رها شده ترجمه رمانAy Çocuğu | 4N1K کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ay Çocuğu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/27
ارسالی ها
4,039
امتیاز واکنش
28,649
امتیاز
856
حتما از سندروم روز دوشنبه خبر دارین. بعد از تعطیلات آخر هفته یک حس سنگینی هست که این روز به وجود آدم راه پیدا می کنه. برای ما یکم فرق داره. معمولا همیشه اول هفته دم دفتر مدیر هستیم. نمی دونم یا زنگ اول بدشانسی میاره یا ما همه ی انرژی آخر هفته رو توی زنگ تفریح اول تخلیه می کنیم.
-مگه نگفتم توی تنفس فوتبال بازی نمی کنین؟! یا در و پنجره رو میشکونین یا توپ رو به سر و کله ی ملت می زنین. مثل همین دفعه که توپ خورد به سر مهمون عزیز من!
با داد مدیر سرجامون ایستادیم. گوکهان مثل کلاس اول ابتدایی ها انگشت اشاره اش رو بالا برد و پرسید: استاد؟ می تونم یه سوال بپرسم؟
-نه خیر! نمی تونی بپرسی!
گوکهان خوب بلده که با سوال هاش مدیر رو روانی کنه و او هم در چنین مواقعی با صورت قرمز شونه های کتش رو با دست تمیز می کرد.
-آا... مدیر عزیز و پر معلومات ما که از قضا مدیر نمونه هم انتخاب شده می خواد یه سوال رو بی پاسخ بذاره؟
-ببر صدات رو دمیرلی!
به خاطر اون نگینی که گوکهان کنار ابروش زده بود، همیشه مدیر اون رو با همین مدل و لحن خطاب می کرد. ادامه داد: نمی ذارم بپرسی! نپرس!
-استاد توی این مدرسه زنگ تفریح ها درس خوندن ممنوعه؟
مدیر دستش رو روی میز کوبوند و گفت: مگه من به تو نگفتم نپرس؟!
-مدیر گرامی و گرانقدر! انصاف داشته باشید و لطفا به سوالم جواب بدین.
این یک کار کلاسیک برای گوکهان بود که مدیر رو به مرز انفجار برسونه. ما هم ریز ریز می خندیدم ولی سعی می کردیم که جلوی خودمون رو پیش مدیر بگیریم. گوکهان گفت: تربیت بدنی و ورزش هم مگه درس نیستن؟ پس چرا توی زنگ تفریح فوتبال بازی کردن ممنوع باشه؟ استاد نکنه دارین بین درس هامون فرق می ذارین؟ این یک تبعیض درسیه!
مطمئن شدم که مغز گوکهان رو برعکس گذاشتن. دستم رو جلوی دهنم گذاشته بودم تا متوجه خنده ام نشن. مدیر چند ثانیه با صورت قرمز به گوکهان نگاه کرد و یک دفعه داد زد: برین بیرون! فقط برین بیرون! توی این سه سال من رو روانی کردین. گمشین!
***
درس سوم فیزیک بود؛ یک درس حوصله سر بر! من ردیف آخر، با علی می نشستم. جلوی من گوکهان و سینان و جلوی اونا هم اوعوز می نشست. حوصلم سر رفته بود پس وسط درس شروع کردم به شمردن ثانیه ها و سپس شمردن آن ها از آخر به اول! انگار که هر هفت دقیقه توی این درس با هفت سال در زمان دنیای ما برابر هست. وقتی که فیزیک چی فرمول ها و روابط رو پشت سر هم می گفت و قشنگ قیافه ی من مچاله شده بود، گوکهان برگشت و پچ پچ کرد: بچه ها، مثل اینکه توی زمان بی نهایت هستیم. ممکن نیست یه درس اینقدر طول بکشه! به نظر من یکیتون به خودی ها مسیج بفرسته "ما از طرف فضایی ها دزدیده شدیم. اونا ما رو توی کپسول بی نهایت انداختن. لطفا نجاتمون بدین".
به جای اینکه جوابی بدم، با انگشتم به پیشونیش زدم و گفتم: استاد داره نگاه می کنه. برگرد به جلوت. داره سمت لیست میره. حتما می خواد درس بپرسه.
گوکهان سریع برگشت. همانطور که گفته بودم،سراغ لیست رفت. این یعنی خودتون رو آماده کنید. قبل از اینکه نگاهی به لیست توی دستش بندازه، گفت: اول داوطلب ها بیان!
باز هم کلاسیک! وقتی که همون شاگرد های همیشگی انگشتشون رو بالا بردن، اخماش توی هم رفت.
-چرا فقط انگشت های همیشگی رو می بینم؟!
گوکهان دوباره به سمت من چرخید و گفت: شیطونه میگه انگشت وسطم رو بالا ببرم بگم بیا اینم انگشت متفاوت! چی می خواد؟ یکیش رو صدا بزن دیگه!
همیشه پرسش فیزیک براش یه افسانه ای میشد. وقتی استاد گوکهان رو دید که برگشته پشت سرش و داره حرف می زنه، گفت: کارادمیر؟! مثل اینکه داوطلب هستی!
گوکهان پلک هاش رو روی هم فشار داد و گفت: داریم شروع می کنیم.
برگشت و مودبانه از جاش بلند شد.
-استاد یه چیزی می پرسم...
لبخند مصنوعی و مسخره ای رو طبق عادت به صورتش چسبوند و ادامه داد: واقعا هنوز سر اینکه من اول دبیرستان به ورقه ی امتحانی اثر انگشت خونیم رو زدم و نوشتم اگه پاسم نکنین دختره رو می کشم، با من لج هستین؟ من اون موقع تازه وارد دبیرستان شده بودم. خونم می جوشید. تو رو خدا تقاص کارایی که اون دوران کردم رو سه چهار سال با گیر دادناتون ندم! یعنی به نظر من اون کار ها رو بندازیم دور فراموششون کنیم...
-یا بیا پای تخته یا برو بیرون!
-اما...
گوکهان خواست اعتراض کنه که استاد با سرسختی به در اشاره کرد. گوکهان هم گفت: باشه پس از زحمات اجرا و کارگردانی و همه ی عوامل پشت صحنه تشکر می کنم. من رفتم.
درحالیکه دستش رو برای ما تکون می داد، از کلاس خارج شد. به سه ثانیه نکشید که سرش رو از لای در داخل کرد و گفت: ها استاد! اگه غیبت نزنین خیلی خوشحال میشم. غیبت هام اونقدر زیاد شده که اگه بیوفتم بمیرم هم از اون دنیا پا میشم میام که دیگه برام غیبت ننویسن. تا اون حد!
وقتی چشمای فیزیک چی رو که ازشون آتیش می بارید رو دید، سریع سرش رو عقب کشید و در و بست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    اوعوز به پشت سرش برگشت و گفت: خوب شد براش!
    فیزیک چی رو به ما صداش رو بالا برد: آقای اوعوز، شما به سوال جواب بده!
    اوعوز با جدیت بلند شد و گفت: استاد، گزینه ی A!
    -نفهمیدم؟
    -استاد من فقط سوال تستی کار کردم. برای همین هم با گزینه ها جواب میدم.
    فیزیک چی از زیر سیبیل هاش با یه لحنی گفت: فقط گوکهان نیست که! همه ی این گروه عین هم هستند. تو هم برو بیرون! دوستت رو همراهی می کنی!
    اوعوز حتی لازم ندونست که جوابی بده. پس مستقیم ازکلاس خارج شد. چشم فیزیک چی به سینان خورد. ماژیک رو به سمتش گرفت و گفت: تو... انگار که داوطلبی؟
    -استاد الان با پای خودم برم یا خودتون می اندازین بیرون؟
    اینم از رفقای معرکه ی من!
    ***
    -اصلا مشکلی نیست رفقا، من دیگه به اخراج شدن از کلاس درس عادت کردم. حتی اگه یه روز من رو بیرون نندازن نمی تونم سر جام راحت بشینم. دلم می خواد!
    درس آخر انتخابی بود. همون درس مزخرفی که هیچکس انتخابش نمی کنه اما یه نفر به جای ما برامون انتخابش کرده بود... در واقع سر این کلاس هیچکس به درس گوش نمیده. همه توی حال خودشون بودن. توی زنگ تفریح یه دختر از کلاس بغلی به علی گفت که می خواد چیزی بهش بگه. برای همین هم علی باهاش بیرون رفت و کمی هم دیر رسید. وقتی که کنارم نشست، اوعوز از کنار سینان بلند شد و نزدیک تر اومد. نگاه همه مون داد می زد "چی گفتین". با کنجکاوی به علی زل زده بودیم که تک تک به ما نگاه کرد و گفت: چتونه؟ چرا اینجوری نگاه می کنین؟ چیزی شده؟
    -پسر تعریف کن ببینم چی حرف زدین؟ والا دختره مثل فندق نازه!
    -چیز مهمی نیست بابا. چه می دونم گفت تو رو دوست دارم و از این حرفا.
    همزمان پرسیدیم: چی؟! خب تو چی گفتی؟!
    -گفتم خدا بد نده! انتظار داشتی چی بگم؟
    سینان با شنیدن این حرف گفت: پسر خیلی پرتی ها! آخه آدم اون دختر رو فراریش میده؟!
    از همون تیپ دخترایی هست که اصلا آدم دلش نمیاد ردش کنه. می خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که انتظامات مدرسه حرفم رو قطع کرد.
    -استاد، آقای مدیر یاپراک آیواز رو صدا می زنه!
    همه چشم ها به سمت من برگشت. با انگشتم به خودم اشاره کردم و گفتم: من؟
    شاگرد انتظامات رو به استاد گفت: لازمه که همین الان بیاد.
    استاد اجازه داد و با دستش به در اشاره کرد.بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و پشت سر انتظامات راه افتادم. مدیر با من چیکار داشت؟ معمولا هر پنج تامون رو با هم صدا می کرد. به اون عادت کرده بودم اما... این اولین بار بود که من تنهایی به دفتر مدیر می رفتم. مستقیم به سمت اتاق مدیر می رفتیم که به سمت چپ چرخید و گفت: اونجا نه! مدیر یه جای دیگه هست. دنبال من بیا!
    درحالیکه یه آهنگ توی مغزم پخش میشد، بدون اینکه چیزی بگم مثل روح تعقیبش کردم. دختره با گفتن "اینجاست" دفتر قبلی دبیرا رو نشونم داد و سریع از پله ها پایین رفت. کمی جا خورده بودم. الله اکبر! مدیر اینجا چیکار می کنه؟
    به داخل رفتم. اتاق تاریک بود. یه ندایی از درونم می گفت که یاپراک، دخترم، آخر این کار خوب نیست. فرار کن! اما از طرف هم دلم می خواست بفهمم چه خبره و نمی تونستم برگردم. لامپ رو روشن کردم.
    -هیشکی اینجا نیست؟
    اتاق کوچیک و قدیمی دبیرا از گرد و خاک زیاد، دیده نمیشد. وسط اتاق یه میز بود و روی میز هم یه جعبه...
    -الو؟! کسی اینجا نیست؟
    با قدم های آهسته به سمت میز رفتم. با کنجکاوی جعبه رو باز کردم. یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی...
    یهو گفتم: برو گمشو بابا!
    به عقب برگشتم. روی جعبه یه کاغذ بود. مثل همون کاغذی که دیروز توی پاکت برام اومده بود.
    -دارین من رو مسخره می کنین؟! هر کی اینکار رو می کنه بیاد بیرون!
    شروع کردم به بالا و پایین کردن اتاق. از یه طرف اتاق رو کنترل می کردم و از یه طرف هم برای کسی که باعث می شد از گوشام آتیش بزنه بیرون، با جیغ خط و نشون می کشیدم.
    -هوی؟ پسر دیلاق اون روزی، تویی؟!
    هر چی به این ور و اون ور نگاه کردم و صدام رو پس کله ام انداختم، به هیچ نتیجه ای نرسیدم. اعصابم قشنگ به هم ریخته بود. برگشتم سر میز و با حرص کاغذ رو باز کردم. د بیا! با هم همون دستخط و باز هم همون نوع نوشته...
    "کفش های پاشنه بلند... انگار که اصلا برای تو نیستند. مگه نه؟ برام مهم نیست که چه کفشی می پوشی اما... وقتی که عاشقم شدی باید این کفش ها رو بپوشی چون دوست دارم صورتت درست رو به روی من باشه که بتونم اون صورت قشنگت رو بهتر ببینم... وقتی که عاشقم شدی با این کفش ها بیا پیشم... میشه؟"
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    خونم به جوش اومده بود. کاغذ رو توی جعبه انداختم. بعد هم جعبه رو زدم زیر بغلم و از اتاق بیرون رفتم. مستقیم پیش دختر انتظامات رفتم. دروغگو! دلم می خواست همین کفش های پاشنه بلند رو بزنم توی دهنش و چند تا حرف بارش کنم. سرش رو روی میز قرمزش دفن کرده بود. منم با دیدنش مثل گاو وحشی بهش هجوم بردم و داد زدم: که مدیر صدام می زنه، آره؟!
    تن صدام رو که حرص و جوشم رو نشون می داد، بالا تر بردم: هوی؟! چوپان دروغگو! من رو ببین!
    سرش رو بلند کرد و گفت: بفرمایین؟
    اوه اوه! با یه دختر دیگه اشتباه گرفته بودم. افاده ی نقش بسته روی صورتم رو جمع کردم و سریع پرسیدم: امروز به غیر از تو باید یه دختر انتظامات دیگه ای باشه، اون کجاست؟
    با گیجی پرسید: نفهمیدم؟
    بعد مداد توی دستش رو به گونه اش فشار داد و افزود: به غیر از من که دختر انتظامات دیگه ای نیست. امروز فقط منم و انتظامات طبقه ی پایین که اونم پسره.
    -مطمئنی؟
    -آره مطمئنم.
    هه، عالیه! بدون اینکه چیزی بگم از میزش جدا شدم و به سمت کلاس رفتم. اگه یکی من رو مسخره کنه مثل سونامی می زنم به قایقش!
    اما هیچکس به ذهنم نمیاد که بخواد همچین کاری کنه. کی با من چه مشکلی داره؟ نکنه یکی از دخترای تیتیش مامانیه کلاسمون باشه؟ به خاطر اینکه سر کلاس ورزش چغولیشون رو کردم یا به خاطر اینکه وقتی سر کلاس در حالیکه آب دهنشون زمین رو جارو می کرد، خوابیدن بودند و من ازشون عکس گرفتم و انداختم توی گپ کلاسمون اینکار رو می کنند؟
    بدون اینکه به استاد اهمیتی بدم و در بزنم، با عصبانیت وارد شدم. قبل از اینکه سر جام بشینم، به دخترایی که بهشون شک داشتم، خوب نگاه کردم. طبق خاصیت این کلاس همه به حال خودشون مشغول بودند. هیچکدوم به نظرم مشکوک نمی اومدند. شرلوک درونم گفت : وضعیت تمیز!
    به ردیف عقب رفتم و سرجای خودم نشستم. اوعوز سر به سر دخترای کلاس می گذاشت، سینان شرط بندی می کرد، گوکهان به موزیک گوش می داد و علی هم خوابیده بود. اول علی رو بیدار کردم. بعد از سینان خواستم که به سمت ما برگرده. هندزفری گوکهان رو کشیدم و دم گوشش پچ پچ کردم: کمی هم به حرف های من گوش کن دمیرلی.
    از همه سخت تر اوعوز بود که داشت برای دخترای ردیف کناریمون خالی می بست و ماجرای خیالی اش رو تعریف می کرد. مثل گربه گرفتمش و کشیدم سمت ردیف خودمون. چشمشون رو به من دوخته بودن و در انتظار شنیدن حرف های من به سر می بردند. جعبه ای که روی زمین گذاشته بودم رو برداشتم و روی میز قرار دادم.
    -بچه ها، یکی به صورت خیلی افتضاح داره من رو مسخره می کنه! اگه این شخص یکی از شماهاست قسم می خورم میکسر رو توی آخرین درجه می ذارم میچپونم تو دهنتون و همه ی دندوناتون رو میریزم گفته باشم!
    جوری نگاهم کردن که انگار دارم از مشکل عدم تعدل روحی روانی رنج می برم. پس 4 تا دیوانه ی من اصلا با این موضوع جعبه و هدیه در ارتباط نیستند. گوکهان یه لنگه کفش رو برداشت و همانطور که تابش می داد، گفت: یاپراکم؟ چیزی خوردی تو؟ چیه این الان؟
    اوعوز: ببین رفیق، اینجوری تکونش نده. والا استاد ببینه فکر می کنه داری چیکار می کنی.
    -اوعوز! این پاشنه رو میبینی؟ بیا برا تو...
    وقتی که پاشنه کفش رو بالا برد، علی روی دستش زد و سرشون داد کشید: نبرد سگ و گربه تون رو ول کنین بذارین دختر تعریف کنه که چی شده.
    بعد با آرامش و کنجکاوی بیشتر پرسید: تو به تعریف کردن ادامه بده. این ها از کجا اومدن؟
    -در واقع قضیه از دیروز شروع شد. یعنی می خواستم زودتر بهتون بگم ولی نتونستم مطمئن بشم. وقتی که رفته بودم اون پیراهن صورتی که مامانم خریده بود رو عوض کنم...
    تک تک به صورتشون نگاه کردم که سرشون رو به معنی "آها، خو ادامه بده" تکون دادن. گفتم: اونجا با یه نفر رو به رو شدم. گفت که فردا تولد دوست دخترمه و دنبال هدیه می گردم و فلان.
    چینی به دماغم دادم و افزودم: سایزش هم با من یکی بود و چه می دونم... ازم پرسید لباس یکه می خواست بخره رو امتحان می کنم یا نه.
    اوعوز گفت: آقا من این همه ساله با تو دوستم هنوز نمی دونم که تو چه اندازه لباسی می پوشی. طرف چجوری اینقدر سریع این مسئله رو حلش کرده؟
    بچه راست می گفت. همیشه من رو با لباس هایی میبینن که دو سایز هم برام بزرگ تره.
    سینان گفت:اینجوریا هم نیست که پسر! من و پسرایی مثل من وقتی یه دختری رو میبینم درجا این چیزا رو تشخیص میدیم. ببین داداش! این چشم ها رو میبینی؟
    به چشم هاش اشاره کرد و به اوعوز نزدیک شد.
    -قسم می خورم که عین چشم مسلح می مونن. اینم یه نوع مهارته!
    علی عصبانی شد.
    -این دیگه چه بحثیه این وسط باز کردین؟! یاپراک تو به حرف این خیار ها گوش نده!
    اوعوز به علی چپ چپ نگاه کرد و گفت: یاپراک جانم میشه ادامه بدی؟ علی جانم داره عصبی میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    یه مشت به بازوی اوعوز زدم و از جایی که مونده بودم ادامه دادم: بعد هم وارد اتاق پرو شدم و لباس رو پوشیدم... فرداش یعنی روزتولدم، عین اون لباسی که امتحانش کردم رو یه نفر برام فرستاد. یه کاغذ همراهش بود. چند خط چرت و پرت نوشته بود... عاشقتم و فلان. منم جدی نگرفتم. گفتم لابد اشتباهی اومده. اما یکم قبل به اسم پیش مدیر رفتن، دختره من رو به جایی برد کهاین رو پیداش کردم.
    به جعبه و کاغذ توی آن اشاره کردم. علی زود کاغذ رو برداشت. بازش کرد و شروع کرد به خوندن. حالت چهره اش رو دقیق نمی فهمیدم اما شبیه عصبانی شدن بود. کاغذ رو مچاله کرد و توی جعبه اش انداخت. اخم هاش تو هم رفت و گفت: کیه این یارو؟
    جواب دادم: از کجا بدونم؟ منم دارم از شما می پرسم.
    کاغذ دست به دست شد و در آخر به دست اوعوز رسید. با یک راحتی فوق العاده گفت: وای رفیق! اگه یه پسر واسه ی من همچین کاری می کرد حتی منم...
    با شناختی که اوعوز و حرف های شاهانه اش داشتیم، از شوک چشامون گرد شدند. با دیدن ما سریع گفت: می خواستم بگم حتی منم قلبم رو بهش می دادم. الله اکبر! چی فکر کردین شما ها؟
    واقعا همچین هدیه هایی به کسی مثل من تعلق نداره. باید عکس این جعبه ها برای برانگیختن حسادت دخترا به گروه های واتساپ فرستاده میشدن نه اینکه به عنوان کادو برای من فرستاده بشن. مطمئنم که مال من نیست...
    زنگ تفریح منتظر بودیم که زنگ کلاس زده بشه و بریم سر درس که گوکهان ایده ی فرار از مدرسه رو وسط انداخت. بدون اینکه چیزی بگیم با برداشتن کیف هامون اعلام موافقت کردیم و بعدش هم فرار!
    در خونه ی علی اینا به رومون باز بود. همین که رسیدیم به بررسی اتفاقات اطرافمون مشغول شدیم. اینکه تا حالا اون دیلاق توی بوتیک رو دیدم یا نه، دختری که رُل انتظامات رو بازی کرد کی بود و یا این کار زیر سر کیه و خیلی چیزهای دیگه...
    تنها مورد مشکوکمون پسر دیلاق، نه توی مدرسه و نه توی محله به چشمم خورده بود. حتی اگه رو به رو شده باشیم هم من دقت نکردم و حواسم نبوده. چون مثل کسایی که عینکشون رو فراموش کردن بزنن چشمم هیچ جا رو نمیبینه. یه مدل آدم هایی هستن که هر چقدر هم که بزرگ بشن بازم سعی میکنن روی پیاده رو پاشون روی خط موزائیک ها نره. من مثل همونا بودم. بالاخره نتیجه گرفتیم که سرنخ های دم دستمون کافی نیست و با گفتن: فردا اون دختر رو پیدا می کنیم و می فهمیم که به خاطر کی دروغ گفته" بحث رو بستیم. بعد از 15 دقیقه به حالت روتینمون برگشتیم.
    علی یه گوشه نشسته بود و به پنجمین سیگارش پک می زد. اون اصلا عادت نداشت که اینقدر سیگار بکشه. گوکهان روی مبل موردعلاقه اش برعکس نشسته بود و باز هم به خاطر مروه کمی دپرس بود. سینان و اوعوز هم کفش های پاشنه بلند رو امتحان می کردند.
    -دوستان یه لحظه نگاه کنین، بهم میاد؟
    اوعوز پاش رو کرده بود تو کفش های مشکی و به زحمت راه می رفت. سینان گفت: اون ها رو در بیار یه دور هم بپوشمشون.
    اوعوز رو روی کاناپه هل داد و کفش ها رو از پاش در آورد و خودش پوشید. چند قدم به جلو برداشت ولی نتونست تعادلش رو حفظ کنه و کنار من، روی فرش پخش شد.
    -من چجوری می تونم برای کسانی که فقط به خاطر اینکه به چشم ما خوشگل بیان این ظلم رو در حق خودشون تحمل می کنن، احترام قائل نشم آخه؟
    علی مثل همیشه آروم گفت: واسه ی همین همزمان با بیش از یه دختری؟
    به خاطر سیگاری که به لب داشت، کلمه هایی که می گفت زیاد واضح و دقیق شنیده نمیشد.
    سینان: من فقط نسبت به اون گروهی که بهشون میگن "دختر"، عشق می ورزم. چرا فقط با یه نفر باشم؟ باهاشون رل نیستم که فقط دوستیم. سرکارشون هم که نمیذارم.
    اوعوز در حالیکه سرش رو به زانوی علی تکیه داد بود، رو به شکم دراز کشید و گفت: ها تو راست میگی!
    -بله که راست میگم!
    سینان یه لنگه کفش رو در آورد. کامل خودش رو روی فرش جا داد و گفت: متفاوت بودن استایل ماست!
    سینان یکم بچه ی دختربازی بود و بهشون زیاد اهمیت می داد اما همانطور که خودش گفت سرکار گذاشتن توی لغاتش جایی نداشت. اما واقعا دخترا رو دوستشون داشت. آرایش کردنشون، کفش های پاشنه بلندشون، همه چیشون رو دوست داشت.
    چند ساعت بعد سینان به خاطر قراری که با گزده داشت به خونه رفت. اوعوز شرط بست که می تونه با کفش های پاشنه بلند فوتبال باز ی کنه. اما موقعی که می خواست این کار رو عملی کنه، پاشنه ی کفش به علاوه ی گلی که مادربزرگ علی توی گلدون براش کاشته بود رو شکست... علی کفش سالم رو برداشت و به سمت اوعوز هدف گیری کرد. با جا خالی دادن اوعوز، کفش خورد به دیوار و پاشنه ی اینم شکست. درواقع کفش هایی که وقتی عاشق شدم باید بپوشمشون در کمتر از سه ساعت غیرقابل پوشیدن شدن. عاشق بشم و پاشنه بلند بپوشم؟ من شبیه همچین کسیم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    شب، سینان برگشت. مثل اینکه گزده به توالت رفته و سینان هم تصادفی از جلوی توالت رد شده... صداهای رعد آسایی شنیده و گفته من نمی تونم با دختری باشم که فعالیت هاش توی توالت عین اوعوز هست و این کار رو هم از هیشکی مخفی نگه نمی داره. پس پیش ما فرار کرده. هی چی گفتیم نتونستیم برش گردونیم. یکم بعد دختره زنگ زد و هر چی از دهنش در اومد گفت. اون وسط ها هم گوکهان که یواشکی مـسـ*ـت کرده بود، صدای گزده رو با صدای مروه اشتباه گرفت.
    -میدم روی موهای اون عشق جدیدت پرنده ها لونه بسازن!
    این فقط یه شروع برای گوکهان بود. فحش های بعد از اون که کلا بحثش جداست. معمولا زندگی ما اینقدر جنب و جوش نداشت اما اون روز واقعا هر کس توی یه عالم دیگه بود. نمی فهمم. نکنه اون جعبه هایی که دارن میان با خودشون نفرین هم برامون میارن؟
    شب خسته و کوفته به خونه برگشتم. با کفش های پاشنه شکسته توی دستم... جعبه رو کنار لباس پرت کردم و بدون عوض کردن لباس هام با صورت توی تختم شیرجه زدم. چند دقیقه بدون هیچ حرکتی همون مدلی موندم اما وقتی که وارد مرحله ی خفگی شدم، به پهلو چرخیدم. خستگی امروزم به کنار، به خاطر این جعبه هایی که ذهنم رو مشغول کرده بودند، حال روح و روانم هم زیاد خوب نبود. رشته های افکارم مثل رشته های کاموا به هر طرف پخش شده بودند. تا اون حد ذهنم درگیر بود. برای اینکه به خودم بیام یه نفس عمیق کشیدم.
    "اهمیت نده یاپراک. اهمیت نده..."
    سعی می کردم خونسرد باشم اما خودم هم به حرف خودم گوش نکردم و با حرص پاهام رو به تخت زدم. تو کی هستی...؟
    ***
    روزهای سه شنبه دو ساعت اول ورزش داشتیم. دلیل علاقه ی بی اندازه مون به سه شنبه هم همین بود. باز هم کلاسیک؛ دختراوالیبال بازی می کردندو من هم با پسرا فوتبال بازی می کردم. زمان زیادی تا خوردن زنگ نمونده بود ولی بازی هنوز ادامه داشت. توپ که از دروازه ی ما دور شد، به گوکهان نزدیک شدم.
    -از همه جای بدنم عرق می چکه. رسما دارم میمیرم...
    از صداهایی که بلند شد، فهمیدم که دارن نزدیک دروازه ی ما میشن. از تیم حریف هایری خرسه پا به توپ سمت ما می اومد. بچه دقیقا 5 برابر من بود. وقتی خودم رو بهش رسوندم و جلوش رو صد کردم، علی از اون ور زمین برگشت و من رو به عقب راند و با یه تکل توپ رو دفع کرد. توپ به سمت زمین بچه های والیبال رفت. به پای یکی از بچه ها که پشتش به من بود خورد و ایستاد. سریع دویدم و گفتم: من میارمش.
    وقتی که توپ رو توی دستاش گرفت، ایستادم.
    -هی، توپ رو بنداز بیاد.
    بدون اینکه به من اهمیتی بده، با دستش خالیش از توی جیبش یه چیزی در آورد. توپ رو وری زمین گذاشت و روی یه زانوش نشست. داشت یه کارایی می کرد. بچه های کلاس ما شروع کردن به غر زدن. گفتم: میرم میارمش. ساکت باشین!
    دوباره به سمت توپ دویدم.
    -داداشم داری چیکار می کنی تو؟ توپ رو بنداز بیاد. سه پنج تا ATP توی وجودم باقی مونده بود که اونم به خاطر واس پس گرفتن توپ مصرفش کردم.

    هنوزم هیچ توجهی به من نشون نمی داد. یکی دو قدم دیگه برداشتم و نزدیکش شدم. خم شدم و وقتی که به سمت توپ هجوم بردم، یه چیزی رو با دستش توی جیبش گذاشت. توپ رو برداشت و بلند شد.
    -داداش مسخره مون کردی تو...
    نتونستم حرفم رو تموم کنم چون قبل از تموم شدن حرفم با لبخند توپ توی دستش رو به سمتم دراز کرد. وقتی به صورتش نگاه کردم، پاهام لرزید. قلبم عصبانیتم رو با تندتر شدن خنثی کرد. به شکلی که کاملا از من بعید بود، خشکم زد. این همون پسر دیلاق توی بوتیک بود! از شوک من استفاده کرد و قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم، بازم پشتش رو به من کرد و رفت. به توپ توی دستم نگاه کردم. یه کاغذ روش چسبونده بود که روش یه چیزایی نوشته شده بود.
    "چرا حتی وقتی تو رو خیس عرق موقع فوتبال بازی کردن هم که میبینم، بازم هیجان زده میشم؟ من احمقم؟
    تا وقتی که دیلاق از چشم ها ناپدید بشه، خشکم زده بود. گوکهان با دو دنبالم اومد و با لحن مسخره ای گفت: یاپراکم؟ اگه می خوای زمین بازی رو برداریم بیاریم اینجا. تو زحمت نکش، باشه؟
    توپ رو از دستم گرفت و شروع کرد به دویدن.
    -دختر زود باش. الان زنگ می خوره!
    به زور هم که شده دنبال گوکهان راه افتادم و به بازی ادامه دادم. از سردرگمی من نهایت استفاده بـرده شد و دو گلپشت سر هم خوردیم. ها، یکیش هم من گل به خودی زدم. وقتی که زنگ زده شد، بچه ها به خاطر باختی که نتیجه زحمات ناچیز من بود، هی غر زدن. اوعوز، گوکهان و سینان همش حرف بارم می کردند. نتونستم تحمل کنم و داد زدم: کی گفت دروازه رو اونجا بذارین؟!
    -یاپراکم می خوای دفعه ی بعدی هر دو دروازه رو دروازه ی حرف کنیم، به هر کدوم که دلت خواست گل بزن.
    رو به گوکهان داد زدم: شروع نکین بازم! هم بازی رو هم گل رو...!
    با تعجب بهم نگاه کردند. سعی کردم خونسرد باشم. ادامه دادم: یه اتفاق خیلی مهم افتاد. وقتی توپ از دستمون در رفت و یکی از بچه ها که قدش هم خیلی بلند بود اون ور بهم داد...
    کنجکاوی توی نگاه هاشون دوید.
    -همون پسر دیلاق توی بوتیک بود!
    -یعنی چی پسر دیلاق توی بوتیک بود؟
    -پسر دیلاق توی بوتیک بود دیگه! همونی که اون لباس رو گفت بپوشمش. کیه؟ می دونین؟ از مدرسه ی ماست؟
    علی یه تای ابروش رو بالا برد و گفت: من میشناسمش. اسمش باریش هست.
    همگی به طبقه ی بالا که کلاس باریش دیلاق اونجا بود، رفتیم. توی کلاس با یه اکیپ دختر پسری گپ می زد. اون دختره که با رُل انتظامات من رو از کلاس بیرون کشید هم بینشون بود. به دختره یه نگاهی انداختم که می گفت: تو رو از همونجاییت که بهم دروغ گفتی آویزونت می کنم موش کوچولو!
    اما چون من رو نمی دید، نگاه پر نفرت عزیز و قشنگم به باد هوا رفت. اول به بروبچه های خودمون گفتم که شما کاری نکنین و بعد به سمت دیلاق صدام رو بالا بردم: دیلاق؟! میشه دو دقیقه بیای؟
    پسر دیلاق و دوستاش همزمان به سمت ما برگشتن. فهمیدم اسمش باریش هست اما برای من فوراور دیلاق هست. وقتی من ور دید، لبخند روی صورتش نقش بست. بدون اینکه چشماش رو ازم برداره، بلند شد و اومد جلوی من ایستاد. با اون لبخند اعصاب خورد کنش!
    -تو بخوای و من نیام؟
    اونقدر دراز بود که با وجود اینکه من یه دختر قد کوتاهی بودم، به زور تا شونه هاش می رسیدم.
    -سوال اول... در مورد اون دو پاکتی که برام فرستاده شدن چیزی می دونی؟ یا تو هم فقط وسیله اش هستی؟ سه ثانیه وقت داری دیلاق.
    -من بی گناهم آقای قاضی! من فقط وسیله اش هستم.
    خم شد و صورتش درست رو به روی صورتم قرار گرفت. دست راستم رو گرفت و روی سمت چپ سـ*ـینه اش گذاشت.
    -گناهکار اینه...!
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    چشمام گرد شد.
    -من این قلب تو رو...
    از شوک در اومدم. بازوی علی رو گرفتم و گفتم: علی خواهش می کنم. شما کاری نداشته باشین. من چی گفتم بهتون؟
    علی یه نگاه آتیشی به دیلاق انداخت و عقب رفت. یعد از این حرکت دوستای باریش هم یه گاردی گرفتن.
    -ببین دیلاق این کار ها روی من تاثیری نداره. نمی دونم هدفت چیه اما...
    نزدیک تر شدم. صورتش توی چند سانتی متری صورتم بود.
    -اگه فقط یه جعبه و پاکت مسخره ی دیگه یا یه نوشته ی دیگه ببینم...
    با هر کلمه نزدیک تر می شدم.
    -قسم می خورم همه شون رو دونه دونه...
    انگشتش رو روی لبام گذاشت و گفت: به خاطر من میپوشیشون و میای پیشم؟
    -این اعتماد به سقفت از کجا میاد؟ اشتباه فکر می کنی. برو واسه ی خودت یه جای دیگه برای بازی پیدا کن.
    -چرا باور نمی کنی که یه نفر تو رو دوست داره؟ اونی که اعتماد به نفسش در حال انفجاره من نیستم اما تو اونی هستی که اعتماد به نفس نداره. بهت ثابت می کنم که ارزش عاشق شدن رو داری!
    چشمام رو با عصبانیت ریز کردم و گفتم: چی گفتی تو؟ من اعتماد به نفس ندارم؟
    روی صندلی کنارمون ایستادم. صاف ایستاد و با تعجب نگاهش رو به من دوخت. الان دقیقا هم قد بودیم.
    -با اعتماد به نفس ترین منطقه ات کجاست پسر دیلاق؟ این کله ات؟
    نمی فهمم چطور با یه حرف این همه من رو آتیشی کرده بود.
    -پس بگیر!
    یه کلاسیک دیگه از یاپراک! با سر زدم تو صورت بچه ای که می گفت عاشقم. توی چند ثانیه اوضاع توسط دوستای اون و دوستای من به هم ریخت. در آخر به مکان فوراور ما یعنی دفتر مدیر احضار شدیم.
    ***
    توی دفتر، سمت راست ما ایستاده بودیم و سمت چپ باریش و دوستاش ایستاده بودن. مدیر پشت میزش نشسته بود. با دستاش نصف صورتش رو پوشونده بود و با خنده به گروه ما نگاه می کرد. انگار از اونجایی که ما هر دو روز یک بار به دفتر مدیر رفت و آمد داریم، محکوم اعلام شدیم. البته اینکه با سر توی صورت باریش زده بودم هم بی تاثیر نبود. اولش با آرامش پرسید: بگین ببینم...
    دستاش رو از جلوی صورتش کنار کشید. یهو روی میز کوبید و داد زد: طبقه ی بالا رفتن و دعوا راه انداختن یعنی چی؟
    رو به من گفت: و تو یاپراک خانوم! یعنی چی که بالای صندلی میری و با سر یه پسر رو می زنی؟ تو کی هستی دخترم؟ چی هستی؟
    -آقای مدیر اونجا مدافع ناخودآگاهم روی کار اومد. اذیتم کرد.
    -بله آقای مدیر. حق با اونه. من اذیتش کردم. به خاطر همین اینطوری شد. من اعتراضی ندارم.
    نمی دونم با وجود پنبه های توی بینی باریش چقدر این حرفش جدی گرفته میشد.
    -یعنی چی اعتراضی ندارم پسرم؟ یه نگاه به وضع صورتت بنداز!
    باریش سمت من چرخید. نگاهی بهم انداخت و خندید. صورتم مچاله شد از بس که این بشر مصنوعی تشریف داره. که چی یهو بی دلیل برمی گرده و بهم می خنده؟ اعصاب خوردکن!
    -اعتراضی ندارم. اگه قراره تنبیه بشه منم باید توی این تنبیه شریک باشم. همونطور که گفت با خاطر اذیت کردن من این اتفاق افتاد.
    حرف های باریش راه رو واسه رنگ رنگی کردن مغز مدیر باز کرده بود. یکی از دخترایی که کنار باریش ایستاده بود، دستش رو بلند کرد و گفت: ولی من از یه نفر شکایتی دارم آقای مدیر!
    دختره با عصبانیت به اوعوز اشاره کرد و ادامه داد: در حالیکه من اصلا توی دعوا دخالتی نداشتم، بغلم کرده بود و می گفت "خواهش می کنم آروم باش، لطفا نکن" و حرفای بی سر و تهی مثل همینا!
    با نگاهی که معنای دیوونه رو یدک می کشید، به اوعوز زل زدیم. اوعوز دم گوشم گفت: خب دخترم توی هر جا و مکانی که باشی از فرصت استفاده کن.
    با آرنجم به شکمش زدم که ساکت شد.
    -دارم بهتون هشدار میدم...
    مدیر انگشتش رو با تهدید واسه ما تکون می داد.
    -ببینین دارم بهتون هشدار میدم. یه بار دیگه به خاطر چیزی هرچند کوچیک اینجا باشین، از همتون به شکلی که اصلا باب میلتون نیست استقبال می کنم. فهمیدین؟
    ***

    پ.ن: عید همتون مبارک:aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    مدیر اول ما رو از دفتر بیرون کرد. چند قدمی برنداشته بودیم که باریش رسید.
    -یه دقیقه...
    از جیبش گوشیش رو در آورد. من رو به کناری کشید و یه عکس انداخت. علی من رو پیش خودش کشید و سر باریش داد زد: دقیقا داری چیکار می کنی؟!
    باریش لبخند زد و عکسی که توش نصفه نیمه افتاده بودم رو نشون داد.
    -وقتی که عاشقم شدی این عکس رو به اونایی که باور ندارن بزرگ ترین عشق ها با نفرت شروع میشه نشون میدم.
    چشمام رو ریز کردم و به دیلاق زل زدم. حرف هاش با گیرنده های مغزم بازی می کرد. واسه ی این پیام هایی که میداد ذهنم یاری نمی کرد. عاشق شدن؟! پشتش رو به ما کرد و چند قدم به جلو برداشت. پنبه های توی بینین اش رو در آورد و توی سطل زباله انداخت و گفت: فراموش نکن یاپراک، یه روز حداقل اونقدر که من دوستت دارم تو هم من رو دوست خواهی داشت.
    -من این پسره رو...
    بازوی علی رو گرفتم. سطح عصبانیتش از رگ برجسته ی گردنش واضح بود. باریش از ما دورتر و دورتر شد. گوکهان گفت: نگاش کن چجوری با اعتماد به سقف راه میره! اگه یه مدرسه نبودیم، هر عضوش رو دونه دونه...
    با دستم بهشون اشاره کردم تا وقتی که گوکهان به سربالایی فحش هاش نرسیده، ساکت باشن. برای همه مون توی لیست آدم هایی که ازشون متنفر بودیم، این دیلاق هم اضافه شده بود.
    -بسه دیگه بچه ها این بحث دیلاق رو ببندیم.
    یاپراک نه احتیاج داره کسی عاشقش بشه و نه احتیج داره که عاشق کسی بشه! این بازی که دیلاق سر هم کرده رو نمی دونم چیه ولی میتونه یقین داشته باشه که برنده نیست.
    حال همه مون به خاطر دیلاق گرفته بود مخصوصا علی. زمان زیادی نبرد که به حال عادیمون برگشتیم. انگار به خاطر اینکه علی بیشتر از بقیه برام مادی-پدری می کرد،این قضیه هم بیشتر آزارش می داد. وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیوفتاده و گفتم: خب، شب یه دست Pes بازی کنیم؟

    ***
    شب، توی ساعت همیشگی به خونه برگشتم. خودم رو روی تختم پرت کردم. معمولا اولین کارم این بود که یکم با گوشیم مشغول بشم و ببینم بر و بچه های ما چیکار می کنن اما دستم سمت جیب لباسم رفت و کاغذی که دیلاق امروز نوشته بود رو در آوردم. دوباره و دوباره خوندمش.
    -دیلاق بی عقل...
    کاغذ رو تا کردم و بدون اینکه از جام بلند بشم توی کشو کمد کنار تختم گذاشتم. گوشیم چند ساعت با ویبره رافتن داشت خودکشی می کرد. برداشتمش و متوجه شدم که دلیل این ویبره رفتن، چت های بر و بچه های ما توی گروه واتساپ هست. باز هم راجب چرت ترین موضوع های جهان حرف می زدند. همه چیز نرمال بود. البته اگه گوکهان رو حساب نکنیم. باز هم نوشیده و به یه کاراکتر مسخره تبدیل شده بود. حسش نبود چیزی بنویسم. می خواستم گوشیم رو زیر بالشم بذارم که یه مسیج اومد. قفل گوشی رو باز کردم. این شماره رو نمی شناختم.
    "به جلوی پنجره نگاه کن"
    فقط همین رو نوشته بود. معمولا جوابم برای همچین پیامی باید " تو دیگه برگ کدوم درختی؟" باشه اما گوشی رو روی تخت پرت کردم و بلند شدم. سمت پنجره دویدم و و پرده رو تا آخر کشیدم. هیچ چیزی رو نیم دیدم. پنجره رو باز کردم که چشمم به یه گلدون خورد. یه گلدون کوچیک با یه گل صورتی... روش هم یه کاغذ و نوشته آشنا...
    "این گل رو به جای من واسه ی اینکه دوستم داره دوستم نداره کنی بزرگش کن. من بهش احتیاجی ندارم چون آخر قصه رو می دونم. عاشقم میشی."
    باز این بچه کفر من رو در آورد. کاغذ رو برداشتم. گلدون رو همون جایی که بود، گذاشتم و پنجره رو بستم.
    -به خدا این دیلاق عقل نداره! من حاضرم سوسک بشم ولی عاشق این نه!
    میخواستم کاغذ رو مچاله کنم و دور بندازم که دیدم پشتش نوشته ی دیگه ای هم هست. قسمت های مچاله شده رو صاف کردم و نوشته های پشت کاغذ رو خوندم.
    "یکم قبل فحشم دادی؟ یا مثلا گفتی هیچوقت عاشقت نمیشم؟ باشه دختر آمارون... شرط می بندی؟"
    ***
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    همیشه با هم به مدرسه می رفتیم. اول گوکهان و علی دنبال من می اومدن، بعد ما دنبال اوعوز و سینان می رفتیم. اون روز منتظر هیچکس نشدم و تنهایی به راه افتادم. اگه آقای دیلاق و دوستای بنده با هم رو به رو بشن به احتمال زیادی دردسری درست میشه که به آسونی نمیشه ازش فرار کرد. صبح زود رفتم و جلوی در کلاسشون منتظر موندم. به ساعت نگاه کردم. هنوز هفت و نیم هم نشده! انگار یکم زیاده روی کرده بودم. صورتم مچاله شد. گوشیم رو توی همون جیبم گذاشتم که کاغذه هم اونجا قرار داشت. کاغذ رو از جیبم در آوردم. با انگشتم صافش کردم و بار ها و بار ها خوندمش. توی دلم جمله ی آخرش رو تکرار کردم.
    "شرط می بندی؟"
    نفس عمیقی کشیدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم.
    -چی شده؟ انگار که خیلی از نوشته هام خوشت اومده.
    زهره ترک شدم. دیلاق از سر شونه ام کله اش رو جلو آورده بود. یک مشت حواله اش کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. پرسید: چی شد؟ ترسیدی دختر آمازون؟
    -چه ترسیدنی؟! فقط جا خوردم...
    نگاهم رو از دیلاق فراری دادم. همه ی حرف هایی که می خواستم بگم آماده بودن اما وقتی یهو جلوم سبز شد، همه چیز از ذهنم پرواز کرد رفت. چه قشنگ!
    -به خاطر اینکه من رو ببینی کله ی سحری به مدرسه اومدی؟
    -نوچ! چه ربطی داره؟ فقط...
    به خاطر قد درازش خم شد و صورتش رو جلوی صورتم آورد.
    -فقط چی؟
    -این!
    کاغذ توی دستم رو به سمت صورتش دراز کردم و ادامه دادم: با اجازه ات اومدم این رو بچپ.نم تو حساس ترین نقاطت! مگه بهت نگفتم که یه بار دیگه...
    همون لحظه یه کاری کرد که اصلا انتظارش رو نداشتم. بینیم رو گرفت!
    -چیکار می کنی؟!
    صدام مثل بچه ی سه ساله در می اومد.
    -ولم کن!
    به خدا این پسر کم داره! با ناخونام انگشتاش رو فشار دادم. گفت: ببین اینجوری اصلا دختر آمازون نیستی. مثل یه گربه کوچولوی دوست داشتنی میو میو می کنی و با ناخونات چنگ میندازی.
    انگشتاش شل شد. یه مشت سالم زدم زیر چشمش و سرش داد زدم: پسر تو مشکل داری؟ دردت با من چیه؟
    احتمالا از عصابنیت و حرص و جوشی که می زدم، صورتم قرمز شده بود. سریع گوشیش رو از جیبش در آورد و ازم عکس گرفت.
    -ببین! الان دیگه من رو به مرز انفجار رسوندی! سریع بدش به من!
    -باشه پس بیا بگیرش.
    به خاطر گرفتن گوشیش هجوم بردم که اون رو بالا برد. اینم با اون قدش! عین موش شدم. هر چی پریدم اثر نکرد. چند تا فحش هم چاشنی کردم ولی کارساز نبود. دستم رو به کمرم زدم و جلوش ایستادم.
    -چی شد؟ تسلیم شدی؟ دختر آمازون یه گوشی رو نمیتونه از من بگیره؟
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:هستم!
    -واسه ی چی؟
    -باهات شرط می بندم. ولی این رو بدون که هر کاری کنی عاشقت نمیشم پسر دیلاق! حتی اگه فرض کنیم که حرفات درسته و یه حس هایی بهم داری، با دستای خودم اون حست رو نابود می کنم. یه ذره اش هم باقی نمی مونه. اولین مرحله رو بریم؟
    اون دستش که بالا بود رو پایین آورد و گوشی رو توی جیبش گذاشت.
    -باشه شروع می کنیم. ولی تو هم این رو بدون که هر کاری کنی من ازت سرد نمیشم.
    انگشتم رو جلوی صورتش با تهدید تکون دادم و گفتم: مطمئنی؟ باشه این رو تو خواستی. از این به بعد از من بترس دیلاق!
    پشتم رو بهش کردم و سریع شروع به راه رفتن کردم. از جلوی دو کلاس گذشته بودم که سمتش برگشتم. بدون توجه به دو سه نفری که اونجا حضور داشتن، داد زدم: در ضمن اون گوشیت هست...
    با تعجب نگاهم کرد که خواستار رفتن گوشیش تو یه جاییش شدم. بعد هم با آرامش به راهم ادامه دادم. قطعا پسرا از دختری که فحش میده خوششون نمیاد. همین دلیل برای از من دور شدنش کافیه. سومین کلاس رو که رد می کردم، اون هم صداش رو بالا برد.
    -دختر آمازون! توی راه اشتباهی. من آدمی هستم که تو رو موقعی که با دو تا پیاز از معده ات پذیرایی کردی و بعد آروغ زدن گفتی "آخیش" دیدم. با این چیزا نمی تونی من رو از خودت دور کنی.
    این چی میگفت؟ برگشتم و هاج و واج بهش نگاه کردم. با دیدن قیافه ی من لبخندی زد. دستاش رو توی جیبش گذاشت و به کلاسش رفت.
    ***
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    راوی:
    بدون توجه به گذر عقربه های ساعت با دلی گرفته نشسته بود. سیگار پشت سیگار... وقتی که نهمین سیگار رو روشن کرد، صدایی شنید.
    -یکم دیگه بکشی، یکی از رقیب هام کم میشه!
    صدای باریش بود. علی پکی به سیگارش زد. وقتی که باریش کنارش جا گرفت، از او پرسید: چی می خوای؟
    -هیچی فقط خواستم حرف بزنیم.
    -در مورد؟
    هرچند که می دونست باریش راجب چه چیزی می خواد حرف بزنه ولی باز هم پرسید. می دونست که حرفای اون قراره بدجوری دلش رو بسوزونه. باریش پرسید: تو هم یاپراک رو دوست داری... مگه نه؟
    علی جوابی نداد. باریش بعد از چند لحظه دوباره سکوت حاکم بر فضا رو شکست و گفت: یه سال از دور یاپراک رو تماشا کردم. طبیعتا شما رو هم دیدم. بهش متفاوت نگاه می کنی.
    -به تو ربطی نداره.
    -آره راست میگی. به من ربط نداره که چطور نگاه می کنی ولی بهم ربط داره که به کی نگاه می کنی. فقط خواستم بدونی که یاپراک عاشق من میشه. نمی ذارم طرف برنده ی ماجرا تو باشی.
    علی باز هم چیزی نگفت.
    -نمی دونم... شاید برات مسخره باشه که یهویی اومدم و اینا رو میگم ولی... فکر کنم چون جدی ترین رقیبم تویی ازت ترسیدم. می تونی این رو به عنوان اعلام جنگ قبول کنی.
    -یاپراک رو دوست داری؟
    -خیلی.
    -پس من هیچوقت نمیبازم.
    -نفهمیدم؟
    -اگه یاپراک عاشق تو بشه من نمیبازم. برای من خوشحالی یاپراک یعنی برنده شدن. لازم که عاشقم بشه. من اون رو سال هاست همینطوری دوست دارم.
    علی آخرین سیگارش رو خاموش کرد. بلند شد و دستاش رو توی جیبش گذاشت. چند قدمی به جلو برداشت اما متوقف شد. بدون که برگرده، آخرین حرفش رو به باریش گفت.
    - اگه کاری کنی که یاپراک غمگین بشه، با دلش بازی کنی، دلت رو بد میسوزونم. این رو یادت باشه!
    به باریش فرصت پاسخگویی نداد و راه خونه اش رو در پیش گرفت. توی دلش گفت: فکر و ذکر کسی به غیر از من هم پیش دختر منه...
    تصویر اولین روزی که دختربچه ای به اسم یاپراک رو دید که عروسکش رو گم کرده کرده، جلوی چشماش بود و دردی بر بار سنگین روی شونه هایش می افزود.
    ***
    دومین تنفس بود. اوعوز رو از دور دیدم. توی دستش سیمیت( یک نوع خوراکی) و یک گاز بزرگ ازش توی دهنش بود. با دو خودش رو به ما رسوند و همون خبری رو با داد و فریاد داد که گوکهان دلش می خواست بشنوه.
    -مروه تو سلف هست پسر!
    گوکهان سریع سرش رو از روی میز بلند کرد.
    -یاپراک بدو بدو بدو!
    دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید. رو به اوعوز گفت: تو بیای دهنت رو سرویس می کنم!
    پشت سر گوکهان می دویم ولی هنوز سر در نیاورده بودم که چه خبره.
    -گوکهان دو دقیقه آروم باش.
    -دخترم زنگ تفریح خودش سه دقیقه هست. لازم باشه سرعت نور رو میگیرم تا خودم رو هر چی زودتر به طبقه پایین برسونم. فقط برای اینکه بتونم چند ثانیه بیشتر ببینمش. به من نگو آروم باش.
    وقتی که سه طبقه رو از پله ها پایین اومدیم، به نفس نفس افتاده بودیم. جلوی در که رسیدیم، گوکهان ایستاد و گفت: ببین یاپراک، طوری وانمود می کنیم که انگار اصلا بهش توجهی نداریم و تو اومدی چیزی بخری...
    دستم رو دراز کردم و با افاده ی یاپراک مسلط به قضیه ساکتش کردم.
    -گوکهان، زیر سایه ی شما من کتاب این کار ها رو نوشتم. تو به خودت مسلط باش بقیه اش با من.
    به شونه اش زدم و ادامه دادم: عادی رفتار کن. حرکات احمقانه هم انجام نده. حتی به مروه یه سلام دوستانه بده. شاید تونستیم این رسوایی که این هفته به بار آوردی رو درست کنیم.
    سرش رو به علامت تایید تکون داد و هر دو همزمان وارد شدیم. مروه پشت میز کنار در نشسته بود. با آرنجم به پهلوی گوکهان زدم و دم گوشش گفتم: آروم باش و بهش سلام بده. یه سلام دوستانه.
    گوکهان یه دستش رو توی جیبش گذاشت و به مروه نزدیک تر شد. فکر کنم اون لحظه احمق بازی که کرد توانایی این رو داره توی تاریخ "عشق سابق بودن" ثبت بشه!
    -چه خبرا کرگدن؟
    دوست شل مغز من و نحوه ی سلام دوستانه اش! اصلا تقصیر من بود که به این اعتماد کردم و گفتم سلام دوستانه بده!
    مروه به دوستاش و من با شوک به گوکهان می کردم. خود گوکهان عین خیالش هم نبود و هنوز داشت با غرور به مروه نگاه می کرد.
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    برای اینکه قضیه راست و ریست کنم، سریع خودم رو به گوکهان رسوندم و رو به مروه گفتم: مروه جونم! چطوری؟ گوکهان هست دیگه...
    -کار هر روزشه یاپراک. مشکلی نیست. من عادت کردم.گوکهان دستاش رو روی میز گذاشت و صورتش رو نزدیک مروه برد.
    -چی کار هر روزمه؟ هنوز هم دوست هستیم ولی من اصلا بهت توجهی ندارم فقط کاملا دوستانه بهت سلام کردم.
    مروه یه لبخند ساختگی زد و چشماش رو توی حدقه چرخوند.
    -آره مطمئنم که اصلا بهم توجهی نداری. اون زنگ زدن ها توی مستیات... به دوست پسرم فحش دادنات...اون پیام هات... والا من نمی دونم این چجور دوستی هست که با من داری.
    گوکهان نزدیک بود از عصبانیت خودش رو به زمین بندازه و شروع کنه به غلط زدن! عشق جدید مروه از همون چیزایی هست که گوکهان رو به مرز انفجار می رسونه. مروه هم این رو خیلی خوب می دونه و مطمئنم که صرفا جهت عصبانی کردن گوکهان حرفش رو پیش کشید.
    -به هیچ وجه... نه تو برام مهمی و نه اون دوست پسرت. مجبور بودی وجود نحسش رو یادآوری کنی؟
    مروه با مسخرگی به گوکهان نگاه کرد. چیزی که می خواست رو به دست آورده بود. بازوی گوکهان رو گرفتم و کشیدمش اما تکون نخورد. مثل میخ سر جاش ایستاده بود. هر کی الان بتونه گوکهان رو یه سانتی متر تکون بده جایزه داره! با سکوت مروه گوکهان عصبی تر شد و همه ی سوال هایی که تو خودش نگه داشته بود رو پشت سر هم ردیف کرد.
    -اون یارو کیه؟ کدوم مدرسه درس میخونه؟ مدرسه ی رو به رویی؟ چند سالشه؟ کدوم کلاسه؟
    یه فحش زیرلب به گوکهان دادم و دوباره کشیدمش. لامصب دست بردار نبود که!
    -به تو ربطی نداره گوکهان.
    -من اون یارو رو پیداش کنم، با استخوان های شکسته میبینش. بگو کیه!
    مروه طاقت نیاورد. بلند شد و به گوکهان گفتک ببین پسر، ما دیگه جدا شدیم. همه چیز تموم شده. من و تو خط پایان رو دیدیم. الان نه حق داری تو کارای من دخالت کنی و نه حق داری به دوست پسرم چیزی بگی.
    -من اون رو...
    -حتی بلد نیستی یکم محترمانه حرف بزنی. واقعا که!
    مروه به دوستاش اشاره کرد که بلند بشن و در حالیکه با موهاش بازی می کرد ازمون دور شد... گوکهان کنسل!
    ***
    موقع ناهار، سینی غذامون رو گرفتیم و پشت میزی که نزدیک پنجره بود، نشستیم. گوکهان هنوز هم به خاطر حرف های مروه دپرس بود. حال علی هم چندان خوب به نظر نمی رسید. بیش از حد ساکت بود. به طوری که وقتی وسط بحث گوکهان و اوعوز مداخله کرد، اون روز اولین بار بود که چیزی می گفت. صندلیم رو نزدیک علی بردم. سرش رو بین دستام گرفتم و گفتم: علی ؟ تو حالت خوبه؟
    چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد تیکه گوشتی رو با چنگال از بشقابش برداشت و توی دهنم گذاشت.
    -خوبم.
    -اینجوری خوبی...؟
    یه تیکه دیگه توی دهنم گذاشت و گفت: وقتی دهن پره حرف نزن.
    -توی بشقابت همش دو تا دیگه مونده. اون ها رو هم میدی به من؟ دیوونه چیزی...
    آخرین تیکه رو هم به سمتم دراز کرد که سرم رو عقب کشیدم. لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمی خورم. این یکی رو هم تو بخور! هم انگار که حالت گرفته...
    دماغم رو گرفت. منم برای نفس کشیدن دهنم رو باز کردم که آخرین تیکه رو هم توی دهنم گذاشت. می دونست چقدر اینجوری گوشت تیکه تیکه دوست دارم. واسه ی همین هر وقت توی غذاش باشه، به زور هم که شده به من میده. از یه طرف حرصم گرفته بود و از یه طرف هم به خاطر حال امروزش ناراحت بودم. همونطور که چشمم رو بهش دوخته بودم، سینان رسید و سریع کنارمون نشست.
    -از صبح تا حالا کجایی تو پسر؟
    -نپرس نپرس! با گزده در گیر بودم. خاتون عقلش رو از دست داده. من فقط داشتم با یه دختری حرف می زدم که گزده سر رسید و رسما بهش حمله کرد. منم خواستم جداشون کنم ولی وسطشون گیر افتادم. یه جوری با لگد به شکمم زدن که نگو.
    صورتش مچاله شد و ادامه داد: خیلی درد می کنه!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا