- عضویت
- 2017/02/27
- ارسالی ها
- 4,039
- امتیاز واکنش
- 28,649
- امتیاز
- 856
روز یکشنبه که از راه رسید، همینکه از خوب بیدار شدم هر چی که برای مسابقه لازم بود رو برداشتم و به خونه ی علی اینا رفتم. فکر کنم چون روز موعود بود هیجان عجیبی توی وجودم بود. نمیتونستم سرجام وایسم. از مرحله ی غلط زدن روی فرش بالاتر رفته بود. مثل یه پاندا روی کاناپه، توی راهرو، یا هر جا که پیدا می کردم غلط می زدم. گاه گاهی هم بلند میشدم و می پریدم بالا، بعد مثل دیوونه ها می دویدم، یا روی بروبچه ها می پریدم. به نظرم به طرز فجیعی هیجان زده شدم. تا سر شب تک تک کارایی که انرژیم رو تا ته مصرف میکردن رو انجام دادم. اوعوز و گوکهان همش مسخره ام میکردن، علی و سینان هم به خاطر اینکه شب نخوابیده بودن تا دیر وقت خواب بودن. وقتی که ساعت مسابقه فوتبال رسید، همه مون آماده شدیم و به محل بازی که سه محله پایین تر بود، رفتیم و منتظر حریفامون شدیم. بر اساس حدسیات ما با هم تیمی های بسکتبالش می اومد و ما اون گل ها بسکتبال روی توی زمین دفن می کردیم. یکم بعد باریش و پشت سرش هم تیمی هاش اومدن. و ما فکر کنم به معنای واقعی کلمه با دهن هایی که دو متر باز بودن، ورود اونا رو تماشا کردیم. پشت سریاش اصلا طبق انتظار ما بچه های بسکتبال نبودن. بازیکنای فارغ التحصیل پارسال تیم فوتبال مدرسه بودن! بازیکنای قهرمان منطقه...! باریش که نارنجی پوشیده بود، با خنده پیشم اومد و پرسید: حاضریم بچه ها؟
ما هنوز توی شوک بودیم و به پشت سریای باریش نگاه می کردیم. با انگشت بهشون اشاره کرد و گفت: آها... اونا... از پارسال میشناسینشون مگه نه؟ کاپیتانشون دوست بچگیمه. دستش درد نکنه روم رو زمین ننداخت. امشب اونا من رو همراهی میکنن. امیدوارم مشکلی نباشه.
بود! یه مشکل خیلی بزرگ بود! سعی کردم جو سنگین تیممون رو یکم نرم تر کنم اما حال و احوال صفر بود.
-باشه... اصلا نگرانی نداره بچه ها. میتونیم ببریم...
-چه بردنی؟ الان رئال مادرید حریف تیم نوپای محلی هست! متوجه نیستی؟
سینان مثل همیشه رئالی! یکم زیادی رئالی!
با نا امیدی به هم نگاه می کردیم که علی با جدیت صداش رو بالا برد.
-حتی اگه رباط پاهامون هم پاره بشن باز هم مجبوریم این بازی رو ببریم!
-علی، رفیقم، والا اگه بدونم بازی رو می بریم عضو مورد علاقه ام هم فدای یاپراک باشه ولی بازیکنای فارغ التحصیل قهرمان منطقه مقابلمون هستن!
آروم به پشت گوکهان و سینان که کنارم ایستاده بودن، زدم و با لبخند گفتم: چیزیه که شده رفقا. حالا هر چی...
جفتشون به من نگاه کردن و بعد از دو طرف گونه ام رو کشیدن.
-چرت و پرت نگو دخترم. حتی اگه ببازیم، لازم باشه من میرم اون دیلاق و میبوسم. خودت در جریانی که... پسرا نمیتونن به من نه بگن.
بازوی گوکهان رو گرفتم و گفتم: گوکهان کوشوم، نخندونم.
-هر چی. زود باشین ببینم. پس میگیم...
دستم رو از بازوی گوکهان کشیدم و وسط گذاشتم. مه شون دستشون رو روی دست من گذاشتن و همه مون با هم گفتیم: هر جا، هر زمان، هر دلیلی، هر چی که بشه! همه مون برای دخترمون دخترمون برای همه مون!
***
بعد از اینکه حالمون ناجور گرفته شد، بازی رو شروع کردیم. وقتی که توی دقیقه ی پنجم گل اول رو خوردیم و از دقیقه ی شیشم خطاهای عمدی علی روی باریش شروع شد، فهمیدیم که بازی داره به سمت فلاکت میره. مسئله این بود که حریف مدام به دروازه ی ما هجوم می آورد و پشت سر هم گل ها رو ردیف می کرد ولی ما یکی دو تا گل علی جلو می رفتیم و هر پنج دقیقه یک بار علی و بقیه روی باریش به قصد کشت خطا می کردن. واسه ی همین هم تنش توی بازی زیاد بود. در حالی به به دقیقه ی نود نزدیک میشدیم که با اختلاف شیش گل داشتیم میباختیم. سخت تر بازی کردیم. از اول بازی هر وقت که باریش سمت من می اومد حداقل دو نفر از ما روش خطای عمدی میکردن و بعد هم با هر کی جلوشون می اومد درگیر میشدن. کار از فوتبال گذشته و به مسابقه کشتی آمریکایی تبدیل شده بود که بالاخره بازی تموم شد.
ما هنوز توی شوک بودیم و به پشت سریای باریش نگاه می کردیم. با انگشت بهشون اشاره کرد و گفت: آها... اونا... از پارسال میشناسینشون مگه نه؟ کاپیتانشون دوست بچگیمه. دستش درد نکنه روم رو زمین ننداخت. امشب اونا من رو همراهی میکنن. امیدوارم مشکلی نباشه.
بود! یه مشکل خیلی بزرگ بود! سعی کردم جو سنگین تیممون رو یکم نرم تر کنم اما حال و احوال صفر بود.
-باشه... اصلا نگرانی نداره بچه ها. میتونیم ببریم...
-چه بردنی؟ الان رئال مادرید حریف تیم نوپای محلی هست! متوجه نیستی؟
سینان مثل همیشه رئالی! یکم زیادی رئالی!
با نا امیدی به هم نگاه می کردیم که علی با جدیت صداش رو بالا برد.
-حتی اگه رباط پاهامون هم پاره بشن باز هم مجبوریم این بازی رو ببریم!
-علی، رفیقم، والا اگه بدونم بازی رو می بریم عضو مورد علاقه ام هم فدای یاپراک باشه ولی بازیکنای فارغ التحصیل قهرمان منطقه مقابلمون هستن!
آروم به پشت گوکهان و سینان که کنارم ایستاده بودن، زدم و با لبخند گفتم: چیزیه که شده رفقا. حالا هر چی...
جفتشون به من نگاه کردن و بعد از دو طرف گونه ام رو کشیدن.
-چرت و پرت نگو دخترم. حتی اگه ببازیم، لازم باشه من میرم اون دیلاق و میبوسم. خودت در جریانی که... پسرا نمیتونن به من نه بگن.
بازوی گوکهان رو گرفتم و گفتم: گوکهان کوشوم، نخندونم.
-هر چی. زود باشین ببینم. پس میگیم...
دستم رو از بازوی گوکهان کشیدم و وسط گذاشتم. مه شون دستشون رو روی دست من گذاشتن و همه مون با هم گفتیم: هر جا، هر زمان، هر دلیلی، هر چی که بشه! همه مون برای دخترمون دخترمون برای همه مون!
***
بعد از اینکه حالمون ناجور گرفته شد، بازی رو شروع کردیم. وقتی که توی دقیقه ی پنجم گل اول رو خوردیم و از دقیقه ی شیشم خطاهای عمدی علی روی باریش شروع شد، فهمیدیم که بازی داره به سمت فلاکت میره. مسئله این بود که حریف مدام به دروازه ی ما هجوم می آورد و پشت سر هم گل ها رو ردیف می کرد ولی ما یکی دو تا گل علی جلو می رفتیم و هر پنج دقیقه یک بار علی و بقیه روی باریش به قصد کشت خطا می کردن. واسه ی همین هم تنش توی بازی زیاد بود. در حالی به به دقیقه ی نود نزدیک میشدیم که با اختلاف شیش گل داشتیم میباختیم. سخت تر بازی کردیم. از اول بازی هر وقت که باریش سمت من می اومد حداقل دو نفر از ما روش خطای عمدی میکردن و بعد هم با هر کی جلوشون می اومد درگیر میشدن. کار از فوتبال گذشته و به مسابقه کشتی آمریکایی تبدیل شده بود که بالاخره بازی تموم شد.