ناگهان، احتمال کم بردنم برایم کاملا روشن شد. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که تا زمانی که میتوانستم مقاومت کنم و از تمام مقدسات بخواهم که کاری کنند تا قبل از اینکه حرفی بزنم دلایلا منصرف شود. اگر موقعیت دیگری بود، شاید اینکه به او احساسم را بگویم آنقدرها چیز بدی نبود ولی الان داشتیم درباره ی دلایلا حرف می زدیم؛ دلایلایی که به تازگی دلش شکسته بود و اگر من چیزی درباره ی فکرهایم به او می گفتم، ممکن بود تمام اعتمادی که تا الان بینمان ایجاد کرده بودم، از بین برود و اعتماد دلایلا با ارزشتر و شکنندهتر از این بود که ریسک کنم. بعد از پنج دقیقه، دندانهایم را روی هم فشار می دادم و دستانم را مشت کرده بودم که جلوی خودم را بگیرم. دلایلا هنوز داشت به من در سکوت زل می زد و صورتش آرام و پر از اعتماد به نفس بود. او هیچ مشکلی با سکوت نداشت، اگر مجبور بود تمام شب را همانطور در سکوت می گذراند و این به همان اندازه که اعصابم را خرد می کرد، مرا به وجد می آورد. اگر رازم را به او می گفتم، باری از روی شانههایم سبک میشد. ولی روی او چه تاثیری میگذاشت؟
هشت دقیقه و سی و دو ثانیه گذشت؛ داشتم ثانیه ها را در سرم میشمردم تا حواسم پرت و این سکوت برایم آسان تر شود.
نه دقیقه و پانزده ثانیه… شانزده… هفده… هجده…
سکوت داشت مرا می کشت. متنفر بودم که نتوانم با کسی حرفی بزنم؛ حتی اگر چرت و پرت هم میگفتیم اشکالی نداشت. من یک برونگرایی بودم که احتیاج به فعالیت و ارتباط برقرار ردن با دیگران داشتم. شروع به جویدن لبم کردم ولی آنقدر محکم فشارش دادم که خون آمد. خواستم با چمن ها بازی کنم ولی نمیخواستم از ریشه جدا شوند.
نفسی عمیق کشیدم و از لبخند شیطنت آمیز دلایلا معلوم بود که آنرا به نشانه ی پیروزی گرفته است. می دانست که به زودی تسلیم می شوم. هنوز هم ساکت بود و هیچ قصدی هم برای حرف زدن نداشت. بعد از یازده دقیقه و بیست و نه ثانیه، ناله ای کردم و گفتم:
_ دلایلا! این انصاف نیست!
هیچ جوابی نداد.
صورتم را مالیدم، دستم را در موهایم فرو کردم و آهی کشیدم. دوباره دستم را روی پاهایم گذاشتم و تکانی خوردم. می دانم که داشتم سر یک چیز مسخره اینطور عکس العمل نشان می دادم ولی این قضیه برای من چیز مهمی بود! نمیخواستم او را از خودم برانم یا شوکه اش کنم. باید لحظه ی مناسب را انتخاب می کردم و این لحظه مسلما مناسب نبود.
_ خیله خب! داشتم به این فکر می کردم کهوبریم و دلایلا و جما رو پیدا کنیم.
دروغم به حدی واضح بود که دلایلا شکلکی در آورد و به سکوتش ادامه داد.
_ داشتم به این فکر میکردم که شام چی بخوریم؟
دوباره جوابم را نداد.
_ داشتم به این فکر میکردم که فردا برای شام چی بخوریم؟
سکوت.
_ داشتم فکر می کردم که باید برم خرید؟
مثل یک سنگ ساکت بود. نزدیک بود حرفم را بزنم ولی هرجوری بود جلوی خودم را گرفتم و با صدایی غمگین بالاخره گفتم:
_ نمیتونم.
این حرفم توجه دلایلا را جلب کرد. با اخم در سکوت نگاهم کرد تا ادامه بدهم:
_ نمیتونم همینجوری بهت بگم. باشه؟
با کمی نگرانی از جایش بلند شد و کنارم نشست بالاخره پرسید:
_ درباره ی خانوادته؟
گفتم:
_ نه.
ولی راست می گفت. خانواده ام هم موضوعی بود که نمیتوانستم درباره اش حرف بزنم. بالاخره روی پاهایش بلند شد و دستش را طرفم گرفت که کمکم کند بلند شوم. گفت:
_ من نمیخوام فوضولی کنم هری. ولی تو الان ده دقیقه رو در سکوت برای این راز زجر کشیدی پس می دونم که خیلی ذهنتون درگیر کرده و راز مهمیه برات.
ناخودآگاه گفتم:
_ یازده دقیقه.
_ها؟
_ یازده دقیقه از سکوت درد آور!
با خنده گفت:
_ اوکی! یازده دقیقه حتی بدتره!
دوباره نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
_ باور کن که دلم میخواد بهت بگم. ولی در عین حال هم نمیخوام بهت بگم.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ من قبلا تو این موقعیت بودم و همیشه از اینکه حرفی نزدم پشیمون شدم. پس راحت حرفتو بزن.
_ فکر نکنم بتونم.
_ فقط اولین چیزی رو که به ذهنت میاد بلند و سریع بگو.
_ میشه بب*وس*مت؟
چشمان هردومان بعد از گفتن این حرفم بزرگ شدند. به احتمال زیاد باید مقدمه چینی می کردم ولی به حرف خودش گوش دادم و اولین چیزی را که به ذهنم آمده بود گفته بودم. صدایم آرام بود و در چشمانش زل زده بودم. مطمئن بودم که شنیده است. نمیدانستم که باید انتظار چه جوابی را داشته باشم. از صورتش هیچ چیزی را نمی توانستم بخوانم. لبانش کمی باز شده بود و چشمانش هنوز از شوک بزرگ بودند.
در این موقعیت یک سری کار بود که میتوانستم بکنم: می توانستم از خجالت بمیرم و تا آخر عمرم به چشمانش نگاه نکنم، میتوانستم با خجالت راهم را بگیرم و از آنجا دور شوم، میتوانستم با اعتماد به نفس آنجا بایستم و همانطور در چشمانش نگاه کنم تا جوابم را بدهد.
حقیقتش را بخواهید گزینهی دوم را ترجیح می دادم؛ نمیتوانستم تحمل کنم که جوابم را نه بدهد. میترسیدم که نکند همین الان بحث را عوض کند و غیر مستقیم عشقم را رد کند. آرزو میکردم که هیچوقت حرفی نمی زدم. ولی با تعجب متوجه شدم که گزینه ی سه را انتخاب کرده ام. همانجا روبرویش ایستاد و خودم را آماده ی بدترین اتفاق کردم در حالی که آرزوی بهترین اتفاق را داشتم. با صبوری چهرهاش را تماشا کردم تا بالاخره نشانه ای از جوابش روی صورتش ببینم. نزدیکتر از چیزی که به یاد دارم ایستاده بودیم. نمیدانم او قدمی به جلو آمده بود یا من یا هردو. ولی آنقدر نزدیک بودیم که می توانستم بوی عطرش را حس کنم؛ بوی گلی می داد که تابحال بو نکرده بودم ولی دلم میخواست از الان تا ابد اطرافم پر از بوی این گل باشد.
هشت دقیقه و سی و دو ثانیه گذشت؛ داشتم ثانیه ها را در سرم میشمردم تا حواسم پرت و این سکوت برایم آسان تر شود.
نه دقیقه و پانزده ثانیه… شانزده… هفده… هجده…
سکوت داشت مرا می کشت. متنفر بودم که نتوانم با کسی حرفی بزنم؛ حتی اگر چرت و پرت هم میگفتیم اشکالی نداشت. من یک برونگرایی بودم که احتیاج به فعالیت و ارتباط برقرار ردن با دیگران داشتم. شروع به جویدن لبم کردم ولی آنقدر محکم فشارش دادم که خون آمد. خواستم با چمن ها بازی کنم ولی نمیخواستم از ریشه جدا شوند.
نفسی عمیق کشیدم و از لبخند شیطنت آمیز دلایلا معلوم بود که آنرا به نشانه ی پیروزی گرفته است. می دانست که به زودی تسلیم می شوم. هنوز هم ساکت بود و هیچ قصدی هم برای حرف زدن نداشت. بعد از یازده دقیقه و بیست و نه ثانیه، ناله ای کردم و گفتم:
_ دلایلا! این انصاف نیست!
هیچ جوابی نداد.
صورتم را مالیدم، دستم را در موهایم فرو کردم و آهی کشیدم. دوباره دستم را روی پاهایم گذاشتم و تکانی خوردم. می دانم که داشتم سر یک چیز مسخره اینطور عکس العمل نشان می دادم ولی این قضیه برای من چیز مهمی بود! نمیخواستم او را از خودم برانم یا شوکه اش کنم. باید لحظه ی مناسب را انتخاب می کردم و این لحظه مسلما مناسب نبود.
_ خیله خب! داشتم به این فکر می کردم کهوبریم و دلایلا و جما رو پیدا کنیم.
دروغم به حدی واضح بود که دلایلا شکلکی در آورد و به سکوتش ادامه داد.
_ داشتم به این فکر میکردم که شام چی بخوریم؟
دوباره جوابم را نداد.
_ داشتم به این فکر میکردم که فردا برای شام چی بخوریم؟
سکوت.
_ داشتم فکر می کردم که باید برم خرید؟
مثل یک سنگ ساکت بود. نزدیک بود حرفم را بزنم ولی هرجوری بود جلوی خودم را گرفتم و با صدایی غمگین بالاخره گفتم:
_ نمیتونم.
این حرفم توجه دلایلا را جلب کرد. با اخم در سکوت نگاهم کرد تا ادامه بدهم:
_ نمیتونم همینجوری بهت بگم. باشه؟
با کمی نگرانی از جایش بلند شد و کنارم نشست بالاخره پرسید:
_ درباره ی خانوادته؟
گفتم:
_ نه.
ولی راست می گفت. خانواده ام هم موضوعی بود که نمیتوانستم درباره اش حرف بزنم. بالاخره روی پاهایش بلند شد و دستش را طرفم گرفت که کمکم کند بلند شوم. گفت:
_ من نمیخوام فوضولی کنم هری. ولی تو الان ده دقیقه رو در سکوت برای این راز زجر کشیدی پس می دونم که خیلی ذهنتون درگیر کرده و راز مهمیه برات.
ناخودآگاه گفتم:
_ یازده دقیقه.
_ها؟
_ یازده دقیقه از سکوت درد آور!
با خنده گفت:
_ اوکی! یازده دقیقه حتی بدتره!
دوباره نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
_ باور کن که دلم میخواد بهت بگم. ولی در عین حال هم نمیخوام بهت بگم.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ من قبلا تو این موقعیت بودم و همیشه از اینکه حرفی نزدم پشیمون شدم. پس راحت حرفتو بزن.
_ فکر نکنم بتونم.
_ فقط اولین چیزی رو که به ذهنت میاد بلند و سریع بگو.
_ میشه بب*وس*مت؟
چشمان هردومان بعد از گفتن این حرفم بزرگ شدند. به احتمال زیاد باید مقدمه چینی می کردم ولی به حرف خودش گوش دادم و اولین چیزی را که به ذهنم آمده بود گفته بودم. صدایم آرام بود و در چشمانش زل زده بودم. مطمئن بودم که شنیده است. نمیدانستم که باید انتظار چه جوابی را داشته باشم. از صورتش هیچ چیزی را نمی توانستم بخوانم. لبانش کمی باز شده بود و چشمانش هنوز از شوک بزرگ بودند.
در این موقعیت یک سری کار بود که میتوانستم بکنم: می توانستم از خجالت بمیرم و تا آخر عمرم به چشمانش نگاه نکنم، میتوانستم با خجالت راهم را بگیرم و از آنجا دور شوم، میتوانستم با اعتماد به نفس آنجا بایستم و همانطور در چشمانش نگاه کنم تا جوابم را بدهد.
حقیقتش را بخواهید گزینهی دوم را ترجیح می دادم؛ نمیتوانستم تحمل کنم که جوابم را نه بدهد. میترسیدم که نکند همین الان بحث را عوض کند و غیر مستقیم عشقم را رد کند. آرزو میکردم که هیچوقت حرفی نمی زدم. ولی با تعجب متوجه شدم که گزینه ی سه را انتخاب کرده ام. همانجا روبرویش ایستاد و خودم را آماده ی بدترین اتفاق کردم در حالی که آرزوی بهترین اتفاق را داشتم. با صبوری چهرهاش را تماشا کردم تا بالاخره نشانه ای از جوابش روی صورتش ببینم. نزدیکتر از چیزی که به یاد دارم ایستاده بودیم. نمیدانم او قدمی به جلو آمده بود یا من یا هردو. ولی آنقدر نزدیک بودیم که می توانستم بوی عطرش را حس کنم؛ بوی گلی می داد که تابحال بو نکرده بودم ولی دلم میخواست از الان تا ابد اطرافم پر از بوی این گل باشد.