رها شده ترجمه رمان قلب خائن من|R.kh15کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

R.kh15

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/30
ارسالی ها
202
امتیاز واکنش
1,260
امتیاز
376
محل سکونت
کنار برج ایفل
به نام تک نوازنده گیتار هستی

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:قلب خائن من(Hain Yüreğim)
نام نویسنده:Wulf Dorn
نام مترجم:R.kh15 /کاربر انجمن نگاه دانلود
خلاصه:تو راهرو های قلبم یه جونور میگرده...اونو نمیشناسم.نمبینم ولی حسش میکنم.اونجا است...کینه توز،شیطانی،خائن...

دورو بعد مرگ برادر کوچکترش،با کابوس ها و توهماتش زندگی میکنه.برای فراموش کردن اتفاقات بد همراه مادرش به شهر دیگه ای اسباب کشی میکنه و فک میکنه صفحات جدیدی تو زندگیش باز میشه.ولی هرجی میره گذشته مثل یه روح تعقیبش میکنه.و یه شب،با مرد جوانی رو به رو میشه که همه مطمئن هستن اون چند هفته پیش خودکشی کرده.دورو برای اینکه بفهمه چیزی که دیده یه رویاست یا نه، وارد جست و جوی خطرناکی میشه.علاوه بر اون، میخواد واقعی بودن چیزی رو که پیدا کرده خودش قبل از هرکسی ثابت کنه...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • R.kh15

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    202
    امتیاز واکنش
    1,260
    امتیاز
    376
    محل سکونت
    کنار برج ایفل
    تو چیکار کردی دورو... آه، تو چیکار کردی؟
    کسی این تو بود.بی خبر وارد اتاقم شده بود. حتی اگه چشمام رو باز نکنم، وجودش رو حس می کردم.
    سرد
    تاریک
    شرور


    به من نگاه کن دورو!
    این صدای گوش خراش و خشن،نمیتونه صدای یه انسان باشه. حتی اگه....
    نه، عقلم هیچ صحنه ای رو جای این صدا جایگزین نمیکرد. تنها چیزی که می تونستم تصور کنم،قدم های تاریکش بود. این چیزی که من نمی دیدم هرچی که هست غیر قابل تشریح بود. مخرب بودنش رو فقط می تونستم حس کنم..
    صدا با سکوتی ترسناک میگفت:
    -زودباش! اینجا رو نگا کن! منتظر چی هستی؟

    نمی تونستم نفس بکشم. بدنم مثل سنگ سفت شده بوده.چشام رو به لحافم در حالیکه انگشتام سرسختانه به ان پیچیده شده بود دوختم. اون موقع اون چیز پشتم قرار داشت.پاهاشو اروم روی فرش تکون داد. با هر قدمش بیشتر سردتر میشدم. وقتی در پشت سرم قرار گرفت بدنم که سخت منقبض شده بود شروع کرد به باز شدن، مثل بیمار صرعی که شروع به لرزیدن کردم.
    با خنده گفت:
    -از من میترسی. در حالیکه از من نه، باید از خودت بترسی... اینطور نیس دورو؟
    و بازم صدای خنده. صداش مثل این می موند که روی سقف فلزی بارون میباره. بعدش اون چیز به سمتم خم شد. می خواستم از جام بلند شم از خودم دفاع کنم، داد و بیداد کنم ولی نمیشد. در برابر چیزی که می دیدم، ترس از همه چی قوی تر بود. می دونستم ، اگه به طرفش برگردم ، ازترس عقلمو ازدست خواهم داد. تو این وضعیت تنها کاری که می تونستم بکنم، همونجور که تو ناامیدی می لرزیدم بخوابم. صدا تو گوشم زمزمه میکرد:
    -همه کارایی که کردی رو هردومون خوب می دونیم.
    نفس های سرد و بی روحشو کنارم حس می کردم. این راز وحشتناک،حالا حالا ها باید بینمون میموند.
    -اما اگه بقیه بفهمن چی؟ اون وقت در مورد اون دختر دوستداشتنی چه فکری میکنن؟
    -راحتم...بذار.
    حرف زدن برام خیلی سخت بود. مثل منومن کردن یه مـسـ*ـت، هر جمله ای خیلی یواش از دهنم بیرون می اومد.
    گفت:
    -نه! از این به بعد هیچ وقت ولت نمی کنم. هیچ وقت!فهمیدی؟ من بخشی از توام.
    -نه!
    به سکسکه افتاده بودم:
    -برو! راحتم بذار.
    -هر جور که تو بخوای. فعلا اینجوری باشه. ولی دوباره برمیگردم. دوباره و دوباره. تا پشت کارایی که کردی وایستی. هیچ کس نمی تونه از کاری که کرده فرار کنه. تو هم نمی تونی.

    تو یه لحظه بدنم از لرزه افتاد. اون رفته بود.مثل اومدنش، یهویی غیبش زده بود. با گریه از کابوسم بیدار شدم.
    چیزی که دیده بودم انقدر واقعی بود که یه لحظه فک کردم رد پای اون موجود رو روی فرش می بینم.
    ولی روی فرش چیزی نبود. فقط اونو پس پرده مثل خورشید ماه ژوئن که روی چمنای سبز نقاشی میکشد، دیدمش.
    ....
    ساعت زنگدارم پنج دیقه مونده به هشت رو نشون می داد. از پایین صدای ظرف و ظروف ، پشت سرش هم هم صدای حرف زدن مامان و بابام رو شنیدم.
    بابا از توی حموم گفت:
    -بله . می خوام.
    صدای کلفتش ، صدای وزوز ماشین تراش رو می پوشوند:
    -دو تا غلیظش لطفا! امروز به انرژی زیادی نیاز دارم.
    صدای خنده مامان از اشپزخونه به گوشم رسید. اگه یه یکشنبه دیگه بود،به خاطر سر و صدایی که صبح زود به راه انداختن عبصانی شده، پتو رو روی سرم کشیده و به خوابیدن ادامه میدادم. ولی امروز به خاطر اینکه مزاحم خوابم شدن یه تشکر بهشون بدهکار بودم.
    از تخت بیرون اومدم. شلوار جین و تی شرتمو پوشیدن پایین رفتم. مامان توی اشپزخونه بود و قهوه ساز رو با قاشق ، قهوه پر میکرد.
    -صبح بخیر عسلم. امروز سحر خیز شدی...
    به من نگا کرد و لبخندی زد. موهای سیاه و چشمای عسلی رنگش تو افتاب سحر وارد مسابقه درخشیدن شده بودن. هرکسی برای خودش رنگ خاصی داره و مال مادرم، رنگ محشر کهربایی بود.
    مادر و پدر مامانم اهل سیسیلی بودن و مادربزرگم همیشه میگفت:
    -زیباترین زنان زنان ایتالیایی هستن.
    من نمی دونم این حرف برای تمامی ایتالیایی ها صدق میکنه یا نه. ولی قطعا برای مامانم صدق می کرد.مامان برام چشمک زد:
     
    آخرین ویرایش:

    R.kh15

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    202
    امتیاز واکنش
    1,260
    امتیاز
    376
    محل سکونت
    کنار برج ایفل
    -به خاطر اتفاق دیروز ناراحتی؟
    اتفاق دیروز؟سرم رو به معنی نه به دو طرف چرخوندم. به اندازه ای از اینکه از کابوسم بیدار شدم خوشحالم که یه روز قبل رو به یاد نمی اوردم:
    -نه، برطرف شد.
    بهم لبخند زد:
    -خوشحال شدم عزیزم. بیا فراموش کنیم که اون زمان دعوا کردیم.
    -حتما، حتما...
    تلاش میکردم تا به یاد بیارمش ولی اینکه چرا دعوا کردیم رو به یاد نمیاوردم. فقط شب قبلش فریاد کشیدنم رو به یاد میاوردم. گویا زیادی واکنش نشون دادم.
    -به مادربزرگت رفتی دیگه. حالا هرچی، بیا فراموشش کنیم.
    در اون هنگام بابا وارد اشپزخونه شد و گفت:
    -پس که اینطور.
    به طرفم خم شد و گونه ام رو بوسید. بوی عطر بعد از اصلاحش رو مانند وقتی که از شیشه کریستال بیرون می آمد حس کردم. با این حال بوی عطر رو وقتی حس می کردم بوی کریستال نه بلکه بوی عاج فیل به ذهنم میومد. چون این، رنگ بابام بود:
    -اگه چهرت به مادرت و مزاجتم به مادربزرگت رفته.پس چیت به من رفته؟
    گفتم:
    -اسم دومم رو از مادرت ...
    و بوی عاج فیل رو از صورتم پاک کردم. هروقت سرمو بلند کرده و به بابام نگاه کنم، همیشه از خودم میپرسیدم که چرا قدم تو 1 متر 62 سانتیمتر باقی مونده. این دفعه هم همینطور شد و خودمو عضو کوتوله خانواده حس کردم. بابام مرد قد بلند و متشخصی بود. صورت استخوانی و چشمای عمیق ابی داشت. انگشتان خیسشو در حالیکه داخل موهای خرماییش میگردوند،با جدیت ساختگی زیر چشمی نگام کرد:
    - نمیفهم چرا از اسمت خوشت نمیاد.
    -نکن بابا .کدوم دختر جوونی میخواد اسمش دوروتیا باشه؟
    -واضحه که نمیخوای.
    -خوشم نمیاد که نه.برا من یکم شبیه اسم قدیمی میاد.
    بابادر حالیکه شونه هاشو تکون میدادگفت:
    -می دونم. ولی مادرت ازش خوشش اومده بود. مگه نه عزیزم؟
    ساعت تخم مرغ مادرمم رو از جواب دادن نجات داد:
    -دورو میتونی به برادرت سر بزنی؟ مطمئنا بیدار شده.
    -اوف مامان.همیشه من.بابا نمیتونه بره بهش نگا کنه؟
    هر روز همان صحنه برگزار می شد.
    حتی تصور جیغ زدنای اون جونور خوشحالیمو فراری میداد. نه، نمیتونم بگم برادر یه سال و نیمم رو دوست ندارم ولی به گفته عمم لیدیا پرستاری از اون ته تغاری اعصابم رو بهم میریخت. کای حتما زیرشو کثیف کرده و منم با معده خالی چندان مشتاق بوییدن اون بو نبودم. به من ماموریت خرید نون رو دادن. بابام کلید ماشینو تکون داد:
    -زودباش ، به حرف مادرت گوش کن ببینم. یادت نره که خلق و خوی هیجانی مادربزرگت رو (مادر مادرتو)(به ارث بردی).البته لجبازیت رو هم از پدربزرگت.
    -شما دوتا خیلی بدین
    مادرم با خنده گفت:
    -زودباشین. به کاراتون برسین. تخم مرغ ها سرد می شن.
    من و بابام یه دفعه چشم تو چش هم شدیم.نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و شروع کردیم به خندیدن.اون روز نمیدونستم ولی، انگار این اخرین لحظات شاد زندگی خانوادگی ما بود.
     
    آخرین ویرایش:

    R.kh15

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    202
    امتیاز واکنش
    1,260
    امتیاز
    376
    محل سکونت
    کنار برج ایفل
    بعدش وقتی به اتفاقات افتاده فک می کنم،جلوی چشمم همه چیز تار و پراکنده دیده میشه. ادم وقتی سرش رو توی اب فرو می بره، چطور اطرافش رو می بینه.برای منم همین اتفاق می افته. نه صدای مادرم تو اشپزخونه، و نه صدای متور اتومبیل که پدرم از گاراژ در می اورد رو می شنوم. به جای اینا سرم با سروصدای عظیم و یکنواخت پوشیده شده.
    چند سال پیش، یه روز تبم خیلی بالا رفته بود. اون زمان هم همین صدا رو شنیده بودن. صدایی شبیه به صدای غرش و لرزش که شرح دادنش سخته. شبیه صداهای که زیر تیرهای چراغ برقی که در اراضی بزرگی ایستاده ایی به گوش می رسه بود. تو یه فضای روبازیم و دلم می خواد سرم رو بلند کنم و طبقه بالا رو نگاه کنم نور خورشید از پله های نردبان و اطراف رو با نوری پر ماورا به اطراف می تابه و هر طرف رو نورانی تر کرده. آره،مثل وقتی که تب بیمار بالا رفته و هذیون می گـه شدم . نمی دونم چرا نمی خوام برم طبقه بالا. ولی بازم شروع می کنم به بالا رفتن از پله ها. فرش زیر پاهای برهنه ام رو حس می کنم. حلقه های فرش محکم تو هم تنیده. مثل اینه که می خوان منو متوقف کنن.
    چیزی توی سرم میگه:
    -وایسا، جلو نرو! وایسا، جلو نرو!
    اتاق کای تو طبقه بالا انتهای راهرو هست. پس ازبالارفتن از نیمی از پله ها، می تونم عروسک کای رو جلوی در اتاقش ببینم. جوری می درخشید که رنگاش چشمام رو به خودش خیره کرده بود. چشمام رو می بندم و از خیره شدن به اون خود داری میکنم و جلو می رم. ما بین صداهای پرسو صدای تو سرم، تلاش می کنم تا صدای کای رو بشنوم. ولی بالا همه چیز ساکت بود. صداهای داخل اشپزخونه رو باید شنیده باشه. چرا مثل همیشه گریه نمی کنه؟ راهرو مقابل اتاقش طولانی و طولانی تر می شه و نور خورشید در جاوی پنجره مانند وقتی که ابر سیاه نمایان می شود لحظه ایی ناپدید می شه. صدای هشداردهنده توی سرم هنوز طنین می انداخت. پیشرویم رو نمی خواد. ولی بازم به اتاق کای نزدیک می شم. قدم به قدم. کار دیگه ای از دستم بر نمی اد. دستم رو روی دستگیره در می ذارم و اروم اروم فشار می دم. بعد وارد اتاق نیمه تاریک بچه می شم. اینجا توی یه سکوت مرموزی هست. نرده تخت کای روبه روم ایستاده.
    چهره های رنگارنگ دیزنی روی تخت خواب اویزون اند. اما انگار منجمدن.
    زمزمه می کنم:
    -کای، کای، بیدار شدی؟
    سکوت قفسه سـ*ـینه ام رو تنگ می کنه. تنگ تر و تنگ تر.یه بار دیگه می گم:
    -کای..
    اما اینبار باصدای بلندتری:
    -هی، کوچولو جیغ جیغو . چت شده؟
    کای جواب نمی ده. حاشیه لحاف نازک بهاریش رو می دیدم. فیلی که روی پارچه آبی رنگ می رقصید. چشمام رو به طرح لحاف می دوزم اما کای حرکت نمی کنه. از یه جایی خبر می گیرم:
    -حالا وقتشه که برگردی و فرار کنی.
    ولی چیز منو درست به سمت تخت برادر کوچکترم می کشونه. حالا کنار میله هام، چشمم به انگشتای پاش می افته.
    لباس کلفتی پوشیده. خرگوش پشمالوش به من نگاه می کنه لبخند می زنه. دلم نمی خواد به اون طرف تخت نگاه کنم.چشمام رو می بندم و تا می تونم فشار می دم. کای گفتنم رو می شنوم. لطفا... ولی اون سکوت منفور و بد منو دوباره احاطه می کنه. سرم رو درست به سمت کای می چرخونم. چشماش شبیه پوزخند خرگوشه.بی جون. ولی کای لبخند نمی زنه .
    اون..اون...
    اوه خدای من، صورتش! و بعدش شروع می کنم به داد کشیدن. بعد از اون روز زندگیم به طرز غیر قابل بازگشتی عوض شد. حالا دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست. من رو به یک کلینیک بردن. با روانپزشکا و روانشناس ها جلسات زیادی داشتم. می خواستن اتفاقات شبی که کای مرد رو به خاطر بیارم. ولی نشد. به جای تصویر، درون مغزم یه سوراخ بزرگ سیاه باز شده. از جای جای این تاریکی غیر قابل تحمل، پچ پچ های اون موجود اسرارآمیز رو شنیدم.عمیق، محکم و تهدید کننده.
    -چیکار کردی دورو... آه، چیکار کردی؟
    -نمی دونم. واقعا نمی دونم.
    در بیمارستان تقویمی که هم اتاقیم بالای تختش وصل کرده با یک جمله تمام کارهایی که علاوه بر اون روز فکر می کردم رو بیان می کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    R.kh15

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    202
    امتیاز واکنش
    1,260
    امتیاز
    376
    محل سکونت
    کنار برج ایفل
    قسمت اول:دیوانگی
    ١٤ ماه بعد
    -اوه خدای من، این دیگه چیه؟
    مادرم طوری روی ترمز فشار داد که اول به جلو پرت شدم. بعدش کمربند ایمنیم اذیتم کرد و منو به عقب پرت کرد.
    -اوف!
    با گیجی به مادرم نگاه کردم. در طول راه خوابیده بودم، الان هم از ترس قلبم اومده تو دهنم.
    مادرم بدون اینکه به من نگاه کنه داد زد:
    -اوه خدای من!
    -چی شده؟
    در حالیکه نور به چشمام می خورد، با باز و بسته کردن چشمام نگاه کردم. پنجاه متر اونطرف تر اتومبیل های به صف کشیده شده رو به سختی می دیدم.
    -تصادف شده؟
    -جلوتر یه چیزی داره می سوزه.
    مادرم نقطه ای که اتومبیل ها به صف کشیده شده بودن رو نشون می داد. ولی نور خورشید چشمام رو اذیت می کرد.انگار خودم رو سعی در پیدا کردن جزئیات روی عکسی که نور زیادی داشت حس کردم. وقتی که عینک آفتابیم رو که به خاطر ترمز ناگهانی مامان کنار پاهام افتاده بود رو برداشتم، دود سیاهی دیدم که به سمت اسمون بی ابر اوج می گرفت.
    مزارع گندم و علفزار های اطرافمون زیر نورخورشید عصر می درخشیدن. حشره های ماه آگوست جیر جیر می کردن. بوته های تمشک سیاه ، چمن های خشک شده و تپه های مزارع گندم، عطر شیرین و غلیظی که مخصوص تابستون بود رو پخش می کردن. عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. تی شرتم به بدنم چسبیده بود و دوش گرفتن زیر اب سرد رو می خواستم.
    ماشین puntoمدل قدیمی مامانم کولر نداشت. خودم رو شبیه جوجه ای که درون ف ر پرت و کباب شده حس کردم.
    -ما کجاییم.
    -به یولیو نزدیک شدیم.(یولیو نام قدیمی شهر استکهلم پایتخت سوئده.)
    ترافیک وایستاده بود. مادرم ماشین روخاموش کرد و سرش رو از پنجره بیرون آورد.
    -انگار جلوتر مزرعه ها دارن می سوزن.تو چی می گی؟
    زمزمه کردم:
    -می گم زندگی کردیم.
    و یک بار دیگه به اطرافم نگاه کردم. تا اونجایی که چشمم می تونست به دور نگاه کردم. با این حال حتی یه ساختمون هم ندیدم.
    فقط تپه ها، زمین ها و صخره هارو می تونستم ببینم. آه کشیدم. خونه جدیدم اینجور جاییه پس. واقعا فوق العاده اس. نوشته ای که بیعا سال هایی که باهم دوست بودیم ،بهم داده بود رو بیاد اوردم.
    فهلنبرگ(شهری در آلمان) بلند ترین نقطه جهان نیست. ولی می شه بلند ترین نقاط رو از اونجا دید.
    هرکی این جمله رو از خودش در اورده، معلومه که از برج فهلنبرگ بالا رفته و به راه یولیو نگاهی انداخته. به اون یولیو ی ناشناخته. پشت هفت کوه، کنار هفت کوتوله از فکرم گذشت. ولی به چیزی که از ذهنم گذشت نخندیدم.

    -برا اسباب کشی چرا از این همه جا اینجا رو اتخاب کردی مامان؟

    مادرم باز به صندلیش تکیه کرد. از روی کونسول نقشه رو برداشت و مثل باد بزن تکونش داد. بعدش صورتش رو به طرفم چرخوند.

    - چون اینجا کار پیدا کردم. به همین سادگی.

    از شیشه های بزرگ عینک آفتابی مادرم بازتاب خودم رو می تونستم ببینم.دختری خیس عرق،با چتری کوتاه سیاهی که به پیشونی چسبیده در حالیکه رو هاش بر باد رفته با افاده ای به من نگاه می کنه.
    -می دونم .
    با آه کشیدن.
    -ولی می تونستی کارای دیکه هم پیدا کنی.کی تو این جای ناشناخته مردن و رفتت رو می خواد؟
    -نکن دیگه عزیزم.ببین.با گذشت زمان اینجا ها رو هم دوست خواهی داشت.جای کوچیک و شیرینیه.جفالو(شهری در ایتالیا)ی مادربزرگت رو که یه زمانی اونجا زندگی می کرد رو به یاد می اره.
    -رشته کوه سورابی شهر سیسیلیا رو می گی؟ چرا که مغزم هیچ شباهتی نشناخت.
    -قوه تخیلت رو به کار بنداز عزیزم.
    طوریکه باد بادبزن ساختگی بهم بخوره دست مادرم رو گرفته و کشیدم. ولی اینم فایده چندانی نداشت.
    -از همون لحظه قوه تخیلم به خاطر گرما فرار کرده و قایم شده.
    مدال دانشگاه برلین یادم افتاد،قصد داشتم تو خونه جدیدمون همونطور که تو اتاق خونه قدیمیمون بود اون رو به چشم انداز ترین نقطه آویزون کنم.
    این مدال تشویق کننده من که می گـه کم مونده.تو روزایی که تو محرومیت روستا خفع شده و فکر رفتن رو می کردم،من رو سرپا نگه داشت.تنها هدفم برلین بود.از میون پرورش دهندگان خرگوش ،ساکسفون چی ها و انجمن های روستا در رفته و به زندگی شهری بزرگ و زنده باز شم رو می خواستم.
     
    آخرین ویرایش:

    R.kh15

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/30
    ارسالی ها
    202
    امتیاز واکنش
    1,260
    امتیاز
    376
    محل سکونت
    کنار برج ایفل
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا