چقدر نسبت به ظاهرتون اعتماد به نفس دارید؟

  • خیلی زیاد

  • خیلی

  • کم

  • بسیار کم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
ناگهان، احتمال کم بردنم برایم کاملا روشن شد. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که تا زمانی که میتوانستم مقاومت کنم و از تمام مقدسات بخواهم که کاری کنند تا قبل از اینکه حرفی بزنم دلایلا منصرف شود. اگر موقعیت دیگری بود، شاید اینکه به او احساسم را بگویم آنقدرها چیز بدی نبود ولی الان داشتیم درباره ی دلایلا حرف می زدیم؛ دلایلایی که به تازگی دلش شکسته بود و اگر من چیزی درباره ی فکرهایم به او می گفتم، ممکن بود تمام اعتمادی که تا الان بینمان ایجاد کرده بودم، از بین برود و اعتماد دلایلا با ارزش‌تر و شکننده‌تر از این بود که ریسک کنم. بعد از پنج دقیقه، دندان‌هایم را روی هم فشار می دادم و دستانم را مشت کرده بودم که جلوی خودم را بگیرم. دلایلا هنوز داشت به من در سکوت زل می زد و صورتش آرام و پر از اعتماد به نفس بود. او هیچ مشکلی با سکوت نداشت، اگر مجبور بود تمام شب را همانطور در سکوت می گذراند و این به همان اندازه که اعصابم را خرد می کرد، مرا به وجد می آورد. اگر رازم را به او می گفتم، باری از روی شانه‌هایم سبک می‌شد. ولی روی او چه تاثیری می‌گذاشت؟
هشت دقیقه و سی و دو ثانیه گذشت؛ داشتم ثانیه ها را در سرم می‌شمردم تا حواسم پرت و این سکوت برایم آسان تر شود.
نه دقیقه و پانزده ثانیه… شانزده… هفده… هجده…
سکوت داشت مرا می کشت. متنفر بودم که نتوانم با کسی حرفی بزنم؛ حتی اگر چرت و پرت هم می‌گفتیم اشکالی نداشت. من یک برون‌گرایی بودم که احتیاج به فعالیت و ارتباط برقرار ‌ردن با دیگران داشتم. شروع به جویدن لبم کردم ولی آنقدر محکم فشارش دادم که خون آمد. خواستم با چمن ها بازی کنم ولی نمیخواستم از ریشه جدا شوند.
نفسی عمیق کشیدم و از لبخند شیطنت آمیز دلایلا معلوم بود که آنرا به نشانه ی پیروزی گرفته است. می دانست که به زودی تسلیم می شوم. هنوز هم ساکت بود و هیچ قصدی هم برای حرف زدن نداشت. بعد از یازده دقیقه و بیست و نه ثانیه، ناله ای کردم و گفتم:
_ دلایلا! این انصاف نیست!
هیچ جوابی نداد.
صورتم را مالیدم، دستم را در موهایم فرو کردم و آهی کشیدم. دوباره دستم را روی پاهایم گذاشتم و تکانی خوردم. می دانم که داشتم سر یک چیز مسخره اینطور عکس العمل نشان می دادم ولی این قضیه برای من چیز مهمی بود! نمی‌خواستم او را از خودم برانم یا شوکه اش کنم. باید لحظه ی مناسب را انتخاب می کردم و این لحظه مسلما مناسب نبود.
_ خیله خب! داشتم به این فکر می کردم کهوبریم و دلایلا و جما رو پیدا کنیم.
دروغم به حدی واضح بود که دلایلا شکلکی در آورد و به سکوتش ادامه داد.
_ داشتم به این فکر می‌کردم که شام چی بخوریم؟
دوباره جوابم را نداد.
_ داشتم به این فکر می‌کردم که فردا برای شام چی بخوریم؟
سکوت.
_ داشتم فکر می کردم که باید برم خرید؟
مثل یک سنگ ساکت بود. نزدیک بود حرفم را بزنم ولی هرجوری بود جلوی خودم را گرفتم و با صدایی غمگین بالاخره گفتم:
_ نمیتونم.
این حرفم توجه دلایلا را جلب کرد‌. با اخم در سکوت نگاهم کرد تا ادامه بدهم:
_ نمیتونم همینجوری بهت بگم. باشه؟
با کمی نگرانی از جایش بلند شد و کنارم نشست بالاخره پرسید:
_ درباره ی خانوادته؟
گفتم:
_ نه.
ولی راست می گفت. خانواده ام هم موضوعی بود که نمیتوانستم درباره اش حرف بزنم. بالاخره روی پاهایش بلند شد و دستش را طرفم گرفت که کمکم کند بلند شوم. گفت:
_ من نمیخوام فوضولی کنم هری. ولی تو الان ده دقیقه رو در سکوت برای این راز زجر کشیدی پس می دونم که خیلی ذهنتون درگیر کرده و راز مهمیه برات.
ناخودآگاه گفتم:
_ یازده دقیقه.
_ها؟
_ یازده دقیقه از سکوت درد آور!
با خنده گفت:
_ اوکی! یازده دقیقه حتی بدتره!
دوباره نفسی عمیق کشیدم و گفتم:‌
_ باور کن که دلم میخواد بهت بگم. ولی در عین حال هم نمیخوام بهت بگم.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ من قبلا تو این موقعیت بودم و همیشه از اینکه حرفی نزدم پشیمون شدم. پس راحت حرفتو بزن.
_ فکر نکنم بتونم.
_ فقط اولین چیزی رو که به ذهنت میاد بلند و سریع بگو.
_ میشه بب*وس*مت؟
چشمان هردومان بعد از گفتن این حرفم بزرگ شدند. به احتمال زیاد باید مقدمه چینی می کردم ولی به حرف خودش گوش دادم و اولین چیزی را که به ذهنم آمده بود گفته بودم. صدایم آرام بود و در چشمانش زل زده بودم‌. مطمئن بودم که شنیده است. نمی‌دانستم که باید انتظار چه جوابی را داشته باشم. از صورتش هیچ چیزی را نمی توانستم بخوانم. لبانش کمی باز شده بود و چشمانش هنوز از شوک بزرگ بودند.
در این موقعیت یک سری کار بود که می‌توانستم بکنم: می توانستم از خجالت بمیرم و تا آخر عمرم به چشمانش نگاه نکنم، میتوانستم با خجالت راهم را بگیرم و از آنجا دور شوم، میتوانستم با اعتماد به نفس آنجا بایستم و همانطور در چشمانش نگاه کنم تا جوابم را بدهد.
حقیقتش را بخواهید گزینه‌ی دوم را ترجیح می دادم؛ نمیتوانستم تحمل کنم که جوابم را نه بدهد. می‌ترسیدم که نکند همین الان بحث را عوض کند و غیر مستقیم عشقم را رد کند. آرزو می‌کردم که هیچوقت حرفی نمی زدم. ولی با تعجب متوجه شدم که گزینه ی سه را انتخاب کرده ام. همانجا روبرویش ایستاد و خودم را آماده ی بدترین اتفاق کردم در حالی که آرزوی بهترین اتفاق را داشتم. با صبوری چهره‌اش را تماشا کردم تا بالاخره نشانه ای از جوابش روی صورتش ببینم. نزدیک‌تر از چیزی که به یاد دارم ایستاده بودیم. نمیدانم او قدمی به جلو آمده بود یا من یا هردو. ولی آنقدر نزدیک بودیم که می توانستم بوی عطرش را حس کنم؛ بوی گلی می داد که تابحال بو نکرده بودم ولی دلم میخواست از الان تا ابد اطرافم پر از بوی این گل باشد.
 
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    بابت کوتاه و دیر بودن این پارت عذر میخوام! مترجمتون تنبل شده جدیدا!

    و بعد، ناگهان عجیب‌ترین و زیباترین اتفاق افتاد؛ معلوم شد که اتفاقا این دقیقا همان زمانی بود که منتظرش بودم! دلایلا قدمی به جلو برداشت و فاصله‌ی بینمان را از بین برد. ل*بان نرمش را روی ل*بان من گذاشت.
    این دفعه نوبت من بود که از کار دیگری تعجب کنم. ولی شوک خیلی زود جایش را به احساس شعف داد. بعد از لحظه ای مکث، صورتش را میان دستانم گرفتم و بابت اینکه او به من اجازه داده بود آنقدر نزدیکش باشم به خودم بالیدم. من برای مدت‌ها می ترسیدم که نکند او برای عشق جدید آماده نباشد. می‌ترسیدم که هنوز دلشکسته و ترسیده باشد. اینکه چنین تماسی با هم داشتیم قلبم را گرم می کرد. نمیخواستم عقب بکشم ولی این لحظه هم باید بالاخره تمام می شد. وقتی بالاخره از هم جدا شدیم، نمیخواستم کاملا رهایش کنم. دستانم هنوز هم روی صورتش بودند؛ انگشتان شستم روی گونه هایش را نوازش می کردند و نگاهم به چشمانش بودند. نمیتوانستم ریسک این را بکنم که آن ب*و*سه دوباره تکرار نشود. دلایلا با لبخندی کوچک داشت نگاهم می کرد. جواب سوال قبلی ام را آرام داد:
    _ آره. می‌تونی.
    جواب دیرش را بهانه ی این کردم که دوباره او را ب*ب*وسم.
    ************
    * از زبان دلایلا*
    چند دقیقه بعد از آن اتفاق وقتی که دوباره روی چمن ها خوابیده بودیم و یک دستش دور شانه ام حلقه شده بود و به حدی جایم خوب بود که نمیخواستم هیچوقت از آن حالت بیرون بیاییم، هری گفت:
    _ من باید یه چیزی رو اعتراف کنم!
    وقتی سرم را بالا آوردم و گونه های قرمزش را دیدم، خندیدم و پرسیدم:
    _ یه اعتراف دیگه؟!
    در حالی که دنبال کلمات مناسب می‌گشت با صدایی بم گفت:
    _ یکی دیگه کمتر، عشقم.
    گونه هایم با شنیدن این حرفش سرخ شد و هری ادامه داد:
    _ من ممکنه که اون مردی که اره داشت رو از قبل می شناختم و ازش خواستم بودم کمک کنه تو رو ببریم توی خانه ی اشباح!
    درون لپم را گاز گرفتم و گفتم:
    _ تا اونجاشو که می‌دونستم این زیاد اعتراف محسوب نمی شد!
    _ واقعا می‌دونستی؟
    _ هری تو داشتی تمام مدت می خندیدی!
    لبخندی مهربان زد و گفت:
    _ نیت خوبی داشتم!
    _ واقعا؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    _ آره.
    انگشتانش بازویم را نوازش کردند و همانطور در گوشم گفت:
    _ میخواستم بهت نزدیک باشم.
    بیشتر از قبل سرخ شدم. با خجالت گفتم:
    _ خب، نقشه ات موفق‌آميز بود!
    _ من واقعا از اتفاقاتی که امشب افتاد راضی ام!
    _ حالا بیشعور بازی هم درنیار!
    _ ببخشید.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    نسیمی سرد شروع به وزیدن کرد و من ناخودآگاه خودم را به هری نزدیک‌تر کردم و او هم حلقه ی دستش را دور من محکم‌تر کرد. در گذشته هیچوقت هیچ چیزی در زندگی ام مثل امشب عالی نبود؛ انگار که همه چیز درست سر جایش قرار داشت. در گذشته هر وقت با جاستین همچین لحظاتی را داشتم همه چیز شک بر انگیز بود؛ انگار که هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی بیافتد. خودم را هم با جواب مثبت دادن به خواسته ی هری شوکه کرده بودم. شاید باید به جاستین فکر می کردم و عذاب وجدان می داشتم که هنوز مدت زیادی از جدا شدنشان نگذشته ولی او مطمئنا تابحال مرا فراموش کرده. پس من چرا باید به یاد او باشم؟ با این یادآوری فکر جاستین را به عقب مغزم هل دادم و آرزو کردم که روزی این کار از این هم آسان تر باشد. او هنوز هم در سرم بود. نهایت تلاشش را می کرد که از هری جلو بزند و دوباره مرا درگیر خودش بکند. ولی حالا، من دربرابر او یک دفاع داشتم! دفاعم هری بود و قرار نبود مرا ترک کند.
    فکرم به چندی پیش کشیده شد؛ به این که هری گفته بود که خاطره‌ی نامزد قبلی اش هیچوقت کاملا از سرش پاک نخواهد شد و اینکه این یک امر طبیعی بود مگرنه؟ وقتی با کسی زمان زیادی را می گذرانی انگار که به تو می چسبند و با تو یکی می شوند‌. جاستین همیشه بخشی از ذهن مرا درگیر خودش می کرد و نامزد سابق هری هم همین کار را با هری می کرد حتی با اینکه آن دو بارها قلب ما را شکسته بودند. فراموش کردنشان مثل فراموش کردن بخش بزرگی از زندگی مان بود. ناگهان فکر دیگری به سرم خطور کرد و باعث شد بگویم:
    _ منم یه اعتراف دارم!
    _ تقریبا از شنیدنش وحشت دارم!
    به شوخی به س*ینه اش ضربه ی آرامی زدم و گفتم:
    _ خیله خب اصلا نمیگم!
    هری خودش را کمی جابه‌جا کرد تا بتواند با هر دو دستش مرا در آ*غو*ش بگیرد و گفت:
    _ خیله خب! ولی تا وقتی که نگی من نمی ذارم بری!
    شاید اصلا دلم نخواهد این آ*غو*ش را ترک کنم! به جای اینکه این فکرم را به زبان بیاورم گفتم:
    _ باشه تو بردی! ولی فقط به خاطر اینکه می تونم بوی عطرتو حس کنم و خیلی بوی خوبی داره و ممکنه غش کنم!
    خندید ولی دستانش را کمی شل کرد. در حالی که از گفتنش کمی دلواپس بودم در زیر نفس هایم گفتم:
    _ میخوام همچنان باهام ورزش کنی‌.
    خودش را از من جدا کرد تا به صورتم نگاه کند. اخم کرده بود ولی در چشمانش هنوز هم مهربانی موج می زد‌‌. ادامه دادم:
    _ می‌دونم که جلساتمون تموم شده ولی من هنوز به اون وزنی که میخوام نرسیدم.
    حالا دیگر نگرانی را کامل می شد در چشمانش دید. دوباره گفتم:
    _ دلم میخواد این دفعه برای خودم وزن کم کنم؛ با یه رژیم و برنامه‌ی ورزشی سالم.
    با شنیدن این حرفم لبخند زد ولی هنوز هم تعلل می‌کرد‌. در نهایت انگشت کوچک دستش را به سمتم گرفت و گفت:
    _ قول میدی؟
    _ جدا؟ ازم میخوای قول بندانگشتی بهت بدم؟
    _ این تنها قولیه که هیچوقت نمی تونه شکسته بشه!
    نگاهی شاکی به او انداختم ولی انگشت کوچک دستم را دور انگشت کوچکش حلقه کردم و گفتم:
    _ قولِ قول!
    دوباره دستانش را دورم حلقه کرد و چانه اش را روی سرم گذاشت بعد از لحظه ای مکث زمزمه کرد:
    _ راستشو بخوای، به نظر من همین حالاشم خیلی زیبایی.
    ********
    در طی چند هفته‌ی بعد، به قولی که به هری داده بودم عمل کردم؛ با هم در پارک مثل قبل ورزش می کردیم با این تفاوت که اینبار در وقت خودمان این کار را می کردیم هنوز هم بعد از ظهر و عصرها را در سوپرمارکت کار می کردم ولی هری صبح ها پیشم می آمد و حداقل سه ساعت را با هم می گذراندیم. تمام نوشابه ها و فست‌فود را از رژیم غذایی ام پاک کرده بودم و هری حتی موفق شد مجبورم کند آن شیک‌کلم را دوباره امتحان کنم؛ هنوز هم به نظرم مزه ی خیلی بدی می داد ولی مهم این بود که امتحانش کردم. نیتان هم بعضی وقت‌ها با ما می آمد. البته که به خاطر تمرینات نظامی اش، او و هری رسما به دور من که خیلی آرام‌تر از آنها می دویدم، چرخ می زدند تا سرعتشان را با من یکی کنند‌. نیتان حتی از هری هم بالاخره بیشتر دوام آورد و وقتی که من و هری روی چمن ها نشستیم تا نفسی تازه کنیم به دویدن ادامه داد. کلی با ما سر اینکه فرمانده‌اش اگر اینجا بود الان ما را از یقه بلند می کرد و مجبور می کرد سه دور دیگر بزنیم، شوخی کرد. با شکایت گفتم:
    _ خب این تمرین نظامی نیست!
    هری با بی حالی گفت:
    _ واقعا حالت تهوع دارم!
    نیتان با خنده مسخره مان کرد:
    _ مث ستاره‌ی دریایی می مونید!
    من و هری در هفته فقط شنبه ها و جمعه ها را ورزش نمی کردیم؛ آن دو روز برای خودمان بود که با هم بگردیم. اولین دفعه ای که این اتفاق افتاد من به هری در روز شنبه یادآوری کرده بودم که هنوز یک سینما رفتن به یکدیگر بدهکار بودیم. جمعه ی بعد، هری مرا با خود به کتاب‌فروشی برد و کتابی را که قول داده بود برایم خرید. این هفته رسما مجبور بود کتاب را از دست من بقاپد که توجهم را جلب کند و با هم ورزش کنیم! ولی این بار ورزش کردن واقعا ارزشش را داشت! تقریبا سه هفته گذشته بود و من با ورزش و رژیم غذایی متعادل تقریبا ۱۲ پوند کم کرده بودم. این آنقدرها هم سریع نبود و باعث می‌شد کمی دلسرد شوم ولی بدنم در همان حال که داشت چربی از دست می داد عضله هم می آورد و کم کم داشتم نسبت به خودم کمی اعتماد به نفس بدست می آوردم و البته همه‌ی این‌ها به لطف هری بود. او هروقت که میتوانست زیبایی هایم را به من یادآوری می کرد و هر بار قلب من از زدن می ایستاد و گونه‌های سرخ می شدند.
    واقعا داشتم حرف‌هایش را باور می کردم و میخواستم لطف هایش را جبران کنم و منظورم فقط سینما و کتاب فروشی یا حتی تعریف هایی که هر روز از من می کرد نبود؛ او با بودنش به من کمک می‌کرد. حس خوبی داشت که کسی را داشته باشی که همیشه پشتت باشد. او حتی وقتی که تلاش می کردم از خودم برانمش هم کنارم مانده بود.
    یک روز از او پرسیدم که خودش چه چیزی میخواهد و او نگاه عمیقی به من انداخت و بعد با خنده و مسخره بازی بحث را عوض کرد. وقتی گفتم که جدی هستم شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _ نباید باشی!
    پرسیدم:
    _ انقدر اشکال داره که من بخوام برات یه چیزی بگیرم؟
    جواب داد:
    _ اشکالش اینه که تو فکر می کنی من چیزی میخوام!
    به آرامی و با کمی خجالت گفتم:
    _ من فقط میخوام برات جبران کنم؛ تو برای من خیلی کارها انجام دادی تا الان.
    هری لبخند گرمی زد و قبل از اینکه بتوانم بفهمم چه اتفاقی افتاده دستش را دور کم*رم انداخت و مرا جلو کشید و ب*و*سه ای از ل*ب*انم گرفت و بعد در گوشم گفت:
    _ بیا! حالا مساوی شدیم!
    تلاش کردم تپش قلبم را نادیده بگیرم. ممکن است که او فکر کند مساوی شده ایم ولی من همچین فکری نمی کردم!
    چند روز بعد، یک شماره‌ی ناشناس به موبایلم زنگ زد. اول کمی نگران شدم. فکرم رفت به اینکه نکند جاستین یا دختری که نامزدش بود و حتی به خودم زحمت نداده بودم اسمش را یاد بگیرم زنگ زده بودند بنابراین اجازه دادم پیغام بگذارند و معلوم شد که فقط دفتر دکترم بود و میخواستند یاد آوری کنند که برای این هفته وقت چکاپ داشتم. یادم آمد که دکتر جلسه ی قبل گفته بود که برای سه ماه بعد دوباره وقت بگیرم. او را یکی دو هفته قبل از اینکه با هری آشنا شوم دیده بودم و برایم سخت بود که باور کنم تمام این اتفاق ها در کمتر از سه ماه برایم افتاده بود.
    وقتی که به پیغام دکتر گوش می دادم پشت میز صبحانه نشسته بودیم و مادرم اولین کسی بود که متوجه شد روی صورتم اخم نشسته است. با نگرانی پرسید:
    _ دلایلا عزیزم همه چی مرتبه؟
    گفتم:
    _ آره. من فقط…
    نیتان از پشت میز بلند شد و گفت:
    _ من میرم بیرون که شما راحت با هم حرف بزنید.
    پدرم هم از روی صندلی اش بلند شد و گفت:
    _ منم همراهش میرم.
    وقتی که در آشپزخانه تنها شدیم مادرم کنارم نشست و طره ای از موهایم را پشت گوشم داد. زمزمه کردم:
    _ باید دوباره برم دیدن دکتر فیلیپ.
    مادرم آهی از سر آسودگی کشید و گفت:
    _ اوه خدای من! من فکر کردم…
    سرش را تکان داد و حرفش را نیمه تمام گذاشت و به جایش گفت:
    _ عزیزم تو این چند وقته خیلی بهتر شدی. من مطمئنم که اونم راضی خواهد بود.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    این مترجم بدقول بالاخره بعد از مدت ها به قولش عمل کرد و همون جمعه آپدیت کرد! دعا کنید همینجوری زمان شناس بمونم برای هفته‌های بعدی هم ولی خودم که بعید می‌دونم!:aiwan_light_bdslum:

    بی اراده دستانم را دور شکمم حلقه کردم و گفتم:
    _ فقط مدلی که بهم نگاه می کنه و حرف می‌زنه حالمو بد می کنه، میدونی چی میگم؟ انگار که داره با یه بچه کوچولو حرف می زنه و میخواد دعواش کنه.
    مادرم در تلاش برای بهتر کردن حال من گفت:
    _ ولی یه خوبی ای که داره، قبل از عید شکرگزاری داری میری اونجا پس نگران نیستی که تو تعطیلات وزن اضافه کنی!
    نگاهی مسخره به او انداختم ولی خب، حرفی که می زد خیلی غیر منطقی هم نبود! ما برای تعطیلات تمام خانواده را دعوت می کردیم و خیلی غذا پختن و غذا خوردن را در تعطیلات جدی می گرفتیم! انقدر غذا می پختیم که برای یک ماه کافی بود ولی همیشه به طرز اسرار آمیزی آنقدر پرخوری می کردیم که خیلی کم غذا برای روزهای بعد باقی می ماند. شاید دلیلش این بود که با خانواده بودیم! وقتی با خانواده‌ات باشی، غذا خوردن لـ*ـذت بخش‌تر است. عید شکرگزاری هفته ی بعد بود پس به گمانم واقعا خطر از بیخ گوشم رد شده بود که فردا قرار بود دکتر را ببینم. مادرم که دید هنوز راضی نشدم با خنده گفت:
    _ خب اصلا هری رو ببر! برای حمایت و اینجور چیزا میگم!
    این حرف مادرم هم باز منطقی بود. من وزنم را از هری نمی‌توانستم مخفی کنم! پس اگر می آمد هیچ قضاوتی نمی‌کرد چون از قبل وزنم را می دانست. به علاوه، به خاطر تنفر من از دکترها، خوب بود کسی را آنجا داشته باشم که بتوانم به او اعتماد کنم؛ ممکن بود خیلی حساس بشوم یا دکتر فیلیپ خیلی رک بشود و اعصابم بهم بریزد و شاید هم کلا داشتم همین الان هم زیاده روی می کردم! با فکر کردن به همه‌ی اینها، آن روز به هری زنگ زدم و روی تابی که در حیاط پشتی داشتیم و کم کم داشت پاره می شد نشستم. تاب با هر حرکتی جیر جیر می کرد و من می‌دانستم دلیلیش این است که هنوز به آن وزنی که باید نرسیدم با این حال تلاش کردم نادیده‌اش بگیرم و به بوق‌های تلفن گوش دهم. صدای بم هری از پشت تلفن به گوش رسید:
    _ سلام خانومِ زیبا!
    تعریفش باعث شد کمی از خجالت به خودم بلرزم. لبخندی زدم ولی صدای ضربان قلبم را که هی تندتر و تندتر می شد میتوانستم بشنوم. به آرامی گفتم:
    _ سلام.
    بادی شروع به وزیدن کرد و سوز در بدنم پیچید. آستین‌های لباسم را پایین‌تر کشیدم.
    در حالی که نفس نفس می زد گفت:
    _ سلام! همین الان داشتم به تو فکر می کردم!
    انگار که داشت چیزی را جابه‌جا می کرد. انگار که چیزی یادش آمده باشد ادامه داد:
    _ اوه! و راستی! زک از جما دیشب خواستگاری کرد! انگار یه مدتی بوده که داشتن به عروسی کردن فکر می کردن.‌
    نفس را بیرون داد و صدای افتادن چیزی روی زمین آمد. گفتم:
    _ چقدر شیرین! ولی الان دقیقا داری چه کار می کنی و چرا داشتی بهم فکر می کردی؟
    _ اگه بخوام به سوالات به ترتیب جواب بدم: دارم به دوستم کمک می کنم که اسباب کشی کنه و من جدیدا همیشه دارم به تو فکر می کنم!
    لحظه ای مکث کرد و گفت:‌
    _ انگار از یه چیزی نگرانی چیزی شده؟
    _ انقدر معلومه؟
    جواب داد:
    _ شاید. شایدم من فقط صدای گرفته تو می شناسم.
    برای لحظه ای چیزی را به کسی پشت خط زمزمه کرد و بعد پرسید:
    _ خب، چه خبر شده؟
    با فکر کردن به دکترم بینی ام را چین دادم و روی گرد و خاک هایی که روی تاب مانده بود با انگشتم دایره ای کشیدم. موبایل را روی گوش دیگرم گذاشتم و گفتم:‌
    _ فردا یه قرار دکتر دارم.
    لحظه ای مکث کرد و گفت:
    _ همون دکتری که اولش که همدیگه رو دیدیم تشخیص داده بود که چاقی مفرط داری؟
    _ آره همون؟
    با شگفتی پرسید:
    _ و میخوای که منم باهات برم؟
    نه مسخره می کرد و نه از حرفم عصبانی شده بود؛ صرفا شگفت زده بود. با شتاب گفتم:
    _ فقط اگه وقت داری. یعنی اگه داری کمک می کنی به دوستت که اسباب کشی کنه که هیچی. من فقط دلم نمیخواد تنها برم و فکر کردم که اگه تو بیای بهتر بتونم تحملش کنم چون من ازش خوشم نمیاد، یعنی درواقع از هیچ دکتری خوشم نمیاد و…
    با صدای خنده اش حرفم را قطع کرد و با مهربانی گفت:
    _ دلایلا تو اونقدر با من رفت و آمد کردی که دیگه مثل خودم نمیذاری طرف جواب بده از بس هی با استرس حرف می زنی!
    _ ببخشید!
    منظورش را توضیح داد:
    _ من هیچوقت نگفتم که باهات نمیام! البته که اگه بخوای باهات بیام، میام. فقط تعجب کردم که بخوای منم اونجا باشم؛ میدونم چقدر… حساس میشی وقتی کسی یه همچین چیزایی رو راجع بهت می فهمه.
    _ آره. ولی تو وزن منو می دونی! اینجوری نیست که بتونم ازت پنهانش کنم.
    هری پرسید:
    _ این دکتره… یه عوضیه، نه؟
    خودم را عقب کشیدم تا تاب بخورم و گفتم:
    _ نمیدونم! شاید من دارم زیادی بزرگش می کنم! صرفا خیلی رک حرفاشو می زنه! همونجوری میگه که همه چی هست و احساس می کنم که بعضی وقت ها هم قضیه رو بزرگ می کنه که من بترسم و تلاش کنم زودتر حلش کنم.
    _ و این کار هم میتونه یه کار خوب باشه و هم یه کار بد.
    _ دقیقا!
    _ چه ساعتی وقت گرفتی؟
    _ یک و نیم.
    _ اونجا می بینمت.
    لبخندی زدم و گفتم:
    _ ممنون.
    میتوانستم تصور کنم که چطور لبخند می زند و چال لپش نمایان می شود. گفت:
    _ هیچوقت لازم نیست ازم تشکر کنی دلایلا!
    ***********
    داشتم می لرزیدم. دست هایم را در جیب ژاکت گذاشتم تا ارزششان معلوم نشود ولی جواب نداد. بیرون سرد بود و بادی سرد می وزید. معمولا همچین هوایی را دوست داشتم ولی این بار، هوای سرد داشت لرزیدنم را بیشتر می کرد‌. نباید نگران می بودم؛ وزنم را گرفته بودم و می دانستم که از دفعه‌ی قبل خیلی لاغرتر شده بودم. با این حال چیزی درباره‌ی اینکه یک دکتر وزنم را بگیرد وجود داشت که بلافاصله باعث می‌شد حالم خراب شود.
    بیرون از ساختمان منتظر هری ماندم. روی پاشنه ی پاهایم می چرخیدم تا با کمی تحرک بدنم را گرم‌تر کنم. ژاکتم را بیشتر دور خودم کشیدم. هری دقیقا همانطور که حدس می زدم سر وقت پیدایش شد. مثل همیشه یک پیرهن ساده و شلوار جین پوشیده بود. دیدنش باعث آرامشم شد؛ ولی فقط یک ذره! وقتی مرا دید سرزنشم کرد:
    _ داری می‌لرزی دلایلا! واسه چی نرفتی تو؟
    ولی بر خلاف لحن سرزنش آمیـ*ـزش دستانش را با مهربانی دورم حلقه کرد و به داخل هدایتم کرد. در حالی که صورتم در سی*نه اش قایم شده بود زمزمه کردم:
    _ منتظر تو بودم!
    مسخره ام کرد:
    _ من توی ساختمون هم میتونم ببینمت!
    و سرم را بو*سید. فکر نمی‌کنم هیچوقت بتوانم به این حرکات کوچک ولی شیرینش عادت کنم‌. با هم داخل رفتیم و وقتی که من با منشی صحبت می‌کردم روی یک صندلی در اتاق ملاقات نشست. منشی یک پسر جوان بود که در نهایت ۱۸ سال داشت. اسمم را نوشت و گفت که تا ده دقیقه‌ی دیگر نوبتم می‌رسد. سرم را سریع تکان دادم و لبخند زورکی ای به او زدم و بعد رفتم تا کنار هری بنشینم. هری دستش را برای آرام کردنم روی پایم گذاشت؛ اولش ترسیدم ولی بعد این کارش باعث شد که آرام بشوم. هرچند متاسفانه هری متوجه این شد که اولش از جا پریده بودم و الان با نگاهی نگران به من خیره شده بود. خنده ای بدون نفس کردم و گفتم:
    _ هنوز به این کارا عادت نکردم. می دونی که، جاستین همیشه ممکن بود یهویی عصبانی بشه و.‌..
    ولی جمله ی خودم را ادامه ندادم. نمیخواستم به یاد بیاورم که جاستین چطور وقتی در جمع عصبانی بود ران پایم را محکم فشار می‌داد و به محض اینکه فقط خودمان بودیم… فکر نمی کنم هری هم دلش میخواست این چیزها را بداند. هری با لبخندی که قلبم را گرم می کرد زیر گوشم گفت:
    _ خب، بهش عادت کن چون برای من محبت‌های کوچیک به همون اندازه‌ی محبت‌های بزرگ اهمیت دارن.
    از آنجایی که من هم محبت‌های کوچک را دوست داشتم، لبخند زدم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. برای خودم هم عجیب بود که چرا اینچنین در کنارش راحت و شاد بودم. اینکه کنار کسی راحت باشی نشانه‌ی این است که چقدر به او اعتماد می کنی؛ فکر نمی کنم که تابحال حتی به جاستین هم به اندازه‌ی هری اعتماد داشته ام.
    من تنها کسی در مطب دکتر نبودم که با خودش همراه آورده بود؛ دختری هم سن من با پسری که حدس می زنم نامزدش بود، کمی آن طرف تر نشسته بود، پسری نوجوان به همراه مادرش و دو، سه نوجوان که هی صفحه های گوشی شان را به هم نشان می دادند هم در مطب کنار هم نشسته بودند. هیچکدام به نظر به اندازه‌ی من دلواپس نمی آمدند. ولی خب، من این را هم می دانستم که مردم در پنهان کردن احساساتشان چقدر می توانند ماهر باشند. در حالی که قیافه‌ی اخم کرده و جدی دکتر را جلوی چشمم تصور می کردم با صدایی آرام پرسیدم:
    _ اگه بگه خیلی بزرگم چی؟
    هری فشار کوچکی به پایم داد و یک بار دیگر تفاوت رفتارش با جاستین شگفت زده ام کرد. گفت:
    _ اگه این حرفو بزنه، به احتمال زیاد یه دکتر مزخرفه و باید برای منحرف کردن فکر بیماراش از سالم بودن به کوچیک بودن مدرکش باطل بشه.
    _ من جدیم هری!
    _ من از تو هم جدی ترم.
    داخل لپم را جویدم و سرم را کمی چرخاندم تا چانه ام روی شانه اش تکیه کند. سرش را چرخاند و نگاهم کرد. زمزمه کردم:
    _ فقط دلم نمیخواد مسخره ام کنه… دوباره…
    به خاطر نزدیکی مان برای هری سخت نبود که سرم را با دست دیگرش بلند کند و بو*سه ی کوچکی روی لبم بزند. با آرامش گفت:
    _ همچین اتفاقی نمی‌افته باشه؟ تو داری زیادی درباره‌ی چیزی که هنوز شروع هم نشده فکر می‌کنی. قبل از هر چیزی بذار دکتر حرفشو بزنه! شاید بعد از سه ماه باهوش تر شده باشه!
    _ شایدم احمق‌‌تر شده باشه.
    _ چرا هیچوقت نمی‌ذاری من مثبت نگر باشم؟!
    با خنده گفتم:
    _ ببخشید! تو خیلی مثبت نگری! مثبت نگریت باعث شد منم الهام پیدا کنم!
    خنده‌ای کوچک کرد و گفت:
    _ این بهتر بود!
    به محض اینکه شنیدم کسی اسمم را صدا می کند چشمانم را گرداندم. هری پرسید:
    _ میخوای من بیرون منتظر بمونم؟
    فقط یک نگاه به قیافه‌ی بی احساس پرستار باعث شد دستم را به سمت هری ببرم و بگویم:
    _ نیاوردمت اینجا که فقط منتظر بمونی، مگه نه؟
    پرستار زنی پیر با لب‌های باریک و چشمانی عسلی بود که انگار همه چیز و همه کس را با چشمان بی روحش در نظر داشت. ناخودآگاه آب دهانم را قورت دادم و وقتی که نگاهش به نگاهم گره خورد، قلبم شروع به تندتر زدن کرد. لبخندی زورکی زد. ولی به خاطر زورکی بودنش فقط باعث شد به نظر بیشتر عصبانی بیاید؛ انگار که داشت خودش را کنترل می‌کرد که به من و هری ناسزا نگوید. قبل از اینکه ما را به دفتر دکتر ببرد، به اتاقی رفتیم که در آن وزن و قد را می گرفتند و من با خجالت کتونی هایم را در آوردم و ژاکتم را به دست هری دادم. اول به سمت متر حرکت کردیم و پرستار تائید کرد که حتی یک سانت هم تغییر نکرده ام‌ و خب، همه این را از قبل می دانستیم! بعد از آن مجبورم کرد روی ترازو بایستم و من با دلواپسی چشمانم را بستم؛ هر عددی در این لحظه برایم عدد بزرگی محسوب می شد.
    بعد به اتاق دکتر رفتیم و پرستار فقط به صندلی جلوی میز اشاره کرد که رویش بنشینم و بدون حرف از اتاق خارج شد. در حال درست کردن کفش هایم بودم که هری پرسید:
    _ میدونی وزنت چقدر شده؟
    _ نه نمی دونم.
    دستش را در موهایش فرو کرد و گفت:
    _ از دفعه ی اولی که همدیگه رو دیدیم خیلی وزن کم کردی.
    _ خوبه! لازم بود که کمشون کنم.
    می دانستم که دکتر در هر حال قرار است وزنم را به زبان بیاورد و ترجیح می دادم آن را از هری بشنوم تا او. حداقل هری وقتی آن را می گفت با ناامیدی نگاهم نمی کرد. پرسیدم:
    _ وزنم چقدر شده؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _ ۱۳۸ پوند ( تقریبا ۶۲ کیلوگرم)
    برای اینکه مطمئن شوم درست شنیدم دوباره پرسیدم:
    _ ۱۳۸ پوند؟
    _ آره.
    شماره را چند بار در ذهنم بالا و پایین کردم و بعد آنرا با وزنم در دبیرستان مقایسه کردم. گفتم:
    _ ۱۱۴ پوند.
    _ هان؟
    _ وقتی دبیرستان بودم ۱۱۴ پوند( تقریبا ۵۱ کیلو گرم) بود. باید دوباره به همون عدد برسم. وقتی که انقدر وزنم بود از همیشه خوشحال تر بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    چشمان هری بزرگ شدند. گفت:
    _ دلایلا! اون خیلی کمه! اگه به اون وزن بمونی چیزی جر پوست و استخون ازت نمی مونه. همین حالا هم عالی به ننظر میای ولی اگر بخوای از این هم لاغرتر بشی، من پیشنهاد نمی کنم از ۱۲۵ پوند( تقریبا ۵۶ کیلو)پایین تر بیای. حالا شاید ۱۲۰ ( حدود ۵۴ کیلو) ولی حتی اونم میتونه برات خطر آفرین باشه.
    سرم خم شد و صدایم به حدحدی پایین آمد که به یک نجوا شبیه بود:
    _ من هنوزم نمیتونم خودمو توی آینه نگاه کنم هری. الان آسون تره ولی من… نمیتونم!
    هری آهی کشید. به جلو قدمی برداشت و چانه‌ی مرا بالا داد تا به چشمانش نگاه کنم. با صدایی بم گفت:
    _ دلایلا من حاضرم که یه میلیون بار بهت بگم که چقدر زیبایی، ولی به حرفم گوش کن، باشه؟ حتی یک کیلو پایین ۱۲۰ میتونه برای سلامتیت خطرناک باشه و تو بهم قول دادی که برای سلامتیت داری وزن کم می‌کنی.
    لبانم را روی هم فشار دادم ولی تنها چیزی که در سرم می گذشت این بود که وزنم به وزن زمانی برسد که در دبیرستان بودم. به او گفتم:
    _ این وزنو سالم کم می کنم هری قول میدم. ولی من باید، باید به اون وزن برسم وگرنه نمیتونم از خودم راضی باشم!
    قبل از اینکه او بتواند همانطور که حدس می زدم با من بحث کند، ضربه ای سریع به در خورد و دکتر وارد شد. هری خودش را کنار کشید و دستانش را در جیب هایش کرد. فکش سفت شده بود تا بحث را ادامه ندهد. من دلم نمیخواست او را ناراحت کنم ولی باید می فهمید که حتی یک کیلو بیشتر از ۱۱۴ پوند راضی ام نمی کرد.
    بعد از یک معرفی و خوش و بش کوتاه با هری، دکتر فیلیپ پشت میزش نشست. قیافه اش مثل همیشه بود؛ به حدی همه چیزش کامل می‌نمود که ترسناک بود. موهایش در همان حالت همیشگی با کمی ژل مرتب شده بودند و حتی یک تار از آنها از سرجایش بیرون نیامده بود، صورتش کمی رنگ پریده بود و چشمان آبی اش طوری نگاهم می کردند که انگار نه تنها از چیزی که می بیند، غافلگیر نشده، بلکه ناامید هم شده است. کمی ته ریش داشت و لبخندش مثل همیشه از روی اجبار بود و سرش مثل همیشه وقتی با من حرف می زد کمی خم شده بود. با صدایی که انگار هر لحظه ممکن است گریه اش بگیرد طبق معمول اول از همه چیز پرسید:
    _ سلام دلایلا، امروز چطوری؟
    بدون هیچ احساسی جواب دادم:
    _ خوبم.
    در حالی که چشمانش از سر تا پای مرا دید می زدند،گفت:
    _ خوشحالم که به توصیه ام توجه کردی و شروع به کم کردن وزن کردی، تغییرات رو می بینم. با این حال این تنها مشکلمون نیست، هست؟
    ناخودآگاه دستانم را به دور خودم حلقه کردم. از خودم بابت این عکس العمل خجالت کشیدم. دکتر با اینکه متوجه شد وانمود کرد که حرکتم را ندید. به جایش شروع کرد به چک کردن چارت وزنی من. گفت:
    _ از دفعه ی قبل که مراجعه کردی که حدودا سه ماه هم ازش میگذره یه مقدار خوبی وزن کم کردی. ولی من اینجا یه سری اطلاعات دارم از اینکه در بیمارستان بستری شدی. امیدوارم که این اطلاعات غلط باشن ولی خیلی مثبت نگری میشه، نه؟ میشه توضیح بدی چرا همچین حماقتی کردی؟
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    _ یک سری مشکلات برام پیش اومده بود ولی الان خوبم.
    _ منم امیدوارم که خوب باشی ولی امید فقط آدمو تا یه جایی جلو می بره، نه؟
    لحنش طوری بود که انگار دارد یک مسئله را برای یک بچه توضیح می داد. خندهوای کوتاه کرد و صفحه ی بعدی پرونده ام را باز کرد. گفت:
    _ وزنت در حال حاضر برای قدت نرماله ولی من توصیه می کنم بازم کمی وزن کم کنی. برای احتیاط که دوباره کنترلت رو از دست دادی وارد چارت چاقی مفرط نشی. خیلی حیفه که بعد از اون همه تلاش و ماجرا دوباره شبیه یه گوریل بشی. همه ی این مسئله ها به خاطر این پیش میاد که دختر های نسل تو دنبال توجه میرن. یا چاقن و گـ ـناه دارن یا غذا نمی خورد که بستری بشن.
    به حرف خودش خندید؛ شوخی کرده بود. ولی من نمیتوانستم بخندم. هری هم لبخندی روی لبش نبود. اخم کرده بود و داشت به دکتر زل می زد ولی چیزی نمی گفت. دکتر چیزی را در پرونده ام نوشت و بعد به من نگاه کرد و پرسید:
    _ سوالی نداری؟
    هری با حرف زدن هر دوی ما را سورپرایز کرد:
    _ من یه سوال دارم!
    دکتر به هری نگاه کرد و جوری که انگار او را در حد خودش نمی بیند با اینکه هری از او بلندتر بود از بالا نگاهش کرد:
    _‌ بله؟
    _ متاسفم که انقدر رک ولی از اونجایی که شما انگار به رک حرف زدن عادت دارید، چرا انقدر آدم عوضی ای هستی؟
    _ عذر میخوام؟
    هری یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت:
    _ شغل تو این نیست که نظرات شخصی خودتو درباره ی بیمارها انقدر رک و بدون توجه به وضعیت روانشیون بگی مثل این چرت و پرت هایی که درباره ی گوریل و دخترهای این زمونه گفتی. اگه اشتباه میگم تصحیح کن ولی فکر نمی کنم کسی بهت پول بده که بدون دادن نظر پزشکی درست فقط نظر شخصی خودتو بشنوه!
    مطمئن نبودم که باید چیزی بگویم یا نه پس ترجیح دادم ساکت بمانم. می دانستم که هری به خاطر جما از اینکه کسی زنی را گوریل خطاب کند متنفر است و راست هم می گفت؛ من به دکتر پول نمی دادم که آن چرت و پرت ها را تحویلم بدهد! او همیشه مرا قضاوت می کرد و حتی یک دفعه هم توصیه کرد دماغم را عمل کنم تا سربالا شود. دکتر فیلیپ اصلا حرکتی نکرد. با همان حالتی که از اول داشت گفت:
    _ من متاسفم اگه شما رو ناراحت کردم ولی شما بیمار من نیستید، اگه طرز گفتار منو دوست نداشتید میتونستید نیاید.
    _ چرا اتفاقا باید میومدم چون دلایلا ازم خواسته بود بیام و بهم گفته بود که تو باعث میشی معذب بشه و حالش خراب شه و الان می فهمم درباره ی چی حرف می زد. از موقعی که اومدی توی اتاق حتی پنج ثانیه هم نگاهتو ازش نگرفتی و من و تو هردو می دونیم داری به چه چشمی بهش نگاه می کنی! ممکنه دلایلا خیلی مهربون و مثبت نگر باشه و فکر نکنه که تو همچین آدمی هستی ولی من دلایلا نیستم! به نفعته که شروع کنی مثل یه متخصص رفتار کنی وگرنه زنگ می زنم و شکایت می کنم ازت. و از اونجایی که فکر کنم مسخره کردن و کوچیک کردن دلایلا رو به اندازه ی کافی انجام دادی سوال دومم اینه که کی میتونیم از این دفتر کوفتی بریم بیرون؟
    این دفعه حرف های هری باعث شد دکتر فیلیپ کمتر با اعتماد به نفس به نظر بیاید. گلویش را صاف کرد و بدون اینکه به هری نگاه کند، برگه‌ی بیمه ام را امضا کرد و به دستم داد. این دفعه مطمئن شد که مثل قبل نگاهم نکند.
    هری بدون هیچ حرفی دست مرا گرفت و از آنجا بیرون رفتیم. هری مرا تا ماشینم همراهی کرد و وقتوقتی که سوار شدم هنوز اخم کرده بود. پرسیدم:
    _ خوبی؟
    تنها جوابی که داد این بود:
    _ باید دنبال یه دکتر دیگه بگردی.
    ***********
    _ هری! تو تا وقتی که بوقلمون پخته‌ی مادربزرگ منو نخوردی اصلا زندگی نکردی!
    با کمی اخم پرسید:
    _ مگه فقط بوقلمون نیست… که پختنش؟!
    از روی شانه ام نگاهی به او انداختم و نفسم را حبس کردم. با صدایی ناباور گفتم:
    _ فقط بوقلمون؟ هرولد! یه همچین توهینی رو هیچوقت به مقدسات هیچ کس نکن!
    با نیشخندی گفت:
    _ خودتم میدونی که اسم من هرولد نیست!
    _ معمولا مردم هری رو برای کوتاه کردن اسم هرولد استفاده می کنن و منم قراره تو موقعیت های اضطراری هرولد صدات کنم!
    _ الان یعنی این یه وضعیت اضطراریه؟!
    بالاخره به سمتش برگشتم و دستانم را روی سـ*ـینه ام قفل کردم و گفتم:
    _ بله! این خیلی هم اضطراریه هری! انگار که داری خوش طعم بودن بوقلمون مادربزرگ منو زیر سوال می بری! به نفعته زیر سوالش نبری.
    دستانش را از روی تسلیم بالا آورد و گفت:
    _ هیچوقت مقدساتتو زیر سوال نبردم ولی تا وقتی که این بوقلمون افسانه ای رو نخورم این همه تعریفو باور نمی کنم!
    سرم را با تائید تکان دادم و دوباره شروع به راه رفتن کردم و در همان حال گفتم:
    _ اوکی ما به پیازچه هم احتیاج داریم! تا حالا سالاد میگو خوردی؟
    _ خیر!
    عالمانه در چشمانش نگاه کردم و گفتم:
    _ این هفته قراره خیلی چیزها یاد بگیری هرولد!
    او داشت چرخ خوراکی ها را پشت سر من هل می داد و من داشتم با تمرکز تمام وسایل را آنالیز می کردم. هری پرسید:
    _ قراره تو هم یکی از کیک های خوشمزه تو درست کنی؟
    _ باید بپزم؟
    _ خب… اگه می پختی من بدون هیچ شکایتی همه‌شون می خوردم!
    با خنده گفتم:
    _ اون موقع مجبوریم بریم اونور سوپرمارکت که وسایلشو بخریم!
    هری همین حالا هم داشت چرخ را می چرخاند! با خنده گفت:
    _ داری منو از چی می ترسونی؟
    _ حالا بذار اینا رو بخریم، وسایل کیک جایی نمیرن!
    با مظلومیت نگاهم کرد. نگاهی تحویلش دادم و پرسیدم:
    _ جدا؟ داری به من نگاه گربه‌ی شرکو تحویل میدی؟ واقعا فکر می کنی که قراره به خاطر این قیافه ی مظلومت تسلیم بشم؟!
    همچنان با مظلومیت نگاهم می کرد. پرسید:
    _ داره جواب میده؟
    _نه!
    _ لعنت بهش!
    _ ببین! همین الان داری حرکتمونو کند می کنی! الان من میتونستم سیب زمینی ها رم برداشته بودم!
    هری آهی دراماتیک کشید و سرش را عقب برد و با ناله گفت:
    _ من فقط کیک میخوام بابا! خواسته ی زیادیه؟!
    خرید کردن با هری مثل خرید کردن با یک بچه بود؛ هر دفعه که توقف می کردم با چرخ به پشتم می‌زد تا حرکت کنم و همه اش بی صبری می کرد تا وسایل کیک را برایش بگیرم.
    قسمت اسباب بازی‌های که از آن هم بدتر بود! تنها دلیلی که به آنجا رفتیم این بود که وسایل بهداشتی در آنجا بود و من شامپو احتیاج داشتم یک تفنگ پیدا کرده بود که از توی جعبه اش بیرون بود و من بلافاصله مورد حمله‌ی توپ های اسباب بازی قرار گرفتم! به او چشم غره می رفتم و او نیشخند می زد و توپ ها را جمع می کرد تا دوباره به من شلیک کند! وقتی که شامپویی را که میخواستم پیدا کردم، این بار یکی از توپ هایش به پیشانی ام خورد و با حرس گفتم:
    _ هری چند سالته؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    _ بیست و دو؟
    _ داری مثل یه بچه ی پنج ساله رفتار می کنی!
    _ داشتم تلاش می کردم حالتو بهتر کنم.
    اخم کردم و این بار من سرم را تکان دادم و گفتم:
    _ من حالم بد نیست.
    تفنگ را کنار گذاشت و این بار جدی به سمتم آمد. دستانش به دور کمرم لغزیدند و کمی مرا جلو کشید. با صدایی آرام و مهربان گفت:
    _ شاید نه، ولی خیلی استرس داری! ده دقیقه‌ی تمامو صرف این کردی که انتخاب کنی هویج معمولی بگیری یا کوچیک!
    _ خیلی انتخاب بزرگی بود!
    هری با لبخندی کوچک پرسید:
    __همیشه برای تعطیلات انقدر استرس می‌گیری؟ فقط یه شامه!
    وزنم را به آن یکی پایم دادم و نگاهم را از هری گرفتم. حقیقت این بود که این اولین باری بود که هری قرار بود با خانواده‌ی من تعطیلات را بگذراند و این باعث می شد من کمی نگران باشم. به گمانم این خصلت را از مادرم به ارث بـرده بودم که هیچوقت وقتی قرار بود مهمان داشته باشد از حرکت نمی ایستاد و تا تمام شدن میهمانی نگران بود و همه ی انتخاب هایش را با وسواس انجام می داد. او همیشه استرس می گرفت و من هم همینطور بودم. اصلا نمی دانم برای چه انقدر نگران بودم! او خانواده ی مرا قبلا در بیمارستان دیده بود و با آنها صمیمی هم شده بود! ولی خب، او قرار بود خانواده ی دور مرا هم ببیند.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    تلاش کردم این قسمتو تا جای ممکن بلند بکنم چونکه قراره تا آخر بهمن برم مرخصی.
    یه ماه دیگه می بینمتون! :aiwan_lighfffgt_blum:




    وزنم را به آن یکی پایم دادم و نگاهم را از هری گرفتم. حقیقت این بود که این اولین باری بود که هری قرار بود با خانواده‌ی من تعطیلات را بگذراند و این باعث می شد من کمی نگران باشم. به گمانم این خصلت را از مادرم به ارث بـرده بودم که هیچوقت وقتی قرار بود مهمان داشته باشد از حرکت نمی ایستاد و تا تمام شدن میهمانی نگران بود و همه ی انتخاب هایش را با وسواس انجام می داد. او همیشه استرس می گرفت و من هم همینطور بودم. اصلا نمی دانم برای چه انقدر نگران بودم! او خانواده ی مرا قبلا در بیمارستان دیده بود و با آنها صمیمی هم شده بود! ولی خب، او قرار بود خانواده ی دور مرا هم ببیند.
    به او یادآوری کردم:
    _ تو گفتی که تا حالا نشده که واقعا توی جشن شکرگزاری شرکت کنی. برام مهمه که یه روز خوب داشته باشی.
    اولش جا خورد و بعد در چشمانش برقی را دیددیدم که درست معنی اش را نفهمیدم و بعد، با خنده مرا در آغ*وش کشید تا سرم روی سـ*ـینه اش قرار بگیرد. پرسید:
    _ فکر می کنی اینکه من از اون روز لـ*ـذت ببرم یا نه ربطی به غذا داره؟
    زمزمه کردم:
    _ برای من که خیلی مهمه! غذا که نباشه یه چیزی کمه.
    _ آره ولی وقتی کسی که دوست داری کنارت باشه اون جای خالی پر میشه! و حدس بزن چی؟ من کسی رو که دوست دارم در کنارم دارم.
    به شوخی گفتم:
    _ منظورت نیتانه؟ آره اون آدمو سرگرم می کنه!
    هری مرا از خودش جدا کرد و پیشانی ام را بو*سید و شوخی ام را ادامه داد:
    _ آره واقعا خیلی آدم جالب تری نسبت به توئه!
    _ آخه قابل درکه میدونی؟! نیتان دیوونست! کنار دیوونه ها همیشه خوش میگذره!
    خندید و طره ای از موهایم را ببه پشت گوشم زد‌. گفت:
    _ راستشو بخوای من فقط به خاطر اینکه تو دعوتدعوتم کردی دارم روی ابرا سیر می کنم! غذا اگه افتضاح هم باشه من هیچ اهمیتی نمیدم!
    گفتم:
    _ تو خیلی مهربونی! اگه یکی به من غذای افتضاح بده…
    تلاش کردم لحجه‌ی بریتانیایی هری را تقلید کنم:
    _ یه کاری می کنم از دعوت کردنم پشیمون شه!
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _ حداقل آدم صادقی هستی!
    چشمانم را از این مثبت نگاری اش چرخاندم و لبخند زدم. بعد ناگهان یادم آمد که هنوز در وسط فروشگاه ایستاده ایم و با انگشتم به سمت چرخ خوراکی ها بشکن زدم و با مسخره بازی مثل ملکه ها گفتم:
    _ زود باش ای پسره ی چرخ هل دهنده! تمام روزو وقت نداریم!
    *********
    هری و من داشتیم وسایل را در صندوق عقب ماشین من خالی می کردیم که یک ماشین سیاه رنگی که به نظر هم خیلی گران قیمت می آمد کنار ما پارک کرد. در ابتدا توجهی به آن نکردم؛ چرا باید توجه می کردم؟ یک آدم دیگر از هزاران آدمی بود که دقیقه ی نود آمده بود خرید کند. ولی بعد هری نفسش را در سـ*ـینه اش حبس کرد و زمزمه کرد:
    _ باید شوخی گرفته باشه!
    قبل از اینکه بتوانم چیزی بپرسم دختری با موهای بلند قهوه ای رنگ از ماشین پیاده شد و کنارمان ایستاد. لاغر بود ولی بدنش پر از انحنای زیبا بود که لباسش به خوبی به نمایش گذاشته بود‌. موهایش آنقدر بلند بود که تا بالای رانش می آمد و به زیبایی مجعد شده بود. لبانش قلوه ای بودند و چشمانش آبی روشن بودند و اگر بخواهم خلاصه کنم دقیقا همان چیزی بود که هر دختری آرزویش بود باشد و هر مردی آرزو داشت که داشته باشد؛ حتی یک نقص هم در هیچ جایش دیده نمی شد. انقدر مشغول تحسین کردن بودم که تقریبا صدای غرش هری را نشنیدم:
    _ نیکول این دیگه داره مسخره میشه.
    دختر با معصومیت مژه های بلند و پرپشتش را روی هم زد و گفت:
    _ من فقط اومدم که خرید کنم و تو هم تصادفا با…
    نگاهش روی من افتاد و من را مثل موجودی حقیر از بالا تا پایین نگاه کرد و ادامه داد:
    _ تو هم تصادفا با "این" اینجایی.
    کمر هری واضحا صاف شد و فکش روی هم سفت شد. گفت:
    _ "این" اسم داره و صدبار آدم بهتری از چیزیه که تو هیچوقت خواهی بود و متاسفانه هیچوقت قرار نیست اسم زیباش رو هم بدونی چون ما داریم میریم.
    مرا به آرامی عقب کشید تا یکی دو تا کیسه ای را که هنوز در صندوق عقب نگذاشته بودیم با یک دست بردارد و همه را در صندوق عقب بگذارد و در صندوق را بست و همراه من به سمت جلوی ماشین حرکت کرد. در راننده را برایم باز کرد ولی نیکول به سرعت دنبالمان آمده بود و قبل از اینکه من حتی نزدیک شوم در را بست و گفت:
    _ اوه بی خیال! بی ادب نباش! من خیلی وقته که منتظرم با ایشون آشنا بشم!
    لب هایش را روی هم فشار داد و به سمتم چرخید و درحالی که انگار دارد با یک بچه حرف می زند شمرده شمرده پرسید:
    _ اسمت چیه؟
    هری زمزمه کرد:
    _ لازم نیست جوابشو بدی.
    _ فقط میخوام اسمشو بدونم! چه اشکالی داره؟
    در حالی که بر خلاف انتظارم توانستم یک کلمه حرف بزنم جواب دادم:
    _ دلایلا.
    با دستانی که به زیبایی مانیکور شده بودند موهایش را به عقب گوشش برد و گفت:
    _ اسم قشنگیه به گمونم. به احتمال زیاد منو می شناسی. می دونی، من و هری برای یه مدت زیادی با هم بودیم تا اینکه یه روز بدون اینکه هیچ حرفی بزنه گذاشت و رفت. با خودم فکر کردم لابد یه اسباب بازی جدید پیدا کرده.
    دوباره با چشمان ریز شده سر تا پای مرا برانداز کرد و لب هایش را کمی روی هم با انزجار غنچه کرد و ادامه داد:
    _ ولی خب، انتظار اینو نداشتم.
    هری دستش را روی شانه ی نیکول گذاشت و او را یک قدم به عقب هل داد و گفت:
    _ خیله خب بسه دیگه! دلیل اینکه ازت جدا شدم این بود که همیشه مثل یه بچه رفتار می کنی و من برات یه نامه گذاشتم برای اینکه هر دفعه تلاش میکردم بهت بگم که باید از هم جدا شیم بحثو عوض می کردی و حرفای منو به شوخی می گرفتی. من دیگه از بحث کردن با تو خسته شدم نیکول! به خاطر خدا منو به حال خودم بذار‌.
    نیکول به هری چشم غره رفت. انقدر تنفر و عصبانیت دز چشمانش بود که مجبور شدم نگاهم را بگیرم. گفت:
    _ من نمیتونم اون کارو بکنم هری! تا وقتی که بفهمی چه اشتباهی کردی که منو مثل یه آشغال دور انداختی و به جاش رفتی دنبال کی؟
    انگشتش را به سمتم اشاره گرفت و ادامه داد:
    _ رفتی دنبال یه همچین موجودی!
    هری گفت:
    _ وقتی من و تو از هم جدا شدیم من حتی دلایلا رو نمی‌شناختم!
    دستانش را روی کمرش گذاشت و اجازه داد انحناهای بدنش بیشتر از قبل خودشان را نشان بدهند و پرسید:
    _ اگه می شناختیش به خاطر اون منو ول می کردی؟
    هری نفسی عمیق کشید؛ انگار داشت نهایت تلاشش را می کرد که از عصبانیت فریاد نزند. جواب داد:
    _ اگه راستشو بخوای، آره!
    دوباره در ماشین را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد. از کنار نیکول رد شد تا در صندلی کنار راننده بنشیند. نیکول داشت چیزی به او می گفت؛ لبان قلوه ای اش با سرعت نور حرکت می کردند ولی من نمیتوانستم بفهمم چه می گوید. پاهایش را روی زمین کوبید و هری لحظه ای برگشت تا جوابی کوتاه به او بدهد ولی بعد سوار ماشین شد و در را قفل کرد.
    ماشین را روشن کردم. آنقدر به خودم برگشته بودم که بفهمم الان باید هرچه سریع تر از اینجا بیرون برویم. نیکول هنوز هم داشت ما را تماشا می کرد و انگشتش به سمت ما بالا بود. هری روی صندلی اش ولو شد و نفسی عمیق کشید. یکی از دستانش داشت صورتش را می مالید و با دست دیگرش داشت کمربندش را می بست. هیچکداممان تا زمانی که من داشتم رانندگی می کردم حرفی نزدیم تا اینکه به يک چراغ قرمز رسیدیم. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم:
    _ به نظر دختر خوشگلی میاد.
    هری خرناسی کشید و گفت:
    _ فقط از بیرون خوشگله.
    لبم را گاز گرفتم تا چیزی احمقانه نگویم. می دانم که نباید نگران مسابقه دادن با نامزد سابق هری باشم؛ هری هزاران بار به من گفته بود که چقدر از او و رفتارهایش متنفر است ولی هنوز هم یک احساس آزاردهنده در سرم می دانست که هیچوقت قرار نیست به او برسم؛ حداقل نه در ظاهر و قیافه اهمیت داشت. هرچقدر هم که مردم تلاش می کردند بگویند که زیبایی درون از همه چیز مهم تر است، هیچ کس به خودش واقعا زحمت نمی داد تا ببیند که در درون یک آدم چه می گذرد. قیافه چیزی بود که مردم را جذب می کرد و آآنها را کنارت نگه می داشت، شخصیت خوب صرفا باعث می شد که کنارت به آنها خوش بگذرد. با اینحال، خیلی آدم ها در این دنیا وجود دارند که یک مدل را فقط به خاطر معروفیتش و یا اینکه در کنار هم چطور به نظر می آمدند به دوست صمیمی شان ترجیح می دادند.
    من شاید بهترین شخصیت جهان را هم داشته باشم، ولی هری در نهایت می رود سراغ یک دختر زیبا؛ این رسم روزگار بود.
    یا خیلی ضایع تر از چیزی بودم که فکر می کردم و یا هری واقعا دیگر مرا خیلی خوب می شناخت زیرا که به محض اینکه به پارکینگ رسیدیم هری نگاهی عمیق به من انداخت وگفت:
    _ دلایلا من میدونم داری راجع به چی فکر می کنی و در اشتباهی.
    _ تو نمیتونی بدونی که من درباره ی چی فکر می کنم.
    برای خودم هم مشخص بود که این حرفم صرفا برای این بود که بحث را تمام کنم. هری گول نخورد. آهی کشید و گفت:
    _ توی این دنیا به اندازه ی کافی پول وجود نداره که باهاش بشه منو راضی به برگشتن پیش نیکول کرد و حتی اگر هم وجود داشت، من بازم تو رو انتخاب می کردم.
    به دروغ در حالی که بهترین لبخند الکی ام را می زدم گفتم:
    _ می دونم.
    به نظر نمی آمد که دروغم را باور کرده باشد ولی به جای اینکه با حرف زدن خودش را خسته کند به جلو خم شد و بو*سه ای روی لب*م گذاشت و دستانش را بالا آورد تا صورتم را در دست بگیرد. داشتم زیر حرارت دستان و ل*بان آب می شدم. از خودم پرسیدم که آیا قرار است هر دفعه که مرا می بو*سد همچین احساسی بهم دست بدهد؟
    احساس می کردم کسی درونم کبیرتی را روشن کرده و هزاران ستاره در نقطه نقطه ی بدنم روشن شده اند. هری کمی عقب رفت ولی هنوز آنقدر نزدیک بودیم که وقتی حرف می زد ل*بان روی ل*بانم به حرکت می آمدند. زمزمه کرد:
    _ الان باورم می کنی؟
    این دفعه من بودم که فاصله ی بینمان را از بین بردم و او را کوتاه ولی پر احساس بو*سیدم و بعد زمزمه کردم:
    _ آره باورت می کنم.
    و شاید واقعا باورش می کردم.
    ********
    دوباره حالم بد شده بود. افکاری طوری به مغزم هجوم می آوردند که انگار در یک ماراتن در حال مسابقه بودند و هرچقدر هم که تلاش می کردم، نمیتوانستم آنها را از سرم بیرون کنم. باعث می شدند که نسبت به زمین و زمان شک داشته باشم و تعادل نداشته باشم و از خودم شرم داشته باشم. خیلی زحمت کشیده بودم که خودم را از نو بسازم ولی همه چیز دوباره داشت به حالت اول برمیگشت. آرزو می کردم که می دانستم چرا این اتفاق می افتد یا حداقل راه حلی برایش داشتم.
    مخصوصا در کنار هری احساس عذاب وجدان می کردم. لبخندهای الکی و دروغ هایی که راجع به خوب بودنم می گفتم، مرا از درون نابود می کردند. از اینکه به او دروغ بگویم متنفر بودم‌. زمانی فکر می کردم او کسی است که دروغ می گوید ولی از همان اول هم قضیه برعکس بود. هیچوقت حرف هایی را که می زدم باور نمی کرد؛ بهتر از اینها مرا می شناخت. ولی حرفی هم نمی زد. اجازه می داد بحث را عوض کنم و گفت که به من اعتماد دارد و می داند که اگر مشکلی پیش می آمد خودم به او خواهم گفت.
    این کارش از قصد بود! می دانست که در نهایت آنقدر عذاب وجدان خواهم گرفت گـه همه چیز را خودم برایش تعریف خواهم کرد. نقشه اش هم داشت جواب می داد؛ چند دفعه تصمیم گرفته بودم همه چیز را به او بگویم ولی به سختی جلوی خودم را گرفته بودم.
    دو روز پیش بود که با نامزد سابق هری رودررو شده بودیم و الان همه در خانه ی ما برای جشن شکرگزاری جمع شده بودیم. دیروز هری از من پرسیده بود که اشکالی ندارد اگر جما و زک و دزیره هم بیایند و البته که جواب من مثبت بود. جما هم مثل هری هیچوقت یک جشن شکرگزاری درست و حسابی را تجربه نکرده بود و مادرم هم به اندازه ی من مصمم بود که یک شام عالی برای جشن تدارک ببینیم. در آشپزخانه از این طرف به آن طرف می دوید و سر پدرم و نیتان داد می زد که از آشپزخانه اش بیرون بروند و انقدر به غذا ناخنک نزنند. جما پرسید که آیا مادرم به کمک احتیاج دارد یا نه ولی مادرم گفت که او هیچوقت اجازه نمی دهد میهمان ها در کارهای خانه کمکی بکنند. طبیعتش اجازه نمی‌داد از میهمان ها کار بکشد.
    در نهایت وقتی که بقیه ی فامیل ها رسیدند مادرم همه‌ی ما را از آشپزخانه بیرون کرد. مادربزرگم قبل از همه رسید و هری به او لقب "یه مادربزرگ مهربون تپلی" را داد و بعد از آن خاله کیسی و دو پسرش سر رسیدند؛ یکی هم سن دزیره بود و دیگری شانزده سال داشت. بعد از آن نوبت عمو رابی و عمه روبی بود که دوقلوهای دختر چهارده ساله و پسر هفت ساله اش را هم آورده بود.
    جما و هری از من بیشتر با خانواده ام صمیمی شده بودند. دزیره در حیاط پشتی با دوتا پسر دیگر داشت بازی می کرد. وقتی که از پنجره به آنها نگاه کردم دیدم که یکی با احترام مثل یک محافظ کنارش ایستاده بود و دیگری داشت به او تعظیم می کرد! خیلی دلم میخواست بدانم داشتند چه بازی ای می کردند ولی خاله کیسی کنارم آمده بود و داشت پشت سر هم حرف می زد:
    _ هری به نظر پسر خیلی خوبی میاد! سخته که باور کنی تو همچین دوره و زمونه ای همچنین پسری اصلا وجود داره! می دونی، وقتی والتر ازم طلاق گرفت کلی چرت و پرت پشت سرم گفت. مرتیکه ی عوضی! حتی تلاش کرد اون دو تا فرشته رو هم ازم بگیره. ولی کور خونده! نخیر جناب! مایکل و فرنگی دو تا فرشته ی منن! والتر توی خوابش ببینه که اونا رو از من جدا کنه. مرتیکه بچه های منو کتک می زد و تازه میخواست بعد از طلاق هم این لاها رو سرشون بیاره. الان دیگه خودش و نوشیدنی هاش با هم تنهان! بره با اونا زندگی کنه!
    پشت گردنم را از روی بیچارگی خواراندم. داشتم دنبال یک بهانه ی مودبانه می گشتم که از آنجا فرار کنم ولی چیزی به ذهنم نرسید.
    _ بابات خیلی عصبانی شده بود! منو مثل خواهر کوچیکش می دونه و نمیتونست باور کنه کسی با خانواده اش یه همچین رفتاری کرده! تا حالا برات راجع به اون دفعه ای که بلند شدم و از خودم دفاع کردم گفتم؟ آره بچه جون! یه دفعه که والتر اومد خونه و معلوم بود یه غلطایی کرده جلوش وایستادم! تلو تلو می خورد و چشماشو نمیتونست باز کنه و داد و فریاد می کرد. یه راست رفتم سمتش و بطری رو از دستش گرفتم و پرتش کردم روی زمین! حتی تمیزش هم نکردم! بهش گفتم خودش اون کوفتی رو از روی زمین پاک کنه. نمیتونستم با اون عوضی دیگه زیر یه تخت بمونم. هر لحظه ممکن بود بلایی سر فرشته هام بیاره و…
    هری مثل یک فرشته سر رسید و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
    _ دلبر، میشه دوباره دستشویی رو بهم نشون بدی؟
    سرم را خیلی سریع تکان دادم و بعد تلاش کردم صمیمانه ترین لبخندم را به خاله کیسی بزنم و بگویم:
    _ خیلی خوبه که دوباره یه وقتی پیدا کردیم که با هم حرف بزنیم خاله کیسی! بعد از ناهار بقیه شو برام تعریف می کنی؟
    خاله کیسی نیشخندی زد و گفت:
    _ تو همیشه دختر خواهر مورد علاقه ی من بودی دلایلا! راستی! پسر خواهر مورد علاقه مو هنوز ندیدم! نیتان کجاست؟
    با کمی شیطنت او را به سمت بالکن هدایت کردم و گفتم:
    _ آخرین دفعه ای که دیدمش با بابا تو بالکن بودن‌. حتما براش داستان ولتر رو تعریف کن هنوز نشنیده!
    _ آره خیلی وقته که ندیدمش! خیلی چیزا هست که باید براش تعرف کنم‌. بعدا می بینمت دلایلا!
    وقتی که خاله بیرون رفت رو به هری کردم و نفسم را بیرون دادم و با اصطلاح های تگزاسی به او گفتم:
    _ خدا خیرت بده پسر جون! خیلی دوستش دارم ولی نود مایل در ثانیه حرف می زنه!
    هری با نیشخند گفت:
    _ وقتی کنار خانواده تی لحجه ی تگزاسیت رو میاد!
    _ فکر نکنم تا حالا یه صحبت درست و حسابی با پدربزرگم کرده باشی که به من میگی لحجه ی تگزاسی دارم!
    با خنده گفت:
    _ پس واجب شد باهاشون حرف بزنم!
    کمی در جایش وول خورد و ادامه داد:
    _ ولی من جدا باید برم دستشویی!
    سرم را تکان دادم و او را به سمت دستشویی راهنمایی کردم. او تا الان دو بار به خانه ی ما آمده بود؛ دفعه ی اول دو روز پیش بود که کمکم کرد خریدها را به خانه بیاورم و خانه را به او نشان داده بودم ولی گمانم یک سری چیزها سریع از ذهن آدم پاک می شوند. در دستشویی را به او نشان دادم و خواستم بروم ولی او خیلی سریع دستم را گرفت و مرا در دستشویی کشید و در را پشت سرمان قفل کرد. از حرکتش شوک زده شده بودم. چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد و گفت:
    _ دلایلا اگه بیشتر از این بهم دروغ بگی دیوونه میشم. میدونم که حالت خوب نیست. چرا بهم نمیگس برای چی دوباره دست از خوردن کشیدی که بتونم کمکت کنم؟
    از خودم دفاع کردم:
    _ من غذا خوردم!
    و بعد یادم آمد که دقیقا همین جواب را قبلا هم یکبار به او داده ام. فکش روی هم محکم شد و گفت:
    _ خواهش می کنم بهم بگو که به خاطر نیکول نیست.
    به دروغ جواب دادم:
    _ نه.
    ولی وقتی که ناخودآگاه به زمین نگاه کردم خودم را لو دادم. زمزمه کرد:
    _ چطوری باید بهت ثابت کنم که من فقط تو رو میخوام؟
    صدایش هم کلافه بود و هم نگران. دوباره زمزمه کرد:
    _ من احتیاج دارم که باهام حرف بزنی دلایلا. اگه بدونم برای چی دوباره شروع کردی به آسیب رسوندن به خودت احتمالش بیشتره که بتونم کمکت کنم‌ و …
    وقتی حرفحرفش را قطع کرد سرم را بالا آوردم تا نگاهش کنم. شانه ای بالا انداخت و با ناراحتی ادامه داد:
    _ من فقط از اینکه انقدر خودتو کوچیک می بینی متنفرم. دلم میخواد شاد باشی و خودتو به اون زیبایی ای که من می بینم ببینی.
    این دفعه نوبت من بود که شانه ای بالا بیاندازم و بگویم:
    _ منم ازش متنفرم. من خودم دلم نمیخواد که گشنگی بکشم ولی ناخودآگاه احساس می کنم که اگه چیزی بخورم اتفاق بدی می افته.
    حرفم حقیقت محض بود اینطور نبود که من دوست داشتم به خودم در آینه نگاه کنم و تک تک عیب ها و نقص های بدنم را بشمارم. اینطور نبود که من دلم میخواست از شدت گشنگی معده ام بسوزد. من فقط دلم میخواست کنترل را بدست بیاورم و هر وقت که شروع به خوردن می کردم آنرا از دست می دادم. ولی نمیتوانستم این احساس را که باید خودم را با دیگران مقایسه بکنم، از سرم بیرون کنم.
    _ من فقط همش تصویر نیکول رو جلوی چشمم می بینم؛ که چقدر بی نقص بود و زیبا و باورم نمیشه بعد از همچین آدمی تو هیچوقت دلت بخواد با من باشی. و بعد به جاستین فکر می کنم و اینکه منو با یکی از اونا عوض کرد. من فقط خیلی خیلی دلم میخواد یکی از اونا باشم. از این خسته شدم که لباس هامو جوری انتخاب کنم که کمترین میزان شکم رو به نمایش بذارن و به جای اینکه به این فکر کنم که کدوم پیرهن بهم میاد به این فکر کنم که کدوم یکی لاغر نشونم میده.
    صدایم انقدر آرام بود که مطمئن نبودم هری آنرا شنیده است‌. ولی هری شنیده بود و با صدایی به همان آرامی جوابم را داد:
    _ تو نمیتونی منو با جاستین مقایسه کنی دلایلا و باید دست از مقایسه کردن خودت با اون دخترا، اصلا با هرکس دیگه ای، برداری.
    از اینکه نمی فهمید که آدم نمیتواند به راحتی یک بشکن بزند و بعد خودش را دوست بدارد، کلافه شده بودم. گفتم:
    _ ولی مشکل همینه‌؛ من نمیدونم که چطوری باید دست از مقایسه کردن خودم بردارم. ته دلم میدونم که تو هیچ شباهتی به جاستین نداری ولی بعد به این همه دختر زیبا نگاه می کنم و بعد به خودم نگاه می کنم و از چیزی که می بینم متنفر میشم. از اینکه اون دخترا اعتماد به نفسی رو دارن که من هیچوقت نمیتونم حتی تو خواب هم ببینم متنفر میشم. من از اینکه به بدنشون حسادت می کنم شرمنده میشم ولی نمیتونم متوقفش کنم.
    برای اولین بار، هری حرفی برای گفتن نداشت. ل*ب پایینش را گاز می گرفت و دنبال چیزی می گشت که به من بگوید ولی هربار دهانش را باز می کرد و بعد دوباره آنرا می بست. بالاخره فهمیده بود که نمیتواند همه چیز را با یک سری جملات قشنگ خوب کند. می دانستم که از این ناتوانی اش عصبانی است. ولی هرکاری هم که می کرد نمی توانست کاری کند که تمام این فکر ها از مغز من پاک شوند. دستم را در موهایم فرو کردم انقدر به فرو دادن اشک هایم عادت کرده بودم که با وجود آن که هیچ بغضی در گلویم نبود، آب دهانم را قورت دادم. گفتم:
    _ متاسفم که انقدر سخته با من بودن. واقعا متأسفم. میدونم که آرزو می کردی انقدر مشکل نداشته باشم و خودم هم همین آرزو رو می کنم پس… ببخشید.
    بدون اینکه اجازه ی جواب دادن را به او بدهم قفل در را باز کردم و از دستشویی بیرون رفتم.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    وقتی در راهرو راه می رفتم وقت کافی داشتم که خودم را جمع و جور کنم و لبخندی غیر واقعی روی لبم بنشانم و دعا کنم کسی متوجه غیر واقعی بودنش نشود. غمناک ترین بخش قضیه این بود که انقدر این لبخند غیر واقعی را زده بودم که در آن استاد شده بودم و اصلا نیازی نبود که دعا بکنم تا کسی به آن شک نکند. هیچ کس تا وقتی که روی لبانت لبخند داشتی به چیزی شک نمی کرد؛ هرچقدر هم که غیر واقعی بود.
    ************
    شهر فلوریدا تصمیم گرفته بود که برای جشن شکرگزاری کمی سرد باشد و من از این موضوع خیلی خوشحال بودم. آخرین باری که در نوامبر هوا انقدر سرد بود را به یاد نداشتم. هوا قرار بود در طی چند هفته ی بعد دوباره گرم شود ولی هرچه که بود، میتوانستیم واقعا برای کریسمس لباس های کاموایی بپوشیم. در حیاط پشتی نشسته بودم و داشتم به حرف های عمویم، پدربزرگم، پدرم و نیتان گوش می دادم. بحثشان با حرف زدن راجع به برگشت نیتان به خانه شروع شده بود و بعد نمیدانم چطور به باربیکیو رسیده بود و حالا داشتن راجع به ورزش حرف می زدند. صدای حرف زدن آنها در کنار صدای بازی بچه ها در پشت سرم، باعث آرامش می شد. چشمانم را بستم تا از این احساس آرامش بیشتر لـ*ـذت ببرم. خوشحال بودم که هیچ سکتی نبود که وادارم بکند در افکار خودم غوطه‌ور شوم.
    دستی کوچک به دستم خورد. چشمانم را باز کردم و دزیره را دیدم که با لبخندی درخشان جلویم ایستاده است. مایکل، پسر کوچکتر خاله کیسی هم کنارش بود و پسر خاله روبی هم کنارش بود و هنوز هم مثل یک بادیگارد صاف کنار دزیره گارد گرفته بود. دزیره با تعظیمی دستش را به سمتم گرفت و مثل ملکه های واقعی گفت:
    _ افتخارشو میدین که پرنسس من باشید؟
    تازه همان لحظه متوجه شدم که تاجی را که برای تولدش برایش گرفته بودم به سر داشت. پرسیدم:
    _ اینا نگهباناتن؟
    دزیره سرش را تکان داد و گفت:
    _ ویل میگه که توی مدرسه شون یکی از قوی ترین پسرهاست؛ پس محافظ شخصی منه که ازم محافظت کنه و مایکل هم خدمتکار شخصیمه و هر کاری که بهش بگم برام می کنه.
    با خنده گفتم:
    _ حسابی برای خودت دبدبه و کبکبه درست کردی!
    _ آره ولی زورگو بودن وقتی که هیچ کسی رو کنارت نداری حوصله سر بر میشه. بنابر این میخوام که تو پرنسس من باشی و کمکم کنی حواسم به کشورم باشه.
    قبل از اینکه بتوانم جوابی بدهم هری و جما درحالی که با هم زمزمه می کنند وارد می شوند و زک هم همراهشان می آید. دزیره در یک لحظه مرا فراموش می کند و به‌سمت زک مس دود و از زک می پرسد که آیا می تواند خدمتکار او باشد یا نه؟ جما به حرف دزیره می خندد و من برای لحظه ای نگاهم با نگاه هری گره می خورد ولی سریع سرم را می چرخانم. دزیره دوباره به سمتم می آید و شروع می کند به کشیدن لباسم و می گوید:
    _ زودباش دلایلا! من به یه پرنسس احتیاج دارم!
    جما با لحنی مادرانه گفت:
    _ دزیره اگه خودش نخواد نمیتونی زورش کنی.
    می گویم:
    _ نه! اوکیه! به علاوه ی اینکه حس خوبیه که آدم پرنسس باشه!
    جما با نیشخندی شیطنت آمیز می گوید:
    _ آره منم قبول دارم!
    به دزیره نگاه می کنم و می پرسم:
    _ خب، یه پرنسس باید چی کار بکنه؟
    دزیره به تاب های کهنه اشاره می کند و می گوید:
    _ خب، معمولا پرنسس باید منتظر شاهزاده اش بمونه که بیاد دنبالش و نجاتش بده ولی اون خیلی حوصله سر بره! بنابراین این تو توی قدرت منتظر می مونی که ملکه هیولاها رو شکست بده و نجاتت بده و از اونجایی که یه قصر بلند نداریم باید روی تاب منتظر بمونی.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    _ هرچی شما می فرمایید، ملکه ی من!
    دزیره قبل از اینکه به سمتی بدود نخودی به حرفم خندید و نگهبان و دو خدمتکارش هم همراهش به راه افتادند. ( زک را یک جوری راضی کرده بود که خدمتکار شود.)
    دزیره در بازی هایش خیلی دقیق بود! باید دقیقا همان کاری را می کردی که او می گفت و همان حرفی را می زدی که او میخواست. اگر حتی ذره ای بر خلاف چیزی که گفته بود عمل می کردی مجبورت می کرد از اول شروع کنی. درک نمی کردم که چطور مایکل و ویل انقدر حرف گوش کن شده بودند ولی به نظر می آمد که واقعا از بازی لـ*ـذت می بردند. ویل با یک چوب مشغول جنگیدن با هیولاها بود و مایکل هم تاج ملکه را وقتی که او داشت با هیولا ها می جنگید برایش نگه می داشت. زک هم فقط داشت تلاش می کرد خنده اش را پنهان کند که دزیره ناراحت نشود. بالاخره وقتی که بازی را دقیقا همانطور که دزیره می خواست انجام دادیم به او گفتم که پرنسس احتیاج به کمی استراحت دارد. گلویم به خاطر اینکه مجبور بودم هر جمله را ده بار تکرار کنم خشک شده بود و احساس می کردم که تاب هر آن است که به خاطر وزنم و تاب خوردن پی در پی بشکند.
    جما و هری به همراه بقیه ی مردان خانواده که قبل از آن مشغول کباب کردن گوشت ها بودند داشتند ما را تماشا می کردند. هری در صندلی من نشسته بود و من در حالی که خم شده بودم تا بطری آبم را بردارم تلاش کردم نگاهش نکنم. مطمئن نیستم که چرا انقدر از حرف زدن با او فرار می کردم؛ می دانستم که او اجازه نمی دهد دعوای چند دقیقه قبلمان، یا هرچیزی که آن اتفاق در دستشویی نام داشت، بدون هیچ نتیجه گیری ای باقی بماند. شاید به همین دلیل داشتم نادیده اش می گرفتم. می دانستم که کارم بچگانه و بزدلانه بود ولی نمیتوانستم بر ترسم غلبه کنم.
    داشتم جرعه ی دوم از آبم را می خوردم که عمو رابی تصمیم گرفت بحث را به سمت من هدایت کند؛ در حالی که ابروهایش را کمی با شیطنت بالا و پایین می انداخت به شوخی گفت:
    _ می بینم که با یه پسر جدید اومدی دلایلا!
    گونه هایم سرخ شد و جواب دادم:
    _ بعضی چیزا عوض میشن گمونم.
    پدربزرگم غرولند کرد و گفت:
    _ تغییر خوبی هستن به گمونم! اون جوونه ی قبلی عقلی که خدا به سنگ داده بود رو هم نداشت!
    لحجه ی سنگین جنوبی اش باعث شد نگاهی به هری بیندازم تا مکالمه ی قبلیمان را درباره ی لحجه ی پدربزرگم به او یاد آوری کنم‌. هری هم داشت جلوی لبخندش را می گرفت. پدربزرگم اضافه کرد:
    _ کتکت که نمی زد، می زد؟
    اخم کردم و در حالی که دستانم را بیشتر دور بطری ام حلقه می کردم گفتم:
    _ اوه، نه! البته که نه!
    نیتان با حرص وسط حرفمان پرید و گفت:
    _ فکر می کنی اگه بهش آسیب می زد الان پسره رو زنده گذاشته بودم؟!
    پدرم هم سرش را تکان داد و وقتی نگاهی ناباور به او انداختم با عذرخواهی گفت:
    _ ببخشید عزیز دلم ولی بعد از فارغ‌التحصیل شدنتون دیگه زیاد از پسره خوشم نمیومد.
    عمو رابی لب هایش را روی هم فشار داد و گفت:
    _ همیشه به نظر از این آدمای خشن و خودخواه میومد؛ عالیجناب کاپیتان تیم فوتبال!
    عمو چشمانش را چرخاند و ادامه داد:
    _ جوری ازش تعریف می کرد انگار رفته جهنم و برگشته!
    پدربزرگم گفت:
    _ دلم میخواد زنگ بزنیم و دعوتش کنیم اینجا و حسابی حالشو بگیریم!
    نیتان با اعصاب بهم ریخته گفت:
    _ یه چند تا کبودی هم با خودش یادگاری ببره خونه.
    حرف هایشان داشت ادامه پیدا می کرد و هری هر لحظه در پنهان کردن نیشخندش ناموفق تر می شد. در نهایت آهی کشیدم و برای تمام کردن بحث گفتم:
    _ امروز جشن شکرگزاریه ولی شما دارید برام چیزی برای شکرگزاری باقی نمیذارید.
    پدرم لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید و گفت:
    _ همش از روی دوست داشتنه عزیز دلم.
    نیتان شروع کرد موهایم را بهم بزند و من دستش را کنار زدم. با نیشخندی گفت:
    _ آره! اگه دوستت نداشتیم نمی‌خواستیم پسره ی ک…
    پدرم هشدار داد:
    _ نیتان! بچه نشسته درست حرف بزن!
    نیتان حرفش را تصحیح کرد:
    _ پسره ی عوضی رو دعوت کنیم اینجا و کتکش بزنیم!
    پدربزرگم توجهش به هری جلب شد و پرسید:
    _ تو پسره رو دیده بودی؟
    هری کمی صاف تر نشست و با ادب گفت:
    _ بله متأسفانه.
    پدربزرگم انگشت لاغرش را به سمت هری گرفت و گفت:
    _ ببین! این بچه هم وقتی حرف از اون عوضی میشه میخواد بالا بیاره!
    سرم را با شکست خوردگی پایین انداختم و بقیه خندیدند. مادرم در حالی که سرش را از پنجره بیرون می آورد نجاتم داد:
    _ وقت شامه!
    بعد نگاهی به جما و هری کرد و با سـ*ـینه ای بادکرده گفت:
    _ منتظر باشید که شگفت زده شید… امیدوارم!
    *************
    پدربزرگم درحالی که یک قاشق نخود فرنگی در دهانش می ریخت گفت:
    _ من اصلا منطق جمعه بازار رو نمی فهمم! یه تعداد لندهور همدیگه رو هل میدن و میخوان هرجوری شده چیزمیز بخرن! چرا باید همچین کاری بکنی! من میگم همیشه بعد از تعطیلات برو و اون چیزایی که نتونستن بفروشن و حراج کردن رو بخر و تمام! کمترم احتمالش هست که کشته بشی!
    خاله کیسی سرش را تکان داد و گفت:
    _ بابا! حراج های تعطیلات مثل جمعه بازار نیستن! همه چی اون موقع حراج شده.
    _ لابد جونتم اون موقع میخوای حراج کنی که تو همچین جاهای خطرناک و شلوغی دنبال حراج می گردی!
    _ ای بابا! تو اصلا نمی فهمی من چی میگم!
    _ بالاخره یه چیزی که هردومون بهش موافقیم عزیز دلم!
    به خاطر هوای خوب و این حقیقت که جای کافی در داخل خانه برای همه مان وجود نداشت، همه بشقاب هایمان را پر از غذا کرده بودیم و بیرون از خانه نشسته بودیم تا‌ شام بخوریم. صندلی هایمان را بیرون آورده بودیم و پدرم هم یک میز بزرگ تاشو در گاراژ داشت که بیرون آورد. بعضی از صندلی های تاشو خراب شده بودند و میز لکه هایی رویش داشت که اصلا با پاک شدن نبودند ولی همه انقدر مشغول خوردن و خوش گذرانی بودیم که اهمیتی نمی دادیم.
    برای اینکه کسی شک نکند یک تکه گوشت بوقلمون برداشتم و به دهانم بردم تا اگاگر کسی به من و بشقاب نگاه کرد فکر کند دارم غذا می خورم. همان یک ذره غذا کافی بود که شکمم شروع به پیچ خوردن بکند و بدنم اجازه ندهد دیگر چیزی به دهان بگذارم. این موضوع باعث شد عصبانی بشوم چون که من عاشق تعطیلات بودم و غذاهای مناسبت ها را از همه چیز بیشتر دوست داشتم! دلم میخواست همه چیز را از روی بشقاب بخورم و مزه شان کنم ولی بدنم همچین اجازه ای به من نمیداد.
    تعدادمات حتی صندلی ها هم برایمان کافی نبودند و بعضی ها از جمله من و هری و نیتان روی زمین نشستیم. نستان و هری مشغول یک بحث داغ بودند. نیتان گفت:
    _ پسر! تایتانیک اونقدرا هم غمگین نبود!
    هری جواب داد:
    _ من فقط میگم که من معمولا یه آدم احساساتی نیستم ولی اون فیلم یه کاری کرد مثل یه بچه گریه ام بگیره!
    نیتان به سمت هری خم شد و گفت:
    _ ببین، رازش اینه که وقتی احساس می کنی الان گریه ات می گیره شروع کنی به خندیدن! باعث میشه مثل یه عوضی بی احساس به نظر بیای ولی حداقل گریه ات نمی گیره!
    هری با خنده گفت:
    _ برا دفعه ی بعد امتحانش می کنم.
    مثل دوست های ده ساله مشت هایشان را به هم کوبیدند. مادرم با بشقاب خالی و لبخندی امیدوار به سمت ما آمد و از هری پرسید:
    _ امیدوارم غذا ناامیدتون نکرده باشه!
    هری با لبخندی درخشان و بشقابی خالی روبرویش به مادرم گفت:
    _ اتفاقا تصورش رو هم نمی کردم که انقدر خوشمزه باشه!
    مادرم با خنده گفت:
    _ خب، خوشحالم که داره بهتون خوش میگذره.
    _ واقعا ممنونم که اجازه دادید من و خواهرم هم مزاحمتون بشیم.
    _ خواهش می کنم این چه حرفیه؟
    وقتی مادرم دور شد نیتان با آرنج به پهلوی هری زد و گفت:
    _ خیلی چاپلوسی بچه جون!
    هری نیشخندی زد و با معصومیت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    _ حداقل یه شام مجانی ازش در آوردم مگه نه؟!
    نیتان دوباره خنده اش گرفت. نگاهم به سمت مادرم برگشت که الان داشت با جما و زک و دزیره حرف می زد که همه شان لبخندی مهربان و پر از تشکر روی لب داشتند. لبم را گاز گرفتم و نگاهم را دوباره به ظرف‌ غذای پر روی پایم انداختم و کمی با آن بازی کردم. چیزی در سرم فریاد می کشید و شکمم بهم پیچ خورد؛ فریاد درون سرم برنده شد و ظرف را روبرویم روی زمین گذاشتم و دستانم را روی پایم گذاشتم. متوجه شدم که هری داشت نگاهم می کرد ولی متعجب هم نشدم.
    هری آنقدر باهوش بود که حرفی نزند چون می دانست که قرار نیست تاثیری داشته باشد. ولی‌نیتان هنوز این درس را یاد نگرفته بود! چشم ها و صدایش نگران بودند و اخمی کوچک بین ابروهایش دیده می شد:
    _ حالت خوبه دلایلا؟
    لبخندی زدم. باد موهایم را روی صورتم انداخت ولی تلاشی برای مرتب کردنشان نکردم. به دروغ گفتم:
    _ آره الان یه خورده حالم خوب نیست. بعدا هرچی مونده باشه رو می خورم. مطمئن نبودم که نیتان حرفم را باور کرده باشد با این حال لبخندی زد و سرش را تکان داد و با شیطنت گفت:
    _ ولی بهتره عجله نکنی چون خودم براشون نقشه کشیدم!
    می دانستم که دارد راستش را میگوید؛ نیتان هم مثل من عاشق غذای خانگی بود. رویم را به سوی پدربزرگ و خاله کیسی برگرداندم که الان درحال دعوا درباره‌ی گوشت بوقلمون یا گوشت خوک بحث می کردند. چشمانم را بستم. نور خورشید روی صورتم گرم و آرامش بخش بود ولی نسیمی که می وزید هوا را دلپذیر کرده بود و نمی گذاشت گرما اذیتمان کند. صدای بازی بچه ها دوباره به گوش می رسید. معلوم بود که بعد از خوردن غذایشان بیشتر از این نمی توانستند ساکت بنشینند. صدای خنده شان ، صدای جروبحث پدربزرگم و خاله ام را، همه را با هم گوش دادم. اجازه دادم صدای آنها جای صداهایی را که در مغزم تکرار می شد و اذیتم می کرد را بگیرد. اجازه دادم درد سـ*ـینه ام جایش را با واقعیت عوض کند.
    هری ناگهان دستش را روی پایم گذاشت و من از شوک چشمانم را باز کردم. نگاهش کردم ولی او همچنان داشت با نیتان بحث می کرد. چشمانم از او به سمت دستش حرکت کردند. لحظه ای مکث کردم و بعد انگشتانم را بین انگشتانش لغزاندم و دستش را گرفتم. در جواب این کارم، دستم را به آرامی فشار داد.
    بیشتر از این نمی توانستم او را نادیده بگیرم. نمیتوانستم به تنهایی اینجا بنشینم وقتی که توسط آدم هایی دوست داشتنی احاطه شده بودم. کمی خودم را به هری نزدیک‌تر کردم و زانوانمان یکدیگر را لمس کردند‌ و بعد چانه ام را روی شانه اش گذاشتم تا خودم را وارد بحث بکنم. هری با انگشت شستش دستم را نوازش کرد و بدنش کمی ریلکس تر شد.
    نیتان خیلی سریع مرا هم وارد بحث کرد و پرسید:
    _ اوکی اوکی دلایلا! تو کدومو انتخاب می کردی؛ نامرئی باشی یا پرواز کنی؟
    هری سرش را کمی چرخاند تا به من که سرم روی شانه اش بود نگاهی بیاندازد. در گوشم زمزمه کرد:
    _ بگو پرواز کردن!
    نیتان با دلخوری گفت:
    _ هی! تقلب نکنید!
    هری و من خندیدیم و من گفتم:
    _ نمی دونم! خیلی سوالت سخت بود. هر دو خیلی خوبن!
    _ آره! ولی به همه‌ی شوخی هایی که میتونی بکنی فکر کن! میتونی آدما رو تعقیب کنی، یه بانکو بزنی حتی میتونی شکلات یه بچه رو ازش بگیری! میتونی هر کاری بکنی چونکه هیچ کس نمیتونه ببینه تو رو!
    پرسیدم:
    _ چرا باید شکلات یه بچه رو ازش بگیری؟!
    هری حرفم را ادامه داد:
    _ خیلی کار بی رحمانه اییه!
    نیتان چشم هایش را چرخاند و گفت:
    _ دارم تلاش میکنم منظورمو بهت برسونم!
    هری گفت:
    _ ولی، اگه بتونی پرواز کنی میتونی هرجایی بری! همه ی دنیا رو میتونی بگردی بدون اینکه مجبور باشی پول هواپیما و قطار بدی.
    _ وقتی نامرئی باشی هم میتونی اون کارو بکنی! چون که کسی تو رو نمی‌بینه که بخواد ازت پول هواپیما بگیره!
    با خنده گفتم:
    _ شماها چقدر جدی دارید راجع به این قضیه بحث می کنید!
    نیتان گفت:
    _ وقتی داری بحث می کنی باید جدی باشی دلایلا!
    هری گفت:
    _ یا میتونی مثل یه آدم متمدن بحث کنی!
    _ آدم متمدن بودن واسه اونایی که نمیتونن مشت بزنن!
    به هری یادآوری کردم:
    _ یادت نره که ایشون ارتشی هستن!
    _ عه! راست میگی!
    _ خب دلایلا! کدومو انتخاب می کنی؟
    لب هایم را روی هم فشار دادم و زمزمه وار گفتم:
    _ واقعا نمیتونم انتخاب کنم.
    _ هیچ کمکی نکردی!
    _ ببخشید.
    نیتان به شوخی گفت:
    _ شرط می بندم اگه بحث بین شکلات و وانیل بود الان سریع جواب می‌دادی!
    بدون لحظه ای مکث جواب دادم:
    _ شکلات! مگه اینکه کیک باشه؛ من کیک وانیلی رو بیشتر دوست دارم ولی هر چیز دیگه ای بود، شکلات!
    هری لپم را کشید و گفت:
    _ حرف کیک شد، قول داده بودی یکی می پزی.
    چشمان نیتان بزرگ شدند و پرسید:
    _ قرار بود کیک بپزی؟
    _ یادم رفت!
    _ بهانه ات قابل قبول نیست دلایلا!
    _ ازت نا امید شدم عشقم!
    گفتم:
    _ باشه! به خاطر خدا! الان میرم و یه کیک می‌پزم!
    خواستم از سر جایم بلند شوم ولی هری هنوز دستم را ول نکرده بود. یکی از ابروهایم را بالا دادم و پرسیدم:
    _ میخوای برات کیک درست کنم یا نه؟
    با لبخندی معصومانه نگاهم کرد و مژه های بلندش را چند با معصومانه روی هم زد و گفت:
    _ شکلاتی باشه لطفا!
    چشمانم را برایش چرخاندم ولی برای خودم لبخندی زدم. او و نیتان دوباره شروع کردند به بحث کردن درباره ی یک موضوع دیگر و من بشقاب را برداشتم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم. مادرم آنجا بود و داشت تلاش می کرد به آن هیاهو سر و سامان بدهد. به او گفتم چه چیزی می پزم و شروع به کار کردم. کمی احساس تهوع داشتم؛ چیزی نخورده بودم. مادرم به بشقاب پر مشکوک شده بود ولی با پرسیدن اینکه دستور کیک مادربزرگ را کجا گذاشته است حواسش را پرت کردم.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    مادرم کمی بعد از آشپزخانه بیرون رفت و من به تنهایی مشغول هم زدن مواد کیک شدم‌. هنوز چند دقیقه از رفتن مادرم نگذشته بود که در دوباره باز شد. دهانم را باز کردم تا بپرسم که چرا دوباره برگشته است ولی وقتی سرم را بالا بردم دیدم که به جای مادرم جما وارد آشپزخانه شده بود؛ لبخندی خجالتی زد ولی به آسانی سر حرف را با من باز کرد:
    _ کمکی احتیاج نداری؟
    در حالی که تلاش می کردم بر خلاف همیشه، دست و پایم را گم نکنم دست شکلاتی ام را به سمت یکی از کابینت ها گرفتم و گفتم:
    _ البته! اگه ممکنه یه قالب کیک از توی اون کابینت برام بیار.
    جما نگاهی به مواد درون کاسه کرد و بعد دنبال قالبی گشت که برای کیک به اندازه ی کافی بزرگ باشد. در حالی که سرش توی کابینت بود گفت:
    _ هری یه تیکه از اون کیکی که درست کرده بودی برای دزیره آورده بود. خیلی خوشمزه بود.
    خندیدم و خون به گونه هایم دوید. گفتم:
    _ اوه، خوشحالم که دوستش داشته؛ دستورتهیه های خانوادگی همیشه خیلی خوشمزه میشن.
    با لبخند گفت:
    _ آره منم موافقم.
    به کابینت تکیه داد و مرا در حالی که مواد کیک را بهم می زدم تماشا کرد. ناگهان سوالی پرسید که مرا شوکه کرد:
    _ حالت چطوره دلایلا؟
    _ خوبم.
    _ نه؛ واقعا چطوری؟
    وقتی که دید جوابی نمی دهم ادامه داد:
    _ می دونم برات سخته؛ باور کن که می دونم. هری امروز داشت باهام درباره ی اینکه چقدر برات نگرانه حرف می زد. پسر خوبیه مگه نه؟ هیچوقت توی زندگیم با مردی آشنا نشدم که به اندازه‌ی برادرم صبور باشه.
    زمزمه کنان گفتم:
    _ آره. یه جورایی بی نقصه‌.
    خندید و گفت:
    _ یه خورده داری بزرگش می کنی! یه نقصی که داره اینه که نمی تونه یه جک مثل آدم بگه!
    با لبخند جواب دادم:
    _ فقط یکی دوتا از جک هاش رو شنیدم ولی اونقدر بی مزه بودن که آدم از بی مزگیشون خنده اش می گرفت!
    سرش را تکان داد و گفت:
    _ دقیقا!
    فر را تنظیم کردم تا قبل از گذاشتن کیک درونش کمی گرم شود و بعد شروع کردم مواد را از کاسه داخل قالب بریزم. جما با یک قاشق چوبی کمکم کرد مواد را از توی کاسه خالی کنم و روی کیک را صاف کنم. وقتی کیک را داخل فر گذاشتیم، احساس کردم الان است که موضوع بحث به چیزی جدی تر تغییر کند؛ همان احساسی را داشتم که وقتی می دانی چیزی قرار است ناگهان از خوب به بد تبدیل شود، داری. جما شروع به بحث کرد، صدایش زمزمه وار بود:
    _ اون ممکنه آدم صبوری باشه، ولی هر کسی یه روزی صبرش سرازیر میشه.
    سرم را پایین انداختم و شروع به بازی با انگشتانم کردم. جما آهی کشید و گفت:
    _ منظورم اینه که… من قبلا چیزی رو که تو داری تجربه می کنی تجربه کردم، می دونم چه حسی داره، و می دونم که چقدر وقتی کسی رو که یه زمانی بهش اهمیت می دادی از دست بدی، درد می کشی. ولی باید یادت باشه که هری هم خیلی بهت اهمیت میده، و با دیدن تو کنارش می دونم که تو هم همین احساس رو داری‌. می دونم که سخته که بخوای به یکی اجازه بدی بهت کمک بکنه، ولی باید بهش فکر کنی و انجامش بدی. تو نمیخوای آدمی مثل اونو از دست بدی.
    زمزمه کردم:
    _ از اینکه اینجوری باشم خسته شدم.
    بغضی که فکر می‌کردم دیگر هیچوقت به سراغم نخواهد آمد دوباره بعد از هفته ها راهش را به گلویم باز کرده بود. جما مثل برادرش، جواب هایش را با عمل می داد، مرا به جلو کشید و دستانش را به دورم حلقه کرد. نهایت تلاشم را کردم تا اشک‌هایم لباسش را خیس نکند ولی یکی از این اشک ها بالاخره از چشمانم بیرون چکید‌‌ ولی روی گونه ام ماند تا اینکه خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و آنرا از روی صورتم پاک کردم. حرف های جما انگار در قلبم حک شده بود؛ واقعا رویم تاثیر گذاشته بود.
    جما به همان آسانی ای که بحث را پیش کشید، آنرا عوض کرد و شروع به حرف زدن درباره ی چیزهای دیگر کرد. درباره‌ی این حرف زد که چقدر شام خوبی بود و چقدر مادر و همه ی خانواده ام با آنها با خونگرمی رفتار کرده اند و اینکه دلش برای مادرش که در اینستاگرام است تنگ شده و دلش می خواهد او را زودتر ببیند. به او گفتم که تابحال حتی به فلوریدا هم نرفته ام چه برسد به اینکه به انگلستان سفر کنم که باعث شد نفسش برای لحظه ای در سـ*ـینه اش حبس شود و بگوید که حتما باید دفعه ی بعد با او و هری بیایم.
    حرف زدن با جما دقیقا مثل برادرش آسان و بی دردسر بود؛ انگار که سالهاست با او دوست هستم. در یک صحبت کوتاه با او درباره ی چیزهایی حرف زدم که به دوستان کالجم هم نگفته بودم.
    او و هری در شخصیتشان خیلی بهم شبیه بودند و اینکه دو نفر را داشته باشم که بتوانم به راحتی با آنها درد و دل کنم به من دلگرمی می‌داد. بدون اینکه گذر زمان را حس کنم، برای نیم ساعت تمام با هم حرف زدیم تا اینکه صدای بوق فر بلند شد و به من یادآوری کرد که کیک کاملا پخته است و باید آنرا بیرون بیاورم‌. بویش در آشپزخانه پخش شده بود. جما نفس عمیقی کشید تا بوی دل‌انگیز شکلات را در سـ*ـینه اش نگهدارد و ادای غش کردن درآورد که مرا به خنده انداخت. گفت:
    _ باید شیرینی فروشی باز کنی خیلی بوی خوبی میده!
    با خجالت زمزمه کردم:
    _ امیدوارم مزه‌اش هم مثل بوش باشه.
    _ مطمئنم که همینطوره.
    تا وقتی که کیک سرد شود کمی بیشتر با هم حرف زدیم و من در همان حال کمی خامه آماده کردم تا کیک را با آن تزئین کنم. جما بیرون رفت تا به همه بگوید که کیک آماده است و تمام خانواده ام به سرعت به آشپزخانه آمدند. همه منتظر بودند که من کیک را تقسیم کنم و در ظرف‌های کاغذی بگذارم. وقتی کیکشان را می‌گرفتند با دهانی پر از آشپزخانه بیرون می رفتند.
    هری مثل یک جنتلمن منتظر ماند تا بقیه زودتر از او سهمشان را دریافت کنند. ولی به محض اینکه نوبتش شد با چشمانی که برق می زدند بشقابش را برایم نگهداشت تا کیک را روی آن بگذارم. از اینکه مثل بچه‌ها ذوق زده شده بود خنده‌ام گرفته بود و نمیتوانستم کیک را ببرم. با بی‌تابی گفت:
    _ دلایلا میدونم داری به ریشم می خندی ولی میشه حداقل قبلش کیکمو بهم بدی؟! خیلی منتظر این لحظه موندم!
    لب پایینم را گاز گرفتم تا خنده ام را کنترل کنم ولی گونه هایم از شدت خنده درد گرفته بودند. گفتم:
    _ آره آره راست میگی یه لحظه صبر کن الان… ببخشید… آخه میدونی، یه لحظه تصویر یه بچه اومد تو ذهنم که مامانش براش کیک گرفته و خیلی ذوق کرده و خنده ام گرفت!
    _ بدون شوخی واقعا همین احساسو دارم!
    خودم را به اندازه کافی کنترل کردم که بتوانم یک تکه کیک برایش ببرم. اکثر کیک خورده شده بود و فقط در حد سه تکه مانده بود. همه خورده بودند به غیر از من. هری در آن واحد ذهنم را خواند و چنگال را به سمتم گرفت و گفت:
    _ خواهش می کنم؛ فقط یه تیکه بخور!
    دست هایم را روی سـ*ـینه ام قفل کردم و گفتم:
    _ خودت بخور! خودت کیک میخواستی!
    یکی از ابروهایش را بالا برد و تلاش کرد ترسناک به نظر بیاید. گفت:
    _ من به این کیک لب نمی‌زنم مگه اینکه تو یه تیکه بخوری.
    سرم را با کلافگی عقب انداختم ولی برای اینکه خیال او و معده ام را راحت کنم، یک تکه از کیک را خوردم. هری لبخندی بزرگ زد و خودش هم یک تکه از کیک خورد و بعد شستش را به علامت رضایت برایم بالا برد. با خوش حالی لبخند زدم. یکی از بهترین کیک هایی بود که تا الان خریده بودم. با این حال مغزم حرفم را رد می کرد. چطور میتوانستم با خودم مخالفت کنم؟
    با دیدن خامه ای که روی چانه اش را کثیف کرده بود گفتم:
    _ مثل یه بچه غذا می خوری!
    دستمالی برداشتم و خامه را از روی چانه اش پاک کردم. به شوخی گفت:
    _ بدون تو چیکار می کردم؟!
    او این حرف را به شوخی زده بود ولی من ناگهان از خودم پرسیدم که اگر او واقعا در زندگی ام نبود، چه اتفاقی می‌افتاد؟ حرف‌های جما دوباره به یادم آمد و فهمیدم که اگر همین الان آنها را به هری نگویم، هیچوقت نخواهم گفت. داشت یک تکه‌ی دیگر کیک را برمی‌داشت که بازویش را گرفتم و او را به پذیرایی بردم. پذیرایی خالی بود؛ همه یا در آشپزخانه بودند و یا به حیاط برگشته بودند. چنگالش را روی ظرفش گذاشت و بعد ظرفش را روی یکی از میزها گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد؛ با این حال انگار که می‌دانست میخواهم درباره‌ی چه چیزی صحبت کنم. شاید فکر می‌کرد میخواهم درباره حرف‌هایی که امروز در دستشویی زده بودم حرف بزنم که خب، یک جورهایی درست بود. اینبار واقعا میخواستم تمام این مشکلات را حل کنم و به این دیوانگی پایان بدهم. گفتم:
    _ راست میگی. من باید بیشتر با تو روراست باشم چونکه همه چی رو توی خودم نگه داشتن باعث میشه که وضعیتم بدتر بشه. ولی قضیه اینه که برام کار بزرگیه؛ من خیلی وقته که خود واقعیم رو به کسی نشون ندادم و همیشه یه بخشی از خودم و زندگیم رو از دیگران پنهان می‌کردم. مخصوصا از جاستین چون میدونستم که اهمیتی نمی‌ده. و میدونم که تو اهمیت میدی و میدونم که تو خیلی باهام صبوری می کنی و نمیخوام کاری کنم که صبرت رو از دست بدی چون نمیخوام از دستت بدم.
    نفس عمیقی کشیدم و هری دهان باز کرد تا حرفی بزند ولی فرصتی به او ندادم و ادامه دادم:
    _ میدونم که کلی مشکل دارم. دیگه انکارش نمیکنم و میخوام تلاش کنم که حال خودمو بهتر کنم.
    برای ثانیه ای عمیق نگاهم کرد؛ انگار که داشت روحم را می‌کاوید. در نهایت گفت:
    _ من همیشه خوب میتونم حرف بزنم؛ کلمات خیلی راحت روی زبونم جاری میشن و وقتی که نمیتونم حرفی بزنم کلافه میشم؛ امروز توی دستشویی به همین دلیل کلافه بودم و الان هم دوباره کلافه شدم.
    در تلاش برای اینکه حالش را بهتر کنم پرسیدم:
    _ من چی کار باید بکنم؟
    سوالم واقعا حالش را بهتر کرد و با نفس عمیقی گفت:
    _ راستش رو بخوای، به نظرم باید یه روانشناس برای خودت پیدا کنی.
    صدایش آرام و محتاط بود؛ انگار که نگران بود اعصابم از حرفش خرد شود. در درونم واقعا هم عصبانی شده بودم. بخشی از وجودم هنوز هم دلش میخواست هر مشکلی را انکار کند. تلاش کردم این احساس را کنار بگذارم. نفس عمیقی کشیدم و صادقانه جواب دادم:
    _ باشه. همین کار رو میکنم. نمیدونم چطوری میتونه کمک کنه ولی باشه!
    دستانش را دور کمرم حلقه کرد و قبل از اینکه مرا به آغ*وشش بکشد، پیشانی‌ام را بــ*ـوســ*ـید. به صدای آرامش بخش قلبش گوش دادم و من هم دستانم را به دور او حلقه کردم. خیلی از من بلندتر بود ولی من این را دوست داشتم چون وقتی که در آغ*وشم می‌گرفت، چانه اش را روی سرم می‌گذاشت و این باعث می‌شد احساس کنم هیچ اتفاقی نمی تواند برایم بیافتد. مرا کمی محکم تر در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    _ داری یه قدم خیلی بزرگ برمی‌داری دلایلا و من بهت افتخار می‌کنم.
    میدانستم که به خاطر انجام دادن کاری برای خودم و نه برای انتظارات دیگران به من افتخار می‌کند. او به خوشحالی من فکر می کرد نه به ظاهرم و همین حقیقت باعث می‌شد بیشتر از همیشه مصمم شوم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    **********
    اتاق انتظار سرد بود و نوک بینی و انگشتانم را بی‌حس کرده بود. پاهایم داشتند می‌لرزیدند و باعث می‌شدند که نوشتن اطلاعاتم در فرمی که روی رانم گذاشته بودم، تقریبا غیر ممکن بشه. خودکار در حالی که مینوشتم تلیک تلیک می‌کرد. چند نفر با شنیدن صداهای خودکار، نگاهی عصبی به من انداختند پس تلاش کردم کمتر سر و صدا کنم. دست هایم را بین زانوانم گذاشتم تا آنها را گرم کنم و امیدوار بودم که باعث شود لرزش پاهایم هم کم شود.
    هیچوقت فکر نمیکردم که واقعا به اینجا بیایم، مخصوصا وقتی که هری گفت نمی‌تواند همراهم بیاید. وقتی که با دکترم گرفته بودم صبح بود و هری آن موقع کاری نداشت، ولی روانشناس به من در بعد از ظهر وقت داده بود و هری در این زمان شاگرد داشت. یادم نمی‌آید چند دفعه از من عذر خواهی کرد که نمی‌تواند بیاید؛ آنقدر زیاد بود که تعدادش از دستم در رفته بود! حرف‌های جما و اعتمادی را که هری به من داشت به یاد آوردم و تمام قدرتم را در خودم بیدار کردم ولی همچنان احساس حالت تهوع می‌کردم.
    چطور کسی میتوانست این مشکلات مرا حل کند؟ قطعا هیچکس نمیتوانست؛ اگر هری قادر به کمک کردن به من نبود، هیچکس نمیتوانست به من کمک کند. نمیدانستم هری چطور این همه به فردی که هیچ کسی به او امیدی ندارد، افتخار می‌کند؟ ولی من هنوز هم به او قول داده بودم و به همین خاطر هم میخواستم تمام تلاشم را بکنم تا موفق شوم. من هیچوقت قولم را نمی‌شکستم و اینبار هم قرار نبود آنرا بشکنم.
    باز و بسته شدن دائمی در خیلی وسوسه کننده بود؛ میتوانستم به آسانی از آنجا بیرون بزنم و هیچ کس هم متوجه نمی‌شد. انگار که هیچوقت اینجا نبودم! نمیتوانستند به من زنگ بزنند که دوباره برگردم چون شماره ام را نداشتند. میتوانستم به هری بگویم که آمده ام و آنرا دوست نداشتم. ولی در آن صورت داشتم به او دروغ می گفتم و از دروغ گفتن داشتم خسته می‌شدم.
    باید باور می‌کردم که اگر هری اعتقاد داشت این کار می‌تواند به من کمک کند، پس واقعا کمکم می‌کرد.
    نفس عمیقی کشیدم و فرم را دوباره برداشتم و شروع به پر کردن کردم. یک صفحه و نیم پر بود از اجازه نامه و قوانین کلینیک، یک صفحه دیگر درباره ی رازداری بود و دو صفحه را باید درباره سابقه پزشکی و روانی خودم پر می کردم. هر کدام از صفحه ها امضای مرا می‌خواستند. لحظه ای مکث کردم و از خودم پرسیدم که آیا واقعا به همه اینها رضایت دارم و بعد آنرا امضا کردم. دقیقا وقتی که کارم با فرم تمام شد، در کناری باز شد و اسم مرا صدا کردند. سر جایم میخکوب شدم و قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد. به طرز اعجاب آوری توانستم انرژی خودم را جمع کنم و از سر جایم بلند شوم.
    مردی که فکر می کنم روانشناس بود، میان سال و موهای سیاهی داشت که انگار رنگ شده بود. صورتش کاملا اصلاح شده بود و فکی زاویه دار و چشمانی قهوه‌ای و مهربان داشت. کمی از من بلندتر بود و اندامش متوسط بود. در کل به نظر مردی عادی و صلح طلب می‌آمد.
    تلاش کردم این را نشانه خوبی بگیرم. شاید واقعا او میتوانست به من کمک کند که با کابوس‌هایم روبرو شوم و حال خودم را بهتر کنم. از مشکل داشتن خسته شده بودم. به حدی تا الان شکسته بودم که برایم عجیب بود چطور سر پا ایستاده ام. لبخندی بزرگ زد. دندان‌هایش مرتب و سفید بودند. گفت:
    _ از دیدنت خوشبختم. من دکتر مارتی آلن هستم ولی تو میتونی مارتی صدام کنی.
    به کوتاهی به او دست دادم و گفتم:
    _ من دلایلا هستم.
    بدون اینکه به بی میلی من توجه کند مرا به سمت راهرویی هدایت کرد و وارد اتاق چهارم از چپ شدیم. با دستش مرا به نشستن در صندلی چرمی وسط اتاق تشویق کرد. آب دهانم را قورت دادم‌ و نشستم. با شنیدن صدای بسته شدن در سر جایم تکان خوردم. صندلی پشت میزش را برداشت و آنرا جلوی من گذاشت و رویش نشست.
    با لحنی که بیشتر سوالی بود، فرم‌ها را به سمتش گرفتم و گفتم:
    _ ام… فکر کنم این برای شماست؟
    دوباره لبخند زد و اینبار دندان‌هایش را نشان نداد که از آن ممنون بودم؛ وقتی در لبخندش دندان‌هایش را نشان می داد، معذب می‌شدم. با ناراحتی در صندلی جابه‌جا شدم و آرزو کردم که زودتر سر اصل مطلب برود تا بتوانم زودتر از اینجا بیرون بروم. به فرم‌ها نگاهی انداخت و لب هایش را روی هم تکان داد و بعد فرم‌ها را روی میزش گذاشت و گفت:
    _ خیلی خوب، بذار درباره تو حرف بزنیم‌‌.
    چشمانش از روی فرم‌ها به سمت صورت من حرکت کردند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
    _ همه چی رو توی فرم براتون نوشتم.
    _ تو روی فرم برام نوشتی که چرا اینجایی. اینکه چه آدمی هستی، روی فرم نوشته نشده و من میخوام بهتر بشناسمت چون در روند درمان میتونه خیلی کمکمون کنه.
    یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت و گفت:
    _ خب، بذار با یه چیز ساده شروع کنیم؛ رنگ مورد علاقه‌ات چیه؟
    _ آه… آبی.
    _ خواهر و برادر داری؟
    _ یه برادر بزرگتر؛ نیتان.
    _ و شغل نیتان چیه؟
    ناخودآگاه با انگشتانم بازی می‌کردم. جواب دادم:
    _ توی ارتش کار می کنه. چند ماهی میشه که برگشته.
    _ چند وقت بود که رفته بود؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ از وقتی ۱۵ سالم بود، رفت.
    چشمان مارتین بزرگ شدند و گفت:
    _ خیلی زمان زیادیه با توجه به اینکه الان ۲۲ سالته.
    سرم را تکان دادم.
    _ باید خیلی از دیدنش خوشحال شده باشی. به هم نزدیکین؟
    _ همیشه نزدیک بودیم.
    _ خیلی خوبه. خواهر و برادرها همیشه سر همه چیز با هم دعوا می‌کنن و ادعا می‌کنن که از هم بدشون میاد ولی اون رابـ ـطه خونی خواهر و برادری همیشه هست. همیشه وقتی که هیچکس فکرشم نمی کنه حرف همدیگه رو می‌فهمن.
    _ آره به گمونم.
    سوال‌ها ادامه پیدا کردند. از درس مورد علاقه ام در مدرسه گرفته تا کارهایی که دوست دارم در اوقات فراغتم بکنم حرف زدیم. کمی حالم بهتر شده بود و با او راحت شده بودم. سوال هایش سخت نبودند و میتوانستم با خیال راحت درباره شان حرف بزنم. درباره‌ی غذا یا رستوران مورد علاقه ام حرف نزدیم و گمان می کنم دلیلش این بود که غذا خوردن، به بیماری ام خیلی مربوط بود. شاید نگران بود که همچین سوال‌هایی باعث می شود دوباره معذب شوم یا اعصابم خرد شود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا