ترجمه رمان سوفیا (جلد چهارم رافائل خون آشام) | mina_s کاربر انجمن نگاه دانلود

فکر میکنید این جلد پایانش چطور میشه؟ سوفیا و کالین عاشق هم میشند؟

  • پایان خوش

    رای: 192 60.8%
  • پایان تلخ

    رای: 19 6.0%
  • پایان باز

    رای: 34 10.8%
  • آره عاشق هم میشند

    رای: 108 34.2%
  • نه فکر نمیکنم

    رای: 13 4.1%
  • شاید آره، شاید نه

    رای: 56 17.7%

  • مجموع رای دهندگان
    316

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
یکم شاید دیر شده باشه اما... عیدتون مبارک باشه:aiwan_light_kiss2::aiwan_light_girl_dance::aiwan_light_heart:
[HIDE-THANKS]
سوفیا کلمات رافائل را شنید و اطمینان را در چشمان سیاه او دید. احساس میکرد قلبش دیگر نمیزند.لوسیان نمیتوانست بمیرد. به او اجازه نمیداد.
"ما پیداش میکنیم بعدش" سوفیا شروع به حرف زدن کرد. سوال نمیپرسید. تنها بیان میکرد." اگه میتونید حس کنید که در حال مرگه پس میتونید_"
"نه!" رافائل ادامه داد:"لوسیان نمیخواد کسی پیداش کنه."
"البته که میخواد پیدا بشه. اربـاب من نمیتونه به این راحتی بمیره. اون زندگیش رو خیلی دوست داشت."
رافائل به آرامی تایید کرد."برخلاف هرچیزی درسته ولی شاید میخواد به روی گناهاش غلبه کنه."
رافائل در اتاق قدم میزد. وسایل را برمیداشت و با دقت نگاهشان میکرد.
سوفیا به حرکات او چشم دوخت. پشیمان بود. شاید دارن حق داشت. نباید به آنها اجازه ورود میداد.شاید رافائل در نظر داشت وسایل جدیدی جایگزین این اتاق کند. آنهم وسایل خودش را!
رافائل با احساسی تهی به سمتش برگشت و گفت:"بگو سوفیا! به نظرت چرا لوسیان نامه رو برای تو فرستاده؟"
سوفیا نگاهش کرد. انتظار این سوال را نداشت. "فکر میکنم میخواست من به دنبال این قضیه برم و انتقام خودش و افرادش رو بگیرم." صدای سوفیا ضعیفتر از قبل شد.
رافائل لبخندی نصفه نیمه زد.
"پس چرا تو؟ چرا دارن نبود؟ اون که نایب سلطنت لوسیانه و الانم اینجاست. بهتر از تو شهر و مردمش رو میشناسه. حتی بهتر از هرکسی میتونه با خون آشام های دیگه ارتباط برقرار کنه چون میشناستشون.ولی چرا تو؟
سوفیا از آنکه رافائل در این موضوع بیش از حد اصرار میکرد، خشمگین شده بود. فکر میکرد حتما رازی را میداند که سوفیا از وجودش بیخبر است!
شاید هم از مقابله با حقیقت ها خشمگین بود! تنها چند ثانیه بعد همه چیز را به کناری کشاند و خودش را مسلط به اوضاع نشان داد.
سوفیا با شجاعت گفت:"من از دارن قویترم. قدرت من در بین فرزندان لوسیان، از همه بیشتره."
رافائل شانه ای بالا انداخت. "الان موضوع ما اینه؟"
سوفیا نگاه پرنفرتی به رافائل انداخت.با نیروی قوی اش مانع از انجام هرگونه تخطی شد.
"لوسیان در نظر داره که من جانشینش بشم. اگه اون بمیره، من باید اینجا باشم."
خنده ای پررنگ روی لب های رافائل نشست. چشمان نقره ایش درخشید ولی هنگامی که شروع به صحبت کرد، در صدایش اثری از خوشحالی را نداشت.
"من پیشنهاد میکنم که کارت رو شروع کنی. روح لوسیان باعث ضعیف شدن مرز شده. قبل از اون، باید فضای قاره رو که بخاطر غیبت لوسیان خالی شده، پر کنی.تو الان از لحاظ همسایه هات خیلی خوش شانسی. من قصدی برای گسترش محدوده ام ندارم، راجموند هم که درصدد محکم کردن قدرتش هست. انرژی اضافی هم برای کسی نداره. اما تا ابد اینطور پیش نمیره! آسیپ پذیری یه منطقه اگه بالا بره، نشانه هاش هم زیاد میشند."
رافائل نگاهی به اطراف اتاق کرد.
"قبل از اینکه دیر بشه، باید نیروهای دفاعی لوسیان قدرتمند بشند. درحال حاضر چند نفر از شما میتونه با هم کار کنند، البته اگه کنار هم باشید! اما اگه یکی بینتون نفوذ کنه، به سمت تو نمیاد. مستقیم دارن یاماناکا رو از راه بیرون میکشه. اون اولین نفر برای سقوط میشه!"
رافائل اشاره ای به افرادش کرد، سپس به سمت راهرو رفت.
"صبر کنید!" سوفیا بود. قصد داشت جواب این اربـاب قدرتمند خون آشام هارا بدهد نه آنکه سخنرانی کند.
رافائل ایستاد. به سمت سوفیا برگشت. ابرویش را سوالی بالا برد تا علت این دستور را بداند.
" ممکنه لوسیان زندانی باشه؟ کسی میتونه اونو گرسنه نگه داره و اسیرش کنه؟"
رافائل سرش را کج کرد تا بتواند راحت تر جواب دهد. "ممکنه! لوسیان به هرکسی زود اعتماد میکرد."
سوفیا نفس عمیقی گرفت. نگران بود... نگران آنکه کسی لوسیان را اسیر کرده و گرسنه نگهش دارد یا آنکه او را تحت آزار و اذیت قرار دهند.
رافائل پرسید:"با ما برمیگردی؟"
سوفیا یک لحظه خیره نگاهی کرد، ذهنش تلاش میکرد تا تنها برروی سوال رافائل تمرکز کند. آب دهانش را به سختی فرو داد، چشم باز و بسته کرد و سپس برای یکبار گفت:"بله! کلید پیدا کردن سوفیا، توی حل کردن اون جنایت هاست."
رافائل به کسی اشاره ای داد.
"یکی از ماشین هام منتظرت میمونه. شاید بخوای قبل از ترک اینجا، با افراد خونه مشورتی داشته باشی."
سوفیا روی صندلی پشت میز لوسیان نشست. بعد از خروج رافائل و افرادش، سرش را روی دستانش قرار داد. این را نمیخواست... مرگ مرموز جیزل و بقیه، نامه پرراز لوسیان و غیبت ناگهانیش. مطمئن بود که با دارن جنگ سختی برای تحت کنترل گرفتن قلمرو لوسیان خواهد داشت.
به یکباره از جایش بلند شد.
جنگی برای حکومت قلمرو وجود نخواهد داشت چون لوسیان نمرده بود و نخواهد مرد.
دوست نداشت باور کند که لوسیان بخاطر احساس گـ ـناه قصد کشتن خود را دارد. تصورش هم خنده دار بود.
طبق نامه اش معلوم بود که از مرگ ناگهانی جیزل و افراد جوانش به شدت ناراحت شده بود. اما بزرگترین دردش تحمل نبود آنها و مقابله با خطرات بود.
نه! هرطور که شده بود او مسبب این قضایا را پیدا میکرد، همینطور لوسیان را. لوسیان برای تجدید قدرتش به او نیاز پیدا میکرد اما بعد از چند ماه یا یک سال، همه چیز به روال سابق برمیگشت.
در همان زمان، باید اعتراف میکرد که رافائل قصدی از کارهایش دارد.



[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    تشکرها کم باشه خیلی دیربه دیر پست میذارما:aiwaffn_light_blum: بیشتر از 42 هزار صفحه بازدید شده و تشکرها فقط بین 70 هست... خب مقابل این همه زحمت من و لطف شما بابت خوندن، یه تشکر که چیزی نیست...:aiwan_light_blffffum:
    [HIDE-THANKS]
    اگر اربابشان قصد برگشت به سرزمینش را داشته باشد، باید کاری صورت بگیرد. او و دارن...
    "اون دیگه رفته!"
    صدای دارن حضورش را اطلاع داد. معلوم بود از فکر سوفیا را فهمیده.
    دارن با دیدن سوفیا پشت میز لوسیان و روی صندلی اش، اخم در هم کشید و گفت:"اون خیلی وقته اینجا نیست. مگه رافائل اینجا چیکار میکرد ؟"
    " مگه تو و امثال تو توی کاری تلاش کردید؟ اما رافائل و لوسیان همیشه موفق بودند.فکر میکنم وقتی خیلی خوب اونو بشناسی، حتی شگفت زده هم میشی."
    دارن به سمت دیگر میز رفت و به لبه اش تکیه داد.
    "منظورت چیه؟ اون لوسیان رو پیدا کرده؟"
    "متأسفانه نه!"
    سوفیا قصد داشت کلمه به کلمه جزئیات حرفهای رافائل را به دارن توضیح دهد.
    "لعنتی!"
    دارن ضربه ای به قفسه زد و برگشت.
    "لوسیان هیچ وقت به خودش صدمه نمیزنه. من میشناسمش."
    سوفیا از این که کسی هم همفکرش بود خوشحال شد و گفت:"موافقم. اما چیزهایی که رافائل در مورد سرزمین های مرزی گفت درسته.وقتی امشب از اونجا میگذشتیم منم حسش کردم. اول فکر کردم بخاطر اینکه رافائله کنارمه اینطور چیزی رو حس کردم ولی بعد دیدم نیست. اگه نمیخوایم همه چیز به هم بریزه، باید تا برگشت لوسیان، من و تو یه راهی برای درست کردن اوضاع پیدا کنیم یا هم که اونا خودشون راه حلی پیدا کنند."
    دارن خیره نگاهش کرد. سوفیا نگاه او را دید، سعی میکرد بفهمد که در این لحظه نیازی به نمایش قدرتهایشان دارند یا آنکه کار دیگری باید انجام دهند؟ (منظور از نمایش قدرت ها، جنگ دو قدرت برای پیدا کردن قدرت و انرژی برتر است.)
    سوفیا آگاه بود که دارن نمیتواند در حد لوسیان رقابت کند. حتی اگر اربابشان با قدرت ضعیفی برمیگشت، دارن قدرت مقابله با او را نداشت.
    اما ممکن بود با مرگ لوسیان.... همه چیز تغییر پیدا کند!
    دارن به لوسیان وفادار بود اما در حال یک خون آشام بود. خون آشام ها در هدف های خود، به شدت تهاجمی و وحشی بودند.
    و اگر لوسیان بمیرد، هیچ دلیلی برای احترامی به سوفیا باقی نمیماند چون دارن خود را جانشین لوسیان میدانست.
    سوفیا ایستاد. به همکارش نگاه سردی انداخت.
    "من تو این موضوع باهات جنگ نمیکنم دارن." چشمان دارن با پیروزی درخشید ولی سوفیا خنده ای کرد. "درحال حاضر!" عمداً این را گفت. "من اطمینان دارم که لوسیان برمیگرده ولی اگه برنگشت... "
    سوفیا به نیرویش اجازه جوشیدن داد. نیرویش باعث شد چشمانش درخشش خاصی پیدا کند و نوری کمرنگ در اتاق تشکیل شود.
    "اگه برنگشت..." سوفیا حرفش را دوباره تکرار کرد و با جدیت خیره دارن شد. " قبل از اینکه این سرزمین رو بهت بدم، تا سر حد مرگ باهات میجنگم!"

    *فصل بیست*
    ماشین ون در آن شب از بین خیابان های خلوت عبور میکرد. این سکوت... صدای یک فاجعه بزرگ را به گوش رافائل میرساند.
    ذهنش هم ساکت بود، برخلاف شب های پرحوادث گذشته، اکنون هیچ زنگ خطری در ذهنش وجود نداشت. وضعیت لوسیان خوب نبود اما دیگر به شکار خود او مربوط میشد.
    تنها خشم دردناکی از لرد کانادا باقی مانده بود. لوسیان بعد از پیگیری قتل ها، خورده شدن خون و استخوان افرادش، ساکت نمانده بود. او میتوانست مدتی صبر کند. نباید جایی میرفت.
    دانکن که کنارش نشسته بود دستش به سمت گوشی داخل گوشش رفت، همزمان جورو هم همانکار را انجام داد.
    دانکن به سمتش چرخید رافائل هم به او نگاه کرد.
    "سوفیا یک ساعت با ما فاصله داره. سرعت حرکتشون زیاده و همزمان با ما به پاتوق میرسند."
    "بهشون بگو محدودیت سرعت رو رعایت کنند. من همه افرادم رو سالم میخوام."
    میدانست که اگر توسط افسر انسان متوقف بشند، افرادش با توانایی هایشان او را متقاعد میکنند اما این را نمیخواست.
    هرخون آشامی این توانایی را داشت که با یک نگاه نظر هرکسی را عوض کند ولی تنها در مسائل امنیتی باید از آن استفاده میکردند.
    "دستتورتون برای لوسیان چیه سرورم؟"
    دانکن در حقیقت میخواست طرز فکر رافائل بداند، هدف بعدی او چیست؟!
    رافائل گفت:"لوسیان میتونه منتظر بمونه. ما اول انتقام خودمون رو میگیریم."
    خوشبختانه در راه نه پلیسی دیدند و نه مسافری. نورچراغ های پاتوق در آن جنگل تاریک، نقطه ای نورانی دیده میشد.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    طاعات و عباداتتون قبول:aiwan_lipght_blum:
    پست های بعدیمون میره برای بعد خرداد ماه و تموم شدن امتحانات
    من خودم بخاطر امتحانات این مدت فاصله میندازم. امیدوارم دلخور نشید:aiwdffan_light_blum::aiwan_light_girl_pinkglassesf:

    [HIDE-THANKS]
    زمان با سرعت میگذشت. پاسی از شب جهت مشورت گذشته بود و رافائل زمانی میخواست که تا قبل از طلوع خورشید همراه با سین سپری کند.
    درنهایت سین را خوابیده در تختشان پیدا کرده بود.
    قبل پایین آمدن از پله ها با الک صحبت کرده بود. الک گزارش داد که سین به حرفش عمل کرده و حتی برای خوردن هم از اتاقشان خارج نشده بود، رافائل از خصوصیت های اخلاقی او کاملا آگاه بود در غیراینصورت اکنون اینگونه راحت نمیبود. سین مطمئنا تمام مدت بیدار بود و به فکر راه ها و کارهای فردایش بود.
    همزمان که لباس های رسمی اش را عوض میکرد آهی کشید. هیچ وقت در سفرهایش اینگونه لباس هایی نپوشیده بود.
    تازمانی که قاتلان پیدا و مجازات نمیشدند، هیچ کدام از کارهایش درست و به جا پیش نمیرفتند.
    سین مانند همیشه چراغ مطالعه روی میز را برای او روشن گذاشته بود، میدانست نیازی به اینکارها نیست ولی بازهم انجامش میداد. در زمان شب رافائل نیازی به چراغ نداشت ولی سین در طول روز حتما نیازش داشت.
    آنجا هیچ پنجره یا روزنه ای نبود که نور طبیعی خورشید اجازه ورود پیدا کند، حتی نمیتوانستند موقع طلوع خورشید را متوجه شوند.
    رافائل بهتر از هرستاره شناسی، تغییر حالات خورشید را میدانست.
    همزمان به که تخت نزدیک میشد، لبخند زد. سین حتی لباسش را هم عوض نکرده بود. به آرامی روی تخت خزید و دستانش را دور سین حلقه کرد. گرمای بدنش را که حس کرد، گویا تمام خستگی اش پر کشید. دوست نداشت هیچ گاه او را رها کند، دوست داشت تمام خشمشان را آزاد کرده ودر این حالت باقی بمانند.
    سر خم کرد و شانه او را بوسید. عطر موهایش دلش را میبرد. به شدت روی سین تعصب داشت. سین تنها متعلق به او بود و نمیتوانست از آن کسی شود!
    دندان هایش را روی گردن او به حرکت در آورد. سین به آرامی تکانی خورد و اسمش را زمزمه کرد.

    *فصل بیست و یک*
    سال 2000، آمریکای مرکزی
    کالین در خیابان تاریک و تنگ درحال حرکت بود. سنگ فرش ها به سخت ترین حالت ممکن کنار هم قرار گرفته بودند. خورشید چند ساعت قبل غروب کرده بود و در این خیابان چراغ های زیادی نبود. رنگ های روشن روی دیوارها و اطراف پنجره ها، کمی اطراف را روشن تر کرده بود.مردم با حضورشان در بیرون، خیابان هارا شلوغ کرده بودند، هوا کمی سردتر شده بود ولی در طول روز دمای هوا به طرز عجیبی گرم تر میشد.
    به خوبی با هوای گرم آشنا بود، در گرجستان که بزرگ شده بود، با این شرایط آشنا بود.
    اما امشب خوب بود.حالش هم خوب بود. جوان، زیبا و قدرتمند بود. مردی آلفا که برای دیدن زن زیبای همیشگی اش در راه بود. سوفیا تنها زیبا نبود بلکه فریبنده، باهوش و فردی مرموز بود.
    به سرعت قدم هایش اضافه کرد، میخواست خیلی زودتر به کافه ای که او منتظرش بود، برسد.
    "تو مورفی هستی." دوستش گری مکواترز دستش را گرفت. "پایین استودیو، خانم ها منتظرن. بیا جلب توجه نکنیم. باشه؟"
    کالین به آرامی جواب داد: "آره . ببخشید. امشب هم هوا باز گرم شده. همیشه هم تو این هوای گرم، اینا به من میرسه!"
    "دوران راهنمایی رو یادته؟ دخترا برای قهرمان های محبوب فوتبال، جوراب هاشون رو پاره میکردند..."
    کالین خندید. تنها شش سال از گری جوانتر بود اما تنها یک قسم میتوانست تفاوت هارا ایجاد کند.
    "دیگه نه در اون حد مک!"
    از مک واترز به عنوان اسم مستعار استفاده میکردند.
    "خیلی از دخترای شهر من، براساس حرف مادراشون، در انتظار یه حلقه هستن."
    "این حرفات رو نگه دار مورفی. شاید کسی خریدارش شد. بیا بریم!"
    آخرین پیچ ورودی را که رد کردند، توانستند محل تجمع را ببینند. ازدحام بیش از حد، آنجارا به بازار شامی شبیه کرده بود. هیچ عجله ای نداشتند برای همین حرکتشان را آهسته کردند. به قول مک، کسی که دنبالشون نبود! تنها یکبار به دنیای فراتر از حقیقت رجوع میکردند و بعد از آن دوباره به حقیقت بازمیگشتند.
    تنها چیزی که اکنون مهم بود، صحبتش با سوفی بود. نمیخواست چون به خانه اش باز میگردد، سوفی را هم از دست دهد. تنها چند هفته یا چند ماه طول میکشید. حتی میتوانست ویزای توریستی آمریکا یا هر ویزای دیگری را برای او ترتیب دهد. سوفی او را در کالیفرنیا شناخت و عاشقش شد. جایی که کالین درونش مشغول به کار شده بود.
    بالاخره بعد عبور از میان جمعیت به روبروی محوطه کافه رسیدند. به بالکن و حیاط نگاهی انداخت. بارها سوفی در آن مکان ها منتظرش می ایستاد و به محض دیدنش، دستی تکان میداد اما امشب نبود. امشب...
    ایستاد. اخم کرد و به آرامی گفت:"مک؟"
    مک به آرامی به سمت کالین خم شد، جای اسلحه اش به طور کافی دیده میشد. "چیه؟! به نظر خالی میاد نه؟"
    "لعنتی! من اونو جا گذاشتم. کاش سوفی صبر..."
    بقیه حرفش با آتش گرفتن اطرافشان از بین رفت. شعله های آتش در همه جا زبانه میکشید و بیشتر زبانه ها از سمت کافه بود. این شعله های سرکش، شمع رومی 4 ژوئن را به خاطرش می آورد.
    مردم فریاد میزدند و فرار میکردند اما نمیدانست چگونه راه خروج را پیدا کنند! یکسری از مردم توسط میزها به بیرون از ساختمان آتش گرفته فرار میکردند. بعضی از دوستان هم درتلاش کمک بودند.
    "ما باید از اینجا بریم رفیق!" مک بازوی کالین را کشید و مجبورش کرد از راهی که آمده اند برگردند.
    چند قدم عقب رفت اما ناگهان ناباوری به روی رویاهایش آوار شد. داد زد:"سوفی!"
    بازویش را به شدت از دست مک بیرون کشید و با سرعت به سمت ساختمان آتش گرفته دوید، از روی مصدومان دراز کشیده برروی زمین پرید، صورت بیشترشان سوخته یا خون آلود شده بود.
    دوباره فریاد کشید:"سوفی؟!"
    حرارت و گرم بیش از حد بود اما او مرد عقب کشیدن نبود، با آستینش عرق صورتش را پاک کرد.
    "مورفی!" صدای مک از سمت راستش آمد. از صدازدن او شوکه شد اما نایستاد و تنها به چرخاندن سرش اکتفا کرد.
    بخاطر زنی که دوستش داشت... آه عیسی مسیح! او آن زن را دوست داشت.
    کالین روی زانوانش خم شد. دردی که در قفسه سـ*ـینه اش پیچیده بود. آنقدر شدتش زیاد بود که فکر میکرد همان لحظه بمیرد.
    سرش را به سمت آتش برگرداند. میدانست که در آن حریق کسی نمیتوانست زنده باشد. اما ممکن بود سوفی داخل نباشد؟ آیا او مانند همیشه زودتر به آنجا رسیده بود؟
    "ما باید بریم!" صدای مک به حدی سفت و سخت بود که جایی برای بحث نداشت. مک پشت گردن کالین را گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد: "من متأسفم ولی ما باید همین الان از اینجا بریم."
    با زور کالین را به سمت محوطه ای که مردم ایستاده بودند، هدایت کرد. دستش را روی شانه او گذاشت. درک نمیکردند که چه کسی چنین کاری کرده است، شاید بخاطر موادمخدر دعوا شده بود یا شاید هم کسی قصد دادن پیامی داشت. آیا فکر نمیکردند که با کارشان جان چندین فرد بی گـ ـناه تباه میشود؟
    سوفی! کالین پایش را به زمین زد. "مک من باید برم چک کنم، من باید بدونم..."
    " تو هیچ کاری نمیکنی! به راهت ادامه بده. بعدا بهش زنگ میزنی، میپرسی ببینی حالش چطوره و درمورد چیزای شیرین صحبت میکنید اما الان باید بریم."
    کالین به راه رفتن ادامه داد. قدم هایش یکی پس از دیگری بود، تنها فشار دست مک او را مجبور به حرکت میکرد. درنهایت به خیابانی رسیدند که حتی نمیدانستند به کجا منتهی است.
    کوچه تاریک و سرد بود و با گرمایی که از پشت حسشان میکردند حس تناقضی داشت. مک میخواست او را به مکان امنی برساند اما کالین لجباز تر از این حرف ها بود. دقایق آخر به عقب برگشت و به شعله های رقصان نگاه کرد، کسی جلوی درب ایستاده بود و خواهان کمک بود. کالین ایستاد و خیره نگاه کرد. او سوفی بود؟ یا شاید او در میان آن شعله ها منتظر کمکی از جانب کالین بود که او را نجات دهد، منتظر برای...
    ****


    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    تلفن زنگ خورد و کالین از آن کابوس شبانه ای که سالها تجربه اش نکرده بود، بیرون آمد. عرق صورتش را با آستینش پاک کرد. ملحفه را کنار زد و از روی تخت بلند شد. مانند روز تولدش بره*نه بود. تلفن لعنتی هنوز هم زنگ میخورد.
    کدام احمقی به این زودی با او تماس گرفته بود؟
    به سرویس رفت تا آبی به صورتش بزند. به صدای زنگ تلفن گوش داد، بین زنگ ها...
    "لعنتی!" به احتمال کسی که زنگ میزد همسایه اش بود. آرت هرموقع به شهر میرفت، سگش تنها ماندن را دوست نداشت برای همین قلاده اش را باز میکرد و به سمت آجیل های همسایه حمله ور میشد. مسئله ای که همیشه با ان مواجه بود.
    ((خب خانم و آقای محترم! میخواید خلاص شید؟ گردن سگ رو بگیرید و اونو واسه شام بپزید و بخورید تا از شرش راحت بشید دیگه! اشتباه میگم؟))
    کالین به طرز فکرش خنده اش گرفت، تصور کرد که اگر آن حرف را به همسایه هایش بگوید، صورت آنها چگونه میشود. همه افراد آن محل اکثرا سگ داشتند، پس باید به طرز رفتار آنها کاملا آشنا باشند.
    ژاکتش را از روی مبل نشیمن برداشت. آن را زمان ورود به روی مبل پرت کرده بود. گوشی اش را از جیبش برداشت، باید پیش از آنکه تماس به پست صوتی منتقل شود، کاری میکرد.به ساعت نگاهی کرد. اوه! آنقدرها هم زود نبود!
    "بعد از ظهرت بخیر مورفی."
    گوشی را از گوشش فاصله داد و به اسم مخاطب نگاهی انداخت. سیندیا لیتون. عالیه.
    "لیتون چی میخوای؟"
    "خداروشکر اوضاع و احوالت خوبه. فکر میکردم که بتونی توی چند تا قتل اینجا بهم کمک کنی کلانتر."
    "لعنتی من کلانتر نیستم و اینکه دیگه با من چیکار دارید؟ من مطمئنم نیروی شما خون آشام ها تا حد قابل توجهی بالاست که بتونید کارهاتون رو مدیریت کنید."
    "مورفی بد قلق نباش!"
    "من هیچ نظری..."
    "من دارم میام. لباسات رو بپوش."
    "نک..." اما او تلفن را قطع کرده بود. "زنیکه..." خواست فحش بدهد اما بجایش تلفن را به سمت دیوار پرت کرد. تلفن خوبی نصیبش شده بود که با تمام بلاها بازهم مقاوم بود.
    گوشی را روی اوپن کنار ساعتش قرار داد، دستش را روی کمرش گذاشت و به خانه خیره شد. در این خانه کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. هوا هنوز هم بوی تازگی چوب را به همراه داشت. تقریبا ماه پیش بود که کابینت های جدیدی برای آشپزخانه نصب کرده بود.
    کارهای زیادی برای تکمیل داشت اما خب عجله ای هم نبود.
    اینجا را دوست داشت. میخواست همینجا بماند.
    مجبور نبود با لیتون بازی کند، میدانست که توانایی حل مشکلات قتل هارا دارد. مطمئناً میخواست فردی که آن کار را با مارکو انجام داده را پیدا کرده و به جزایش برساند اما نمیخواست این کارش همراه با خون آشام ها باشد!
    شاید هم آن خون آشام چشم قهوه ای آن روز، دخالت او را نمیخواست. برای همین قصد جلوگیری داشت.
    درسته! باید از ملحق شدن به آن گروه لعنتی اجتناب میکرد.
    "لعنت به هرچی حقیقته!" به خود لعنت فرستاد و از جایش بلند شد تا دوشی بگیرد.
    ****



    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    سلامی دوباره👀
    میدونم از دستم خیلیا شاکی هستن تقریبا دوسال از آخرین زمان فعالیتم میگذره اما مشکلات جوری سر آدم آوار میشن که خودتم تعجب میکنی...
    به هرحال ایشالا مشکل دیگه‎ ای پیش نیاد ترجمه رو ادامه میدم تا تمومش کنم
    بازم ببخشید❤️


    لیتون دستانش را روی کمرش قرار داد. " من دوست دارم اگه کسی به کارهام توجه میکنه به خود رفتار من نگاه کنه نه کسی دیگه. خب... من دارم روی این کار میکنم که چطور کسی، یه انسان، میتونه محل زندگی مارکو و بقیه رو پیدا کنه. اونها به هیچ وجه در مورد محل زندگیشون به کسی چیزی نگفتن خودت هم که در مورد این منطقه آشنایی. اینجا اینطور نیست که با ماشین تو خیابان ها بگردی تا یه خونه پیدا کنی. حتی خونه ها از سمت جاده اصلی دیده نمیشه."
    " آره منطقه کوپ یکی از مکان های غیرقابل شناخته. زمین ها اونقدر بزرگن که میشه چند هزارنفر رو توش جا داد. اما پرونده املاک توی ایالت واشنگتن هستنش.هرکسی با جستجوی آنلاین میتونه پیداش کنه و زمان خوبی برای کشتن تدارک ببینه."
    لیتون سرش را تکان داد. "اما اون تنها میتونه نشون بده صاحب اصلی زمین کیه نه این که کی توش زندگی میکنه. به علاوه شاید تو مخالف باشی اما بیشتر مکان ها تحت اسم های مستعاره. وقتی یه خون آشام چند صد ساله میخواید به دور از هرچیزی باشه جایی رو برای خودش در نظر میگیره که یا صاحبش مرده باشه یا اینکه اون فرد قصد فروختن داشته باشه.
    الان این قتل های اخیر ثابت میکنه که مشکلاتی وجود داشت."
    کالین موافق حرف های او بود. "متوجهم. فکر کنم نیازی نیست به دنبال مالک بریم چون معلومه از جایی نفوذ کردن."
    " بله میدونم. رافائل کسی رو برای اون کار فرستاده."
    کالین نگاه جدی ای به او کرد و گفت: " و شما هرچیزی که پیدا کردید باهام درمیون میذارید."
    لیتون با اطمینان گفت: "ما درمیون میذاریم. رافائل اونقدرها هم به حقوق میراندا پایبند نیست."
    " نمیتونم بگم اونو سرزنش کن. به هرحال .... لورن یه لیست از چیزهایی که از محل مارکو و پریستون گم شده بهم داد. مخصوصا از مرکز الکترونیک. جرمی بهم گفت که چیزی از اونجا برداشته نشده. اما من فکر میکنم اونا بخاطر اینکه اونو پیدا کنند همه جارو بهم ریختند، وقتی دیدند دیگه دیر شده قبل از غروب خورشید فرار کردند تا دستگیر نشن و چیزهایی هم که برداشتند برای سودجویی هست."
    لیتون پرسید: " یعنی دزدی کردند تا بفروشند؟"
    "اینجای شهر که نه. تو منطقه پایین شهر. اونجا چند نفراز نیروهای نظامی سابق هستن، حتی ما یک زمانی با هم پوکر هم بازی میکردیم و درمورد گذشته صحبت میکردیم."
    لیتون آهی کشید. "میبینی این همون چیزیه که من درموردش میگم. تاحالا کسی منو به بازی پوکر حتی دعوت نکرده!"
    "اوه!" رابی دلسوزانه نگاهی به او کرد. " ما شمارو به بازی خودمون دعوت میکنیم. مگه نه مورفی؟"
    کالیت گفت: "بستگی داره. تقلب که نمیکنی؟"
    لیتون خنده ای کرد. "فقط وقتایی که مجبور باشم."
    " پس قبوله."
    "نظرت درمورد گروه های دشمن چیه؟" لیتون سررشته صحبت قبلی شان را در دست گرفت. "آشنایی چیزی توی حزب نازیس(حزب هیتلری) ندارید؟"
    کالین بلافاصله گفت: " یعنی فکر میکنی اون ها چند تا از خون آشام هارو به لیستشون اضافه کردن؟ ممکنه! اونها یه مقدار از خط مرکزی دولتشون دور هستن اما بهشون نزدیکیم."
    کالین قدمی برداشت. اتاق و مجلاتش را چک کرد و اسلحه اش را روی کمربندش قرار داد. "حاضرید بریم با یه تعداد از مردم صحبت کنیم؟"
    ****
    همگی سوار ماشین کالین شدند. ماشینی که در آن منطقه بسیار آشنا بود.
    مردم کوپ از وجود یک گروه بزرگ خون آشام در شهر خبر داشتند. مردم اگر از قتل ها آگاه بودند بلافاصله بعد از دیدن آن ون سیاه رنگ لیتون با چوب به آن حمله ور شده و شلیک میکردند. در ان صورت کالین پاسخی به سوالهایش دریافت نمیکرد.
    مکان هیو پولاسکی مانند یک درامی کلید خورده بود. در راه برای آنکه ترافیکی صورت نگیرد چندین دروازه قرار داده بودند. تمام دروازه ها قفل بودند. برای یک مسافر این تراژدی غمگینی بود زیرا برای عبور باید با خودرو یا یک مسافر دیگر میبودند تا جواز ورودشان صادر شود. هیو دوست داشت مردم تصور کنند او در همه جا سنسور و دوربین کار گذاشته است. کالین آشنایی کاملی با آنگونه وسایل داشت و میدانست همچین چیزهایی تنها در ذهن فانتزی هیو موجود است.
    رابی از صندلی عقب گفت: "به نظر میاد کسی تو خونه نباشه."
    او از بسته بودن هر چهار دروازه احساس نارضایتی میکرد و تصور میکرد مانند یک گاو نقاشی شده پشت درب ها باقی مانده است.
    کالین تکان محکمی خورد و گفت: "اون خونست."
    لیتون با تعجب گفت: "اون؟ من فکر میکنم تو پسر خوبی هستی و مواظب کامیونت هم هستی."
    کالین تایید کرد. "مواظبم. ماشین را به سمت دیگری کشاند. " هیو پسر خوبی نیست. اون برخلاف سنش یه بچه زودباوره. اون لیسانس علوم شیمیایی از دانشگاه هاروارده. حتما میدونید که ماها چیزی شبیه تِد کزینسکی هستیم اما فکر نمیکنم هیو از مدرک تحصلی بالاتری قبول شده باشه."
    "پس ما چرا اینجاییم؟"
    "هیو در حد خودش فرد خطرناکی نیست. اما خب حرکات آنی قوی ای داره. بیشتر توی پس کوچه ها پرسه میزنه. اگه چیزی سر جاش نباشه یا اینکه اتفاقی بیفته اون فوری متوجه میشه."
    لیتون همزمان که با دستش بیرون ازماشین را میگرفت پرسید: "به نظرت باهامون حرف میزنه؟"
    کالین گفت: "فکر کنم حتی منتظرمون باشه."
    با عبور از هر دروازه صدای باز شدن قفل ها را میشنید. هرچقدر نزدیک میشدند دونفری را میدیدند که یکی لباس هاکی پوشیده و دیگری تی شرت بر تن داشت. هردوی آنها قوی هیکل به نظر می آمدند.
    چشم کالین به روی کسی مانند هیو که لباس جنگلی به تن دارد نیفتاد بلکه متوجه اسلحه هایی شد که به سمت هر سه نفر آنها قرار گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    لیتون سرجایش قرار گرفت. رابی مانند آنچه که وظیفه اش بود بین اسلحه و او قرار گرفت.
    " هیو اون اسلحه لعنتی رو بیار پایین!" کالین نهایت تلاشش را میکرد تا بی قراری اش را نشان ندهد، همزمان دستش را به سمت اسحه اش پایین برد.
    " تو اینجا چیکار میکنی مورفی؟ این جهنمیا کیان؟"
    کالین تکرار کرد. " اون اسلحه هارو پایین بیار. باید حرف بزنیم."
    هیو اسلحه اش را کمی پایین آورد. هنوز هم خیره به لیتون و رابی بود. دو قدم به مسافرانش نزدیک شد.
    آب دهانش را به کناری انداخت و گفت: "اون دوتا رو توی خونه ام نمیخوام."
    لیتون زمزمه کرد: "من عقب نمیکشم."
    از پشت رابی بیرون آمد و نزدیکتر به رابی ایستاد. رابی جهت هشدار بازوی او را گرفت.
    هیو زمزمه او را نشنیده بود اما با چشمانی باریک به چشمان او نگاه میکرد. قبل از آنکه کالین به حرف بیاید گفت: "دوباره ازت میپرسم مورفی. چی میخوایید؟"
    کالین به مرد دیگر نگاهی کرد. طرز ایستادن هیو و حرف زدنش نشان از زندگی کردن بیش از حد او در میان چوب و جنگل بود. شاید پبشنهاد یک زندگی مدرن میتوانست او را به وجد آورد!
    "تو در مورد قتل ها چیزی شنیدی." کالین سوالی نپرسید بلکه جمله ای بیان کرد.
    هیو نفسی گرفت و جواب داد: "البته. اگه از من بپرسید یعنی از یه آشغال بد رها شدید."
    لیتون از حرف او خوشش نیامد. عصبی شد.دستش را به سمت اسلحه شخصی اش برد. کالین با دستش مانع کار او شد و به آرامی اسلحه را سر جایش برگرداند.
    کالین با آرامش پرسید:"چرا اونطور میگی؟ مارکو یا پریستون کاری باهات کردن؟"
    مرد پیر سعی کرد کلمات را کنار هم بچیند. "اونها خون آشام بودند مگه نه؟ خیلی مصنوعیه اما حتی نمیتونستند زیر نور خورشید هم راه برن."
    لیتون از بالا به پایین به او نگاه کرد. " شما زیاد حمام آفتاب میگیرید آقای پولاسکی؟ یکم رنگ پریده به نظر میایید!"
    " اون بخاطر اینه که من پوستم سفیده خانم. نه مثل اون گوریلی که شما پشتش قایم بودید."
    کالین فریاد کشید: "بسه هیو! من مطمئنم ما تحت نگرش سخت و سنگین تو هستیم. حالا به چند سوال ما جواب بده تا بریم."
    " پس بپرسید تا از شرتون راحت بشم."
    لیتون نگاه نفرت باری به او کرد و سرش را به سمت کالین برگرداند. او شانه ای بالا انداخت.
    " شما با نژاد های سفید این منطقه آشنا هستید."
    پولاسکی دوباره گفت: "البته من زیاد نمیدونم."
    " اگه ربطی به این قتل ها داشته باشن تو متوجه میشی؟"
    " به نظرت اگه اونا انجام داده باشن من میگم؟"
    لیتون ناگهان خروشید. " خب من بهت میگم آقای پولاسکی. این یه تحقیق در مورد قتله. تو در راجب خون آشام ها دقت کنی یا نکنی اونا توجه نمیکنن تو چی تصور میکنی. اگه شما چیزی در مورد قتل ها بدونی و به ما نگی این توطئه بعد قتل تلقی میشه... شاید هم شما بعضی چیزهارو در مورد واقعیت بتونید توجیه کنید؟ شاید هم باید مورفی دستبند ها رو به اون دستای سفید و نازک نارنجیتون بزنه و ببرتتون شهر. البته خیلی هم سریعتر از اون پسرای شهری برای دستگیری اقدام میکنه! "
    حرف های لیتون به تقلید از خود او بود. "فکر کنم تنها یه روز طول بکشه نه؟ من یه زندان تاریک توی دفتر مورفی دیدم تصور نمیکنم از تو مقابل خون آشام ها حفاظت کنه. تو چی میگی رابی؟"
    رابی کشیده گفت: " خیلی سخته گفتنش بانو سیندیا اما خون آشام ها قدرت استشمامشون قویه. اون چیزی که من دیدم حتی میتونه از میله های آهنی هم نیرو بگیره و اونا رو بشکنه و از دیوار هم رد بشه. دقیقا این چیزیه که اونها همیشه انجامش میدن."
    "خب تصمیمتون چیه آقای پولاسکی؟ میخواید به چند سوال ما جواب بدید یا اینکه منتظر تاریک شدن هوا باشیم؟" لیتون بازی خوبی آغاز کرده بود و از انجام آن به شدت لـ*ـذت میبرد. "من به شخصه منتظرم."
    پولاسکی نگاه پرنفرتی حواله او کرد اما کالین نشانه های ترس را در صورت او به وضوح دید.
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    کالین صبورانه گفت: "فقط در مورد هرچیزی که میدونی بهمون بگو. من نمیذارم اتفاق دیگه ای بیفته."
    هیو چشمانش از کالین به لیتون در حال گردش بود.با نگاهش به اسلحه او اشاره کرد. رابی نیز نگاهش به ان سمت کشیده شد. تند گفت: "سین!" دوباره بازوی او را کشید.
    هیو از حرکت بادیگارد گونه کالین خوشش آمد و لبخندی زد.
    " کسی که مسبب این کاره اهل این اطراف نیست. کسی که خودشو مثل اهالی اینجا نشون داده و همراه خودش اسلحه و پول داشت تا بتونه مثل ما زندگی کنه. چیزهایی که داشت رو هیچ وقت ندیدم."
    " چطور تو چیزی متوجه نشدی؟ اگه اهل اینجا نبودن چرا کوپر رست رو انتخاب کردن؟"
    " اگه چیزی هم میدونستم نمیگفتم. میگی چرا؟ لعنتی مگه نمیدونی؟ بخاطر اون خون آشام اربابشون، بخاطر اون خونه بزرگشون و بخاطر اون زن هاشون." موقعی که کلمات آخر را بیان میکرد به لیتون نگاه میکرد.
    " تو باید مواظب باشی خانم. ممکنه تو هم گرفتار بلایی که سر ماریان اومده بشی."


    *فصل بیست و دو*
    ادامه داد: "یکی مثل خودت میاد و فریبت میده، اونوقت سرنوشتت میشه مثل ماریان. شاید خون آشام باشه شاید هم هرکس دیگه."
    لیتون حتی تکان هم نخورد. در نگاه هیو مردی پیر را میدید. دندان هایش را به هم فشرد. چشمانش مثل شیشه صاف و سرد شدند. کالین بارها همچین نگاهی را در چشمان مردان زیادی دیده بود اما در چشمان یک زن نه.
    کالین اطمینانی به چیزی که اتفاق می افتد نداشت. " خب ما از اینجا میریم. به شراکت خودت دقت داشته باش. برای کسی که مسبب اتفاقای بیرونه هیچ آینده خوبی وجود نداره."
    رابی لیتون را به سمت ماشین هدایت کرد. درب عقب را باز کرد. لیتون روی صندلی نشست. او هم درب را بست. کالین هم به آنها پیوست. اسلحه اش را دوباره پنهان کرد. " بیایید از اینجای لعنتی زودتر بریم."
    کالین ماشین را از جلوی خانه هیو عقب کشید و تا زمانی که خانه از دیدشان محو نشد چشم از آنجا برنداشت. چند پیچ را رد کرد و بالاخره به جاده اصلی رسید.
    لیتون همانطور که بین دو صندلی عقب نشسته بود گفت: "اون پسر سفید پوست از کجا درمورد ماریان میدونست؟"
    کالین همانطور که فرمان را میچرخواند گفت: "اینجا شهر کوچیکیه. بلافاصله بعد یه ساعت از اتفاقی که برای ماریان و جرمی افتاد همه با خبر شدند. نه اینکه همه جزئیات برملا بشه اما متوجه شدند اتفاقی افتاده و کسی هم مقصر بوده. چیزی که جای تعجب داره با خبر بودن هیو از مرگ مارکو و پریستون هست. من خودمم نمیدونستم تا اینکه دیروز بهم گفتید و بعد از اون هم من به کسی چیزی نگفتم. شاید اون مستقیما ارتباطی با قتل ها نداشته باشه اما میدونه کی اونارو انجام داده. شاید.. شاید هم اون از کسی چیزی متوجه شده و از اونجا به ماجرا پی بـرده."
    لیتون خودش را تکانی داد که صدای از صندلی بلند شد. دوباره سرجایش نشست. "پس باید یکم تو خونه تو تو حیطه اون گروه سفید عمل انجام بدیم. اما موضوع اینه اون مردک از اتفاقای ونکوور مطلع شده؟"
    " مگه چه اتفاقی اونجا افتاده که؟"
    لیتون تنها خیره نگاهش کرد.
    " بگو لیتون." از آینه به عقب نگاهی انداخت. " شما از من همکاری میخوایید و این یه کار دوطرفه هست. چه اتفاقی توی ونکوور افتاده؟"
    لیتون با نگاهی جذاب به او خیره شد. "دوست دخترت سوفیا چیزی بهت نگفته؟"
    کالین نگاهش سرد شد. "اون my friend من نیست! و شما هم از جواب دادن بهم دارید طفره میرید."
    لیتون شانه ای بالا انداخت. پاهایش را کمی دراز کرد تا از خستگی نشسته در آنها کمی کم شود.
    در نهایت گفت: " سه تا دیگه از خون آشام ها کشته شدن. به همین دلیل اون اینجاست. به چیزی که اون فکر میکنه منم موافقم، یکی قصد داره شادی کشتن رو به سمت جنوب بکشه. (کسایی که مسبب قتل هستند نقشه ای واسه کشیدن اون قتل ها به سمت جنوب رو دارند.)"
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    " اوه لعنتی!!"
    " این کار به معنی پوشش گذاشتن واسه کارهاشون نیست. تو ندیدی وقتی یه خون آشام آزاردهنده باشه چیا میشه. من دیدم. اونها فقط یه بار تصمیم قطعی میگیرند و منتظر فرصت دوباره دادن نمیشن. هرکسی که مسبب این اتفاقاست قصد داره به قلمرو رافائل هم نفوذ کنه. از بیرون شاید بد دیده نشه ولی اوضاع رو بهم میریزه."
    " خب حق داری اینو بگی لیتون. من دیدم چه اتفاقی واسه ماریان افتاد. بنابراین تا وقتی که اون کسی که مثل حیوانا خون میریزه میگم بذار خون و خونریزی شروع بشه!"

    ****

    سوفیا در آینه خیره خودش بود. دو دستش را بلند کرد و موهایش را از ژاکت یقه بلندش که برای شکار امشب پوشیده بود، بیرون آورد. در این موقع از سال شکار کار احمقانه ای به نظر می آمد اما او کلمه ای برای گفتن نداشت.
    خون آشام های رافائل قصد داشتند انسان هایی را که از انسانیت دور شدند را بکشند و به این صورت قتل هارا آغاز کنند.
    به نظرش این کار کاملا تمیز بود زیرا تنها نشان نفرت در مورد آن قتل ها بود. اگر نیازی به اثبات حرفشان بود کاری که با ماریان انجام شده بود مدرک خوبی به نظر میرسید.
    آنچه که واضح بود گویا رافائل با حرف های او موافق بود هرچند سوفیا تابه حال در چنین موضوعاتی قرار نگرفته بود.
    اربـاب خون آشام غرب هنوز هم به او اعتماد نداشت، حتی با آنکه شب قبل او را به خانه و قلمرو لوسیان دعوت کرده باز هم اطمینان نمیکرد.
    مجبور بود به خودش بفهماند که دیگر به ونکوور بازگشته است. سالهای زیادی را در برزیل گذرانده بود اما وقت آن بود که به هویت واقعی خودش برگردد. باید به یاد بیاورد.
    باید آن روستا در آمریکای مرکزی را به یاد بیاورد. شبی که مجبور به انتخاب بین ترک کردن یا قسم خوردنش به یک اربـاب جدید شد. خاطرات اربـاب آن منطقه دفن نشده بود.
    تا زمانی که با لوسیان سوگند یاد نکرده بود، علاقه ای به حضور در آن قلمرو را نداشت.
    و سوفیا قصد ترک کردن اربابش را نداشت، حتی اگر مناطق زیبا و با زندگی دلنشین در بسیاری از نقاط جهان وجود داشت...
    ترک قلمرو دشمن به معنای ترک کالین نیز بود. بارها تصمیماتش را مرور میکرد تا تصمیم درستی بگیرد.
    او انسان بود. نمیتوانست به زمانی فکر کند که کالین متوجه اوی واقعی شود، اگر او میفهمید خیلی زودتر از هرچیزی ترکش میکرد. به هرحال او توسط اربابش به ایالات متحده فراخوانده شده بود. هنوز هم تیزی آن اتهامات را میتوانست حس کند. میتوانست با هربار تصور خود را مقاوم کند تا به راحتی نشکند.
    اما هنگامی که آتش درونش روشن شد متوجه شد راهی که آمده درست ترین است.
    بعد او قبول نکرد دوباره کالین را ببیند. دیگر قبول نکرد که از آن پله ها بالا رفته و چشمش درون آن چشمان آبی رنگ افتاده و چه احساسی در دام دلش پهن شده.
    از آینه رو برگرداند. میتوانست آن احساسات را دوباره تصور کند. باید با او صحبت میکرد. باید او را متقاعد میکرد. نفسی گرفت. نمیدانست کالین با احساساتش چه کرده است.
    صدای قدم های محکم در راهرو جشن شب را یاد آور شد. دست رو کمرش گذاشت و لباس را مرتب کرد. خدا را شکر کرد که تعدادی از لباسهای مهمانی ونکوورش را به همراه دارد. فکر نمیکرد مدت زیادی در قلمرو رافائل بماند. تصور نمیکرد رافائل سرپوشی برای کارهایش قرار دهد.
    برای امشب خیلی عادی لباس پوشیده بود. شلوار جین، چکمه های تخت و یک ژاکت ضخیم. لباسهایش او را به شدت جوان نشان میداد. قصد نداشت هیچ مرد خون آشامی را فریب دهد. این سلطه مردانگی وجودش بود.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا