتر روبرویش نگاه میکرد.
    رافائل گفت:"ماکسیم."
    ماکسیم با دقت چیزی در سیستم تایپ میکرد، همزمان نگاه کمی به اطراف کرد و لبخندی زد. "ببخشید سرورم. من_"
    رافائل سری تکان داد. "چی پیدا کردی؟"
    رافائل قبل از نشستن برروی صندلی، یک صندلی از میز بلند اتاق بیرون کشید و آن را به سین پیشکش کرد.
    ماکسیم برگه هایی حاوی متن را برداشت، صندلی اش را عقب کشید و به انها نگاهی کرد.
    "سرورم، میتونم اول نوع این سیستم رو بررسی کنم؟"
    رافائل اجازه داد.
    ماکسیم کامپیوترها، مانیتورها و ویدیوهای امنیتی اطرافش را نشان داد.
    "اینها قلب اصلی پایگاهه. وظیفه همشون امنیت هست، همه چیز رو کنترل میکنند. نور، محیط زیست، هوا. از اینجا میشه قفل هر اتاق و پنجره ای رو نظارت کرد.با یه دکمه میشه کلید در ورودی رو عوض کرد. یک سیستم بسته، مهمترین چیزه سرورم. اینجا هیچ و هیچ راهی به دنیای بیرون نداره. نه اینترنتی هست نه حتی یه خطی. تنها یه سرور توی اتاق اداری هست که اونم ساکنین اینجا تعبیه شده که اونم به چیز خاصی دسترسی نداره. تمام اطلاعات امنیتی و دفاعی تیم، فقط توی این اتاقه.
    "خب یعنی چی؟" رافائل پرسید. میخواست او ادامه دهد.


    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    خب اینم از پست جدید :aiwan_light_victory:
    سری قبل دوستان اعتراض کردن که بعد مدت طولانی پست میذاری ولی کوتاه هستن... این دفعه پست طولانی براتون آماده کردم
    امیدوارم راضی باشید:aiwaffn_light_blum::aiwan_light_heart:


    [HIDE-THANKS]
    ماکسیم عاشق کارش بود. کاری که به خوبی از پسش بر می آمد و در نوع خودش تبحر داشت. اما اگر کمی دقت نکند از راه درست منحرف میشد.
    " یعنی هیچ کسی بیرون از اینجا نمیتونه به اطلاعات دسترسی پیدا کنه. همینطور" او با عجله ادامه داد "دیتای ما اسم و آدرس هایی داره، کسی که مجوزی نداشته باشه، نمیتونه به اونا دسترسی داشته باشه."
    سین گفت: "یا کسی که وارد اتاق میشه، مجوز ورود داره یا نه."
    ماکسیم لحظه ای ساکت نگاه کرد. سعی کرد منظور جمله را متوجه شود.
    در نهایت گفت: "درسته ولی امنیت اینجا_"
    سین حرفش را قطع کرد. " مکس، نمیتونه بدون خطا باشه. هیچ کسی نیست(بدون خطا)."
    ماکسیم اخم کرد. "از لحاظ تئوری بله درسته."
    " شما حتما دسترسی های غیرمجاز رو هم کنترل میکنید." رافائل گفت. نمیخواست صحبتشان از هدف اصلی منحرف شود.
    "بله سرورم. هیچ کس نمیتونه. کسی که مشخصاتش ثبت نشده باشه نمیتونه وارد این اتاق بشه. ویدیوی بایگانی از پوشش های سال گذشته پاتوق رو دارم که اگه بخواید براتون نشون میدم."
    سین پرسید: "چیزی از دسترسی به داده ها توسط همین افراد مجاز ضبط شده؟"
    "البته ولی الان دوباره چکش میکنم. دوباره از لحاظ تئوری ممکن هست. فرد حرفه ای اینکار چه زن باشه چه مرد، میتونه روی رد پاش سرپوش بذاره... اما نه کامل! اگه کسی به این سیستم نفوذ کنه، من در عرض 24 ساعت متوجه میشم. هیچ نقض امنیتی وجود نداره. موضوع شما از جای دیگه ای سرچشمه میگیره. سرورم من داده هارو دارم اگه_"
    ماکسیم به سمت کامپیوترش برمیگشت تا برگه داده های روی میز را بردارد که رافائل سرش را برای نفی تکان داد.
    "نه ماکسیم. ممنون. من به مهارت هات اعتماد دارم."
    ماکسیم نگاهی پیروزمندانه حوالی سین کرد، سین چشمان ناامیدش را به رافائل دوخت. رافائل لبخندی به سویش زد و ایستاد.
    "خب ما دیگه تنهات میذاریم. هروقت چیز تازه ای فهمیدی به دانکن اطلاع بده."
    باز هم از طریق همان راه پله به سمت طبقه اول راهی شدند. به اتاق بزرگ که نزدیک میشدند، رافائل به سمت دانکن چرخید.
    "مطمئن بشید که سوفیا حاضره. ببینید میتونید چیزی از گذشته اون و کالین مورفی پیدا کنید یا نه. فکر میکنم که گذشته کالین برخلاف سابقه اش هست، در مورد خود سوفیا همینطور."
    سین چرخید و راه رفتنش را کند کرد. "اون یه دریانورد بازنشسته است. پیدا کردن سوابقش سخته."
    دانکن با لبخند جواب داد: "ببینیم چی میشه."
    سین لبخندی به جانشین رافائل زد."رازی که وجود_"
    "سرورم!"
    سین با شنیدن صدایی آشنا سرش را به اطراف چرخاند، اِلک را دید که در انتهای راهرو منتظرشان بود.
    اِلک یونیفورم افراد امنیتی را به تن داشت، موهای کم رنگش همراه با صورت رنگ پریده اش در آن لباس تیره تر شده بود.
    "اِلک؟" سین با شگفتی پرسید: "تو کی اومدی؟"
    خون آشام زن ناراحت گفت: "یعنی کسی نمیدونه؟ خب وقتی که خورشید طلوع کرد من اینجا بودم."
    سین نگاه مشکوکی به رافائل انداخت.میتوانست دلیل حضورناگهانی اِلک را حدس بزند.
    سین به الک گفت: "خب.. به سیاتل خوش اومدی. خوش باشی."
    سپس بدون حرفی با قدم هایی سریع از آنجا دور شد.
    الک به رفتن او نگاه کرد، سپس با تعجب به سمت رافائل برگشت. "من قرار نیست اینجا باشم سرورم؟ دانکن گفته بود_"
    "الک تو جایی هستی که باید توش باشی. دانکن سوفیا رو بیار و به یکی بسپار که درمورد اون و کالین مشغول به کار بشه. من یکم دیگه برمیگردم."
    رافائل به سمت آسانسور رفت. با انکه چند قدم با آسانسور فاصله داشت اما با حرکت دست مانع از بسته شدن درب هایش شد. این تنها نقطه کوچکی از قدرتش را شامل میشد.
    وارد شد و اجازه داد درب بسته شود. سین به دیوارک آسانسور تکیه داده بود و دستهایش آویزان کنار افتاده بود. میخواست قبل از گفتن حرفی، آسانسور حرکت کند. "من نیازی به پرستار بچه ندارم.(خودتون بهتر میدونید دیگه... متلک میندازه)"
    رافائل موافق حرفش بود." نه نیاز نداری."
    سین با سردرگمی گفت: "اما الک_"
    درب به روی اتاق شبانه شان باز شد. رافائل با دست سین را به سمت جلو راهنمایی کرد. سین با نگاهی مشکوک قدم برداشت و از جلوی رافائل رد شد.
    "خب پس چرا بخصوص برای الک فرستاده شده؟" سین پرسید. وسط اتاق ایستاد.
    "من از دانکن خواستم که امنیت اینجارو توسط مردم خودمون پوشش بده.نه اینکه اعتمادی به وی چن و افرادش نداشته باشم ولی الان افراد خودم بهترند."
    "خب الان الک شامل اونها میشه؟"
    رافائل فاصله بینشان را طی کرد. روبرویش ایستاد. با دستانش صورتش را احاطه کرد، پیشانی اش را به آرمی و با مکث ب*و*س*ی*د.
    سین خودش را بالا کشید و به آرامی رافائل را ب*و*س*ی*د. دستانش را دور بدن رافائل حلقه کرد.
    "خیلی دوست دارم سین من."
    چشمان سین هنگام روبرو شدن با چشمان رافائل درخشان تر و پراز احساس خوشی شد.
    "منم دوست دارم. خودت که میدونی."
    "میدونم."
    چشمکی به او زد اما ناگهان به یادش آمد که اکنون زمان نگرانی است. "ولی؟"
    رافائل لبخند اطمینان بخشی زد. "هیچ ولی‌ای وجود نداره عزیزم."
    "به من عزیزم نگو. تو خیلی آب زیرکاه هستی. من وقتی چیزی میشنوم، معنی ولی رو هم میفهمم."
    رافائل خندید. "من که بهت گفتم. فکر کنم حق باتوعه."
    سین با جدیت پرسید:"در مورد چی؟"
    "در این مورد که ما داریم پشت این قتل ها حرکت میکنیم و تو نیاز داری که آزادانه کارات رو انجام بدی. من تورو به اینجا آوردم، نه بخاطر خودم_"
    سین با صدای بلندی قهقهه زد و رافائل لبخندی به روی ل*ب هایش نشاند.
    رافائل ادامه داد: "من دلتنگت میشدم سین من."
    "اوه... ادامه بده."
    "همینطور برای این تورو آوردم که بتونی از مهارت های تحقیقاتیت بطور کامل استفاده کنی. مهارت هایی که گاهی تو نحوه انجامش میمونی."
    سین با دقت گوش میداد و سعی میکرد بطور واضح هدف این جملات را بدست بیاورد. درنهایت فهمید. رافائل هنوز دلیل اصلی را بیان نکرده بود.
    رافائل شروع کرد." از طرفی_"
    "من میدونم."
    "_ امنیت تو برام مهمتر از مهارتهای تحقیقاتی هست_"
    "من نمیتونم اینجا خودمو پنهون کنم درحالیکه تو و بقیه دارید_"
    "من افراد مناسبی پیدا کردم." رافائل برخلاف اعتراض او ادامه داد." که به عنوان بادیگارد تو وظیفه شون رو انجام بدند."
    سین با دهانی باز خیره او شد. "لعنتی! پس دلیل اصلی حضور الک اینه. نه؟ تو به من دروغ گفتی. اون پرستار من میشه."
    "اون بادیگارد و محافظ تو هست، مثل جورو و افراد دیگه ای که محافظ من هستند. تو یکی از افرادی هستی که من وظیفه محافظتش رو دارم. کسی میتونه مثل تو باهام سروکله بزنه؟"
    "نه مثل من نیست ولی تو یه لرد خون آشام ابله هستی! همه میخوان تورو پایین بکشند. کسی حتی اینجا منو نمیشناسه. اونها_"
    "البته که میدونند."در نهایت خشم رافائل خودش را نشان داد. "در عرض سه دقیقه اگه تو پا به خیابون اصلی بذاری، همه میفهمند که تو کی هستی و چرا اینجایی! تو خیلی غیرمنطقی رفتار میکنی."
    " من غیرمنطقیم؟ باشه. الک میتونه بشینه و هرشب منو نگاه کنه. فقط منتظرم خورشید طلوع کنه بعدش به کارم ادامه میدم. ببینم نکنه میخوای هر صبح منو به این تخت زنجیر کنی؟"
    رافائل سعی میکرد صبور باشد. اگر یکی از خون آشام ها اینگونه با او صحبت میکرد، به بدترین نحو جزایش را میدید اما سین از آنها نبود، بارها توهین میکرد باز هم کاری نمیتوانست انجام دهد.
    دوست داشت در زندگی اش آخرین چیزی که به چشم ببیند، صدمه دیدن او بود. چیزی که آنها الان بر سرش دعوا داشتند.
    درنهایت رافائل گفت:"من از هرچیزی برای زنجیر کردن تو، توی اینجا استفاده نمیکنم. با این حال اگه در طول روز اینجا رو ترک کنی، گارد شخصی همراهت میاد."
    "نه!"
    " بله سین عزیزم."
    "تو نمیتونی اینکارو بکنی."
    "میتونم!"
    سین کودکانه جواب داد:"باشه. تو پیشرو باش. به اون سگ نگهبانت هم وظیفه بده ولی من اونو ردش میکنم."
    "اوه نه عزیزم. من میدونم که تو چقدر سخت به یه همکار اعتماد میکنی. اگه گارد شخصیت رو رد کنی، بهایی باید بدی."
    سین کشدار گفت:" اوه ترسیدم."
    رافائل به آرامی لبخندی زد. سین چیزی را فهمید. ل*ب گزید. نفسی گرفت و زمزمه کرد: "چی؟"
    "گفتم که کار تو یه بهایی داره. منتهی تو اونو پرداخت نمیکنی، در واقع اون فرد بادیگارد باید پرداختش کنه. فکر کنم که هردوتامون بهای اینکار، با کوتاهی در برابر طبیعت برابره." (به نظر میاد منظور کشتن فرد باشه."
    "تو نمیتونی اینکارو بکنی!"
    "البته که میتونم."
    "رافائل قوانینی وجود داره. تو نمیتونی فقط_"
    "اوه سین من...من یه خون آشامم. از قوانین تو پیروی نمیکنم."
    سین به او نگاه کرد، با شنیدن حرف های او انگار به عقب پرت شده بود.
    "خب..."
    ژاکتش را از تنش بیرون آورد. به شانه هایش چنگ زد. "تو ونکوور بهت خوش بگذره. من نمیام."
    رافائل به آرامی گفت: "من که زیاد فکر نمیکنم. اگه یه وقت خواستی جایی بری، الک بالای پله ها منتظرته."
    رافائل سین را به سمت خود کشاند. شانه هایش را از حصار دستانش آزاد کرد، سرش را پایین برد و او را محکم ب*و*س*ی*د.
    با لبخندی از او جدا شد. هنوز هم دیدن او برایش تازگی داشت. قلبش در جواب این احساس محکمتر از هرزمانی میکوبید. سین هم همینطور بود.
    نگاه سین را ربود. هنوز هم مقداری از خشم درونشان نمایان بود.
    "مواظب خودت باش عشقم."
    این را گفت و به سمت آسانسور حرکت کرد. تا وقتی که واردش شود، به عقب برنگشت.
    تنها در لحظه آخر و پیش از بسته شدن درها، حرکت ل*ب های سین را دید. چیزی را در سکوت زمزمه کرد.
    سین گفت:" تو هم همینطور..."



    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    نظری؟ انتقادی؟ پیشنهادی؟
    منتظرم...BoredsmileyBokmal


    [HIDE-THANKS]

    *فصل نوزده*
    رافائل از آسانسور بیرون آمد و قفلش کرد. این قفل برای زندانی کردن سین نبود، تنها برای این بود که کسی واردش نشود.الک بین درهای باز اتاق بزرگ و آسانسور منتظرش بود. بهترین جا برای کنترل ورود و خروج افراد.
    "سرورم"
    رافائل دستور داد: "اون هیچ جا تنها نمیره. هیچ جا الک!"
    "چشم سرورم."
    رافائل در چشمان او اطاعت از دستورش را دید. توانایی های خارق العاده سین را به خوبی میدانست، چیزی که حتی مردم زرنگ هم بابتش اطلاع هرچند کوچکی نداشتند. سین و الک توانایی هایشان در یک سبک بود.
    اما او اربـاب الک بود و میتوانست هرچیزی که اراده کند، در اولین وقت انجام شود.
    الک محکم تر از قبل ایستاد. "من از اون محافظت میکنم سرورم. حتی در برابر زندگی خودم."
    رافائل سرش را تکان داد و توجهش به نزدیک شدن دانکن جلب شد.
    "سوفیا بیرون منتظره سرورم. افرادمون هم دارند روی سابقه سوفیا و کالین مورفی کار میکنند. ماکسیم خیلی اصرار داشت اینکارو بکنه چون مطمئنه که کار روی پرونده های دفاعی میتونه به نفع توانایی هاش باشه."
    "به نظرم بهتره روی نقض امنیتی توجهش رو جلب کنه."
    "بهش گفتم ولی گفت اینکار هیچ مداخله ای توی کارش ایجاد نمیکنه، فقط دقایقی سرگرم میشه."
    "بهش بگو که در تماس باشه. ممکنه این سفر به ونکوور بیشتر از یه شب طول بکشه."
    " اطلاع دادم که هروقت چیزی پیدا کرد، در اولین فرصت تماس بگیره."
    مکالماتشان تا داخل اتاق بزرگ ادامه داشت. جورو نزدیکی ورودی منتظر بود. با حرکت سر رافائل، خون آشام قوی هیکل درب شیشه ای را باز کرد تا هوای سرد و مرطوب وارد اتاق شوند.
    رافائل زمزمه کرد:"هوای دلپذیریه."
    "بله." دانکن موافقش بود."شاید بهتره ما از این محل مالیبو نقل مکان کنیم."
    رافائل سوار ون شد. روی صندلی اش نشست تا دانکن هم بتواند سرجایش قرار بگیرد. سپس جواب داد:"باید به این ایده ات یه فکری بکنم."
    سفر به مرز خیلی سریع انجام طی شد. سه ون در مرز آمریکا و کانادا به آرامی حرکت میکردند و رافائل منتظر بود که قدرت لوسیان را در برابر قدرت خودش حس کند.
    با حس ضربه ای نچندان قدرتمند توانست اولین انرژی یک لرد خون آشام دیگر را احساس کند که مدتها از حضورش میگذشت.
    میدانست که لوسیان قدرتش را تا مرز هم حفظ کرده حتی اگر خودش حضور شخصی نداشت، قدرتش قابل تشخیص بود.
    همیشه سعی داشتند به حاکمیت یکدیگر احترام بگذراند چون قدرت چیزی نبود که با یک چاقو امکان بریدن آن وجود داشته باشد.(منظور نفوذ به خاک یکدیگر بدون اجازه.)
    اما امشب قدرت لوسیان در محل مرزی کانادایی ها به اندازه سابق احساس نمیشد. چک کردن پاسپورت سوفیا کمی دیر کشید. رافائل و افرادشش همه شهروند قانونی ایالات متحده بودند و پاسپورت معتبری برایشان صادر شده بود.
    خون آشام ها هیچگاه سعی نمیکردند در مقابل قوانین انسان ها قرار بگیرند و به این کار خود هم هیچ گاه نمیبالیدند.
    همانطور که منتظر بودند، رافائل انرژی هایش را برای پیدا کردن لوسیان به کار گرفت اما هیچ چیزی احساس نمیکرد.
    اخمی روی ابروهایش قرار گرفت، به دلیل آنکه در مرز بودند نمیتوانست به راحتی تمرکز کند.
    ناگهان گفت:"جورو ما به دفتر مرکزی لوسیان میریم.سوفیا به کارمندها از قبل اطلاعی داده؟ نمیخوام شاهد هیچ مخالفتی از اونا بشم."
    "بله سرورم." جورو جوابش را داد سپس به رادیو ون که مقابلشان قرار داشت اشاره کرد.رافائل توجهش را به رفت و آمدهای شهر داد.
    ابرها دوباره کنار هم حرکت میکردند و فضا تاریک شده بود، تصورش از شهرهای بزرگ و معمولی طبق اینجا بود. تلاش برای کسب و کار، ساخت برج های بزرگ و فضاهایی که تا کنار آب گسترش داده بشند.
    خیابان ها و بزرگراه ها پر از ماشین و کامیون بود. در چنین ساعتی بخاطر ترافیک همه مجبور بودند کند حرکت کنند.
    چراغ برج ساحل چشمک میزد، ساحل هم بخاطر کشتی و قایق ها شلوغ بود.
    مطمئن بود که مردمان اینجا، عاشق شهرشان بودند. زیبایی های محصور اینجا دست نیافتی و مشهور بود.
    لس آنجلس یکی از شهرهای پرتردد بود اما خب به ندرت گذرش به آنجا می افتاد.
    همزمان که به مرکز شهر نزدیک میشدند، بالاخره میتوانست رشته های ضعیفی از تحـریـ*ک شدن قدرت را احساس کند. بطوریکه نمیتوانست تصور کند این قدرت ضعیف از سمت لرد کانادا سرچشمه میگیرد.
    محکم درجایش نشست، سعی کرد به ان رشته نازک دست بیابد و منشأ اصلی اش را پیدا کند اما دیگر حسش نکرد.
    بیشتر خون آشام های لوسین در اینجا و ونکوور زندگی میکردند، بیشتر تمرکزشان روی مرکز شهر بود.
    یک گروه بزرگ در تورنتو و یک گروه کوچک در مونترال ساکن بودند و بقیه افراد در قلمرو کانادا پخش شده بودند.
    اما هیچ کدامشان به وسعت قلمرو ونکوور نبودند چون لوسیان تمام وقتش را در آنجا میگذراند.
    با این حال یک لرد خون آشام هیچ وقت نباید وظیفه و کارش را فراموش میکرد.
    چیزهایی درباره لوسیان غلط بود و رافائل در همان ابتدا به این موضوع مشکوک شده بود. اما اول میبایست با افراد لوسیان صحبت میکرد. افرادی که از ورود بی اجازه رافائل به قلمرو اربابشان ناراضی بودند.
    ****



    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    وقتی که وارد محدوده ساختمان لوسیان شدند، رافائل با دقت همه جارا تحت نظر گرفت. خانه ای مجلل که روی بلندترین طبقه شهر قرار داشت. خانه ای که از سلطنت ویکتوریان باقی مانده بود و بعد از جنگ جهانی طبق نظر لوسیان بازسازی شده بود. ستون های چشم گیری داشت که زیبایی خانه را بیش از پیش به چشم میکشاند.
    نور ماشین ها به روی خانه افتاده بود، پنجره ها و درها این نورها را با زیبایی خاصی در خود جذب میکردند، افراد لوسیان آنها را به سمت خانه اربابشان هدایت میکردند.
    درب ون باز شد و سوفیا زودتر از هرکسی پایین آمد. با عجله به سمت پله ها رفت.
    در قبل از آنکه دست سوفیا به آن برسد باز شد. نور سفیدی چشمش را زد، خون آشام ها با سرعت در محوطه و پایین پله ها قرار گرفتند. یکی از خون آشام های مرد پیش قدم شد و با خشم به سمت سوفیا رفت.
    دانکن فورا گفت: "دارِن یاماناکا سرورم. وکیل و نایب سلطنت لوسیان."
    رافائل به مشاجره دونفره انها نگاه کرد. قد یاماناکا متوسط بود اما به نوعی ساخته شده بود که بتواند در هر حالتی از توانایی هایش استفاده کند.
    سوفیا هم در حدی بود که بتواند در مقابل آن مرد بزرگ ترسی نشان ندهد. مهمترین دلیل دیگر، قدرت سوفیا بود که ارجعیت زیادی نسبت به قدرت یاماناکا داشت.
    رافائل اجازه داد مشاجره برای دقایقی ادامه داشته باشد، سپس برای اتمام آن وارد عمل شد.
    "ما برای اینجور کارا وقت نداریم."
    از در باز ون عبور کرد و به سمت سوفیا حرکت کرد. صدای یاماناکا را شنید. او سوفیا را به خــ ـیانـت علیه اربابشان، وارد کردن دشمن به قلب قلمروشان متهم کرد. البته منظورش از دشمن شخص رافائل بود.
    رافائل برای آنکه تمام خون آشام بتوانند صدایش را بشنوند، به آرامی گفت:"کافیه!"
    دارن قبل آنکه که به سمت رافائل برگردد، نگاه خشمگینی حوالی سوفیا کرد. "ما بدون جنگ تسلیم نمیشیم قربان.شما ممکنه مارو بکشید ولی باید برای دزدی زندگی اربـاب ما و قدرتش بهایی پرداخت کنید."
    رافائل نگاهی به دارن کرد. خون آشامی شجاع که سعی میکرد با حرکاتش افراد را فریب دهد.
    "الاغ نباش یاماناکا! اگه من قلمرو اربابت رو میخواستم الان مرده بودی."
    چشمان دارن از خشم شعله کشید، میخواست آنها را بکشد اما درعوض خشمش را حوالی سوفیا کرد.
    "سوفیا این بود اون کمکت به اربابمون؟ تو دشمنمون رو به منطقه اش آوردی؟"
    سوفیا خیره نگاهش کرد و گفت: "خفه شو دارن! من یه بار تو روت اسلحه کشیدم و میتونم بازم انجامش بدم. اگه نامه لوسیان رو میخوندی میدونستی که_"
    خشم دارن در آن واحد فروکش کرد و با تعجب پرسید:"چه نامه ای؟"
    سوفیا دهان باز کرد تا جوابی دهد که رافائل مانعش شد.
    "شاید بهتر باشه داخل ادامه اش بدیم. یا شایدم هدفتون اینه که همسایتون رو به بازی بگیرید؟"
    سوفیا خجالت زده سر به زیرانداخت اما یاماناکا با شنیدن حرف ها، نگاهی به خانه های خیابان کرد. خانه همسایه ها خیلی دورتر از آنجا قرار داشتند.
    سوفیا همانطور که با دست به سمت خانه دعوتشان میکرد گفت:"ما از اتاق مطالعه لوسیان استفاده میکنیم."
    رافائل سری به تایید تکان داد."عالیه."
    رافائل قدم برداشت و جلوتر رفت. افرادش کاملا در نزدیکی اش راه میرفتند و اجازه نمیدادند که افراد لوسیان نزدیک شوند.
    دارن با خشم و چشمانی خونین آنهارا تماشا میکرد. دوست داشت همانجا تک تک آنها را به سزای کارشان برساند.
    دارن قدرت ندامت سوفیا را احساس کرد. "احمق نباش دارن!"
    رافائل بدون نگاه به عقب لبخندی بر لب نشاند.
    او به دنبال پیروزی نیامده بود اما اگر واقعا لوسیان رفته باشد، ممکن نبود غیر از صدمه دیدن سرزمینش را ترک کند.
    درهرحال رافائل دوست نداشت مانند احمق ها در صندلی ریاستش نشسته باشد.
    سوفیا دربی را باز کرد، وارد شد و آنها را به داخل اتاق مطالعه دعوت کرد. سپس به سمت پنجره رفت و پرده های بلند کتانی را باز کرد. نور چراغ های شهرونکوور کاملا قابل مشاهده بود.
    این اتاق بزرگ حاوی کاغذها و مدارک لوسیان بود، همچنین میشد قدرت قوی اربـاب را حس کرد.
    رافائل قدرتی سرد را در وجودش حس کرد، وقتی توانست آن را لمس کند، فهمید این قدرت ازآن لوسیان است. از پیدا کردن این احساس تعجب نکرد.وقتی که از مرز عبور میکرد تشعشعات ضعیف دفاعی آن را حس میکرد. اما دوست نداشت به نگرانی اش پایان دهد.
    میدانست که لوسیان نمرده است اما ممکن بود حسش اشتباه کرده باشد.
    حضور دانکن را در پشتش احساس کرد. رافائل پرسید:"تو هم حسش کردی؟"
    دانکن در کنارش ایستاد. سری تکان داد و گفت:"این عجیبه سرورم. من حضور چیزی رو احساس میکنم اما درهرحال... به نوعی ضعیف حس میشه. ولی نمیدونم چیه."
    رافائل گفت:"من شک ندارم که چیزی نمیدونی. اما من یکبار تجربه اش کردم اونم توی صدسال و هزار مایل دورتر از اینجا."
    "اون چیه؟" صدای سوفیا از پشت سرش آمد.
    رافائل گفت:"محو شدن!"
    سوفیا با تعجب پرسید:"اون دیگه چیه؟ من تا به حال چیزی_"
    رافائل به سمت او چرخید. "لوسیان درحال مرگه!"
    ****


    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا