- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
فصل12
گارگویل ماده قبل از شاهزاده تعظیمی کرده و دور دامن را از اطراف او جمع میکند تا وقتی كه شاهزاده وحشی پا داخل اتاق میگذارد در اتاقم را ببندد. کاملاً برمی گردم طوری که به شاهزاده خیره شدهام. تعظیمی میکنم، اما در اعتراض مچ پایم میلرزد. چشمانم روی جسۀ حیوانیش پرسه میزنند. او زیر پیراهن آبی روشن از پیراهن ابریشمی سفید ترد استفاده می کند. دکمه های طلایی در امتداد لبه کت بلندی قرار دارند که وی با پنجه های بزرگ به بهترین توانایی های خود را فشار داده است. کفش هایش خیلی بزرگ نیست و دمش پشت و پشتش می چرخد. خز شاهزاده آگوستین تمیز و بریده شده است ، به نظر می رسد بکر است. اگرچه او به عنوان عادت نشان دادن ثبات ثروتمند خود در طبقه اجتماعی ، از هیچ جواهراتی استفاده نمی کند ، اما متوجه می شوم که به این راحتی ها برایم مهم نیست.
وقتی چشمانم به صورت او نشست ، اخمی کرده و از او میپرسم:
-یک گل ماه ، لطف تو؟
شاهزاده آگوستین غر می زند، صدای او در صدای غر زدن بیرون می آید
-بله ، فقط در نور لطیف ماه شکوفا می شود، درواقع یه گله. منظره ای نادر برای دیدن.
لب پایینم را بین دندانهایم می گیرم و به آرامی آن را می فشارم و با گرم شدن صورت نگاهم را از او میگیرم. او در حالی که پنجۀ چپ خود را در نور کم گرفته است، میگوید:
-یه چیزی برات دارم.
یک زنجیر نقره از چنگال های او آویزان است ، یک افسون آویز طلای زیبا در پایین گردنبند.
از تعجب پلک می زنم.
-زیباست.
فریاد میزنم اما بلافاصله خودم را کنترل کرده و فقط سرم را تکان می دهم.
اول لباس و حالا گردنبند؟ او اصلاً شرور به نظر نمیرسد. اصلاً چیزی نیست که جادوگر توصیف کرد!
-اما نمی تونم همچین گنجی رو قبول کنم.
شاهزاده آگوستین چشمانش را درحدقه چرخانده و من سعی میکنم لبخند نزنم.
-این یه هدیهست. قبولش میکنی؟
قدمی به جلو برمیدارد و در حالی که گردنبند را نگه میدارد، چشمان آبی اش من را کنکاش میکنند. قبل از رسیدن به زنجیره ریز و ظریف تامل میکنم.
-میخواستم خودم برات ببندمش، اما میترسم ...
صحبتش را متوقف کرده و نگاهش به سمت پنجه هایش کشیده میشود.
قبل از قرار دادن زنجیر به دور گردنم و محکم بستن آن، میگویم:
-خودتو اذیت نکن.
آویز روی پوستم احساس جالبی به من میدهد؛ به نظر میرسد که همیشه در کنار قلبم قرار دارد.
شاهزاده لبخندی به من عرضه کرده و پوزه اش چروکیده میشود. میپرسد:
-بریم؟
آرنج پوشیده شده از خزش را به من پیشنهاد میدهد. با لبخندی واقعی سرم را با موافقت تکان داده و دستم را به ساعدش تکیه میدهم. او نیز من را از اتاق به سمت راهروی بیرون هدایت میکند.
-چجوری قراره از پله ها پایین بیام...؟
می روم تا حرفم را تمام کنم، اما او برمی گردد و با انداختن بازوانش زیر زانوها و شانه هایم، مرا بلند میکند. در حالی که شاهزاده وحشی از پلهها پایین میرود، دستانم را به دور میپیچم.
شاهزاده آگوستین وقتی نگاهش را به صورت حیرتزدۀ صورت من میدوزد، چشمان آبی رنگش برق زده و میپرسد:
- نگفته بودم که تمام شب به تو کمک می کنم؟
-گفته بودی، آره. اما فکر نمیکردم منو... بلند کنی.
به خاطر میآورم که چند هفته قبل نیز هنگامی كه مرا از شر گرگهای بیرون دروازه قلعه خود نجات داد، تا قلعه حمل کرد.
همانطور که شاهزاده من را در پایین پله ها زمین نگذاشته و درعوض مرا به داخل سالن غذاخوری میبرد و به من کمک میکند تا آن طرف میز بلند بلوط بنشینم، قفسۀ سـ*ـینهاش زیر گوشم صدا میکند. هنگامی که من به راحتی در صندلی خود جای گرفتم، او مرا به لبه میز هل می دهد و چند قدم بلند به پایین میز برمی دارد و جای خود را می گیرد.
خادمان شروع به سرو کردن هفت وعده کردند و صادقانه بگویم، من تعجب میکردم که اگر همه از آتش جان سالم به در بـرده بودند، چند معده در روستای من با این غذا پرمیشد. گارگویل یک خوک پخته شده را با سیبی در دهانش، روی یک بشقاب نقرهای در مرکز میز قرار میدهد. یک قرقاول بو داده روی آن استراحت میکند.
نزدیک جایی که شاهزاده نشسته است، چند ظرف سیب ، هلو و بلوط و همچنین انواع توت ها در کاسههای کوچک در اطراف میز پراکنده شدهاند. نوشیدنی در دو جام نقره ریخته شده و به خودم و شاهزاده داده میشود. شاهزاده با غرغر میگوید:
-ممنونم که خوردن شام این شبو همراه با من انتخاب کردی، بانو بلا.
گونه هایم سرخ سرخ میشوند.
-من ممنونم که پرسیدی، موندن تو اینجا افتخار بزرگیه
سپس شروع به خوردن میکنیم، همانطور که میخوریم، نوازندگان بی صدا به سالن غذاخوری سرازیر شده و در کنار آتشدان یک شومینه بزرگ جای میگیرند. گارگویل ها آرام با ویولنها و فلوتهایشان شروع به نواختن میکنند. موسیقی آنها حتی با پنجه نیز واقعاً جذاب است. حتی در نیمه راه غذا، من در صندلی خود همراه با موسیقی تکان می خورم، و نوشیدنی باعث سرگیجهام میشود.
پرنس آگوستین در یک چشم برهم زدن از صندلی خود بلند شده و در کنار من است. او یک پنجه را به سمت من دراز کرده است.
-ممکنه من افتخار همراهی این رقصو داشته باشم؟
وقتی به صورتش خیره می شوم چشمان آبی او برق میزنند. دعوت او را میپذیرم ، و قبل از اینکه من را به مرکز سالن غذاخوری برساند به آرامی از روی صندلی به سمت پاهایم میکشد.
شمع هایی که در امتداد دیوارها روشن شده اند ، درخشش مرموزی را در دور سالن رقـ*ـص پدیدآوردهاند و رنگ آبی دامن من با طرح گلهایی در امتداد لبۀ درخشانش هنگامی که او شروع به آهسته چرخاندن ما در اطراف میکند ، برق میزند. خز او را لمس میکنم و وقتی انگشتانم را از میان موهای قهوه ای درشتش عبور میدهم ، او با رضایت و آرام غرش میکند.
چهار پنجره قوسی بلند در دو طرف سالن رقـ*ـص بزرگ پرده هایی دارند که به عقب کشیده میشوند تا ما در زیر نور ماه غرق شویم. یک لوستر طلایی بالای سر ما با شمع های نرم روشن، معلق است. صدایش زمزمه وار میگوید:
-یک گل مهتاب، درواقع.
چشمانم به سمت او برمیگردند و اتاق دیگر نمیچرخد. او در مرکز ایستاده و همچنان مانند عروسی مرا نگه داشته است. چهره او دارای هیبت است و نمی توانم جلوی تعجبم را بگیرم که چطور نامزد قبلیاش او را به این شکل رها کرده است. نوازندگان برای آهنگ بعدی گرم میشوند و سپس او به آهستگی شروع به خواندن لالایی آرامش بخشی میکند که من با گوش دادن به آواز مادرم ، هر شب قبل از خواهران و برادرانم بزرگ میشدم . اکنون نیز میخواهم بخوابم.
وقتی لالایی به آرامی متوقف میشود ، شاهزاده آگوستین به سمت پنجره های قوسدار قدم برمیدارد و دو درب پنجرهها به یک بالکن با اندازهای مناسب باز میشوند. حتی بااینکه هوا سرد و پوشیده از برف است، اما محوطه ملک که در زیر نور ماه قرار گرفته، زیبا به نظر میرسد. او مرا روی نیمکت سنگی که برفهای رویش پاک شده است، قرار میدهد. دستانم را از دورش بازکرده و روی پایم میگذارم.
او کنار من نمینشیند، اما به نرده سنگی تکیه میدهد و مشرف به جایی است که ممکن است مکان باشکوهی برای زندگی باشد.
-بلا ، اینجا خوشحالی ...؟
او قبل از افزودن، "با من؟" کمی مردد است.
گارگویل ماده قبل از شاهزاده تعظیمی کرده و دور دامن را از اطراف او جمع میکند تا وقتی كه شاهزاده وحشی پا داخل اتاق میگذارد در اتاقم را ببندد. کاملاً برمی گردم طوری که به شاهزاده خیره شدهام. تعظیمی میکنم، اما در اعتراض مچ پایم میلرزد. چشمانم روی جسۀ حیوانیش پرسه میزنند. او زیر پیراهن آبی روشن از پیراهن ابریشمی سفید ترد استفاده می کند. دکمه های طلایی در امتداد لبه کت بلندی قرار دارند که وی با پنجه های بزرگ به بهترین توانایی های خود را فشار داده است. کفش هایش خیلی بزرگ نیست و دمش پشت و پشتش می چرخد. خز شاهزاده آگوستین تمیز و بریده شده است ، به نظر می رسد بکر است. اگرچه او به عنوان عادت نشان دادن ثبات ثروتمند خود در طبقه اجتماعی ، از هیچ جواهراتی استفاده نمی کند ، اما متوجه می شوم که به این راحتی ها برایم مهم نیست.
وقتی چشمانم به صورت او نشست ، اخمی کرده و از او میپرسم:
-یک گل ماه ، لطف تو؟
شاهزاده آگوستین غر می زند، صدای او در صدای غر زدن بیرون می آید
-بله ، فقط در نور لطیف ماه شکوفا می شود، درواقع یه گله. منظره ای نادر برای دیدن.
لب پایینم را بین دندانهایم می گیرم و به آرامی آن را می فشارم و با گرم شدن صورت نگاهم را از او میگیرم. او در حالی که پنجۀ چپ خود را در نور کم گرفته است، میگوید:
-یه چیزی برات دارم.
یک زنجیر نقره از چنگال های او آویزان است ، یک افسون آویز طلای زیبا در پایین گردنبند.
از تعجب پلک می زنم.
-زیباست.
فریاد میزنم اما بلافاصله خودم را کنترل کرده و فقط سرم را تکان می دهم.
اول لباس و حالا گردنبند؟ او اصلاً شرور به نظر نمیرسد. اصلاً چیزی نیست که جادوگر توصیف کرد!
-اما نمی تونم همچین گنجی رو قبول کنم.
شاهزاده آگوستین چشمانش را درحدقه چرخانده و من سعی میکنم لبخند نزنم.
-این یه هدیهست. قبولش میکنی؟
قدمی به جلو برمیدارد و در حالی که گردنبند را نگه میدارد، چشمان آبی اش من را کنکاش میکنند. قبل از رسیدن به زنجیره ریز و ظریف تامل میکنم.
-میخواستم خودم برات ببندمش، اما میترسم ...
صحبتش را متوقف کرده و نگاهش به سمت پنجه هایش کشیده میشود.
قبل از قرار دادن زنجیر به دور گردنم و محکم بستن آن، میگویم:
-خودتو اذیت نکن.
آویز روی پوستم احساس جالبی به من میدهد؛ به نظر میرسد که همیشه در کنار قلبم قرار دارد.
شاهزاده لبخندی به من عرضه کرده و پوزه اش چروکیده میشود. میپرسد:
-بریم؟
آرنج پوشیده شده از خزش را به من پیشنهاد میدهد. با لبخندی واقعی سرم را با موافقت تکان داده و دستم را به ساعدش تکیه میدهم. او نیز من را از اتاق به سمت راهروی بیرون هدایت میکند.
-چجوری قراره از پله ها پایین بیام...؟
می روم تا حرفم را تمام کنم، اما او برمی گردد و با انداختن بازوانش زیر زانوها و شانه هایم، مرا بلند میکند. در حالی که شاهزاده وحشی از پلهها پایین میرود، دستانم را به دور میپیچم.
شاهزاده آگوستین وقتی نگاهش را به صورت حیرتزدۀ صورت من میدوزد، چشمان آبی رنگش برق زده و میپرسد:
- نگفته بودم که تمام شب به تو کمک می کنم؟
-گفته بودی، آره. اما فکر نمیکردم منو... بلند کنی.
به خاطر میآورم که چند هفته قبل نیز هنگامی كه مرا از شر گرگهای بیرون دروازه قلعه خود نجات داد، تا قلعه حمل کرد.
همانطور که شاهزاده من را در پایین پله ها زمین نگذاشته و درعوض مرا به داخل سالن غذاخوری میبرد و به من کمک میکند تا آن طرف میز بلند بلوط بنشینم، قفسۀ سـ*ـینهاش زیر گوشم صدا میکند. هنگامی که من به راحتی در صندلی خود جای گرفتم، او مرا به لبه میز هل می دهد و چند قدم بلند به پایین میز برمی دارد و جای خود را می گیرد.
خادمان شروع به سرو کردن هفت وعده کردند و صادقانه بگویم، من تعجب میکردم که اگر همه از آتش جان سالم به در بـرده بودند، چند معده در روستای من با این غذا پرمیشد. گارگویل یک خوک پخته شده را با سیبی در دهانش، روی یک بشقاب نقرهای در مرکز میز قرار میدهد. یک قرقاول بو داده روی آن استراحت میکند.
نزدیک جایی که شاهزاده نشسته است، چند ظرف سیب ، هلو و بلوط و همچنین انواع توت ها در کاسههای کوچک در اطراف میز پراکنده شدهاند. نوشیدنی در دو جام نقره ریخته شده و به خودم و شاهزاده داده میشود. شاهزاده با غرغر میگوید:
-ممنونم که خوردن شام این شبو همراه با من انتخاب کردی، بانو بلا.
گونه هایم سرخ سرخ میشوند.
-من ممنونم که پرسیدی، موندن تو اینجا افتخار بزرگیه
سپس شروع به خوردن میکنیم، همانطور که میخوریم، نوازندگان بی صدا به سالن غذاخوری سرازیر شده و در کنار آتشدان یک شومینه بزرگ جای میگیرند. گارگویل ها آرام با ویولنها و فلوتهایشان شروع به نواختن میکنند. موسیقی آنها حتی با پنجه نیز واقعاً جذاب است. حتی در نیمه راه غذا، من در صندلی خود همراه با موسیقی تکان می خورم، و نوشیدنی باعث سرگیجهام میشود.
پرنس آگوستین در یک چشم برهم زدن از صندلی خود بلند شده و در کنار من است. او یک پنجه را به سمت من دراز کرده است.
-ممکنه من افتخار همراهی این رقصو داشته باشم؟
وقتی به صورتش خیره می شوم چشمان آبی او برق میزنند. دعوت او را میپذیرم ، و قبل از اینکه من را به مرکز سالن غذاخوری برساند به آرامی از روی صندلی به سمت پاهایم میکشد.
شمع هایی که در امتداد دیوارها روشن شده اند ، درخشش مرموزی را در دور سالن رقـ*ـص پدیدآوردهاند و رنگ آبی دامن من با طرح گلهایی در امتداد لبۀ درخشانش هنگامی که او شروع به آهسته چرخاندن ما در اطراف میکند ، برق میزند. خز او را لمس میکنم و وقتی انگشتانم را از میان موهای قهوه ای درشتش عبور میدهم ، او با رضایت و آرام غرش میکند.
چهار پنجره قوسی بلند در دو طرف سالن رقـ*ـص بزرگ پرده هایی دارند که به عقب کشیده میشوند تا ما در زیر نور ماه غرق شویم. یک لوستر طلایی بالای سر ما با شمع های نرم روشن، معلق است. صدایش زمزمه وار میگوید:
-یک گل مهتاب، درواقع.
چشمانم به سمت او برمیگردند و اتاق دیگر نمیچرخد. او در مرکز ایستاده و همچنان مانند عروسی مرا نگه داشته است. چهره او دارای هیبت است و نمی توانم جلوی تعجبم را بگیرم که چطور نامزد قبلیاش او را به این شکل رها کرده است. نوازندگان برای آهنگ بعدی گرم میشوند و سپس او به آهستگی شروع به خواندن لالایی آرامش بخشی میکند که من با گوش دادن به آواز مادرم ، هر شب قبل از خواهران و برادرانم بزرگ میشدم . اکنون نیز میخواهم بخوابم.
وقتی لالایی به آرامی متوقف میشود ، شاهزاده آگوستین به سمت پنجره های قوسدار قدم برمیدارد و دو درب پنجرهها به یک بالکن با اندازهای مناسب باز میشوند. حتی بااینکه هوا سرد و پوشیده از برف است، اما محوطه ملک که در زیر نور ماه قرار گرفته، زیبا به نظر میرسد. او مرا روی نیمکت سنگی که برفهای رویش پاک شده است، قرار میدهد. دستانم را از دورش بازکرده و روی پایم میگذارم.
او کنار من نمینشیند، اما به نرده سنگی تکیه میدهد و مشرف به جایی است که ممکن است مکان باشکوهی برای زندگی باشد.
-بلا ، اینجا خوشحالی ...؟
او قبل از افزودن، "با من؟" کمی مردد است.