پیشخدمت آمد تا سفارشمان را بگیرد و خنده های ما بلافاصله قطع شد. هری یک برگر و سیب زمینی سفارش داد و بعد به سمت من برگشت. از اینکه اجازه می داد خودم غذایم را انتخاب کنم شوکه شدم. او مربی ام بود. نباید مطمئن می شد که من درست غذا می خوردم؟! حتی جاستین هم که فقط نامزدم بود کالری هایم را می شمرد تا مراقبم باشد. لبخندی زدم و گفتم:
_ من چیزی نمی خورم.
پیشخدمت یک زن میان سال شیرین با لحجه ی جنوبی بود. دوباره پرسید:
_ مطمئنی عزیزم؟
سرم را تکان دادم. لبخندی زد و گفت:
_ بسیار خب. پس برگر و سیب زمینی چند دقیقه ی دیگه آماده میشه.
وقتی که رفت، جو بینمان بلافاصله سنگین شد. از گوشه ی چشمم نگاهی به او انداختم و دیدم که لب هایش را روی هم فشار می دهد. می دانستم که سوال ها همین الان است که بر سرم بریزند و اشتباه هم نمی کردم! چند ثانیه بعد پرسید:
_ گرسنه نبودی؟
به دروغ گفتم:
_ دیر صبحانه خوردم.
خیلی سخت بود که بتوانم حالت صورتش را بخوانم. لبخند محوی زد و دیگر حرفی راجع به غذا نزد. به جایش در حالی که منتظر غذایش بودیم، راجع به چیز های مختلف مثل فیلم و کتاب های مورد علاقه مان حرف زدیم. ولی نمی دانستم چرا هنوز هم احساس می کردم که کمی پکر است. شاید به خاطر این بود که بر خلاف میلش داشت با من غذا می خورد. به این نتیجه رسیدم که بدون بازی و نمایش از او بپرسم. با لبخندی رضایتمند بر روی لبانش و نگاهی همچنان غمگین سرش را تکان داد و به شوخی پرسید:
_ حالا کی داره فوضولی می کنه؟
چشمانم پایین انداختم. احساس می کردم لپ هایم سرخ شدند. با پشیمانی گفتم:
_ مهم نیست. فکر کن اصلا چیزی نپرسیدم.
به سمتم خم شد و گفت:
_ بیا یه معامله ای بکنیم! من بهت میگم چرا حالم بده به شرط اینکه بعدش بتونم یه سوال ازت بپرسم. عادلانه است، نه؟!
گفتم:
_ این یه تکنیک معروف آدمای فوضوله! من گولتو نمی خورم.
با لبخند و نگاهی که تا عمق وجودم را می سوزاند گفت:
_ همه ی آدما بعضی وقتا فوضولیشون می گیره. به علاوه ی اینکه من تا الان هیچ کار خطایی نکردم. مگه نه؟
لبم را گاز گرفتم و برای یک ثانیه به حرف هایش فکر کردم. واقعا دلم می خواست که بدانم برای چه ناراحت است و دلیل ناراحتی اش من هستم یا نه؟ تعجب نمی کردم اگر دلیل ناراحتی اش واقعا خودم بودم. من همچین اثراتی روی مردم داشتم. ولی سوال او هم می توانست خطرناک باشد. ممکن بود زیر همه ی این کرم و آرایش را ببیند. اگر سوالی می پرسید که برایم بد تمام می شد چه؟ در نهایت با شک گفتم:
_ باشه. ولی باید قول بدی که صادقانه جواب میدی.
هری با لبخند گفت:
_ من هیچوقت به تو دروغ نمی گم. ولی خودتم باید صادق باشی.
یک ثانیه ی دیگر با شک نگاهش کردم و گفتم:
_ قبوله.
نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به بازی با انگشترش کرد. گفت:
_ دیشب جما، خواهرم، زنگ زد و گفت که نامزد سابقم دست از زنگ زدن و مزاحمت بر نمی داره. من وقتی از هم جدا شدیم شمارمو عوض کردم و جما هم فکر می کرد که اگه من باهاش حرف بزنم قضیه تموم میشه. پس با شماره ی یکی از دوستام بهش زنگ زدم و ازش خواستم که دست از آزار دادن خواهرم برداره.
هری با آمدن پیشخدمت مکث کرد و بابت برگر تشکر کرد و بعد ادامه داد:
_ امروز صبح جلوی خونه ی جما پیداش شد. وقتی که با هم قرار می ذاشتیم من خونه ی یکی از دوستام زندگی می کردم پس منطقا الان نمی دونه که من کجا زندگی می کنم. من رفتم اونجا که قضیه رو درست کنم ولی شروع کرد به داد و فریاد و یه صحنه ی حسابی راه انداخت و تقریبا کل محله رو بیدار کرد. آخر سر هم وقتی رفت که جم تهدید به زنگ زدن به پلیس کرد.
گیج شده بودم. یعنی من دلیل ناراحتی اش نبودم؟ در نهایت فقط گفتم:
_ خب، نامزد سابقت به نظر خیلی دیوونه میاد.
کمی خندید و گفت:
_ آره. واقعا دیوونه است.
_ من چیزی نمی خورم.
پیشخدمت یک زن میان سال شیرین با لحجه ی جنوبی بود. دوباره پرسید:
_ مطمئنی عزیزم؟
سرم را تکان دادم. لبخندی زد و گفت:
_ بسیار خب. پس برگر و سیب زمینی چند دقیقه ی دیگه آماده میشه.
وقتی که رفت، جو بینمان بلافاصله سنگین شد. از گوشه ی چشمم نگاهی به او انداختم و دیدم که لب هایش را روی هم فشار می دهد. می دانستم که سوال ها همین الان است که بر سرم بریزند و اشتباه هم نمی کردم! چند ثانیه بعد پرسید:
_ گرسنه نبودی؟
به دروغ گفتم:
_ دیر صبحانه خوردم.
خیلی سخت بود که بتوانم حالت صورتش را بخوانم. لبخند محوی زد و دیگر حرفی راجع به غذا نزد. به جایش در حالی که منتظر غذایش بودیم، راجع به چیز های مختلف مثل فیلم و کتاب های مورد علاقه مان حرف زدیم. ولی نمی دانستم چرا هنوز هم احساس می کردم که کمی پکر است. شاید به خاطر این بود که بر خلاف میلش داشت با من غذا می خورد. به این نتیجه رسیدم که بدون بازی و نمایش از او بپرسم. با لبخندی رضایتمند بر روی لبانش و نگاهی همچنان غمگین سرش را تکان داد و به شوخی پرسید:
_ حالا کی داره فوضولی می کنه؟
چشمانم پایین انداختم. احساس می کردم لپ هایم سرخ شدند. با پشیمانی گفتم:
_ مهم نیست. فکر کن اصلا چیزی نپرسیدم.
به سمتم خم شد و گفت:
_ بیا یه معامله ای بکنیم! من بهت میگم چرا حالم بده به شرط اینکه بعدش بتونم یه سوال ازت بپرسم. عادلانه است، نه؟!
گفتم:
_ این یه تکنیک معروف آدمای فوضوله! من گولتو نمی خورم.
با لبخند و نگاهی که تا عمق وجودم را می سوزاند گفت:
_ همه ی آدما بعضی وقتا فوضولیشون می گیره. به علاوه ی اینکه من تا الان هیچ کار خطایی نکردم. مگه نه؟
لبم را گاز گرفتم و برای یک ثانیه به حرف هایش فکر کردم. واقعا دلم می خواست که بدانم برای چه ناراحت است و دلیل ناراحتی اش من هستم یا نه؟ تعجب نمی کردم اگر دلیل ناراحتی اش واقعا خودم بودم. من همچین اثراتی روی مردم داشتم. ولی سوال او هم می توانست خطرناک باشد. ممکن بود زیر همه ی این کرم و آرایش را ببیند. اگر سوالی می پرسید که برایم بد تمام می شد چه؟ در نهایت با شک گفتم:
_ باشه. ولی باید قول بدی که صادقانه جواب میدی.
هری با لبخند گفت:
_ من هیچوقت به تو دروغ نمی گم. ولی خودتم باید صادق باشی.
یک ثانیه ی دیگر با شک نگاهش کردم و گفتم:
_ قبوله.
نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به بازی با انگشترش کرد. گفت:
_ دیشب جما، خواهرم، زنگ زد و گفت که نامزد سابقم دست از زنگ زدن و مزاحمت بر نمی داره. من وقتی از هم جدا شدیم شمارمو عوض کردم و جما هم فکر می کرد که اگه من باهاش حرف بزنم قضیه تموم میشه. پس با شماره ی یکی از دوستام بهش زنگ زدم و ازش خواستم که دست از آزار دادن خواهرم برداره.
هری با آمدن پیشخدمت مکث کرد و بابت برگر تشکر کرد و بعد ادامه داد:
_ امروز صبح جلوی خونه ی جما پیداش شد. وقتی که با هم قرار می ذاشتیم من خونه ی یکی از دوستام زندگی می کردم پس منطقا الان نمی دونه که من کجا زندگی می کنم. من رفتم اونجا که قضیه رو درست کنم ولی شروع کرد به داد و فریاد و یه صحنه ی حسابی راه انداخت و تقریبا کل محله رو بیدار کرد. آخر سر هم وقتی رفت که جم تهدید به زنگ زدن به پلیس کرد.
گیج شده بودم. یعنی من دلیل ناراحتی اش نبودم؟ در نهایت فقط گفتم:
_ خب، نامزد سابقت به نظر خیلی دیوونه میاد.
کمی خندید و گفت:
_ آره. واقعا دیوونه است.
آخرین ویرایش: