وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
فصل12

گارگویل ماده قبل از شاهزاده تعظیمی کرده و دور دامن را از اطراف او جمع می‌کند تا وقتی كه شاهزاده وحشی پا داخل اتاق می‌گذارد در اتاقم را ببندد. کاملاً برمی گردم طوری که به شاهزاده خیره شده‌ام. تعظیمی می‌کنم، اما در اعتراض مچ پایم می‌لرزد. چشمانم روی جسۀ حیوانیش پرسه می‌زنند. او زیر پیراهن آبی روشن از پیراهن ابریشمی سفید ترد استفاده می کند. دکمه های طلایی در امتداد لبه کت بلندی قرار دارند که وی با پنجه های بزرگ به بهترین توانایی های خود را فشار داده است. کفش هایش خیلی بزرگ نیست و دمش پشت و پشتش می چرخد. خز شاهزاده آگوستین تمیز و بریده شده است ، به نظر می رسد بکر است. اگرچه او به عنوان عادت نشان دادن ثبات ثروتمند خود در طبقه اجتماعی ، از هیچ جواهراتی استفاده نمی کند ، اما متوجه می شوم که به این راحتی ها برایم مهم نیست.
وقتی چشمانم به صورت او نشست ، اخمی کرده و از او می‌پرسم:
-یک گل ماه ، لطف تو؟
شاهزاده آگوستین غر می زند، صدای او در صدای غر زدن بیرون می آید
-بله ، فقط در نور لطیف ماه شکوفا می شود، درواقع یه گله. منظره ای نادر برای دیدن.
لب پایینم را بین دندانهایم می گیرم و به آرامی آن را می فشارم و با گرم شدن صورت نگاهم را از او می‌گیرم. او در حالی که پنجۀ چپ خود را در نور کم گرفته است، می‌گوید:
-یه چیزی برات دارم.
یک زنجیر نقره از چنگال های او آویزان است ، یک افسون آویز طلای زیبا در پایین گردنبند.
از تعجب پلک می زنم.
-زیباست.
فریاد می‌زنم اما بلافاصله خودم را کنترل کرده و فقط سرم را تکان می دهم.
اول لباس و حالا گردنبند؟ او اصلاً شرور به نظر نمی‌رسد. اصلاً چیزی نیست که جادوگر توصیف کرد!
-اما نمی تونم همچین گنجی رو قبول کنم.
شاهزاده آگوستین چشمانش را درحدقه چرخانده و من سعی می‌کنم لبخند نزنم.
-این یه هدیه‌ست. قبولش می‌کنی؟
قدمی به جلو برمی‌دارد و در حالی که گردنبند را نگه می‌دارد، چشمان آبی اش من را کنکاش می‌کنند. قبل از رسیدن به زنجیره ریز و ظریف تامل می‌کنم.
-می‌خواستم خودم برات ببندمش، اما می‌ترسم ...
صحبتش را متوقف کرده و نگاهش به سمت پنجه هایش کشیده می‌شود.
قبل از قرار دادن زنجیر به دور گردنم و محکم بستن آن، می‌گویم:
-خودتو اذیت نکن.
آویز روی پوستم احساس جالبی به من می‌دهد؛ به نظر می‌رسد که همیشه در کنار قلبم قرار دارد.
شاهزاده لبخندی به من عرضه کرده و پوزه اش چروکیده می‌شود. می‌پرسد:
-بریم؟
آرنج پوشیده شده از خزش را به من پیشنهاد می‌دهد. با لبخندی واقعی سرم را با موافقت تکان داده و دستم را به ساعدش تکیه می‌دهم. او نیز من را از اتاق به سمت راهروی بیرون هدایت می‌کند.
-چجوری قراره از پله ها پایین بیام...؟
می روم تا حرفم را تمام کنم، اما او برمی گردد و با انداختن بازوانش زیر زانوها و شانه هایم، مرا بلند می‌کند. در حالی که شاهزاده وحشی از پله‌ها پایین می‌رود، دستانم را به دور می‌پیچم.
شاهزاده آگوستین وقتی نگاهش را به صورت حیرت‌زدۀ صورت من می‌دوزد، چشمان آبی رنگش برق زده و می‌پرسد:
- نگفته بودم که تمام شب به تو کمک می کنم؟
-گفته بودی، آره. اما فکر نمی‌کردم منو... بلند کنی.
به خاطر می‌آورم که چند هفته قبل نیز هنگامی كه مرا از شر گرگ‌های بیرون دروازه قلعه خود نجات داد، تا قلعه حمل کرد.
همانطور که شاهزاده من را در پایین پله ها زمین نگذاشته و درعوض مرا به داخل سالن غذاخوری می‌برد و به من کمک می‌کند تا آن طرف میز بلند بلوط بنشینم، قفسۀ سـ*ـینه‌اش زیر گوشم صدا می‌کند. هنگامی که من به راحتی در صندلی خود جای گرفتم، او مرا به لبه میز هل می دهد و چند قدم بلند به پایین میز برمی دارد و جای خود را می گیرد.
خادمان شروع به سرو کردن هفت وعده کردند و صادقانه بگویم، من تعجب می‌کردم که اگر همه از آتش جان سالم به در بـرده بودند، چند معده در روستای من با این غذا پرمیشد. گارگویل یک خوک پخته شده را با سیبی در دهانش، روی یک بشقاب نقره‌ای در مرکز میز قرار می‌دهد. یک قرقاول بو داده روی آن استراحت می‌کند.
نزدیک جایی که شاهزاده نشسته است، چند ظرف سیب ، هلو و بلوط و همچنین انواع توت ها در کاسه‌های کوچک در اطراف میز پراکنده شده‌اند. نوشیدنی در دو جام نقره ریخته شده و به خودم و شاهزاده داده می‌شود. شاهزاده با غرغر می‌گوید:
-ممنونم که خوردن شام این شبو همراه با من انتخاب کردی، بانو بلا.
گونه هایم سرخ سرخ می‌شوند.
-من ممنونم که پرسیدی، موندن تو اینجا افتخار بزرگیه
سپس شروع به خوردن می‌کنیم، همانطور که می‌خوریم، نوازندگان بی صدا به سالن غذاخوری سرازیر شده و در کنار آتشدان یک شومینه بزرگ جای می‌گیرند. گارگویل ها آرام با ویولن‌ها و فلوت‌هایشان شروع به نواختن می‌کنند. موسیقی آنها حتی با پنجه نیز واقعاً جذاب است. حتی در نیمه راه غذا، من در صندلی خود همراه با موسیقی تکان می خورم، و نوشیدنی باعث سرگیجه‌ام می‌شود.
پرنس آگوستین در یک چشم برهم زدن از صندلی خود بلند شده و در کنار من است. او یک پنجه را به سمت من دراز کرده است.
-ممکنه من افتخار همراهی این رقصو داشته باشم؟
وقتی به صورتش خیره می شوم چشمان آبی او برق می‌زنند. دعوت او را می‌پذیرم ، و قبل از اینکه من را به مرکز سالن غذاخوری برساند به آرامی از روی صندلی به سمت پاهایم می‌کشد.
شمع هایی که در امتداد دیوارها روشن شده اند ، درخشش مرموزی را در دور سالن رقـ*ـص پدیدآورده‌اند و رنگ آبی دامن من با طرح گل‌هایی در امتداد لبۀ درخشانش هنگامی که او شروع به آهسته چرخاندن ما در اطراف می‌کند ، برق می‌زند. خز او را لمس می‌کنم و وقتی انگشتانم را از میان موهای قهوه ای درشتش عبور می‌دهم ، او با رضایت و آرام غرش می‌کند.
چهار پنجره قوسی بلند در دو طرف سالن رقـ*ـص بزرگ پرده هایی دارند که به عقب کشیده می‌شوند تا ما در زیر نور ماه غرق شویم. یک لوستر طلایی بالای سر ما با شمع های نرم روشن، معلق است. صدایش زمزمه ‌وار می‌گوید:
-یک گل مهتاب، درواقع.
چشمانم به سمت او برمی‌گردند و اتاق دیگر نمی‌چرخد. او در مرکز ایستاده و همچنان مانند عروسی مرا نگه داشته است. چهره او دارای هیبت است و نمی توانم جلوی تعجبم را بگیرم که چطور نامزد قبلی‌اش او را به این شکل رها کرده است. نوازندگان برای آهنگ بعدی گرم می‌شوند و سپس او به آهستگی شروع به خواندن لالایی آرامش بخشی می‌کند که من با گوش دادن به آواز مادرم ، هر شب قبل از خواهران و برادرانم بزرگ می‌شدم . اکنون نیز می‌خواهم بخوابم.
وقتی لالایی به آرامی متوقف می‌شود ، شاهزاده آگوستین به سمت پنجره های قوس‌دار قدم برمی‌دارد و دو درب پنجره‌ها به یک بالکن با اندازه‌ای مناسب باز می‌شوند. حتی بااینکه هوا سرد و پوشیده از برف است، اما محوطه ملک که در زیر نور ماه قرار گرفته، زیبا به نظر می‌رسد. او مرا روی نیمکت سنگی که برف‌های رویش پاک شده است، قرار می‌دهد. دستانم را از دورش بازکرده و روی پایم می‌گذارم.
او کنار من نمی‌نشیند، اما به نرده سنگی تکیه می‌دهد و مشرف به جایی است که ممکن است مکان باشکوهی برای زندگی باشد.
-بلا ، اینجا خوشحالی ...؟
او قبل از افزودن، "با من؟" کمی مردد است.
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    فصل 13

    در ابتدا، هیچ جوابی نمی‌دهم. من خیلی وقت نیست که اینجا هستم و چه کسی می‌تواند بگوید که من خوشحالم؟ با این حال، می‌بینم که هیچ چیزی نمی‌خواهم. دیگر نمی‌خواهم در خانه‌ام در روستا زندگی کنم، زیرا کسی در آنجا نیست. و حتی اگر جادوگر قول زندگی خانواده ام را بدهد ، چه کسی می‌تواند بگوید که این برخلاف خواست خداوند نیست؟ افکار بسیاری در ذهن من حلقه می‌بندند، به طوری که برای چند دقیقه حرفی نمی‌زنم.
    وقتی چشمانم قد بلند و حالت تاریک حیوانیش را پیدا می‌کنند، چشمان آبیش روی صورتم جابجا می‌شود. زیرا او به خاطر درنگ کردن در دادن پاسخم، حالاتم را کنکاش می‌کند. فقط دو هفته ای است که اینجا هستم، اما احساس آرامش می‌کنم، به گونه‌ای که حتی قبل از سوختن همه روستا در آن احساس آرامش نکرده بودم. صدای عمیقش غرش می‌کند:
    -تو خوشحال نیستی.
    پلک زده و سرم را تکان می‌دهم. اعتراف می‌کنم:
    -گاهی ناراحتم.
    و جلوی نگاهم را می‌گیرم.
    شاهزاده آگوستین در حالی که حرکت می‌کند تا جلوی من به زانو درآید، می گوید:
    -چه چیزی قلبت رو آزرده؟ بلا؟ هرچی بخواهی بهت میدم تا ناراحت نباشی.
    با شوک به او نگاه می‌کنم ، در حالی که دستانم را به آرامی در پنجه هایش می‌گیرد و گرمایش را به پوست من منتقل می‌کند.
    او نمی‌تواند آنچه را که من می‌خواهم به من بدهد. فقط جادوگر است که می‌تواند این کار را انجام دهد.
    این فکر ممنوعه به ذهنم خطور کرده و باعث می‌شود به سختی بتوانم روی شاهزاده وحشی که در مقابل من زانو زده تمرکز کنم.
    -خانوادۀ من...
    لب هایم از حرکت می‌ایستند و می فهمم طلسمی که جادوگر قبل از رفتن من رویم گذاشته بود همچنان پابرجاست. نمی‌توانم هدف واقعیم از حضور در اینجا را فاش کنم.
    -دلت برای خانوادت تنگ شده؟
    آگوستین سرش را کج می‌کند. شاخهایش زیر نور کم رنگ ماه می‌درخشند. قبل از اینکه تکانِ کوچکی بخورم، تردید می‌کنم.
    -آینه‌ای که بهت دادم... ازش استفاده کردی؟
    دوباره تکان می‌خورم. سوال می‌کند:
    -خانوادت خوبن؟
    دوباره به نگاه کردن به آینۀ کوچک و شیشه ای فکر می کنم، آینه‌ای که او دیروز بعدازظهر هنگام بازدید از خانه‌اش خارج از خانه به من هدیه داده بود. دود. آتش. خاکسترِ شعله های آتش. سرم را تکان می‌دهم، قلبم با این فکر که آنها دیگر هرگز زنده نخواهند بود درد می‌گیرد.
    می‌گوید:
    -شاید باید بری سراغشون، مطمئن باش همه چیز خوبه.
    ایستاده ، به سمت پنجره های بالکن‌می چرخد.
    -آگوستین...
    بالاخره موفق می‌شوم .
    -چجوری نفرین شدی؟
    پشتش سیخ می‌شود، گوش هایش روی جمجمه اش صاف شده و دمش عصبی می‌لرزد. او حتی هنگام صحبت هم برنمی گردد. با تلخی می گوید:
    -این چیزی نیست که فکر می‌کردم دوست داری بشنوی. من در مورد شورش مردم شهر و آمدن سرابی برای نفرین بهت گفتم، من فکر نمی‌کنم به اطلاعات بیشتری در این مورد نیاز داشته باشی.
    -لطفا.
    در حالی که پشت او هنوز به سمت من است، التماس می‌کنم.
    -من باید بدونم چرا.
    و من حقیقت را گفتم ، باید می دانستم که چرا یک شاهزاده نفرین شده است، آیا این دلیل آن بود که سرابی به ثروت و موقعیت اجتماعیش حسادت کرده بود؟ آیا دلیلش این بود که عشقش به او را انکار کرد؟ چه دلیلی داشت که او را نفرین کرده بود؟
    شاهزاده آگوستین آهسته آه می کشد و شانه هایش خم میشوند. سپس سرش به عقب خم می شود تا به مجسمه‌ای سنگی خیره شود که من نمی‌فهمیدم به لبه کنار لبه پنجره های بالکن آویزان شده است.
    -این فرشته سنگیو می‌بینی؟
    به تنها پیکر سنگی که چشمم به آن خیره شده و یک گارگول نبود، اشاره می‌کند.
    به آرامی زیرلب می‌گویم:
    -آره.
    -من مثل این فرشتۀ گریان بودم. جوان و ساده لوح، عاشق زنی بودم که به سختی می‌شناختمش. اون زمان، فکر می ‌کردم زیبایی مهمترین جنبۀ زن‌هاست.
    سرش را پایین گرفته تا به فرشته سنگی خیره شود.
    -من شاهزاده‌ای بودم که می‌خواستم روزی زنی با زیبایی و ظرافت در کنار من حکومت کند. مهمانی‌های مجلل برگزار کردم و با زن های زیادی خوش و بش می‌کردم.
    اخم می کنم، دوست ندارم بدانم که این داستان به کجا می‌کشد.
    -بعد توی یه جشن بزرگ، زنیو پیدا کردم. من که مسحور زیباییش شده بودم، شیفتش شده بودم.
    می‌پرسم:
    -عشق در نگاه اول ، مثل رومئو و ژولیت؟
    -بله ، چیزی تو همین مایه‌ها. چشمهای بنفش تیره اش من را فوراً به کنارش دعوت کرد. تمایل به داشتن او بسیار دردناک بود. بعد از سه روز خواستگاری از اون آماده بودم که اونو همسر و ملکۀ خودم کنم و بعد یه شب عصبانیش کردم. سرابی از این واقعیت که من مردی خوش گذرانی هستم لـ*ـذت نمی‌برد.
    گونه های من از چگونگی توصیف شدنش سرخ می‎‌شود، گرچه او حالت چهره من را نمی دید اما احتمالاً ناراحتیم را احساس می‌کرد.
    آگوستین ادامه می دهد:
    -سرابی از من دوری کرد، بنابراین به زن دیگری اجازه دادم تا مدتی در کنار من باشه.
    بینیم از انزجار چین می‌خورد.
    -سرابی همون موقع آمد و زنیو در کنارم پیدا کرد. عصبانی و صدمه دیده، طلسم خودش رو ایجاد کرد و نشون داد که یه افسونگره. سرابی سعی کرده بود که چیزهای خوب و عادلانه رو در من ببینه اما فقط یک پوسته خالی و یک قلب بی رحم متعلق به یه شاهزاده رو پیدا کرد.
    از شوک چشمانم گشاد شد. یک افسونگر؟
    آگوستین آهی آرام بیرون می‌دهد و در حالی که چشمانش را به زمین دوخته، رو به من می‌کند.
    -سرابی دیگر زنی نبود که ادعا می کردم دوستش دارم. به عنوان مجازات، اون منو نفرین کرد که برای همیشه یه حیوون بمونم، و برای نشان دادن اینکه چقدر عصبانیه، زن را به یه فرشتۀ گریان سنگی تبدیل کرد.
    دستم به سمت دهانم پرواز می کند وچشمانم به طرف فرشتۀ سنگی‌ای که گریه می‌کند.
    آن زن بیچاره! اگر فقط می‎‌دانست چه بلایی قرار است سرش بیاید.
    -اندکی بعدازاون، مردم علیه من قیام کردن و من به اینجا آمدم تا در ملکم مخفی بشم. نوکران وظیفه شناس من که می‌خواستند در کنار من بمانند، به عنوان قسمت دیگری از نفرین تبدیل به گارگویل میشن، چون اونا تا زمانی که من به عنوان یه جانور زندگی می‌کنم سنگ می‌مونن.
    چشمانم به سمت شاهزاده آگوستین برمی‌گردد. او با شکست در مرکز بالکن می‌ایستد. با رسیدن به بالا ، به بازوهایم را که از سرما یا داستان نفرینش شروع به لرزیدن می‌کنند، می مالم. چشمهای آبیش به من خیره می شوند.
    -سردت شده ، می برمت داخل.
    او یک قدم جلو آمده، پنجه‌اش را دراز می‌کند تا اگر بخواهم آن را بگیرم. درهمان حالی که پنجه‌هایش را می گیرم و او به من کمک می کند تا بایستم، می پرسم:
    - تا حالا سعی کردی با سرابی حرف بزنی؟
    او با تلخی پاسخ می دهد:
    -نه. من بعد از فرستادن چند گارگول برای جستجوی منطقه دنبال او، به كلبه او در جنگل، نزدیك یه دریاچه رفتم. می‌خواستم برگردم، بهش گفتم که من درسمو یادگرفتم. برای دو قرن من نفرین شده بودم.
    و دوباره من را بلند کرده و درون سالن رقـ*ـص خود حمل می‌کند. چنگال‌هایش کمی صدای "کلیک_کلاک" را برروی کاشی های کف، ایجاد می کند.
    -و اون بهم گفت که برم، چون به اندازه کافی به قلبش آسیب رسونده بودم. بنابراین، بعد از اینکه یه کم از کلبش دور شد، داخل رفتم و چیز بسیار گرانبهایی رو ازش دزدیدم.
    سرابی در یک کلبه، در جنگل های کنار دریاچه زندگی می کرد؟ چرا این حرف آشنا بود؟
    با نفس نفس زدن می‌پرسم:
    -چی برداشتی؟
    در حالی که چشمهای آبیش به من نگاه می‌کردند، زمزمه می‌کند:
    -من فقط چیزی رو که یه جادوگر بیشتر از همه برای جادو کردن بهش احتیاج داره رو گرفتم. من اونی رو که برداشتم بهت نشون میدم.
    او مرا از سالن رقـ*ـص، از پیچ و خم راهروها به محله های ضلع غربی اختصاصی خود می برد. با باز کردن در، او با پنجه به گنبد شیشه ای جای گرفته در بالای یک میز کوچک اشاره می‌کند.
    -من اونو گرفتم.
    قلبم با دانستن آن فرومی‌ریزد. جادوگر درست گفته بود، او چیزی را از او گرفته بود.
    عصای گل سرخ.
     

    solina2

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/20
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    73
    امتیاز
    111
    فصل 19
    سلام روونت، حالت چطوره ؟ چشم هایم به سمت زنی که من را با ترفندی از قصر شرقی دور کرده بود پرپر می زند. صدای نامزد قبلیم بود. گرانت، صدایی که دنبالش می کردم تا زمانی که نمی دیدم دهان بزرگی از گودال من را می بلعد . سارابی زیرچشمی از لبه گودال نگاه میکند و به سنگی لگد می زند . من خودم را کنار میکشم تا سنگ به من برخورد نکند.
    _من عالیم. مخصوصاً برای کسی که من رو این پایین به دام انداخته بین دندان‌هایی که فشرده اند هیس می‌کنم .
    _داره میسوزه. درد عمیقی درون استخوان هام حس می کنم که فکر میکنم میخواد مثل انگور خرابی که زیر نور خورشید مونده بدنم رو از هم بپاشونه. این درد باعث میشه دندون هام بدجور درد کنن و میتونم احساس کنم که دندون های جلویی ام در حال رشد کردن بیش از اندازه هستن و این من رو می ترسونه .سارابي می‌گوید: متاسفانه احتیاط چیزی است که باید باشد. حیوان خانگی!
    سرم را به عقب خم می کنم تا به چشم های تنگ شده‌اش زل بزنم
    آشفته به نظر می آید می پرسد: من شگفت زده شدم که تونستی بیرون اونم وقتی که آفتاب در حال تابیدنه دووم بیاری. نور خورشید اذیتت نمیکنه؟
    سرم را تکان دادم . موهایم به صورتم چسبیده بودند .
    _نه اذیت نمیکنه . تنها چیزی که من رو اذیت میکنه زندانی شدن این پایینه . مهم نیست چند بار تلاش کردم که از این گودال بالا برم. هر دفعه یک چیز شیطانی من رو به پایین هل می‌داد احساس می کنم یک نفر روی قفسه سـ*ـینه ام نشسته و نمیزاره نفس بکشم .
    سارابي خم می‌شود دستش را دراز می‌کند . محکم سوزن طلایی را در دست دارد : من به خاطر ناراحتی که پیش آمده معذرت می خوام . هرچند ، من باید مطمئن میشدم که نقشه هام هنوز سر جاشون هستن و چون درست پیش رفتن ، من باور دارم که خیلی اون پایین نمیمونی! با تعجب از آن جسم زیبا پلک زدم: چه نقشه‌ای با اون داری؟ سارابی لبخندی آگاهانه به من می زند: عزیزم این فقط یک هدیه است عصایی که بهت اجازه میده هر جایی که میخوای بری. آینده ، حال و حتی...گذشته.
    _ گذشته ؟ قلبم به گلویم می پرد و با شور می تپد. می توانم به گذشته برگردم و جلوی آتشی را که دهکده را نابود کرد بگیرم اما فکرهایم عمر کوتاهی داشتند وقتی که به آگوستین فکر کردم و این که هرگز او را ملاقات نخواهنم کرد.. سارابی آرام زمزمه می‌کند : بله حیوان خانگی من.. تو میتونی به گذشته سفر کنی اما قیمتی داره! کنجکاوانه پرسیدم: اون چیه؟ سارابی هنوز سوزن طلایی رنگی که همچون چراغ می‌درخشید را نگه داشته بود . سوزن همچون جواهری با ارزش سوسو می زد.
    : تو گذاشتی نفرین همینطور باقی بمونه ، حتی من سعی کردم تا نفرین رو بردارم اما نشد . اگه این سوزن رو برداری.. شاهزاده ی محبوبت دوباره انسان میشه .
    لبخندی روی لب هام شکل میگیرد و با همان سرعتی که پدیدار شد ناپدید می شود.
    _ چرا باید باورت کنم؟ تو درگذشته دروغ گفتی.
    سارابی دستش را خم می‌کند و سوزن روی زمین جلوی پای من می‌افتد. برای برداشتن حرکتی نمی کنم و همچنان به چشم‌های جادوگر خیره می‌مانم .
    : آگوستین به صداقت من خــ ـیانـت کرد . من فقط اون رو سرگرم می کردم .
    بلند می‌شود و چین خوردگی های لباس بنفش تیره اش را صاف میکند . چشم های بنفش اش در روشنایی نور هم برق می‌زدند.
    : اون با انجام دادن هر کاری که دلش میخواست بهم خــ ـیانـت کرد. حقا، من اون رو تبدیل به دیو کردم. اینطوری می تونست با چشم های خودش ببینه که به چه هیولایی تبدیل شده . بعضی ها بهش میگن نفرین . اما من بهش میگم درسی که نیاز بود داده بشه.
    می گویم: اما اون تغییر کرده
    و به بالا و چشم های او نگاه میکنم _من دیدم ...
    سارابی دست هایش را تکان می‌دهد .
    :خب تغییر کرده و این دلیلی هست که میتونم نفرینش را بردارم. چون نفرین قابل شکستن شده . آشکار کن که اون عشق زندگی توئه و اون دوباره به شکل انسانیش برمیگرده. با لکنت می گویم: عشق زندگی ؟ من آن را به مدت چندین سال می‌شناسم..
    سارابی رویش را بر می گرداندتا برود .
    :هر کاری میخوای بکن . بدون که فقط تو میتونی نجاتش بدی. وقتی خورشید به بالاترین حد بهش برسه تو نفرین میشی.
    _صبر کن. تا ظهر چه اتفاقی میافته؟ قلبم همچون چهار همچون اسب چهار نعل در درون قفسه سـ*ـینه می تازد .
    :تو برای همیشه خون‌آشام باقی میمونی .
    سارابی در دودی آبی رنگ و محو شود .خون آشام؟ گنگ به جایی که سارابی ناپدید شد نگاه می کنم .
    تعجب کرده و به پایین، به سوزن طلایی نگاه میکنم. خم ميشوم تا از اصل بودن آن مطمئن بشوم . قبل از اینکه به سوزن دست بزنم مردد ميشوم . بلند شده و سوزن را نگه ميدارم تا دوباره آن را بازبینی ‌کنم. دنیا جلوی چشمم محو می شود و پلک هایم سنگین می شوند .درون سرم احساس می کنم فشاری به چشمانم وارد می‌شود. نفسی از بین لبهایم آزاد می‌شود و بعد دنیا سیاه میشود.
    سارابی :
    هنگامی که چرخ ها در مرکز کلبه می چرخیدند درکن گفت: سوزن لمس شد . خون اشام مونث جوان به خواب فرو رفت.
    به طور خلاصه ، من تازه برگشتم و وقتی این خبر های خوب را شنیدم لبخند صورتم را نورانی میکند.
    _عالی ...باید بگم با این وقایع بسیار خوشنود شدم.
    با قدم هایم خودم را به آن می رسانم و چرخ را نوازش می کنم چرخ نخ ریسی تحت فشار من شروع به همهمه می کند.
    :حالا باید منتظر دیو بمانیم. همه چیز سر جای خود خواهد بود.
    غرش بلندی کنار من اکو می شود. بر می گردم تا پرنس دیوی را که پوست و استخوان شده را پیدا کنم . خز های درهم برهم اش به خاطر ظاهر دیوی اش بود .
    _خب خب . چه سورپرایز دوست داشتنی . درست سر برنامه. لبخند کنایه آمیزی روی صورتم می‌چسبد. آگوستین فرياد می زند :روونت کجاست ؟
    چرخ نخ‌ریسی کنار من از حرکت می ایستد. جلوی آن مدافعانه می ايستم. پیشنهاد می دهم: مطمئنم که بهت گفتم اون کجا رفته! همچنان لبخند میزنم.
    : نه تو گفتی که اون توی قلعه من و قلمرو پادشاهی من نیست. کجاست؟
    _جاش امنه .
    چشمام رو باریک می کنم .
    _از حالا تا وقتی که معامله ما تموم بشه .
    آگوستین برای بار دوم درخواست می کند: اون کجاست ؟
    قبول می کنم : اون به خواب رفته.
    همچنان لبخند روی صورتم باقی است
    _و همچنان در خواب خواهد ماند. تا وقتی که تو جون و قلمرو ات رو تسلیم کنی!
    آگوستین می گوید: خوابیده ؟!
    در چشم‌های آبی رنگش پازلی نقش می بندد.
    :کجا خوابیده؟
    درکن کنار من زیر لب سخن می گوید : خوناشام مونث جوان، در یک خوابی همچون مرگ فرو رفته. آن سوی درخت ها و رودخانه. جایی که فنجان ، عکس دریا را منعکس می کند. روی پاشنه پا می چرخم. ضربه ای محکم می زنم: یک کلمه ديگه ادا نکن.
    چرخ های دوک نخ ریسی ، درجا متوقف می‌شوند. برمی‌گردم و با پرنس دیوی روبه‌رو می‌شوم
    _تو جوابت رو گرفتی . حالا چیزی رو که از من دزدیدی پس بده. آگوستین دوباره فریاد می‌زند: من چیزی رو که متعلق به تو باشه رو برنداشتم .
    آشفتگی من واضح بود :قلمرو اي که مادرت بهت داده باید متعلق به من می بود .
    آگوستین می گوید : مادرم اون رو به من داد چون من وارث تاج و تخت بودم .
    آگوستین دیگر فریاد نمی زند .چشمان بنفشم را میچرخانم
    _جرات نکن چیزی رو بگی که همین الان هم میدونم . مادرتو مناسب فرمانروایی نبود مالیف هیچ جایگاهی برای حکومت کردن نداشت . چون توسط پری ها تبعید شده بود .
    :سعی داری که چی بگی؟ این که مادر تو یکی از مردم فا بود؟ آگوستین خز نامرتب اش را گره می‌زند و خنده‌ای می‌کند .
    :مالیف حتما ملکه بوده اما هرگز یکی از فا ها نبوده .
    _ اون قلمروی من رو از من دزدید. من توانایی حکومت کردن به عنوان درست‌ترین فرمانروا رو دارم.
    چونه ام را کج می کنم .
    _مالیف پدر و مادر من رو به قتل رسوند و پرنس مورد علاقه ام رو به این شکل در آورد .
    به چرخ نخ‌ریسی اشاره می کنم.
    _من قلمروام رو برمیگردونم حتی اگه به خاطرش جونم رو هم بدم.
    وقتی دستم را بالا می‌برم آگوستین نگاهم میکند
    باد پیوسته به دیوار کلبه می‌خورد و همچون روح زوزه می کشد . به نظر می رسد که طوفانی در حال رخ دادن است .
    _حالا که همه شماها خوب گوش دادید . من براتون یک افسانه ساده و تعریف می کنم .پرنسس سرزمین گل دشتی مجبور بود تا با فا ها زندگی کنه. اون انگشتش رو به سوزن چرخ نخ ریسی زد و به مدت ۷۰ سال به خواب فرو رفت. بـ..وسـ..ـه ی عشق واقعی نتونست طلسم اون رو بشکنه . اون برای مدتی حالش خوب بود اما بعد تبدیل به شیطان شد . مالیف بر همه حکمرانی می‌کرد و آلاس یک پسر به دنیا آورد و حالا پرنسس سرزمین گل دشتي در آخر برنده شد .
    پرنس آگوستین
    :همه مشکلاتت از سرگرفته . با خود قدیمی ات خداحافظی کن . زمانی از استخوان و چوب اومدی و حالا برگرد به دشت گلی که از اونجا اومدی . چرخ نخ ریسی قبل از اینکه سارابی ناپدید شود ، به رویش هنگامی که دعایی می کرد، فریاد میزند . بلافاصله صاف می نشینم. چشمانم وقتی می بینم که چرخ نخ‌ریسی تبدیل به مردی با موهای کوتاه قهوه ای با چشمانی فندقی رنگ لباس زره می شود باریک می شوند. از مرد میپرسم:تو چی کارکردی؟ آن مرد هنگامی که دستش را به سرش می کشید گفت: من ارورا رو به سرزمین گل دشتی برگردوندم او شرایط حکمرانی بر قلمرویی که خیلی سال پیش پرنسس شون رو فراموش کرده‌ان رو نداره. کنجکاوانه پرسیدم :اون داشت حقیقتش میگفت؟ پرنسس فراموش شده ،اونه؟ مرد گفت: پرنسس ارورا ..
    اهی کشید ..:اون اصلاً از اینکه اون رو برگردوندم خوشحال نخواهد بود. اشتباه من بود که به اون اجازه دادم تا به صورت تفریحی هنرهای سیاهی که مالیف یک بار از اونها استفاده کرده بود رو یاد بگیره . اخم کردم : مادر من هیچ وقت از جادو برای صدمه زدن به کسی استفاده نکرده
    مرد گفت: زمانی قبل از اینکه تو به دنیا بیایی پسر ..
    چشمان سبزش سرد بودند.
    : اون خودش را تبدیل به اژدها کرد و سعی کرد تا من را بکشه . من شکل هیولایی اون رو کشتم اما به نظر میومد اون رو کامل نکشتم. در حالی که باید می‌کشتم. من اجازه قدرت های جادویی رو داشتم . اسپل هایی رو یاد گرفتم و اونها روبه‌ ارورا یاد دادم .
    دست هایش را بالا می آورد تا دستی به موهايش بکشد .
    :هرچند درست پیش نرفت . من معذرت می خوام اگر اون باعث شده تا بعضی چیزها را از دست بدی.
    راحت اظهار می کنم: همه چی گذشته، حتی با این که دلم می خواد گردن باریکش رو بشکنم. مرد سر تکان ميدهد: من پرنس فیلیپ درکن هستم.
    تعظیمی جنتلمنانه می‌کند: من مقام پرنس رو موقعی که به چرخ نخ‌ریسی تبدیل شدم از دست دادم. صاف می شود .:حالا من درکن هستم
    متقابلاً سرم را تکان میدهم: کجا ميخوايد برید ؟ اگر سارابی برگرده به کجا تعلق داره ؟ طلسم من و روونت چی؟ میتونه شکسته بشه؟ :من به سرزمین گل دشتی برمی‌گردم و سعی می‌کنم تا به ارورا معنی درست عشق و دوستی رو یک بار دیگه یاد بدم اون هم در خواب فرو خواهد ماند تا وقتی که من تصمیم بگیرم .
    لبخندی کنایه آمیز می زند . :هر چند برای طلسم حق با اون بود هیچ کس نمیتونه طلسم رو برداره . بـ..وسـ..ـه ای از روی عشق واقعی میتونه تورو برگردونه ولی طلسم روونت....گفتنش سخته. شانه هایم می افتند .
    _پس طلسمش به عنوان خون آشام باقی میمونه ؟
    درکن قبول ميکند:زمان من داره از دست میره. یه چیز به طور قطع این اتفاق نمی افته . این رو باید بدونی . اون بهتر و طولانی مدت تر از تو زندگی خواهد کرد .
    سرم رو کمی تکان می دهم:خیلی خوب میدونم. مرد می‌گوید : خوبه. اون توی بیشه است .جایی که روستا در آنجا پیشرفت کرده. برگشتم اما برای رفتن مردد بودم. سرم را میگیرم چشمان آبی رنگم پرنس فیلیپ درکن را پیدا میکند. چشمانش سخت نگاهم می کردند. _چه اتفاقی می افته اگر طلسم باطل نشه ؟ قبل از اینکه از دیدم محو شود می گوید : من اجازه ندارم که بگم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا