چقدر نسبت به ظاهرتون اعتماد به نفس دارید؟

  • خیلی زیاد

  • خیلی

  • کم

  • بسیار کم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
پیشخدمت آمد تا سفارشمان را بگیرد و خنده های ما بلافاصله قطع شد. هری یک برگر و سیب زمینی سفارش داد و بعد به سمت من برگشت. از اینکه اجازه می داد خودم غذایم را انتخاب کنم شوکه شدم. او مربی ام بود. نباید مطمئن می شد که من درست غذا می خوردم؟! حتی جاستین هم که فقط نامزدم بود کالری هایم را می شمرد تا مراقبم باشد. لبخندی زدم و گفتم:
_ من چیزی نمی خورم.
پیشخدمت یک زن میان سال شیرین با لحجه ی جنوبی بود. دوباره پرسید:
_ مطمئنی عزیزم؟
سرم را تکان دادم. لبخندی زد و گفت:
_ بسیار خب. پس برگر و سیب زمینی چند دقیقه ی دیگه آماده میشه.
وقتی که رفت، جو بینمان بلافاصله سنگین شد. از گوشه ی چشمم نگاهی به او انداختم و دیدم که لب هایش را روی هم فشار می دهد. می دانستم که سوال ها همین الان است که بر سرم بریزند و اشتباه هم نمی کردم! چند ثانیه بعد پرسید:
_ گرسنه نبودی؟
به دروغ گفتم:
_ دیر صبحانه خوردم.
خیلی سخت بود که بتوانم حالت صورتش را بخوانم. لبخند محوی زد و دیگر حرفی راجع به غذا نزد. به جایش در حالی که منتظر غذایش بودیم، راجع به چیز های مختلف مثل فیلم و کتاب های مورد علاقه مان حرف زدیم. ولی نمی دانستم چرا هنوز هم احساس می کردم که کمی پکر است. شاید به خاطر این بود که بر خلاف میلش داشت با من غذا می خورد. به این نتیجه رسیدم که بدون بازی و نمایش از او بپرسم. با لبخندی رضایتمند بر روی لبانش و نگاهی همچنان غمگین سرش را تکان داد و به شوخی پرسید:
_ حالا کی داره فوضولی می کنه؟
چشمانم پایین انداختم. احساس می کردم لپ هایم سرخ شدند. با پشیمانی گفتم:
_ مهم نیست. فکر کن اصلا چیزی نپرسیدم.
به سمتم خم شد و گفت:
_ بیا یه معامله ای بکنیم! من بهت میگم چرا حالم بده به شرط اینکه بعدش بتونم یه سوال ازت بپرسم. عادلانه است، نه؟!
گفتم:
_ این یه تکنیک معروف آدمای فوضوله! من گولتو نمی خورم.
با لبخند و نگاهی که تا عمق وجودم را می سوزاند گفت:
_ همه ی آدما بعضی وقتا فوضولیشون می گیره. به علاوه ی اینکه من تا الان هیچ کار خطایی نکردم. مگه نه؟
لبم را گاز گرفتم و برای یک ثانیه به حرف هایش فکر کردم. واقعا دلم می خواست که بدانم برای چه ناراحت است و دلیل ناراحتی اش من هستم یا نه؟ تعجب نمی کردم اگر دلیل ناراحتی اش واقعا خودم بودم. من همچین اثراتی روی مردم داشتم. ولی سوال او هم می توانست خطرناک باشد. ممکن بود زیر همه ی این کرم و آرایش را ببیند. اگر سوالی می پرسید که برایم بد تمام می شد چه؟ در نهایت با شک گفتم:
_ باشه. ولی باید قول بدی که صادقانه جواب میدی.
هری با لبخند گفت:
_ من هیچوقت به تو دروغ نمی گم. ولی خودتم باید صادق باشی.
یک ثانیه ی دیگر با شک نگاهش کردم و گفتم:
_ قبوله.
نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به بازی با انگشترش کرد. گفت:
_ دیشب جما، خواهرم، زنگ زد و گفت که نامزد سابقم دست از زنگ زدن و مزاحمت بر نمی داره. من وقتی از هم جدا شدیم شمارمو عوض کردم و جما هم فکر می کرد که اگه من باهاش حرف بزنم قضیه تموم میشه. پس با شماره ی یکی از دوستام بهش زنگ زدم و ازش خواستم که دست از آزار دادن خواهرم برداره.
هری با آمدن پیشخدمت مکث کرد و بابت برگر تشکر کرد و بعد ادامه داد:
_ امروز صبح جلوی خونه ی جما پیداش شد. وقتی که با هم قرار می ذاشتیم من خونه ی یکی از دوستام زندگی می کردم پس منطقا الان نمی دونه که من کجا زندگی می کنم. من رفتم اونجا که قضیه رو درست کنم ولی شروع کرد به داد و فریاد و یه صحنه ی حسابی راه انداخت و تقریبا کل محله رو بیدار کرد. آخر سر هم وقتی رفت که جم تهدید به زنگ زدن به پلیس کرد.
گیج شده بودم. یعنی من دلیل ناراحتی اش نبودم؟ در نهایت فقط گفتم:
_ خب، نامزد سابقت به نظر خیلی دیوونه میاد.
کمی خندید و گفت:
_ آره. واقعا دیوونه است.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    ماجرا را به بهترین نحوی که می توانستم در ذهنم مجسم کردم. تا حالا جما را ندیده بودم ولی در ذهنم موهایی قهوه ای رنگ و چشمانی درست همرنگ برادرش داشت. در ذهنم لاغر و پر شور بود. او جلوی در خانه اش ایستاده بود و دزیره را در آغـ*ـوش گرفته بود تا صحنه ی روبرویش را نبیند. دختری لاغر و بلوند در جلوی خانه مشغول داد و فریاد و گریه بود. هری کنارش ایستاده بود و با سردرگمی داشت تلاش می کرد به او حرف آدم بفهماند ولی در نهایت او هم آرامشش را از دست داده و شروع به داد کشیدن سر دختر کرده بود. در ذهنم افتضاح به نظر می آمد و مطمئن بودم که اگر آنجا بودم حتی افتضاح تر هم بود. هری با سوالش مرا به واقعیت برگرداند:
    _ حالا میشه من سوالمو بپرسم؟
    با کمی دلشوره گفتم:
    _ قرارمون همین بود مگه نه؟
    او دوباره داشت به صورتم نگاه می کرد و من احساس می کردم صندلی ام میخ دارد. تحمل سکوتش را نداشتم. همین حالا بود که راجع به کبودی صورتم بپرسد. برای چه نباید می پرسید؟ نه تنها که برایش یک امتیاز محسوب می شد بلکه حتی اگر هر کس دیگری متوجه کبودی هایم می شد نمی توانست سوال نکند. نمی توانستم دروغ بگویم. او مرا مثل کتابی باز می خواند. مجبور بودم حقیقت را برایش تعریف کنم ولی جاستین اگر می فهمید...
    _ جلسه مونو دوشنبه میای؟
    انتظار این سوال را اصلا نداشتم! با اخم گفتم:
    _ آره.
    لبخندی زد. ولی بعد متوجه نگاه مشکوک من شد و پرسید:
    _ چی شده؟
    ناخودآگاه جواب دادم:
    _ می دونم که دیدیش.
    می خواستم به خودم سیلی بزنم. برای چه نمی توانستم دهانم را کنار او بسته نگه دارم؟ به احتمال زیاد اگر فقط همانجا می نشست و زل می زد به صورتم، همه ی زندگی ام را هم برایش تعریف می کردم. حرف زدن با او خیلی آسان بود و من به خاطر همین به او شک داشتم. نپرسید راجع به چه حرف می زنم. خودش دقیقا می دانست. گفت:
    _ آره. دیدمش.
    در حالی که در ذهنم سر خودم فریاد می کشیدم اعتراف کردم:
    _ فکر می کردم راجع بهش سوال می کنی. مجبور بودم حقیقتو بهت بگم ولی نپرسیدی.
    _ گفتی فوضولی نکنم.
    دهانم را باز کردم تا جوابش را بدهم ولی دوباره آن را بستم. این هم یکی از حیله هایش بود. حتما همینطور بود. مردم عادی اینطور جوان مردانه به حرف های دیگران گوش نمی دهند. هر کسی بود راجع به کبودی هایی که گویا از زیر این همه آرایش روی صورتم بازهم معلوم بود، سوال می پرسید ولی او این کار را نکرده بود. اصلا با عقل جور در نمی آمد. هنوز داشتم نگاهش می کردم ولی او با آرامش شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد:
    _ اگه می خواستی بهم راجع بهشون بگی می گفتی. تحت فشار قرار دادنت هیچ کمکی نمی کرد. به علاوه ی اینکه اولین قدم برای کسب اعتماد دیگران، احترامه.
    صد درصد داشت گولم می زد. ولی در این لحظه حتی من هم نمی توانستم حرف خودم را در موردش باور کنم. پرسید:
    _ اگه عجله نداری تا یه جایی رو پیاده روی بکنیم؟
    نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. به آرامی پرسیدم:
    _ چطوری تا الان از دستم خسته نشدی؟
    نگاهش جدی شد. گفت:
    _ قبلا هم بهت گفته بودم دلایلا، من از کنار تو بودن لـ*ـذت می برم و تا حالا هیچوقت هم بهت دروغ نگفتم.


    *******

    اصلا هیچوقت قرار بود دست از شکست خوردن بردارم؟ غذای هری خیلی اشتها آور بود. سخت می شد نگاهم را از آن بگیرم. غذایش را چند بار تعارفم کرد ولی هر بار رد کردم ولی هنوز هم بوی سیب زمینی هایش هوش از سرم می پراند. دهانم داشت آب می آمد و شکمم به صدا در آمده بود. فقط یکی شان را می خواستم تا هوسم تمام شود. با بازیگوشی یکی را از زیر دستش برداشتم تا مشکوک نشود. خندید و سرش را تکان داد و ظرف را به وسط میز هل داد. بلافاصله از کاری که کردم پشیمان شدم. زیرا که اولین سیب زمینی تبدیل شد به دومین و دومین تبدیل شد به سومین و بعد وقتی چهارمین را می خوردم، دلم می خواست همانجا بالا بیاورم.
    وقتی به پارک رسیدیم، هری مرا به قسمتی برد که گاهی دزیره را می برد. می توانستم بفهمم چرا. فواره ای آنجا بود که بچه ها درونش آب بازی می کردند. همه چیز سبز و زیبا بود. در یک آن احساس کردم در سرزمینی دیگر ایستاده ام. روی یک نیمکت کنار فواره نشستیم. خیلی آرامش بخش بود. صدای آواز پرندگان و خنده ی بچه ها بهترین ملودی ای بود که در تمام زندگی ام شنیده بودم. به احتمال زیاد می توانستم همانجا به خواب بروم. هوا لطیف تر از هر وقتی بود. به زمزمه گفتم:
    _ راستشو بگو. تو واقعا فکر نمی کنی که من مزاحمتم؟
    هری برای چند ثانیه حرفی نزد. در نهایت با صدایی آرام و محکم پرسید:
    _دلایلا، اون بهت میگه که مزاحمشی؟
    سرم را چرخاندم. می دانستم که هنوز دارد نگاهم می کند. جاستین واقعا به حرف هایی که دیشب زده بود اعتقادی نداشت. مطمئن بودم. حداقلش این را می دانستم که دیشب حسابی مـ*ـسـ*ـت بود. ولی بازهم، مگر غیر از این بود که می گفتند مرد مـ*ـسـ*ـت همیشه حقیقت را می گوید؟
    هری با عصبانی نفسش را بیرون داد. از اینکه نگاهش نمی کردم اعصابش خرد شده بود. گفت:
    _ هر کسی که به تو بگه مزاحم، لیاقت دونستن تو رو نداره. می دونم که بهم گفتی فوضولی نکنم دلایلا. ولی به خاطر خدا بهم بگو برای چی هنوز باهاشی؟
    آنقدر در افکار خودم غرق بودم که نمی توانستم جوابی به او بدهم. دستم ناخودآگاه بالا آمد و کبودی روی صورتم را لمس کرد. چشمانم پر از آب شدند و با اینکه می خواستم هری را بابتش سرزنش کنم، ته قلبم می دانستم که تنها کسی که دروغ می گوید خودم هستم. من به خودم و به همه ی اطرافیانم دروغ می گفتم. دوباره احساس بدی نسبت به خودم پیدا کردم. من یک دروغ گوی چاق بودم. دیگر حتی مطمئن نبودم که چه می کردم. افکارم را بلند به زبان آوردم:
    _من حرفاشو باور می کنم.
    صدایم با بغض دو رگه شده بود. ادامه دادم:
    _ وقتی اون حرفا رو بهم می زنه باورش می کنم. برای چی باورش نکنم؟ هر وقت خودمم تو آیینه نگاه می کنم همون چیزی رو می بینم که اون توصیف می کنه. من تمام چیزایی که اون میگه و تمام چیزایی رو که فراموش کرده بگه می بینم. تقصیر منه که همچین زحمتیم براش. می فهمم برای چی آزارم می ده و کتکم می زنه. خودمم اگه بودم خودمو آزار می دادم.
    می دانست که رویم را به سمتش نخواهم کرد. پس از روی صندلی بلند شد و روبرویم زانو زد. مجبور شدم در چشمانش نگاه کنم. پرسید:
    _دلایلا، تا حالا خودت به خودت آسیبی رسوندی؟
    دستانم را در موهایم فرو کردم و شروع کردم به گریه کردن. چرا همیشه در حال گریه کردن بودم؟ از اینکه همیشه سریع گریه ام می گرفت متنفر بودم. از تک تک سلول های بدنم متنفر بودم. از خودم حالم بهم می خورد. حالم بهم می خورد. حالم بهم می خورد. حالم بهم می خورد. دستانم را به آرامی گرفت و پایین آورد. همانطور که دیروز در سوپر مارکت دستم را گرفته بود.
    _ دلایلا...شاید...شاید باید با یه متخصص صحبت کنی. من نمی تونم بهت کمک درستی بکنم و خیلی نگرانتم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    قلبم آنقدر تند می زد که تمام صداهای دیگر را در خودش حل کرده بود. نوک انگشتانم بی حس شده بودند. می دانستم که یک حمله ی عصبی دیگر نزدیک است سر برسد و خودم را برایش آماده کرده بودم. داشت نزدیک و نزدیک تر می شد و خودش را روی من سوار می کرد. کی بالاخره از این حمله ها می مردم؟ مرگ در این لحظه آنچنان ایده ی بدی هم نبود.
    با حس گرمایی روی صورتم به واقعیت برگشتم. گرمایی به بزرگی و آرامش دو دست مهربان. بلافاصله تپش قلبم قطع شد و با دیدن چشمان سبزش آرام گرفتم. دستانم که تا الان نمی دانستم مشت شده بودند را باز کردم. هیچکداممان نگاهمان را از هم نگرفتیم. احساس عجیبی داشتم. احساس می کردم چیزی ما را به هم وصل می کند. احساس می کردم تا وقتی که هست، هنوز امیدی برای زندگی ام باقی می ماند. زمزمه کرد:
    _ حالت خوبه؟
    نفسی عمیق کشیدم و سرم را به نشانه ی تائید تکان دادم. نامطمئن دستش را کنار کشید. این حقیقت که برای یک دقیقه ی تمام به چشمان هم زل زده بودیم باید خجالت آور می بود ولی من احساس خجالت نمی کردم. با وجود این که چند ساعت پیش خودم را قانع کرده بودم که چشمانش پر از حیله هستند، آن چشمان سبزعمیق پر از آرامشم می کردند. بعد از چند ثانیه، نفس عمیق دیگری کشیدم و نگاهم را از او گرفتم. تلاش کردم بحث راعوض کنم:
    _ فردا هشتمین سالگردمونه.
    به آرامی پرسیدم:
    _ اگه بهم آسیب برسونه چی؟
    از این که انقدر رقت انگیز به نظر می آمدم متنفر بودم. صدای هری از همیشه جدی تر و عصبانی تر بود:
    _ اون وقت زنگ می زنی به من و من میام دنبالت. حتی اگر بهت دستی هم نزد ولی تهدیدت کرد، بهم زنگ می زنی. باشه؟
    سری تکان دادم و تلاش کردم لبخند بزنم. همه ی عذابی که این چند سال کشیده بودم دوباره در سرم تکرار شد. امیدوار بودم که شجاعتم تا فردا باقی بماند.


    *******

    در سرما بیدار شدم. جاستین خانه نبود. نگاهم روی گل های رز خشکی افتاد که جاستین برای تولدم خریده بود. وقتش بود که آنها را دور بریزم. دیگر قرار نبود شکوفه کنند. نمی دانم چرا ولی احساس می کردم من هم شبیه همین شاخه های خشک شده هستم. احساس می کردم دیگر هیچوقت ممکن نیست که شکوفه کنم. شاید هم به همین دلیل بود که دلم نمی آمد آنها را دور بیاندازم.
    هیچ کارت یا شاخه ی گلی روی میز آشپزخانه نبود. جاستین هیچ شکلات یا عروسکی روی میز نگذاشته بود. هیچ کادویی هم برایم نگرفته بود. دستم را روی خراش کوچکی که روی میز بود کشیدم. یکی از روزهایی که جاستین از دستم عصبانی شده بود، میز را به سمتی پرت کرده بود و این خراش رویش کشیده شده بود.
    بعد از تمام حرف هایی که دیروز با هری زده بودم، هوای خانه عوض شده بود. خفه تر و نفس گیرتر به نظر می آمد. مغزم به دو بخش تقسیم شده بود؛ بخشی که می خواست بنشیند و همه ی رنج های زندگی ام را برای آن چشمان مهربان تعریف کند و بخشی که هنوز به هری شک داشت.
    از گشنگی شکمم در هم می پیچید ولی بدون توجه به آن از آشپزخانه بیرون آمدم. امروز یکشنبه بود. جاستین نه کلاسی داشت و نه باید جایی کار می کرد. موبایلم را برداشتم و با شک و تردید نگاهش کردم. اگر زنگ می زدم ممکن بود عصبانی شود. شاید جلسه ای داشت یا پیش دوستانش بود. نباید مزاحمش بشوم.
    وقتی از حمام بیرون آمدم و لباس هایم را به تن کردم، تازه ظهر شده بود. صدای تلوزیون می آمد و کلید های جاستین در اتاق بود. آستین های سوییشرتم را پایین تر کشیدم و از اتاق خارج شدم. تلاش کردم بهترین لبخندم را بزنم. نپرسیدم کجاست. نپرسیدم که چرا سالگردمان را فراموش کرده است. نمی خواستم عصبانی اش کنم. پرسید:
    _ خوب خوابیدی؟
    یک ماه می شد که خوب نخوابیده بودم. ولی نمی توانستم به زبان بیاورمش.
    _ عالی خوابیدم. تو چطور؟
    با فاصله کنارش نشستم. شانه ای بالا انداخت و کانال را عوض کرد. بی تفاوت جواب داد:
    _ خوب خوابیدم.
    آب دهانم را قورت دادم و در حالی که جرعت نمی کردم به صورتش نگاه کنم گفتم:
    _ به احتمال زیاد الان یه مسایقه هست.
    جواب داد:
    _ ساعت سه شروع میشه. با یه سری از بچه ها قراره بریم بیرون و ببینیمش. تلاش کردم دوباره لبخند مصنوعی ای بزنم و بگویم:
    _ شاید هفته ی بعد با هم ببینمش. چطوره؟
    _ اوه. باشه.
    همانطور که به تلوزیون نگاه می کرد دستم را برای لحظه ای فشار داد و بعد مرا کاملا نادیده گرفت. احساس می کردم دیواری بینمان ایجاد شده بود. بهانه ای مسخره آوردم و به اتاق برگشتم. گوشه ی تختم نشستم و شروع به بازی با انگشتانم کردم. تعجبی نداشت که سالگردمان را فراموش کرده بود. به موبایلم روی عسلی نگاه کردم. نمی دانم چرا ولی با تمام وجودم دلم میخواست به هری زنگ بزنم. او از من خواسته بود اگر تهدید شدم یا آسیبی بهم وارد شد زنگ بزنم. ولی همچین اتفاقاتی نیافتاده بود. احساسی که در شکمم حس می کردم ناراحتی بود یا گرسنگی؟ هر چه بود باعث می شد احساس ضعف بکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    احساس می کردم مرگم نزدیک است و حتی فکر کردن به آن مرا می ترساند. با این حال، این چند وقته مرگ همیشه راهی به افکارم پیدا می کرد. نمی دانستم چرا. من اهل خودکشی نبودم. افسرده نبودم و هیچ بیماری ذهنی ای هم نداشتم فقط حالم از خودم بهم می خورد. این که بیماری ذهنی محسوب نمی شد، می شد؟
    رمز موبایلم را زدم و به شماره ی هری خیره شدم. کاش می شد بتوانم برای حداقل امروز هم که شده جاستین را فراموش کنم. او که به نظر می آید سالهاست مرا فراموش کرده است. چیزی که عوض دارد که گله ندارد، دارد؟
    آهی کشیدم. من و جاستین با هم خیلی متفاوت بودیم. من در نبود او صد بار می مردم و زنده می شدم ولی او، او به احتمال زیاد حتی نمی فهمید که من آنجا نیستم. شاید حتی اگر می فهمید هم به احتمال زیاد خیالش راحت می شد. پس چرا من مثل یک آدم ترحم برانگیز همیشه به فکر حال او بودم؟
    _ بهت گفتم که نمیتونی خودتو کنترل کنی.
    از جا پریدم. موبایلم از دستم روی زمین افتاد. با ترس به جاستین که ثانیه ای قبل در حال تماشای صفحه ی موبایلم بود خیره شدم. نفهمیده بودم کی وارد اتاق شده بود. به خودم آمدم و از سر جایم بلند شدم. به عقب قدم برداشتم و به عسلی برخورد کردم. هیچ جایی برای پنهان شدن یا راهی برای فرار نبود. شاید باید همان لحظه ای که وارد اتاق شدم به هری زنگ می زدم.
    جاستین بازویم را محکم گرفت و زیر لب غرید:
    _ بشین.
    چشم هایش سردتر و ترسناک تر از همیشه بودند. فرمانش را اجرا کردم. خم شد و موبایلم را از روی زمین برداشت. تلاش کردم قلبم را آرام کنم. یک حمله ی عصبی نمی توانست کمکی به ماجرا بکند. ولی چطور می توانستم وقتی که او در حال گشت زدن در موبایلم بود، خودم را آرام نگه دارم؟
    من حداقل از نظر خودم کار بدی نکرده بودم. ولی گویا جاستین طور دیگری فکر می کرد. هر چند وقت یکبار چشم غره ای به من می رفت و بعد دوباره به موبایلم خیره می شد. ناگهان با ابروهایی بالا رفته پرسید:
    _ با اون عوضی ناهار خوردی؟
    موبایلم را جلویم گرفت. هری فقط نوشته بود: "یادت نره! کافه ی مدیزه ساعت دوازده و نیم منتظرتم." من جوابی نداده بودم. ولی این برای جاستین مهم نبود. من و من کنان گفتم:
    _ فقط یه ناهار بود... اتفاق خاصی نیافـ...
    قبل از اینکه حتی بتوانم حرفم را ادامه بدهم، با سیلی جاستین به زمین افتادم. دستم را روی صورتم که حالا تیر می کشید گذاشتم و بغض کردم. به سمتم هجوم آوردم و یقه ام را گرفت و مرا بلند کرد. چشم هایش حالا دیگر خالی نبودند. چیزی بسیار ترسناکتر در صورتش به چشم می خورد: خشم.
    برای مدت ها همانطور یقه ام را گرفته بود و خیره نگاهم می کرد. امیدوار بودم بخشی از جاستین گذشته درونش باقی مانده باشد. بخشی که مرا نجات دهد. امیدوار بودم برای خالی کردن حفره های روحش کافی می بودم. امیدوار بودم که دوباره بتوانم خوشحالش کنم. زمزمه کردم:
    _ جاستین... امروز هشتمین سالگردمونه.
    انتظار نداشتم این حرفم آرامش کند. اما حلقه ی دستانش روی گردنم شل شد. چشم هایش کمی آرام تر شدند و برای یک لحظه احساس کردم که ممکن است شروع به گریه کند. ولی او نه اشکی ریخت و نه حرفی زد. در عوض، چرخید و کلید هایش را از روی عسلی برداشت و از اتاق خارج شد. چند ثانیه ی بعد صدای بسته شدن در ورودی در خانه پیچید.
    دست هایم را روی دهانم گذاشتم و بغضم ترکید. خم شدم و موبایلم را برداشتم. این بار منتظر نماندم. می ترسیدم نظر جاستین عوض شود و برگردد تا کارم را تمام کند. بلافاصله شماره ی هری را گرفتم و با اضطراب منتظر ماندم. هری بالاخره جواب داد:
    _ الو؟
    اشک هایم را پاک کردم و تلاش کردم با صدایی صاف حرف بزنم:
    _ ببخشید که دارم مزاحمت میشم. نمیخواستم زنگ بزنم بهت ولی...
    هری عذرخواهی ام را نادیده گرفت و با نگرانی پرسید:
    _ دلایلا؟ داری گریه می کنی؟ حالت خوبه؟
    دستم را روی گونه ام گذاشتم. سیلی جاستین هنوز هم درد می کرد. با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:
    _ نه.
    _ بهت آسیبی رسوند؟
    این بار نوبت من بود که حرفش را نادیده بگیرم. گفتم:
    _ میتونیم همدیگه رو ببینم؟ اگه یه ثانیه ی دیگه اینجا بمونم منفجر میشم.
    _ من نزدیک پارکم. اونجا خوبه؟
    با اینکه نمیتوانست مرا ببیند سری تکان دادم. از اینکه نگرانش کرده بودم احساس گـ ـناه می کردم. زمزمه کردم:
    _ ممنون. خداحافظ.
    موبایلم را در جیبم گذاشتم و به دور و بر اتاق خیره شدم. آه کشیدم و وارد دستشویی شدم. تلاش کردم خودم را طوری مرتب کنم که کسی نفهمد سیلی خورده ام و گریه کرده ام. جای دست جاستین روی صورتم سرخ شده بود. ولی از تجربه می دانستم آنقدر محکم نبوده که جایش بماند. با اینکه آسیب دیگری بهم نزده بود، میدانستم که کارش تمام نشده. می دانستم که فقط کمی وقت برای خودم خریده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    وقتی به سمت پارک رانندگی می کردم، احساساتم عمیق و عمیق تر می شدند. هنوز با خودم سر اینکه چه کسی قابل اعتماد است و چه کسی نیست، در حال جنگ بودم. به خودم می گفتم اهمیتی ندارد که دروغ بگوید یا نه؟ من قرار نبود تمام زندگی ام را برایش به نمایش بگذارم. او فقط شانه ای بود که برای مدتی احتیاج داشتم رویش تکیه کنم. با خودم می گفتم اگر روزی بازی اش تمام شود و ترکم کند از او ناراحت نخواهم شد. با این که همه ی اینها ممکن بود بازی باشد، او تنها کسی در این لحظه بود که به روح خسته ام توجه می کرد. مصنوعی یا واقعی، بهتر از این بود که هیچ کسی را نداشته باشم. نزدیکی پارک همان رستورانی بود که دیروز با هری رفته بودیم؛ همان رستورانی که جاستین و دوستانش برای دیدن بازی می رفتند. احساسم بهم می گفت که جاستین الان همانجاست. وقتی از ماشین پیاده شدم، نهایت تلاشم را کردم تا به رستوران نگاه هم نکنم انگار که اگر حتی چشمم به آجر های رستوران می خورد، جاستین می فهمید آنجا هستم.
    به سمت صندلی ای رفتم که معمولا با هری آنجا قرار می گذاشتم. باید جاستین را از فکرم بیرون می کردم. هری آنجا بود. وقتی مرا دید، عینک آفتابی اش را برداشت و به سمتم آمد. بدون هیچ حرفی صورتم را در دست گرفت و به دنبال هر گونه آسیب گشت. از نگرانی اش خنده ام گرفت. تلاش کردم به او اطمینان بدهم:
    _ حالم خوبه! قسم می خورم حالم خوبه!
    دست هایش در کنارش افتاد و با نگرانی گفت:
    _ خونه ی جما بودم که زنگ زدی! قلبم برای یه لحظه از حرکت افتاد! در حد مرگ نگرانت شدم.
    _ ببخشید. نمی دونم چرا بهت زنگ زدم. فقط احتیاج داشتم یکم هوا بخورم، می دونی؟
    با صدایی آرامش بخش اطمینان داد:
    _ دلایلا، من خودم بهت گفتم که بهم زنگ بزنی. تو هیچ کار اشتباهی نکردی. چه اتفاقی افتاد؟
    برایش همه چیز را تعریف کردم؛ این که چطور صبح تنها بودم، این که چطور جاستین سالگردمان را فراموش کرده بود و داشت تلوزیون نگاه می کرد، این که چطور موبایلم را به دنبال چیزی که بتواند بر علیه من استفاده کند گشته بود. حتی توانستم سیلی خوردنم را هم برایش تعریف کنم. البته مطمئنش کردم که فقط یک بار بود. واکنش جاستین را وقتی فهمید سالگردمان است برایش تعریف کردم. و همینطور برایش تعریف کردم که چطور بدون زدن هیچ حرفی از خانه بیرون رفت. هری با ابروانی درهم گفت:
    _ شاید احساس گـ ـناه می کنه. بالاخره سالگردتونو فراموش کرده.
    _ شاید.
    ده دقیقه هم با هم حرف نزده بودیم که موبایلم شروع به صدا دادن کرد. جاستین پیام داده بود و میخواست مرا در رستوران ببیند. ننوشته بود برای چه. فقط دستور داده بود. به هری گفتم:
    _ همین روبروی پارکه.
    سر تکان داد و گفت:
    _ منم باهات میام.
    _ ممکنه عصبانی بشه.
    با اطمینان گفت:
    _ از دور نگاه می کنم. مگه اینکه یه کاری کنه که مجبور شم بیام جلو. نمیتونم بذارم عصبانی بشه یا دست روت بلند کنه.
    درحالی که سرم را تکان می دادم گفتم:
    _ تو همیشه یه جنتلمنی هری.
    اعصابم کمی به خاطر اینکه کسی برای پشتیبانی ام وجود داشت آرام شد. پیاده به آنجا رفتیم. وقتی به اندازه ی کافی نزدیک شدیم، جاستین را جلوی رستوران دیدم. در یک دستش سیگار و در دست دیگرش، دست دختری خوش اندام بود. نفسم بلافاصله گرفت. شکمم درد می کرد.
    نمی توانستم این کار را بکنم. می دانستم چه میخواهد بگوید؛ این یک قرار برای عذرخواهی نبود. او میخواست همه چیز را تمام کند.
    یکی از ابروهای جاستین وقتی که هری را پشت سر من دید بالا رفت. فکش سفت شد و با خشم به ما نگاه کرد. نگاهم از آنها به زمین کشیده شد. ترجیح میدادم به هرچیزی نگاه کنم غیر از صورت آن دختر. صورتش هزار برابر زیباتر از من بود. نمی دانم برای چه حالم بد بود. همیشه می دانستم که جاستین روزی مرا ترک خواهد کرد. تنها مسئله زمانش بود. زمانی که بالاخره سر رسیده بود.
    برای مدت ها سکوتی سنگین بین ما چهار نفر برقرار بود. جاستین بالاخره سیگارش را زمین انداخت و خاموشش کرد. به سمت من برگشت و نگاهم کرد. دلم میخواست کمی ترحم، کمی احساس گـ ـناه، هرچیزی که میگفت او به من اهمیتی می دهد را در چشمانش پیدا کنم. گفت:
    _ من باید زودتر بهت میگفتم دلایلا.
    با دستش به من و خودش اشاره کرد. ادامه داد:
    _ این چیزی که بینمون بود، داشت کار نمی کرد.
    زانوانم شروع به لرزیدن کردند. جاستین مرا گرفت تا نیافتم و از هری و آن دختر دور کرد. کمی که دورتر شدیم. چیزی گلویم را بسته بود. چشمانم ازاشک تار شده بودند. با بغض گفتم:
    _ من به خاطر تو داشتم تغییر می کردم.
    صدایم آنقدری بلند بود که توجه هری و دختر را جلب کرده بود. برگشته بودند و داشتند ما را تماشا می کردند. ادامه دادم:
    _ تمام این مدت، من داشتم تغییر می کردم تا تو رو راضی نگه دارم.
    دستش را به صورتش کشید و به زمین نگاه کرد. گفت:
    _ تو دیگه اون دختری که من دوستش داشتم نیستی.
    برای حرف زدنم دنبال هوا می گشتم. گریه نمیگذاشت درست حرف بزنم. بالاخره گفتم:
    _ میدونم که مثل قبل خوش اندام نبودم، ولی دارم تلاش می کنم. تنها چیزی که میخوام اینه که دوباره مثل قبل بشم.
    شانه ام را گرفت و به سمت هری و دختر برگرداند. گفت:
    _ به اون دختر نگاه کن.
    فرمانش را اطاعت کردم. موهایش بلند و سیاه و ابریشمی بود و تا کمرش می رسید. تاپی پوشیده بود که اندام زیبایش را به خوبی نمایش میداد. پاهایش بلند بودند و پوستش برنزه بود. صورتش مثل صورت ملکه ها بود. پوستش صاف بود و شفاف. چشمانش مثل آب زلال بود. جاستین زمزمه کرد:
    _ حالا به خودت نگاه کن و بهم بگو اگه تو بودی کدومو انتخاب می کردی؟
    دوباره اطاعت کردم. پاهایم از دور کمر آن دختر بزرگتر بود. بدنم پر از سلولیت و بدون هیچ تقارنی بود. نمی توانستم به صورتم نگاه کنم ولی بارها در آینه به خودم زل زده بودم. لپ های افتاده، چشمانی بی رمق، بینی ام کمی بزرگ و لب هایم کمی کوچک بودند. صورتم کمی برنزه بود ولی لک داشت. صدایم آرام و شکسته بود:
    _ اون. من اونو انتخاب می کردم.
    دختر که دید به او نگاه می کنیم به سمتمان آمد. پرسید:
    _ چطور شد؟
    احساس می کردم فلج شدم، خالی شدم، گم شدم. جاستین نگاهی به من انداخت و بعد با لبخند به او گفت:
    _ آره. اون درک می کنه.
    دختر دستی روی شانه ی من گذاشت و با لبخندی معصوم گفت:
    _ ناراحت نباش عزیزم. هر کسی نمیتونه یه سوپرمدل باشه.
    کاملا یادم رفته بود که هری آنجاست تا اینکه شروع به حرف زدن کرد:
    _ وایستا ببینم، تو داری هشت سال رابـ*ـطـ*ـه رو به همین راحتی، کنار خیابون تموم می کنی؟
    جاستین با عصبانیت به او گفت:
    _ این قضیه هیچ ربطی به تو نداره.
    هری بدون توجه به جاستین ادامه داد:
    _ الان چند روزه که داره به خاطر تو غذا نمیخوره. مقدار وزنی که کم کرده برای سلامتیش خطر داره. تو مسلما فهمیدی.
    هری به نظر میامد دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند و دهانش را بسته نگه دارد. من به سختی چیزی می شنیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    تمام بدنم درد می کرد و دلم میخواست بخوابم و هیچوقت بیدار نمی شدم. دلم میخواست خودم را جایی پنهان کنم و هیچوقت بیرون نیایم. دلم میخواست آنقدر دور شوم که هیچکس نتواند دوباره اینطور آزارم دهد. تمام لحظه هایی که خودم را برایش قربانی کرده بودم جلوی چشمم تکرار می شدند. جاستین هری را هل داد و گفت:
    _ چطوره دهنتو ببندی مرد؟ من نصف زندگیمو تو باشگاه گذروندم. دلت نمیخواد با من در بیافتی.
    هری به به حرف جاستین نیشخندی زد و گفت:
    _ چطوره تو هم قبل از باز کردن دهنت طرف روبروتو بشناسی؟
    دختر به نظر می آمد دارد از تماشای دعوا لـ*ـذت می برد. ولی من با دیدن دعوای آنها تازه به خودم آمدم. خودم را وسطشان انداختم و بدون اینکه به جاستین نگاه کنم زمزمه کردم:
    _ به اندازه ی کافی توجه مردمو جلب کردیم. بیاید فقط تموم کنیم این قضیه رو.
    میتوانستم نگاه های رویم را حس کنم. برگشتم و هری را به عقب کشاندم. هری برای ثانیه ای به جاستین زل زد. ولی بعد به سمت من چرخید و همراهم دور شد. به پشت سرم نگاه کردم. جاستین دیگر اهمیتی به من هم نمیداد. داشت به دختر نگاه می کرد و دستش را گرفته بود. با دیدن آن صحنه، اشک در چشمانم جمع شد. هری داشت با نگرانی نگاهم می کرد. او کنارم مانده بود. حتی اگر خیلی وقت نبود که مرا می شناخت. او وقتی که به طناب پاره شده ام چسبیده بودم، میخواست دست مرا بگیرد و از صخره بالا بکشد. تنها کاری که باید می کردم این بود که کمکش را قبول کنم.

    ************************
    حالم بد بود. بعد از اتفاقی که در پارک افتاده بود، تبدیل به یک تکه گوشت و پوست شده بودم که به هیچ چیزی اهمیت نمی داد. اشک هایم بدون اینکه بفمم از چشم هایم روان بود. گریه هایم دیگر مثل چند سال پیش زیبا نبود. حالا دیگر پوست صورتم مچاله می شد و قطره های اشک از چانه ام پایین می ریخت. خودم را در آینه در حال گریه تماشا کرده بودم؛ یکی از همان دفعه هایی که در آینه از زشتی خودم متنفر می شدم و گریه ام می گرفت. هری تلاش کرد آرامم کند. به او گفتم که جایی برای ماندن ندارم. مسلما جاستین دیگر مرا به آن خانه راه نمی داد. گفت مرا با ماشینش می برد تا لباس ها و وسایلم را بردارم و بعد هرجایی که می خواستم می رساند. ولی من کسی را در شهر نداشتم. هری پیشنهاد داد که برای مدتی در اتاق اضافی خانه اش بخوابم. گفتم مزاحمش می شوم و او هم در جواب نگاهی به من انداخت که معنی دیگری غیر از ترحم نمیتوانست داشته باشد. گفت:
    _ احمق نباش.
    این جمله از زبان جاستین یک توهین بود ولی از زبان هری، موجی از آرامش را درونم به جریان می آورد. شاید آنقدرها که فکر می کردم باعث آزارش نبودم، شاید هم او به من و آزار دادن هایم عادت کرده بود. گویا وقتی با نامزد سابق و دیوانه اش بود، با بدتر از این ها هم سر کرده بود. شاید من هم هیچ تفاوتی با او نداشتم و شاید هم خیلی متفاوت بودیم. در این لحظه نمیتوانستم هیچ چیزی را تشخیص دهم.
    هری وقتی که برای چند روز لباس بر می داشتم در ماشین منتظرم ماند. این حقیقت که دیگر اینجا زندگی نمی کردم در عین حال که دردناک بود، آرامش عجیبی در خودش داشت. احساس می کردم در رویا به سر می بردم. احساس می کردم هر لحظه ممکن است در کنار جاستین از خواب بیدار شوم.
    ولی بیدار نشدم. به جایش خودم را در خانه ی هری، جلوی میز آشپزخانه اش با یک لیوان هات چاکلت در دست دیدم. هری صندلی جلویم را بیرون کشید و نشست و گفت:
    _ بعضیا ترجیح میدن داغشو بخورن، حداقل اسمش که این پیشنهادو میده!
    داشت تلاش می کرد حالم را بهتر کند و من از او بابتش ممنون بودم ولی موفق نشده بود. چطور می توانستم خوشحال باشم در حالی که در کمتر از دو ساعت قبل، زندگی هشت ساله ام با جاستین در روز سالگردمان به خاطر من خراب شده بود؟ من در این زندگی برای او کافی نبودم. من تلاش می کردم و تلاش می کردم و تلاش می کردم. ولی هیچوقت موفق نمی شدم او را راضی نگه دارم.
    تو هیچوقت نمی توانی کسی را مجبور کنی عاشقت باشد. ولی زمانی وجود داشت که عشق بین و من و جاستین واقعی بود. مثل داغی آتش یا سردی یخ، عشق بین ما همانقدر واضح بود.
    آب دهانم را قورت دادم و زمزمه کردم:
    _ همیشه فکر می کردم یه روزی ازم خواستگاری می کنه.
    آنقدر آرام حرف می زدم که گویا مخاطبم فقط خودم بودم. نگاه هری را روی خودم حس می کردم ولی همچنان به بخاری که از لیوانم بیرون می آمد زل زده بودم. ادامه دادم:
    _ وقتایی که شبا دیر می اومد یا صبحا زود بیرون می رفت، همیشه با خودم امیدوار بودم که رفته باشه برای خرید حلقه. یعنی خب، هشت سال خیلی زیاده. احمقانه است. میدونم.
    هری به نرمی گفت:
    _ هشت سال... چرا این همه مدت تحملش کردی؟
    آهی کشیدم و جواب دادم:
    _ اون قبلا اینجوری نبود. یه زمانی بود که دلش میخواست همیشه کنار من باشه. یه دفعه توی یه بازی به خاطر این که داشت به من نگاه می کرد حواسش پرت شد و بازی رو باخت! به دوستاش وقتی که بهش می گفتن زن زلیل و عاشق توجهی نمی کرد و جلوی اونا منو می بـ*ـو*سـ*ـید. منو با اسمای لوسی صدا می کرد که عاشقا برای همدیگه دارن ولی این اواخر حتی از گفتن اسم خودمم حالش بد می شد.
    بالاخره به هری نگاه کردم و گفتم:
    _ نمیدونم چه اشتباهی کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    _ چرا فکر می کنی یه اشتباهی کردی؟
    _ خیلی واضحه، نیست؟
    _ نه. برای من واضح نیست. چی کار کردی که اشتباه بوده؟
    عصبانیتی که در صدای هری می شنیدم باعث شد که سرم را بالا بیاورم و نگاهش کنم. ادامه داد:
    _ با وزن اضافه کردن؟ این یه اشتباه نیست دلایلا!
    _ خب، من باهات موافق نیستم.
    سرش را تکان داد و گفت:
    _ نه! جاستین با من موافق نیست و اینو توی مغزت حک کرده که یه اشتباهی مرتکب شدی. لازم نیست که دیگه مثل اون فکر کنی دلایلا. هیچوقت لازم نبوده.
    نگاهم را از چشمانش نگرفتم. جواب دادم:
    _اگه از همه ی این حرفا میخوای به این نتیجه برسی که اون منو شست و شوی مغزی داده اشتباه می کنی هری.
    _ این حقیقت که بعد از کاری که باهات کرده هنوزم داری ازش دفاع میکنی به اندازه ی کافی داره حرفمو اثبات می کنه.
    بدون فکر گفتم:
    _ من ازش دفاع نمی کنم.
    ولی همان لحظه ای که کلمات از لبانم جاری شدند، خودم هم می دانستم که دارم دروغ می گویم. ولی در هر حال از قدیم گفته اند که ترک عادت موجب مرض است. هری که گویا می توانست ذهنم را بخواند پرسید:
    _ تا حالا شده اون از تو دفاع کنه؟
    این حرفش باعث شد دوباره چشمانم پر از اشک شوند. بعد از سالها داشتم حقیقت را درک می کردم و درک کردن حقیقت دردناک تر از چیزی بود که در توان داشتم. از گریه کردن متنفر بودم. تمام تلاشم را کردم که نگذارم اشک هایم جاری شوند. زیر لب در حالی که از لرزش صدایم متنفر بودم گفتم:
    _ من بیش از حد گریه می کنم.
    در جواب، هری برای ثانیه ای از جایش بلند شد و بعد جعبه ی دستمال کاغذی را روی میز، روبرویم قرار داد. به آرامی گفت:
    _ تو حق داری هر وقت دلت بخواد گریه کنی.
    دفعه ی اولی نبود که هری این را به من گفته بود. در واقع، او بارها هزاران چیز را به من یاد آوری کرده بود؛ این که وزن اهمیتی ندارد، این که خوشحالی و غم هر دو بخشی از زندگی هستند، این که من باید برای خودم وزن کم کنم نه برای دیگران، این که مهربانی کردن به مردم روح را چقدرآرام می کند، این که من یک بازنده نیستم و ابراز کردن احساساتم چیزی را از من کم نمی کند و مهم تر از همه این که من کار اشتباهی انجام نداده ام.
    او همیشه کنارم بود و همیشه با مهربانی کمکم کرد. ولی من تابحال برای او هیچ کاری نکرده ام. من همیشه جواب او را با دروغ داده ام. یک آدم چقدر میتواند سنگدل و وحشتناک باشد؟
    قبل از اینکه بفهمم دارم چه می کنم، دست هایم دور گردنش حلقه شدند و در آغـ*ـوشش شروع به گریه کردم. اشک هایم روی تیشرتش می ریختند و خیسش می کردند. او همیشه کنارم بود و من همیشه او را کنار می زدم. چرا این کار را می کردم؟ صدایم به خاطر گریه هی بالا و پایین می رفت و نفسم وسط حرف زدن کم می آمد:
    _ من آدم وحشتناکیم هری. ببخشید. نمیدونم چرا اینجوریم؟ یه لحظه فکر می کنم میدونم دارم چی کار می کنم و یه لحظه ی دیگه همه چی خراب میشه و...چرا می خندی؟
    با دیدن لبخند روی لبانش گریه از یادم رفت و فقط به او زل زدم. داشت مسخره ام می کرد؟ حق داشت. سرزنشش نمی کردم. شاید اعتماد کردن به او ایده ی بـ...
    قبل از اینکه فکرم کامل شود، دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و با انگشت شستش اشک هایم را پاک کرد. گفت:
    _ خنده داره! تو فکر می کنی واقعا چیزی برای معذرت خواستن وجود داره. دلایلا، تو زیاد گریه نمیکنی ولی صد درصد زیاد معذرت میخوای!
    بدون اینکه بدانم چه جوابی باید به این حرفش بزنم، همانطور با شگفتی نگاهش کردم. نفس عمیقی کشید ولی به نظر عصبانی نمی آمد. هنوز هم لبخند محوی روی لبانش دیده می شد. گفت:
    _ من با یه خواهر بزرگتر بزرگ شدم که دیوونه بود! یه پسری بود که از بچگی هی باهاش حاشیه داشتیم! یه روزی میومد خونه و میگفت که حالش ازش بهم می خوره و یه روز دیگه با هم قرار می ذاشتن که برن سینما!
    _پس تو فکر می کنی من یه دختر مودی دیگه ام؟!
    هری به شوخی گفت:
    _ البته که نه دلایلا! من بین زن و مرد تبعیض قائل نمیشم! فکر نمی کنم تو یه دختر مودی دیگه ای، فکر می کنم یه مودی دیگه ای!
    از حرفش لبخند کوچکی روی لبانم نقش بست. موهایم را به نرمی از روی صورتم به پشت گوشم برد و ادامه داد:
    _ منظورم اینه که من میفهمم چه احساسی داری. تو برای مدت زیادی با جاستین نامزد بودی. درک میکنم و همچنان فکر نمیکنم تو یه آدم وحشتناکی.
    بدون اینکه بتوانم جلوی زبانم را بگیرم گفتم:
    _ من بعضی وقتا ازت متنفر میشم.
    اخم هایش در هم رفت. انتظار شنیدن این حرف را نداشت. ادامه دادم:
    _ چون که خیلی بی عیب و نقصی فکر می کنم داری نقش بازی می کنی. ولی بعدش معلوم میشه که واقعا اهمیت میدی و اونوقت به خاطر مهربونی های بیش از حدت ازت متنفر میشم.
    اخم هایش از هم باز شد و اینبار به جای اخم یکی از ابروهایش را بالا داد. گفت:
    _ ممنون از اینکه هم ازم تعریف کردی هم بهم توهین کردی!
    هلش دادم و با صورتی که سرخ شده بود گفتم:
    _ حالا انقد خودتو نگیر! منظورم این نیست که می پرستمت یا هرچی! فقط اینکه... خیلی باورش سخته که آدمای خوبی مثل تو وجود دارن.مخصوصا که بعضی وقتا احساس می کنم توی این دنیا "آدم" به اندازه ی کافی وجود نداره.
    هری گفت:
    _ همین خودش یه دلیله برای آدم بودن.
    شانه ای بالا انداختم و گفتم:
    _ خب، تو میتونی برگردی به آدم بودنت و منم برمیگردم به اون حبابی که دور خودم درست کردم تا کسی بهم آزار نرسونه. زندگی توی اون حبابه خیلی راحت تره.
    _ مگه اینکه یکی یه سوزن برداره و حبابه رو بترکونه اونوقت بیشتر آسیب می بینی.
    _ من شانس خودمو امتحان می کنم.
    برای ثانیه ای ساکت ماندیم و من دوباره به حرف آمدم:
    _ توی عوض کردن بحث هم کارت عالیه! اصلا چیزی هست که توش بد باشی؟
    برای چند لحظه فکر کرد و در نهایت گفت:
    _ من خیلی آشپز بدیم!
    پرسیدم:
    _ میتونی یه ساندویچ مثل آدمی درست کنی؟
    _ اگه قابل خوردن باشه مثل آدمی محسوب میشه؟!
    _ با این حرفت نگرانم کردی هری!
    _ نگفتی یه ساندویچ "عالی". گفتی یه ساندویچ "مثل آدمی"!
    _ به نظرم حتما توی یه کلاس آشپزی ثبت نام کن!
    _ تو بلدی آشپزی کنی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _ بابام یه سر آشپزه و مامانم شیرینی فروشی داره. خودت چی فکر می کنی؟
    چشمانش با تعجب بزرگ شدند. گفت:
    _ تو توی ژنتیکت آشپزی نهفته شده و تا حالا برای من کیک درست نکردی؟!
    با خنده گفتم:
    _خب تو هیچوقت ازم نخواستی برات کیک درست کنم.
    هری با عصبانیت ساختگی گفت:
    _ خب تو هم هیچوقت ازم نپرسیدی کیک میخوام یا نه!
    _ عجب بچه ای هستیا! اگه انقدر برات مهمه اصلا همین الان برات یه کیک درست می کنم چطوره؟
    لبخند بزرگی روی لبانش نقش بست و چال های روی گونه اش دوباره خودشان را نشان دادند. به دلایلی وقتی چال هایش را دیدم قلبم برای یک لحظه از تپش ایستاد. هری نگاهی به موبایلش انداخت و گفت:
    _ ساعت نزدیکی هفت شبه البته.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ در هر حال امشب قرار نیست خوابم ببره.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    این قسمتو تقدیم می کنم به اون آدمایی که موندن خونه و دارن از خودشون مراقبت می کنن!
    راستی! توی پست قبل یه چند تا غلط نگارشی و اینا داشتم که درستشون کردم ولی اگه شما هم در طی خوندن متوجه چیزی شدید بهم پیام بدید بهم برنمیخوره که هیچ کلیم خوشحال میشم. :aiwan_lighfffgt_blum:

    نگرانی را می توانستم در چشمانش بخوانم ولی او خوب بلد بود آدم هایی را که دارند رنج می کشند چطور آرام کند و خودش هم این را می دانست. پس لبخند را از روی لبهایش پاک نکرد و گفت:
    _ من هیچ موادی برای درست کردن کیک ندارم. با یه خرید شبانه چطوری؟
    البته که موافق بودم. با اینکه ماشین من همانجا کنار خانه اش بود، سوار ماشین هری شدیم. صبح بعد از دیدن جاستین هری نمی خواست بگذارد رانندگی کنم ولی نمیتوانستم ماشینم را همانجا کنار پارک رها کنم. ولی به محض اینکه به خانه اش رسیدیم کلید هایم را گرفت و گفت که نگران است یک دفعه به خاطر ناراحتی فکری به سرم برسد و بروم بلایی سر خودم بیاورم. اولش فکر میکردم دارد شوخی می کند ولی وقتی کلید هایم را واقعا قایم کرد فهمیدم واقعا نگرانم است. وقتی نگاهم را دید گفته بود:
    _ رانندگی کردن وقتی دلت شکسته خطرناکه!
    یاد آوری کرده بودم:
    _ رانندگی کردن در هر حالتی خطرناکه.
    او با لجبازی جواب داده بود:
    _ ولی خب کار از محکم کاری که عیب نمی کنه. مگه نه؟ بیا ریسک نکنیم.
    و من جوابی برای این حرفش نداشتم پس او کار خودش را کرده بود و الان هم داشت ماشین خودش را در پارکینگ خالی سوپرمارکت پارک می کرد. خوشبختانه مغازه هر چیزی را که برای پختن کیک نیاز داشتم داشت. فروشنده ای خسته پشت میز نشسته بود و موسیقی ملایمی در حال پخش شدن بود. هری سبدی برداشت و مرا که در حال نگاه کردن به قفسه ها بودم دنبال کرد. وقتی بالاخره به راهروی درست رسیدم به سمتش برگشتم و پرسیدم:
    _ چه مدل کیکی دوست داری؟
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _ من هر مدل کیکی رو دوست دارم. هرچی خودت دوست داری رو انتخاب کن.
    اخم کردم و جواب دادم:
    _ برای من اینجا نیستیم. من کیک نمیخوام.
    _ پس چی دوست داری بخوری؟
    هری هر چیزی بود غیر از احمق. او می دانست که من این هفته غذای کافی نخورده بودم و نمی خواست اجازه دهد بیشتر از این از زیرش در بروم. پس برای راضی کردنش گفتم که برای خودم سیب خواهم گرفت ولی این نه تنها راضی اش نکرد بلکه برعکس، با نگرانی اخم هایش در هم رفتند. به آرامی گفت:
    _ دختر، تو باید یه چیزی بخوری.
    نگاهی گذرا به او انداختم ولی نتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. گفتم:
    _ من غذا میخورم.
    _ تنها چیزی که دیدم توی هفته ی گذشته بخوری چند تا سیب زمینی بود که با هم خوردیم و تو حتی از اونم زیاد نخوردی.
    _ شاید فقط گرسنه نبودم.
    هری آهی دلواپس کشید ولی به نظر نمی آمد که از دستم عصبانی باشد. در هر حال دیگر حرفی نزد و به کیک وانیلی با روکش شکلاتی رضایت داد. برای خودم چهارتا سیب گرفتم تا خیالش را راحت کنم ولی او حتی نگاهی هم به آنها نیانداخت و فقط خریدها را حساب کرد. تلاش نکردم برای پرداخت تعارف کنم. این هم یکی از آن چیزهایی بود که دعوا کردن سرشان با هری بی نتیجه بود. در واقع، وقتی پای او در میان بود من در دعواها شانس زیادی برای بردن نداشتم. او هم بیش از حد باهوش بود و هم بیش از حد مهربان.
    در ماشین هیچکداممان حرفی نزدیم. وقتی که به خانه اش رسیدیم هم تنها حرفی که زده شد این بود که من از او بپرسم کاسه ها و وسایل پخت و پزش کجا هستند و او در حالی که کابینت هایش را جست و جو می کرد شروع به جویدن لب پایینش کرد. همیشه وقت هایی که نمی دانست باید حرف بزند یا نه این کار را می کرد. کم کم داشتم چیزهای کوچکی مثل این را درباره اش یاد می گرفتم. وقت هایی که خسته یا دلواپس بود، دست هایش را در موهایش فرو می برد. وقتی که داشت فکر می کرد چه بگوید لب پایینش را می جوید و وقتی که معذب بود، با انگشترش بازی میکرد.
    برای یک لحظه مکث کردم. یعنی بدون اینکه خودم متوجه شوم انقدر با دقت رفتارش را سنجیده بودم؟ چند تا چیز کوچک دیگر در رفتارش متوجه شده بودم؟ این توجه بیش از حد چیز بدی بود؟ تلاش کردم تمام آن افکار را دور بریزم و روی مایه ی کیکم تمرکز کنم. همیشه عاشق این بودم که وقتی داشتم مایه ی کیک را هم می زدم انگشتم را در آن فرو کنم و مزه اش را بچشم. بخشی از وجودم می خواست این کار را بکند ولی بخش دیگر نمی توانست قبول کند. شکری که در کیک ریخته بودم برایم خوب نبود؛ می توانست تمام تلاش هایم را نابود کند.
    هری که بالاخره از فکر در آمده بود به سمتم آمد و همان کاری را کرد که من میخواستم بکنم. برای لحظه ای با انگشت در دهانش به روبرو زل زد انگار که داشت طعمش را کامل آنالیز می کرد. دوباره انگشتش را در ظرف فرو برد و گفت:
    _ دارم نهایت تلاشمو میکنم یه چیزی پیدا کنم که باهاش مسخره ات کنم ولی واقعا خوشمزه است! ژنتیک آشپزیت حرفی برای گفتن باقی نمیذاره.
    لبخندی زدم و چشمانم را در حدقه گرداندم. جواب دادم:
    _ رضایت تو به اندازه یه دنیا برام ارزش داره! نمیدونم اگه خوشت نمیومد چطوری می تونستم به زندگیم ادامه بدم!
    وقتی دوباره خواست انگشتش را داخل مخلوط بکند روی دستش زدم و مخلوط کن دستی را با تهدید به سمتش گرفتم و گفتم:
    _ میدونی که من به اکثر این مایه برای توی فر گذاشتن احتیاج دارم مگه نه؟
    دست هایش را به نشانه ی تسلیم در هوا گرفت و گفت:
    _ بله قربان!
    و روی کابینت کنارم نشست و با لبخند به کارهایم خیره شد. وقتی که کیک را در فر گذاشتم ساعت یک ربع به نیمه شب شده بود. روی کابینت کنار هری نشستم و دست هایم را دورم حلقه کردم. با اینکه فر روشن بود باز هم احساس سرما می کردم ولی اهمیتی نمی دادم. سرما را دوست داشتم. در این شهر هیچ وقت برف نمی آمد و یکی از آرزوهای من این بود که روزی هوا آنقدر سرد شود که بتوانم برف را تماشا کنم. هری یادآوری کرد:
    _ تو هنوز سیباتو نخوردی.
    به کیسه ی سیب ها که روی میز آشپزخانه گذاشته بودم خیره شدم و گفتم:
    _ میخورمشون.
    به نظر می آمد بالاخره صبرش به سر آمده و میخواست حرف هایی را که از صبح نوک زبانش بود بزند. گفت:
    _ خیله خب. دنبالم بیا.
    _ چی؟
    به جای اینکه جوابم را بدهد از روی کابینت پایین پرید و دستم را گرفت و مرا بدون اینکه هیچ نظری داشته باشم که دارد چه کار می کند دنبال خودش به سمت دستشویی کشاند. پشت سرم ایستاد و مرا به سمت آینه برگرداند ولی من نگاهم را برگرداندم. داشت چه کار می کرد؟ من نمیخواستم خودم را ببینم. از قیافه ام متنفر بودم و او این را میدانست. پس چرا تلاش می کرد اینطور آزارم بدهد. برگشتم که از دستشویی بیرون بروم ولی او جلوی در ایستاده بود و راهم را سد کرده بود. به امید اینکه متوجه احساسم شود به آرامی هلش دادم ولی او از جایش تکان نخورد. با چشمانی که پر از ترحم بود مرا نگاه میکرد. دلم میخواست جیغ بکشم.
    _ هری خواهش میکنم برو کنار.
    ولی او همچنان سر جایش ایستاد. کمی محکم تر هلش دادم و صدایم را بالا بردم:
    _ هری برو کنار.
    _ دلایلا به آینه نگاه کن.
    _ نمیخوام. میخوام از اینجا برم بیرون. برو کنار.
    سرش را با بی قراری به عقب برد و به سقف نگاه کرد. بالاخره فهمیده بود که امکان ندارد به حرفش گوش کنم. دوباره به من نگاه کرد و پرسید:
    _ میدونی یه آدم هر روز که غذا نمیخوره چقدر وزن کم می کنه؟
    _ بهت گفتم که من غذا میخورم.
    بدون اینکه به دروغم توجهی کند ادامه داد:
    _ یک تا دو پوند ( تقریبا نیم تا یک کیلوگرم)
    ادامه داد:
    _ میدونی اگه یه آدم برای یه ماه اصلا غذا نخوره یعنی چی؟
    وقتی دید جواب نمی دهم گفت:
    _ به خاطر این حرفاتو باور نمی کنم که تو توی ماه گذشته چهل و شیش پوند از دست دادی.( تقریبا بیست و یک کیلو گرم)
    _ این کافی نیست.
    سرش را تکان داد و گفت:
    _ خیلی عدد زیادیه دلایلا! یه آدم به صورت میانگین در ماه باید نصف اینو کم کنه که سالم بمونه. بعضی وقتا حتی کمتر. و بدتر از اون اینکه تو با این مقدار کم کالری مصرفی، ورزش های سنگینی هم میکنی. تو الان دیگه چربی از دست نمیدی. داری عضله از دست میدی. اگه همینجوری ادامه بدی بدنت کم میاره و این ترسناکه.
    به او زل زدم و تلاش کردم تمام اراده ام را در نگاهم بریزم. گفتم:
    _ من "باید" وزن کم کنم و وقتی که میخورم همه ی این وزن برمیگرده سر جاش. راحت تره که صرفا...نخورم. به علاوه ی اینکه حرفتو باور نمی کنم. امکان نداره من اونقدر کم کرده باشم. سایزم که صد درصد همچین چیزی نمیگه.
    شانه هایم را گرفت و مرا به سمت آینه چرخاند. گفت:
    _ داری به من میگی که این همه تغییر رو نمی بینی؟
    لب هایم را فشار دادم و خودم را در آینه برانداز کردم. هیچ تفاوتی حس نمی کردم. به هری همین را گفتم ولی او هنوز حرفم را قبول نمیکرد. گفت:
    _ به خودت به چشم خودت نگاه نکن. فکر کن این یه دختره که توی خیابون داری می بینی. چطوری به نظر میاد؟
    چشمانم را برای لحظه ای بستم و بعد دوباره بازشان کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ خسته است. شبیه یه آدمیه که برای مدت ها مریض بوده.
    هری زمزمه کرد:
    _ اگه همینجوری پیش بره از اینم خسته تر به نظر خواهد اومد. یه مدت دیگه که بگذره گونه هاش میافتن و انقدر لاغر میشه که میشه استخون هاش رو از زیر پوستش دید.
    بغض کردم. پرسیدم:
    _ باید چیکار بکنه؟
    نفس های هری پشت گوشم را نوازش می کردند. گفت:
    _ باید قبول کنه که به کمک احتیاج داره.
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    _ و اگه کمک نخواد چی؟
    هری مرا به سمت خودش برگرداند و گفت:
    _ برای یه دفعه هم که شده به خودت فکر کن دلایلا. اگه به حرفم گوش ندی می رسی به مرحله ای که دیگه کمک کردن بهت سخت میشه. نذار به اونجا برسه.
    صدای تایمر از آشپزخانه بلند شد. ناگهان به خودم برگشتم و انگار که این بحث اصلا وجود نداشته گفتم:
    _ فکر کنم کیکت حاضر شده.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    ********************
    _ الو بابا؟ منم.
    _ دلایلا! چی شده که یه خبر از ما گرفتی؟
    شروع به بازی با پایین تی شرتم کردم. آهی کشیدم و گفتم:
    _ میدونم. ببخشید. سرم شلوغ بود… یه جورایی... راستش میخواستم با مامان صحبت کنم.
    صدای پدرم با نگرانی پایین آمد:
    _ دخترم همه چی روبراهه؟
    نمی دانم چه چیزی در صدای پدر و مادرها وجود دارد که همیشه بعد از شنیدنشان دلت میخواهد بزنی زیر گریه. وقتی تلفن را برداشته بودم از نظر خودم شجاعت حرف زدن با آنها را داشتم و حتی ذره ای شکستگی هم در صدایم شنیده نمی شد ولی حالا… حالا به زور می توانستم با بغض در گلویم کلمه ها را به زبان بیاورم. به دروغ گفتم:
    _ آره. خوبم. فقط میخوام باهاش حرف بزنم. خب، با هردوتون میخوام حرف بزنم فقط با مامان قبل از تو.
    لرزش صدایم بی قراری ام را آشکار می کرد. پدرم برای ثانیه ای حرفی نزد. در نهایت با نگرانی گفت:
    _ حرف زدن راجع به پسرا یه چیز بین مادر و دختره خودم میدونم. ولی حال خودت خوبه؟
    _ البته.
    دروغ ها یکی پس از دیگری از زبانم جاری می شدند و طبیعی بودنشان بیشتر از همه چیز مرا می ترساند. پدرم از پشت تلفن مادرم را صدا کرد:
    _ مندی؟
    با این که دهانش از تلفن فاصله داشت ولی باز هم صدایش بلند در گوشم می پیچید. تلفن را کمی دور گرفتم تا اینکه بالاخره دوباره صدای پدرم آرام شد گوشی را به مادرم داد و گفت:
    _ دلایلائه.
    مادرم با شوخی گفت:
    _ آسمون به زمین اومده که یادی از ما کردی؟
    چشم هایم از اشک پر شدند و احساس دلپیچه ای داشتم که فقط می توانست به خاطر دلتنگی باشد. آخرین باری که با آنها حرف زده بودم کی بود؟ آخرین دفعه ای که دیدمشان چه؟ حتی به یاد هم نمی آوردم. من بدترین دختر جهان که سهل است، بدترین آدم جهان بودم. زمزمه ی مادرم مرا به واقعیت برگرداند:
    _ عزیزم؟ هستی؟ اتفاقی افتاده؟
    نفس عمیقی کشیدم و فقط هر چیزی را که به فکرم می آمد گفتم:
    _ میشه برگردم خونه؟
    _ این چه سوالیه؟ البته که میتونی.
    _ منظورم… بیشتر از یه دید و بازدیده.
    او هم مثل پدرم لحظه ای ساکت شد و بعد پرسید:
    _ مشکل جاستینه؟
    قطره ای اشک بالاخره از گونه هایم پایین آمد ولی من با لجبازی از روی صورتم پاکش کردم و جواب دادم:
    _ آره.
    _ امروز میای؟
    _ اگه از نظر شما مشکلی نداشته باشه.
    _ دلایلا. دست از مسخره بازی بردار. معلومه که اشکالی نداره. منتظرتیم عزیز دلم.
    _ دوستتون دارم. هم تو و هم پدر رو.
    می توانستم لبخند را در صدایش تشخیص بدهم. شنیدن حرف هایش قلبم را گرم می کرد:
    _ و ما هم دوستت داریم.
    وقتی تلفن را قطع کردم، زانوانم را در آغـ*ـوش گرفتم و برای لحظه ای در سکوت به دوروبرم نگاه کردم. دستی در موهایم کشیدم و با آستین سویشرتم اشکهایم را پاک کردم. تمام مدت به خودم یادآوری می کردم که گریه کردن احمقانه بود. اشک ها هیچ کاری برای تو نمی کنند به غیر از اینکه باعث شوند اشک های بعدی ریخته شوند. باورم نمی شد که هنوز هم اشکی برایم مانده باشد ولی می توانستم تا ابد به گریه کردن ادامه دهم. کسی در زد. هری در چهارچوب در ایستاده بود و نگاهی که در چشمانش داشت می گفت که حالم را خوب می فهمد. نگاهی به اتاق مهمانش که برای من آماده کرده بود انداختم. یک تخت ساده وسط اتاق بود و کنارش یک عسلی کوچک که کیفم را رویش گذاشته بودم و صندلی ای در طرف دیگر تخت که رویش نشسته بودم. تا حالا شاید هزاران بار از او بابت این همه محبتش تشکر کرده بودم ولی باز هم احساس می کردم کافی نبود. صدایش را صاف کرد و پرسید:
    _ آه… این که من الان یه کیک کاملو خوردم باعث میشه یه مربی ورزشی بد باشم؟
    ناخودآگاه نیشخندی کوچک زدم و گفتم:
    _ بدترین مربی ورزشی جهانی.
    ابرویی بالا داد و گفت:
    _ کم کم دارم از اینکه قبول کردم مربیت باشم پشیمون میشم.
    چشم هایم را گرداندم. با لبخند روی تخت نشست و گفت:
    _ برات یه تیکه نگه داشتم. گفتم شاید دلت بخواد.
    حرفی نزدم؛ حرفی نداشتم که بزنم. خودش خوب می دانست که دلم نمیخواهد آن تکه ی کیک را بخورم. پشت گردنش را مالید. گونه هایش کمی قرمز به نظر می آمدند. ولی قبل از اینکه بتوانم مطمئن شوم که سرخ شده یا نه سرش را پایین انداخت و پرسید:
    _ کی میخوای بری بقیه ی وسایلتو برداری؟
    خودم می دانستم که باید دیر یا زود دوباره به خانه ی جاستین برگردم و وسایلم را جمع کنم. ولی از چیزی که فکر می کردم زودتر داشت اتفاق می افتاد. در هر حال باید امروز به خانه بر می گشتم. پدر و مادرم آنقدر ها هم دور زندگی نمی کردند. با ماشین شاید نیم ساعت هم رسیدنم طول نمی کشید. میخواستم هرچه سریع تر این بلاتکلیفی را تمام کنم. همه چیز بین من و جاستین دیروز تمام شده بود ولی به نظر می آمد که سالها از جداییمان می گذرد.
    _ به احتمال زیاد چند دقیقه ی دیگه راه می افتم. جاستین الان خونه نیست. ولی تو لازم نیست بیای. زیاد وسایل ندارم.
    نگاهی به من انداخت که مطمئن شدم نمی توانم جلویش را بگیرم و صددرصد همراهم خواهد آمد. برای بار هزارم گفتم:
    _ بابت همه چی ممنونم.
    _ لازم نیست همش ازم تشکر کنی دلایلا!
    با لجبازی گفتم:
    _ ولی لازمه! واقعا خیلی برام ارزش داشت. من هیچوقت فکر نمی کردم کسی اهمیتی بهم بده. ولی تو اهمیت میدی و دونستنش حس قشنگیه.
    برای چند ثانیه نگاهم کرد و این دفعه مطمئن بودم که سرخ شده. دوباره به زمین زل زد و پشت گردنش را مالید. پرسید:
    _ من دوباره قراره ببینمت مگه نه؟
    سرم را تکان دادم و نگاهی طلبکار به او انداختم.
    _ داری طوری رفتار میکنی انگار که دارم میرم یه کشور دیگه!
    شانه ای بالا انداخت و جواب داد:
    _ بعضی وقتا یه فاصله ی کوچیک هم همچین حسی به آدم میده. مردم باید تو زندگیشون به جلو حرکت کنن و یه جا بند نباشن. می فهمم. ولی…
    وسط حرفش پریدم:
    _ هری!
    منتظر نگاهم کرد. با لبخند ادامه دادم:
    _ من برای اینکه پول این جلسه های تو رو بدم تقریبا ورشکسته شدم! قرار نیست این شیش تای باقی مونده رو از دست بدم!
    هری اخم کرد و پرسید:
    _ بعد از اون دو هفته چی؟
    با شوخی ادای این را در آوردم که دارم به گزینه هایم فکر می کنم. گفتم:
    _ باید ببینم ارزش یک ساعت و نیم رانندگی رو داری یا نه!
    _ خیلی جواب سردی بود دلایلا!
    _ من آدم سردیم!
    هری شوخی ام را با شوخی جواب داد و پرسید:
    _ پس اگه قرار شد نیای میتونی هر هفته برام یه کیک پست کنی؟
    یکی از بالش های روی تخت را برداشتم و به سمتش پرت کردم. به آسانی در هوا گرفتش و پرسید:
    _ این یعنی نه؟
    بلند شدم و بالش را از دستش گرفتم و در صورتش کوبیدم. او هم یک بالش دیگر برداشت و با تهدید نگاهم کرد. در یک آن هر دو داشتم با بالش به یکدیگر حمله می کردیم. آنقدر مشغول خنده بودم که متوجه نشدم بالش را به پهلویم کوبید و پرت شدم روی تخت. هری کنارم بالشش را بالا گرفته بود. گفت:
    _ نذار خونی این وسط ریخته بشه دلایلا! تسلیم شـ…
    قبل از اینکه بتواند حرفش را ادامه دهد بالشی را در صورتش کوبیدم. از شدت خنده شکمم درد گرفته بود. قبل از آنکه بتواند از جایش بلند شود رویش پریدم و بالش را در صورتش نگه داشتم. فریاد زدم:
    _ من برنده شدم!
    از زیر بالش حرفی زد که نشنیدم. بالش را از روی صورتش برداشتم و قبل از اینکه بتوانم بفهمم چه اتفاقی افتاده این دفعه او من را روی تخت انداخت بود و رویم خم شده بود. دست هایم را گرفته بود و بالای سرم نگه داشته بود تا دوباره غافلگیرش نکنم. با نیشخند گفت:
    _ داشتی می گفتی!
    وقتی دید حرفی نمی زنم گفت:
    _ پس من می برم مگه نه؟
    _ چطوری به این نتیجه رسیدی؟
    _ بنده تو رو روی تخت میخ کردم. آدمای عادی به این میگن ضربه فنی!
    _ خیله خب. تو برنده شدی.
    خندید و رهایم کرد. از فرصت استفاده کردم و بالشی را در صورتش کوبیدم. از جایش تکان هم نخورد. با عصبانیت ساختگی گفت:
    _ این تقلبه!
    با زرنگی گفتم:
    _ من تُپ اَوت نکردم!(مترجم: یکی از قوانین بازی کشتی که کسی که روی زمین افتاده سه بار دستش را روی زمین می کوبد و بنابراین از بازی انصراف می دهد.)
    _ اینجا یو اف سی نیست دلایلا!( مترجم: یک مسابقه ی رزمی که در لس آنجلس برگزار می شود و در آن شرکت کننده ها از هر مهارت رزمی ای می توانند استفاده کنند. )
    _ وقتی من و بابام بچگیام با بالش می جنگیدیم بازی تا موقعی که یکی تَپ اَوت نمی کرد تموم نمی شد!
    _ خب تو این قانونو به من نگفتی!
    _ خب تو قوانینو از من نپرسیدی!
    چشم هایش را ریز کرد و جواب داد:
    _ خب تو فرصتی به من ندادی که بپرسم! من بیچاره فقط درخواست یه کیک که باید از روی ادب برام می فرستادی کردم و تو بهم حمله کردی!
    تلاش کردم لبخندم را مخفی کنم ولی نتوانستم. حرفش را تکرار کردم:
    _ از روی ادب؟!
    هری توجهی به حرفم نکرد و گفت:
    _ تَپ اَوت کن!
    با لجبازی گفتم:
    _ نه!
    آهی نمایشی کشید و گفت:
    _ باشه دلایلا. ولی بدون که خودت هیچ راهی برام نذاشتی.
    بلافاصله شروع به قلقلک دادنم کرد. آرزو می کردم که قلقلکی نبودم و می توانستم بیشتر از این سر به سرش بگذارم ولی او نقطه ضعفم را پیدا کرده بود و قصد نداشت تا وقتی که تسلیم شوم دست از سرم بردارد. به ناچار دستم را سه بار روی تخت کوبیدم و هری بالاخره مرا که از شدت خنده گریه ام گرفته بود رها کرد. چشمانم را باز کردم و نفسم از نزدیکی اش گرفت. صورتش چند سانت با صورتم فاصله داشت و چشمانش… چشمانش باعث می شدند قلبم از شمارش بیفتد. دلم میخواست دستم را در موهایش فرو کنم و در عین حال هم میخواستم او را به سمتی دیگر پرت کنم و خودم را از این حس گرما نجات بدهم.
    جاستین هنوز یک روز هم نشده بود که مرا رها کرده بود پس چرا این لحظه انقدر طبیعی به نظرم می آمد؟ هری زمزمه کرد:
    _ من بردم.
    قلبم انقدر تند میزد که مطمئن بودم صدایش را می شنود. تخیل من بود یا صورتش داشت به صورتم نزدیک می شد؟ اصلا من میخواستم که او نزدیک تر شود؟ ناگهان به خودم آمدم و سرم را گرداندم تا به ساعت روی دیوار نگاه کنم. هری از جایش بلند شد و صدایش را صاف کرد و گفت:
    _ اگه میخوای قبل از شب به خونه برسی باید الان راه بیفتیم سمت خونه ی جاستین.
    _ آره، آره.
    قبل از اینکه معذب از اتاق خارج شود گفت:
    _ من… ام… تو پذیرایی منتظرتم.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    شروع به جویدن لپم کردم و خودم را مجبور کردم از سر جایم بلند شوم. مطمئن شدم همه ی وسایل را از اتاق هری برداشته ام و به راه افتادیم. هری گفت که با ماشین خودش دنبالم می آید تا مطمئن شود جای کافی برای وسایلم دارم. فکر نمی کردم نیازی شود ولی خب حرفی هم نزدم. آلبوم های عکسم را نمی خواستم ببرم. پر بودند از خاطره های گذشته ام متنفر بودم. لباس هایم هم زیاد نبودند. شاید در نهایت همه ی وسایلم از این هشت سال میشدند سه چمدان. اگر کفش هایم را هم حساب می کردیم شاید یک چمدان دیگر را هم اشغال می کردند ولی به غیر از آنها من از آن خانه هیچ سهمی نداشتم. وقتی وارد خیابان شدم، ماشین جاستین را درجا جلوی در خانه شناختم. در یکی از کوچه های فرعی پارک کردم و نفس عمیقی کشیدم. می دانستم که نمی توانم با او روبرو شوم. به علاوه ی اینکه ممکن بود آن دختر زیبا هم همراهش باشد و دیدن او به احتمال زیاد دوباره قلبم را می شکست.
    وجود آن دختر مدرکی بود برای اثبات اینکه من هیچوقت کافی نبودم. هیچکس نمی خواست قبول کند که عشقش به خاطر کافی نبودن ترکش کرده است. من هر روز و هر شب نهایت تلاشم را می کردم که این واقعیت تلخ را فراموش کنم ولی مطمئن نبودم که می توانم به چشمان آن دختر نگاه کنم و باز هم به تظاهر ادامه دهم.
    نگاهی به ساعتم انداختم و آه کشیدم. به احتمال زیاد به زودی از خانه بیرون می رفت. تا آنجا که یادم می آمد امروز راس ساعت دو تمرین فوتبال داشت و اگر تا یک ربع دیگر راه نمی افتاد دیرش میشد. درست همان لحظه جاستین از خانه بیرون آمد و سوار ماشینش شد. منتظر شدم که از دید خارج شود و بعد پیاده شدم. هری هم همراه من پیاده شد. ماشینش را پشت سر من پارک کرده بود. سوالی درباره ی مکثم نپرسید.
    تمام مدت به خودم می گفتم که نباید نگران باشم. که اینجا فقط یک آپارتمان معمولی بود که چند سال درونش زندگی کرده بودم. ولی خودم می دانستم که اینطور نیست. آنجا برای من فقط یک مکان نبود. بلکه بیشتر نمادی بود از رابـ ـطه و عشق من و جاستین. خاطره های ما در آن دیوار ها حک شده بودند. روبرو شدن با آن خاطره ها آسان نبود. تمام شخصیت من و جاستین را می شد با نگاه کردن به آن خانه پیدا کرد.
    هری دستش را روی شانه ام گذاشت و آرام فشار داد. همین حرکت ساده اش قدرت حرکت کردن به سمت در را به من داد. کلیدم را در آوردم و با شک و تردید در را باز کردم. نمی دانم چرا انتظار داشتم چیزی تغییر کرده باشد. شاید فکر می کردم به همین زودی دختر دیگری را به خانه آورده باشد.
    وارد اتاق شدم و به تختمان خیره شدم. بهم ریخته بود. تمام لحظاتی که با جاستین در این اتاق گذرانده بودیم جلوی چشمم آمدند. لحظاتی که نصفه ی اولشان زیبا و پر شور و نیمه ی دوم سرد و غمگین بودند. درک نمیکردم که چطور ممکن است دلم برای آن لحظات غمگین تنگ شود. از همه عجیب تر این بود که دلم برای جاستین هم تنگ شده بود. هری پرسید:
    _ میخوای منم کمکت کنم وسایلتو جمع کنی؟
    اینکه گریه ام نگرفته بود حتی برای خودم هم تعجب آور بود. زمزمه کردم:
    _ ام… اگه بتونی لباسامو تا من چمدونا رو پیدا می کنم از تو کمد بیاری بیرون خیلی خوب میشه. میخوام هرچه زودتر از اینجا برم بیرون.
    سرش را تکان داد. چیزی در نگاهش می گفت که حالم را کاملا می فهمد. سیستمان خوب کار می کرد. هری لباس هایم را بیرون می آورد و تا می کرد و من در چمدانم می چیدمشان. بیشتر از چیزی که فکر می کردم لباس داشتم ولی اکثرشان لباس های قدیمی ام بودند که سایز کوچکی داشتند. شاید یک روز دوباره می توانستم آنها را تنم کنم. برای انگیزه دادن به خودم نگهشان داشتم و در نهایت احتیاج به پر کردن چند کارتن شدم تا همه ی وسایلم را جا بدهم.
    _ اینا رو میخوای؟
    برگشتم و به آلبوم هایی که هری در دست گرفته بود نگاه کردم. با دیدنشان باید غمگین می شدم ولی فقط احساس پوچی می کردم. انگار که بی حس شده بودم. نمی دانستم این احساس خوبیست یا نه. سرم را تکان دادم و گفتم:
    _ هنوز مطمئن نیستم.
    هری آلبوم را باز کرد و نگاهی در عکس ها انداخت. گفت:
    _ من فکر می کنم باید نگهشون داری.
    _ که بابات از دست دادنشون غمگین بشم؟
    نگاهم کرد و با اخم گفت:
    _ البته که نه. عکس ها باید تورو بابت تجربه کردن همه ی اون لحظات خوشحال کنن نه اینکه حالتو بگیرن. ممکنه نوستالژیک باشن ولی غمگین نیستن.
    زمزمه کردم:
    _ نمیدونم. من با هیچ کدوم از اون آدما دیگه دوست نیستم.
    _ اینم یه دلیل دیگه است که باید نگهشون داری.
    حرفش را قبول کردم و یک کیف ورزشی دیگر را پر از آن آلبوم ها کردم و با هری شروع کردیم به بیرون بردن وسایل. صندوق عقب پر شد و بعضی از وسایل را روی صندلی ها گذاشتیم ولی بالاخره همه چیز جا شد. هری بابت اینکه وسایل دیگری نداشتم ناراحت به نظر می آمد و حتی من هم می دانستم که دلیل ناراحتی اش در واقع این بود که دیگر باید از هم خداحافظی می کردیم. در حالی که در را می بستم یاد آوری کردم:
    _ فردا دوشنبه است! قراره همدیگرو ببینیم هری!
    _ میدونم!
    _ پس انقدر غمگین نباش.
    لب هایش را روی هم فشار داد و گفت:
    _ قضیه پیچیده تر از اینه.
    با سردرگمی پرسیدم:
    _ چرا پیچیده است؟
    هری لبخندی زد و گفت:
    _ بی خیال. من فقط زیاد دارم فکر می کنم به همه چی. مراقب خودت باش.
    لبخندش را جواب دادم و تصمیم گرفتم قضیه را ادامه ندهم. میدانستم چه حسی دارد. نمیخواستم با سوال های زیاد اذیتش کنم. جواب دادم:
    _ مطمئن باش حواسم هست.
    هری در ماشین را برایم باز کرد. تشکر کردم و سرم را برایش تکان دادم و سوار شدم. ماشین را روشن کردم و منتظر ماندم تا هری هم سوار ماشینش شود. راهمان از همه جدا بود ولی اینکه قرار بود فردا ببینمش باعث آرامشم می شد.
    ناگهان چشمم به سمت راستم خورد. به خاطر خنده ی زیاد مجبور شدم پارک کنم. چند ثانیه ی بعد، خنده ها ناگهان به گریه تبدیل شدند. شکم دردم دوباره بازگشته بود و تمام بدنم خسته بود. نمی توانستم از این درد ها فرار کنم.
    هری آن تکه ی کیک را برایم روی صندلی مسافر گذاشته بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا