- عضویت
- 2017/02/27
- ارسالی ها
- 4,039
- امتیاز واکنش
- 28,649
- امتیاز
- 856
حتما از سندروم روز دوشنبه خبر دارین. بعد از تعطیلات آخر هفته یک حس سنگینی هست که این روز به وجود آدم راه پیدا می کنه. برای ما یکم فرق داره. معمولا همیشه اول هفته دم دفتر مدیر هستیم. نمی دونم یا زنگ اول بدشانسی میاره یا ما همه ی انرژی آخر هفته رو توی زنگ تفریح اول تخلیه می کنیم.
-مگه نگفتم توی تنفس فوتبال بازی نمی کنین؟! یا در و پنجره رو میشکونین یا توپ رو به سر و کله ی ملت می زنین. مثل همین دفعه که توپ خورد به سر مهمون عزیز من!
با داد مدیر سرجامون ایستادیم. گوکهان مثل کلاس اول ابتدایی ها انگشت اشاره اش رو بالا برد و پرسید: استاد؟ می تونم یه سوال بپرسم؟
-نه خیر! نمی تونی بپرسی!
گوکهان خوب بلده که با سوال هاش مدیر رو روانی کنه و او هم در چنین مواقعی با صورت قرمز شونه های کتش رو با دست تمیز می کرد.
-آا... مدیر عزیز و پر معلومات ما که از قضا مدیر نمونه هم انتخاب شده می خواد یه سوال رو بی پاسخ بذاره؟
-ببر صدات رو دمیرلی!
به خاطر اون نگینی که گوکهان کنار ابروش زده بود، همیشه مدیر اون رو با همین مدل و لحن خطاب می کرد. ادامه داد: نمی ذارم بپرسی! نپرس!
-استاد توی این مدرسه زنگ تفریح ها درس خوندن ممنوعه؟
مدیر دستش رو روی میز کوبوند و گفت: مگه من به تو نگفتم نپرس؟!
-مدیر گرامی و گرانقدر! انصاف داشته باشید و لطفا به سوالم جواب بدین.
این یک کار کلاسیک برای گوکهان بود که مدیر رو به مرز انفجار برسونه. ما هم ریز ریز می خندیدم ولی سعی می کردیم که جلوی خودمون رو پیش مدیر بگیریم. گوکهان گفت: تربیت بدنی و ورزش هم مگه درس نیستن؟ پس چرا توی زنگ تفریح فوتبال بازی کردن ممنوع باشه؟ استاد نکنه دارین بین درس هامون فرق می ذارین؟ این یک تبعیض درسیه!
مطمئن شدم که مغز گوکهان رو برعکس گذاشتن. دستم رو جلوی دهنم گذاشته بودم تا متوجه خنده ام نشن. مدیر چند ثانیه با صورت قرمز به گوکهان نگاه کرد و یک دفعه داد زد: برین بیرون! فقط برین بیرون! توی این سه سال من رو روانی کردین. گمشین!
***
درس سوم فیزیک بود؛ یک درس حوصله سر بر! من ردیف آخر، با علی می نشستم. جلوی من گوکهان و سینان و جلوی اونا هم اوعوز می نشست. حوصلم سر رفته بود پس وسط درس شروع کردم به شمردن ثانیه ها و سپس شمردن آن ها از آخر به اول! انگار که هر هفت دقیقه توی این درس با هفت سال در زمان دنیای ما برابر هست. وقتی که فیزیک چی فرمول ها و روابط رو پشت سر هم می گفت و قشنگ قیافه ی من مچاله شده بود، گوکهان برگشت و پچ پچ کرد: بچه ها، مثل اینکه توی زمان بی نهایت هستیم. ممکن نیست یه درس اینقدر طول بکشه! به نظر من یکیتون به خودی ها مسیج بفرسته "ما از طرف فضایی ها دزدیده شدیم. اونا ما رو توی کپسول بی نهایت انداختن. لطفا نجاتمون بدین".
به جای اینکه جوابی بدم، با انگشتم به پیشونیش زدم و گفتم: استاد داره نگاه می کنه. برگرد به جلوت. داره سمت لیست میره. حتما می خواد درس بپرسه.
گوکهان سریع برگشت. همانطور که گفته بودم،سراغ لیست رفت. این یعنی خودتون رو آماده کنید. قبل از اینکه نگاهی به لیست توی دستش بندازه، گفت: اول داوطلب ها بیان!
باز هم کلاسیک! وقتی که همون شاگرد های همیشگی انگشتشون رو بالا بردن، اخماش توی هم رفت.
-چرا فقط انگشت های همیشگی رو می بینم؟!
گوکهان دوباره به سمت من چرخید و گفت: شیطونه میگه انگشت وسطم رو بالا ببرم بگم بیا اینم انگشت متفاوت! چی می خواد؟ یکیش رو صدا بزن دیگه!
همیشه پرسش فیزیک براش یه افسانه ای میشد. وقتی استاد گوکهان رو دید که برگشته پشت سرش و داره حرف می زنه، گفت: کارادمیر؟! مثل اینکه داوطلب هستی!
گوکهان پلک هاش رو روی هم فشار داد و گفت: داریم شروع می کنیم.
برگشت و مودبانه از جاش بلند شد.
-استاد یه چیزی می پرسم...
لبخند مصنوعی و مسخره ای رو طبق عادت به صورتش چسبوند و ادامه داد: واقعا هنوز سر اینکه من اول دبیرستان به ورقه ی امتحانی اثر انگشت خونیم رو زدم و نوشتم اگه پاسم نکنین دختره رو می کشم، با من لج هستین؟ من اون موقع تازه وارد دبیرستان شده بودم. خونم می جوشید. تو رو خدا تقاص کارایی که اون دوران کردم رو سه چهار سال با گیر دادناتون ندم! یعنی به نظر من اون کار ها رو بندازیم دور فراموششون کنیم...
-یا بیا پای تخته یا برو بیرون!
-اما...
گوکهان خواست اعتراض کنه که استاد با سرسختی به در اشاره کرد. گوکهان هم گفت: باشه پس از زحمات اجرا و کارگردانی و همه ی عوامل پشت صحنه تشکر می کنم. من رفتم.
درحالیکه دستش رو برای ما تکون می داد، از کلاس خارج شد. به سه ثانیه نکشید که سرش رو از لای در داخل کرد و گفت: ها استاد! اگه غیبت نزنین خیلی خوشحال میشم. غیبت هام اونقدر زیاد شده که اگه بیوفتم بمیرم هم از اون دنیا پا میشم میام که دیگه برام غیبت ننویسن. تا اون حد!
وقتی چشمای فیزیک چی رو که ازشون آتیش می بارید رو دید، سریع سرش رو عقب کشید و در و بست.
-مگه نگفتم توی تنفس فوتبال بازی نمی کنین؟! یا در و پنجره رو میشکونین یا توپ رو به سر و کله ی ملت می زنین. مثل همین دفعه که توپ خورد به سر مهمون عزیز من!
با داد مدیر سرجامون ایستادیم. گوکهان مثل کلاس اول ابتدایی ها انگشت اشاره اش رو بالا برد و پرسید: استاد؟ می تونم یه سوال بپرسم؟
-نه خیر! نمی تونی بپرسی!
گوکهان خوب بلده که با سوال هاش مدیر رو روانی کنه و او هم در چنین مواقعی با صورت قرمز شونه های کتش رو با دست تمیز می کرد.
-آا... مدیر عزیز و پر معلومات ما که از قضا مدیر نمونه هم انتخاب شده می خواد یه سوال رو بی پاسخ بذاره؟
-ببر صدات رو دمیرلی!
به خاطر اون نگینی که گوکهان کنار ابروش زده بود، همیشه مدیر اون رو با همین مدل و لحن خطاب می کرد. ادامه داد: نمی ذارم بپرسی! نپرس!
-استاد توی این مدرسه زنگ تفریح ها درس خوندن ممنوعه؟
مدیر دستش رو روی میز کوبوند و گفت: مگه من به تو نگفتم نپرس؟!
-مدیر گرامی و گرانقدر! انصاف داشته باشید و لطفا به سوالم جواب بدین.
این یک کار کلاسیک برای گوکهان بود که مدیر رو به مرز انفجار برسونه. ما هم ریز ریز می خندیدم ولی سعی می کردیم که جلوی خودمون رو پیش مدیر بگیریم. گوکهان گفت: تربیت بدنی و ورزش هم مگه درس نیستن؟ پس چرا توی زنگ تفریح فوتبال بازی کردن ممنوع باشه؟ استاد نکنه دارین بین درس هامون فرق می ذارین؟ این یک تبعیض درسیه!
مطمئن شدم که مغز گوکهان رو برعکس گذاشتن. دستم رو جلوی دهنم گذاشته بودم تا متوجه خنده ام نشن. مدیر چند ثانیه با صورت قرمز به گوکهان نگاه کرد و یک دفعه داد زد: برین بیرون! فقط برین بیرون! توی این سه سال من رو روانی کردین. گمشین!
***
درس سوم فیزیک بود؛ یک درس حوصله سر بر! من ردیف آخر، با علی می نشستم. جلوی من گوکهان و سینان و جلوی اونا هم اوعوز می نشست. حوصلم سر رفته بود پس وسط درس شروع کردم به شمردن ثانیه ها و سپس شمردن آن ها از آخر به اول! انگار که هر هفت دقیقه توی این درس با هفت سال در زمان دنیای ما برابر هست. وقتی که فیزیک چی فرمول ها و روابط رو پشت سر هم می گفت و قشنگ قیافه ی من مچاله شده بود، گوکهان برگشت و پچ پچ کرد: بچه ها، مثل اینکه توی زمان بی نهایت هستیم. ممکن نیست یه درس اینقدر طول بکشه! به نظر من یکیتون به خودی ها مسیج بفرسته "ما از طرف فضایی ها دزدیده شدیم. اونا ما رو توی کپسول بی نهایت انداختن. لطفا نجاتمون بدین".
به جای اینکه جوابی بدم، با انگشتم به پیشونیش زدم و گفتم: استاد داره نگاه می کنه. برگرد به جلوت. داره سمت لیست میره. حتما می خواد درس بپرسه.
گوکهان سریع برگشت. همانطور که گفته بودم،سراغ لیست رفت. این یعنی خودتون رو آماده کنید. قبل از اینکه نگاهی به لیست توی دستش بندازه، گفت: اول داوطلب ها بیان!
باز هم کلاسیک! وقتی که همون شاگرد های همیشگی انگشتشون رو بالا بردن، اخماش توی هم رفت.
-چرا فقط انگشت های همیشگی رو می بینم؟!
گوکهان دوباره به سمت من چرخید و گفت: شیطونه میگه انگشت وسطم رو بالا ببرم بگم بیا اینم انگشت متفاوت! چی می خواد؟ یکیش رو صدا بزن دیگه!
همیشه پرسش فیزیک براش یه افسانه ای میشد. وقتی استاد گوکهان رو دید که برگشته پشت سرش و داره حرف می زنه، گفت: کارادمیر؟! مثل اینکه داوطلب هستی!
گوکهان پلک هاش رو روی هم فشار داد و گفت: داریم شروع می کنیم.
برگشت و مودبانه از جاش بلند شد.
-استاد یه چیزی می پرسم...
لبخند مصنوعی و مسخره ای رو طبق عادت به صورتش چسبوند و ادامه داد: واقعا هنوز سر اینکه من اول دبیرستان به ورقه ی امتحانی اثر انگشت خونیم رو زدم و نوشتم اگه پاسم نکنین دختره رو می کشم، با من لج هستین؟ من اون موقع تازه وارد دبیرستان شده بودم. خونم می جوشید. تو رو خدا تقاص کارایی که اون دوران کردم رو سه چهار سال با گیر دادناتون ندم! یعنی به نظر من اون کار ها رو بندازیم دور فراموششون کنیم...
-یا بیا پای تخته یا برو بیرون!
-اما...
گوکهان خواست اعتراض کنه که استاد با سرسختی به در اشاره کرد. گوکهان هم گفت: باشه پس از زحمات اجرا و کارگردانی و همه ی عوامل پشت صحنه تشکر می کنم. من رفتم.
درحالیکه دستش رو برای ما تکون می داد، از کلاس خارج شد. به سه ثانیه نکشید که سرش رو از لای در داخل کرد و گفت: ها استاد! اگه غیبت نزنین خیلی خوشحال میشم. غیبت هام اونقدر زیاد شده که اگه بیوفتم بمیرم هم از اون دنیا پا میشم میام که دیگه برام غیبت ننویسن. تا اون حد!
وقتی چشمای فیزیک چی رو که ازشون آتیش می بارید رو دید، سریع سرش رو عقب کشید و در و بست.
آخرین ویرایش: