*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
نام ترجمه: شاهزاده مهتاب (moonlight prance)
نام نویسنده :کارپو کینراد(Karpov kinrade)
نام مترجم : فاطمه سادات شکرالهی (
*Romi*)
ناظر عزیز: @1ta.rasoulzadeh
ژانر داستان: عاشقانه، فانتزی

خلاصه :من یک دختر معمولی بودم، با یک زندگی معمولی، تااینکه روحم را برای نجات مادرم فروختم. حالا نبرد نهایی نزدیک است، و من اماده نیستم.

پیام نویسنده:
این شاهزاده مهتاب است، چهارمین و آخرین رمان از سری دختر خون آشام.(با این حال تا سری یازده ادامه پیدا کرد) برای اینکه لـ*ـذت کافی رو ازش ببرید، بسیار توصیه میکنم که بقیه جلد ها رو بخونید.
کتاب‌ها به ترتیب شامل: کتاب 1_دختر خون آشام، 2_ستاره نیمه شب و کتاب 3_شعله نقره ای هستند.
از خواندن لـ*ـذت ببرید.

پیام مترجم: سلام به همگی. این رمان جلد چهارم دختر خون آشامه که سه جلد قبلیش توسط مترجم عزیز، خانم شیرین احمدی ترجمه و در بازار به صورت فایل Apk منتشر شده. از اونجایی که مترجم عزیز بی‌خیال ادامه ترجمه شدن، من به ادامه ترجمه میپردازم و امیدوارم که ترجمه روونی داشته باشم. منتظر ایرادات و پیشنهادات و نظراتتون هستم.
با آرزوی سلامتی برای همگی


( درصورت ادامه ندادن مترجم پس از سه‌ماه سایر مترجم ها می‌توانند ادامه ترجمه را در همین سایت بر عهده بگیرند.)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    برای کسانی که آرزوی یک سوگند خون را دارند.
    شاهزاده های جهنم به دنبالتان خواهند آمد.
    آمادگی اش را دارید؟

    مقدمه(از زبان کایلا ویندهلم*)
    آریانا اسپرو*:
    _تاریکی شکل می گیرد. در ابتدا کوچک و سپس بزرگتر.
    ***
    خواب آتش و درد می‌بینم؛ دایسون* و آری* را می‌بینم؛ و بعد ، د رست همان لحظه که زبانه های آتش مرا تهدید به در بر گرفتن می کنند ، او آنجاست؛ تاویان گری*.
    او مرا نگه می‌دارد و ما با هم می‌سوزیم.
    ***
    از خواب می پرم نفس نفس می‌زنم و عرق از سر و رویم می‌چکد؛ حتما تب کردم؛ دوباره.که البته الان خیلی رایج است. بیماری از آن زمان آن لعنتی...از زمانی که او...نه! نمی‌تونم دربارش فکرکنم. نمی‌توانم درباره چیزی که اتفاق افتاده فکر کنم. اگه این کار را بکنم، داغان خواهم شد. بنابراین خاطرات لیوای* و سیاه چال را از سرم بیرون می کنم. و خودم را مجبور می‌کنم تا تکان بخورم. اندامهایم به خاطر آن روز های سخت در آن سلول تنگ ضعیف و کوفته و آسیب دیده هستند، اما مثل یک در زنگ زده، بالاخره کارشان را انجام می‌دهند. وقتی صاف می‌نشینم استخوان هایم در اثر جابه‌جا شدن تکان می‌خورند و صدا می‌دهند. نفسم می‌رود و بر می‌گردد. در نهایت ، به پایین نگاه می کنم، آن را می بینم یا بهتر بگویم، او را میبینم.
    فکرمیکنم که می‌دانستم این روز بالاخره فرا میرسه. از رسیدنش وحشت داشتم ولی الان، با دیدنش در دامنم ، نمی توانستم جلوی لبخندم را بگیرم .
    - سلام ... ریکو*.
    ققنوس کوچک برایم جیرجیر می‌کند. ارغوانی است و رگه هایی از نقره دارد و به نظر می‌رسد که پرهایش فلزی است. به آرامی، دستم را بالا می آورم و مثل زمانی دستم برای آرام کردن اسب‌ها جلو می برم، آن را جلو می‌برم.
    ریکو عقب نمی رود. در عوض، او به جلو، به سمت دستم می‌لغزدو من پرهایش را نوازش می کنم. آنها با وجود ظاهری سخت، نرم و صاف هستند.
    به نظر می رسد که نوازشم را دوست دارد.
    او مرتبا خودش را به بازوی من می مالد، بنابراین مدام او را نوازش می کنم ، و به نظر می‌رسد که از روی رضایت جیرجیر می کند.
    نمی توانم جلوی لبخندم را بگیرم . خندیدن؛ من. سایه ای که به تازگی بدترین روزهای زندگی‌اش را پشت سر گذاشته است، حالا با یک ققنوس ریزه‌میزه‌ روی تخت خود می‌خندد .
    و او بسیار ریز است. تقریباً به اندازه یک سیب زمینی، که به راحتی درون دست من جا می گیرد.
    خیلی کوچکتر از تصورم.
    به شوخی، با جدیت می‌گویم:
    _ ریکوی مقتدر!
    و او را به سمت صورتم بالا می‌آورم.
    - تو خیلی نازی.
    سرش را تکان می دهد و چشمانش برق میزند؛ ترکیبی از ارغوانی در مرکز و نقره ای در اطراف.
    من همیشه فکر می کردم ریکو باید قرمز باشد، یا شاید نارنجی. می دانید، رنگ های مخصوص آتش. اما شعله من بی هیچ ‌دلیلی نقره ای رنگ است. پس فکر می کنم او خودش را با من هماهنگ کرده است.
    خودم را مجبور می‌کنم تا بیشتر بنشینم. به نوعی، الان درد کمتری حس می‌کنم؛ شاید به خاطر بودن یک بچه ققنوس ناز در دست من است. به سمت شانه ام می‌پرد، آنجا می‌نشیند، و من نگاهی به هر دویمان در چشم بیضی شکل، فولادی و سیل خورده روبه‌رویم که مثل یک آینه موقت عمل می کند، می‌اندازم. کاملاً جفت به نظر می‌رسیم، موهای آبی من، رنگ ارغوانی او را کامل می‌کنند و پوست رنگ پریده‌ام با رنگ نقره‌ایش هماهنگ است.
    لباسم ساده و سبز رنگ است، کاملا برخلاف اتاق غیرساده‌ام‌! فن اصرار داشت كه من در یكی از اتاق خواب های بزرگ كه مخصوص مشهورترین مهمانان استون هیل است، بمانم.

    *Kayla Windhelm
    *Arianna Spero
    *Dison
    *Ary
    *Tavian Gray
    *Levi
    *Riku
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    فن* اصرار داشت كه من در یكی از اتاق های تختخواب دار كه مخصوص مشهورترین مهمانان استون هیل است، بمانم.
    این بزرگه.یه اتاق کامل با یک شومینه در حال سوختن و یک فرش خز ضخیم ، قفسه های کتاب با تعداد بیشتری از کتابهایی که من تا به حال خوانده ام، و حتی پوچی! چه کسی به این همه چیز احتیاج دارد؟ شاید اون فرد یک پرنسس باشد، اما من یه پرنسس نیستم. دلم برای خانه خودم، خانه کوچکم در خارج از قلعه تنگ شده است. و چگونه دایسون عادت کرد...
    فکر او را دور کرده، و به سمت ریکو برمیگردم.
    -پس هی، رفیق، گرسنه ای؟ به غذا احتیاج داری؟
    نمیتوانم به خاطر بیاورم که ارواح نیاز به غذا خوردن دارند یا نه. سعی می کنم بیاد بیاورم که آیا آری تا به حال به یامی غذا داده است، اما به یادم نمیاید. سپس به بارون فکر می کنم. بارون قطعاً غذا می خورد.
    هنوز دیوانگی است که فکر کنم او یک روح است. وقتی فن تمام جریانات را به من گفت ، مغز من درحال منفجر شدن بود. او قرن ها نیمه فا* (دورگه) بوده، اما هرگز واقعیت را نمی دانسته. چگونه چنین اتفاقاتی رخ میدهد؟
    من سعی می کنم زیاد فکر نکنم، تا بتونم اتاق رو برای پیدا کردن غذا بگردم. شخصی غذای متنوعی از نان ، پنیر و ژامبون را روی کمد من گذاشته. ژامبون را به ریکو تقدیم می کنم، اما او منقار کوچک خود را به روشی کاملاً ناخوشایند به سمت من تکان می دهد. بنابراین نان را به او پیشنهاد می کنم.
    سپس او چهچه زده ودر جای خود بالا و پایین میپرد.
    او کاملاً بی عیب و نقص است و تکه تکه نان را میگیرد. من سر او را نوازش کرده و می گویم:
    -بچه ققنوس خوب. حالا چطور مقداری آب و...
    صدای قدم هایی. بیرون در اتاق من.
    قلبم از کار ایستاده و نفسم قطع می شود. لطفا تاویان باش. من از بودن با او درد می گیرم. او وقت های زیادی به اتاق من آمده است ، اما من بیشتر اوقات نیمه هوشیار بوده و با تب دست و پنجه نرم میکردم. امروز احساس بهتری نسبت به قبل دارم. باید ببینمش
    باید...
    در باز می شود.
    تاویان نیست.
    اشر* است.
    -آه، می بینم که کاهن جدید ما بیدار شده.
    در را میبندد و آستین های مشکی کت و شلوار بکرش را مرتب میکند. موهای تیره اش مرتب است ، اما نه به مرتبی اشرهمیشگی. اگه اتفاقی افاده باشد هم بی خبرم.
    ریکو را با دستم بلند کرده و میپرسم:
    - میتونی اون رو ببینی.
    آشر سر تکان می دهد.
    -البته.
    -و تو سورپرایز نشدی؟
    -چرا من باید بشم؟
    چون من به هیچکس نگفته ام که یک کاهن هستم. حتی فن هم نمیداند. فقط تاویان فقط تاویان می داند.
    به نظر می رسد که اشر متوجه مکث من شده است.
    -من شنیدم که دوست جدیدت در مورد اون حرف زده. حالش به نظر خیلی خوب بود.
    پس تاویان بهش گفته. به نوعی ، چیزی در مورد این فکر اشتباه است. من تاویان را به خوبی نمی شناسم، اما می دانم که او یک شخص رازدار است. تصور نمی کنم او اسرار دیگران را برملا کند.
    اشر در حالی که دستانش را در هوا تکان می داد، می گوید:
    -من شک داشتم. اما الان که ریکو رو داری، نمیشه انکارش کرد.
    چشمهایم را میبندم و آه می کشم.
    -نه. من فکر می کنم وجود نداره.
    اشر یک انگشتش را زیر چانه ام گذاشته و میگوید:
    -بیا عزیزم. این خبر خوبیه. ما الان سه کاهن* رو کنارمون داریم. و ستاره نیمه شب رو. لیوای دیگه جرات نداره که ما رو به چالش بکشه.

    *Fen
    *half Fae
    *Asher
    *Druids
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    من می دانم که او سعی میکرد به من روحیه بدهد، اما با آوردن اسم لیوای احساس مریضی می کنم. خم می شوم، سعی می کنم بالا نیاورم، اما همه چیز، شرایط را برای این اتفاق فراهم میکند. ریکو آرام آرام در گوش من جیرجیر کرده و کمی کمک می کند.
    اشر ادامه می دهد:
    -من می دونم که ممکنه...سخت باشه. تو مسئولیتی بر دوش داری. حتی اگه برای حکومت تربیت بشی، فکر حاکمیت و عمل حکومت دو چیز بسیار متفاوته. به عنوان یک کاهن ، تو وظیفه ای در قبال مردم داری. نه به عنوان یه حاکم عالی ، بلکه به عنوان یه راهنما. یه مربی.
    نگاهش را به آتش شعله های شومینه میدوزد، صدایش آرام است.
    -من تقریباً همین احساس رو دارم.
    امروز چیزی در مورد اشر وجود دارد. چیزی عمیق که تا به حال ندیده بودم. یا شاید، من به راحتی متوجه کمبود ذکاوتش می شوم. به نظر می رسد جدی تر از حد معمول است.
    اشر می گوید:
    -معتقدم بقیه هنوز نمی دونن. اینکه تو یه کاهن هستی. اگر بخوای می تونی این راز رو برای مدت بیشتری حفظ کنی.
    ناگهان احساس بهتری دارم و محکم تر از قبل ایستاده ام.
    -بله. این خوبه. تا وقتی آماده باشم تا خودم بهشون بگم.
    -بسیار خوب. الان نوبت مسائل مهم تره.
    کمی سمتم خم شده و بوی تنم را استشمام می کند، سپس نفسش را محکم بیرون میدهد. –باید بری حموم.
    ***
    من فقط در حال رفتن به حمام با خدمت کارها روبرو می شوم و به نظر می رسد هیچ کس متوجه ریکو نشده است. او باید پنهان بماند. کاملا نامرئی. نور کمی از پنجره های راهرو به داخل می تابد. باید خیلی زود باشد. کمبود مردم را توضیح می دهد. وقتی وارد سالن حمام می شوم، تنها و در تاریکی نسبی، نزدیک آبی به رنگ آبی کمرنگ هستم.
    خوب. تقریباً تنها هستم. بالاخره ریکو هم اینجاست.
    لباسم را در آورده و وارد آب می شوم. ولرم است و تسکین دهنده مفاصل دردناک من. بخار کمی روی سطح آن قرارگرفته و گرما با هوای سرد می جنگد. آه کشیده و به دیوارهای حمام تکیه می دهم، چشمهایم را بسته و اجازه می دهم استرسم از بین برود.
    -سلام پرنسس.
    صدای او را فوراً می شناسم. عمیق، گرم و ماسه ای. تاویان گری، بلند، عضلانی و بدون لباس بالای سر من ایستاده است. فکر می کنم من...خوب...فکر می کنم فراموش می کنم چگونه باید فکر کنم.
    سپس لبخند می زند.
    و ذهنم شروع به خیال پدازی میکند. خیال پردازی درباره او و...
    سپس تاویان به داخل استخر می پرد، آب را روی من پاشیده و رویای خارق العاده ام را می شکند.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    می خندم و به او را به عقب هل میدهم. قبل از این که بتوانم انتقام خود را کاملا تمام کنم، او بازوهای مرا گرفته، آنها را پایین به یکدیگر میچسباند ومرا بی حرکت نگه میدارد. قلبش همزمان با قلب من می تپد. نفسش پوست من را قلقلک می دهد. بویی از سنگ و چوب و آتش میدهد. هرگز این لحظه را فراموش نمیکنم. پس او را برای همیشه درون ذهن خود خواهم داشت.
    جایی نزدیک دهانش زمزمه میکنم:
    -دلم برایت تنگ شده بود
    اوه، خیلی نزدیک.
    -خوبه. اگه اینطوری نبود، دیگه هیچ چیزی نداشتم.
    به نوعی سریعتر از من بهبود یافته. یادم است هنگامی که برای زنده ماندن تلاش می کردم، او در کنار تختم بود. آن زمان خوب به نظر میرسید. اکنون نیز خوب به نظر می رسد
    -تو چی هستی ، تاویان گری؟
    می پرسم و دستم را از میان موهای قهوه ای پرپشتش رد می کنم.
    -تو میدونی من کیم...
    موهایش را میکشم. فقط به اندازه کافی محکم.
    او نفس عمیق کشیده و پوزخند می زند.
    -من چیزهای زیادی هستم. فعلا، مهم ترینش، من دوستتم.
    لبم را گاز گرفته و می پرسم.
    -فقط یک دوست؟
    -خوب ، شاید یه دوست خاص.
    با دستانم صورتش را لمس می کنم، استخوانهای تیز گونه و چانه محکم او را ردیابی می کنم.
    چیزی که برای همیشه به نظر میرسد. بعد از هم جدا میشویم.
    می گویم:
    -هممم.
    او میخندد.
    -هممم درسته.
    سپس انگشتانش خشن و محکم چانه ام را بالا میکشند. به گونه ای که نگاهمان در هم گره بخورد.
    من اینو یادم میمونه، پرنسس من. همه اینا رو یادم میمونه.
    میان کلماتش چیزی است. یک غم.
    و من معنی آنها را میفهمم.
    -میری، مگه نه؟
    دیگه به من نگاه نمیکند.
    -آره. این دنیای من نیست. جای من نیست. من یه مسافرم و به زودی، باید دوباره سفر کنم.
    دست او را می گیرم، محکم آن را نگه می دارم، خیلی محکم، آنقدر که می ترسم او را آزار بدهم، اما اهمیتی نمی دهم.
    -من می تونم همرات بیام.
    نگاهی به بالای شانه ام انداخته و میگوید:
    -تو یه کاهن هستی.
    و من فهمیدم که او می تواند ریکو را که آنجا ایستاده است، ببیند.
    -جایی که میری، فا ها از تو پیروی میکنن. اونا به دنبال هدایت و رهبری تو هستن.
    مکث می کند، بالاخره نگاهش را گرفته و به آب تیره نگاه می کند.
    -من یه رهبر نیستم. من شخصی نیستم که از او پیروی کنن.
    سرم را تکان می دهم، اشک از چشمانم جاری می شود.
    -چرا؟ چرا اصرار داری تنها باشی؟
    -من ...
    مکث می کند.
    - واقعاً میخوای بدونی؟
    سرم را تکان داده و خودم را برای آنچه قرار است بشنوم اماده میکنم.
    -میخوام.
    با اخم میگوید:
    -پس امشب پیشم بمون. خاطرات، اونا امروز از حد معمول بدتر هستند. پیشم بمون، می بینی. بعدش می فهمی.
    دستش را حتی محکم می گیرم.
    -پیشت میمونم. بهم نشون بده.
    ما روز را با هم می گذرانیم، اما اصلا خوشایند نیست. درست نیست. به نظر می رسد تاویان گم شده و در خاطراتش مدفون شده باشد. در حالی که من با شور و اشتیاق غذا می خورم، او با غذایش بازی میکند. در حالی که من با پرش قدم هایم را برمیدارم، او عقب می ماند. وقتی از او می پرسم مشکل چه است؟، "خواهی دید" تمام حرف او است.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    من سعی می کنم فن را پیدا کنم ، اما نگهبان قصر، کال هالن*به من اطلاع می دهد که او و دین در جستجوی آری هستند. آن ها باید فردا برگردند.
    کاش می توانستم آنجا و به دنبال دوست خود باشم. اما من هنوز خیلی ضعیف هستم. به زودی ، فکرمیکنم. قول میدهم. به زودی.
    تاویان در حالی که در باغها با شنل خز راه می رویم اظهار می کند:
    -اون برات خیلی عزیزه.
    من در فکر آریانا، می گویم:
    -درسته. اون برام مثل یک خواهره. خواهری که دوستش دارم.
    سرش را تکان داده و دیگر چیزی نمی گوید.
    وقتی شب فرا می رسد، او مرا به یک کلبه در حومه شهر میبرد- مکانی که فکر می کردم آنجا را رها کرده ام. به نظر می رسد او اینجا خانه ساخته است. فرشهای ضخیم کف زمین را پوشانده و درون شومینه چوب تهیه شده است. او آن را روشن کرده و ما در کنار شعله های آتش جای گرفته و خودمان را گرم میکنیم.
    من نمی دانم چه مدت اینگونه می مانیم. با یکدیگر.
    اما با یک اشاره ، تاویان دور می شود.
    -وقتشه بخوابم.
    او به گوشه ای می رود، جایی سرد و مرطوب. آنجا چیزی را گرفته و به سمت پاهای من می اندازد. یک شمشیر.
    تیغه اش را لمس نکرده و می پرسم.
    -این چیه؟
    او می گوید:
    - ممکنه بهش نیاز پیدا کنی.
    -چرا؟
    چیزی نمی گوید، روپوش خز را دراز کرده و تختخوابی برای خودش درست می کند.
    می گویم:
    -من قبلاً خواب تو را دیده ام. وقتی سفر کردیم.
    -همه شب ها یکی نیستن.
    صدایش خسته و کتک خورده است. روی خزها دراز کشیده و چشمانش را می بندد.
    -شب بخیر ، پرنسس.
    -شب بخیر
    چیز بیشتری نمیگوید.
    ساعتها می گذرد. هیچ چیزی. هیج چیزی جز مردی که آرام خوابیده است. برای آتش چوب بیشتری می آورم. آن را داغ نگه داشته تا هوا گرم بماند.
    نیمه های شب است، زمانی که ماه ها در بالا ترین جایگاه خود هستند، تاویان شروع به لرزیدن می کند.

    *Kal'Hallen(با توجه به ترجمه نویسنده قبلی ترجمه کردم)
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    با یک زمزمه شروع می شود، نجوایی که من نمی فهمم. او با زبانی که من نمی دانم زمزمه می‌کند، بلندتر، و بازهم بلندتر. دستانش همراه با حرف هایش شروع به لرزیدن می‌کنند. سرش به عقب و جلو تکان می خورد. به نظر می رسد صدا می‌زند؛ کسی را صدا می‌زند. داد می‌زند؛ هشدار می‌دهد!
    آن وقت است که باد شروع به تکان دادن چیزها می‌کند؛ هر چند که همه پنجره ها بسته است، به دور من زوزه می‌کشد. با وجود آتشی که در کنارم شعله‌ور است، سرمایش مرا می‌لرزاند. نورها مبهم می‌شوند. و سایه ای فضای اتاق را دربر می‌گیرد.
    این را قبلا هم دیده‌ام؛ وقتی که تاویان متسی* را تهدید کرد؛ وقتی تاویان با مهاجمان می‌جنگید.
    اما اکنون این اتفاق زمانی می‌افتد که او خوابیده است.
    او تشنج‌وار می‌لرزد، گریه می کند. جیغ می‌زند.
    رعدی اتاق را درهم می‌شکند.
    اما من برقی نمی بینم. بیرون طوفانی نیست.
    دوباره رعد. طوفان اینجاست. در این اتاق. طوفان دور او می چرخد.
    درخشش نور.
    یکی دیگر.
    .آن‌ها مرا کور می‌کنند
    اما در بین درخشش‌ها، نگاهی اجمالی به او می‌اندازم.
    تاویان.
    متفاوت است.
    پوست او تیره تر است.
    تیره تر.
    سیاه.
    و نوارهای سفیدی روی بدنش کشیده شده است.
    دهانش به طور غیر طبیعی چرخیده، باز می‌شود و غرش می کند‌؛ هوا با صدایش شکافته می‌شود.
    دندانهایش خیلی بلند و تیز است!
    او اکنون خیلی وحشی تر از یک مرد است.
    چه اتفاقی درحال رخ دادن است؟
    ریکو با وحشت بر روی شانه های من لرزیده و جیغ می‌کشد.
    تاویان دوباره غرش می کند، و این صدای عذاب است ، یک عذاب وحشتناک.
    به جلو خیز برمی‌دارم، می‌خواهم او را تکان دهم، بیدارش کنم تا جلوی آن را بگیرد.
    اما چیزی مرا متوقف می‌کند. یک احساس؛ احساسی که این اتفاق باید به خودی خود تمام شود
    جلوی خودم را می‌گیرم اگرچه بخشی از من آرزو دارد که کمکش کند. جلوی خودم را می‌گیرم.
    درخششی دیگر.
    و آتش کنارم خاموش می‌شود. حالا تاریکی اتاق را در بر گرفته است. تاریکی و سکوت. سکوتی چنان شدید من را می‌لرزاند.
    و سپس آن را می‌شنوم. احساسش می‌کنم.
    نفسش روی پوست من است. نفس سنگین یک جانور.
    او روبه‌روی من است.
    نمی‌توانم او را ببینم. اما می‌دانم که او آنجاست.
    درنده ای قبل از شکار.
    به دنبال شمشیر می‌گردم، اما در تاریکی چیزی نمی‌بینم. با دستانم جستجو می‌کنم، اما چیزی پیدا نمی‌کنم.
    نفسش هنوز روی من است. داغ. کشیده.
    چیزی در تاریکی غرش می‌کند.
    انگشتان من چیزی را پیدا می‌کنند. شمشیر. بلندش می‌کنم.
    مرا وادار به این کار نکن. مرا وادار به این کار نکن.
    چیزی ناگهان حمله می‌کند. خیزی برای بریدن گلویم.
    شمشیر را حرکت می‌دهم.
    و به همان سرعتی که تاریکی بر اتاق چیره شد، عقب نشینی می‌کند.
    شعله های آتش برمی گردد و سوسو می‌زند.
    و قبل از من، تاویان را می بینند که با عرق پوشیده شده، روی سطح زمین لرزیده و شانه‌اش خونریزی می‌کند.
    -نه!
    روی زانویم سقوط می‌کنم، او را به سمت خود می‌کشم و او من را محکم نگه می‌دارد.
    -متاسفم. خیلی متاسفم.
    اجازه می دهد سرش به عقب بیفتد، بنابراین ما چشم در چشم هم هستیم. و من دوباره او را می‌بینم؛ خود واقعی‌اش را
    او می‌گوید:
    -من به تو گفته بودم ، پرنسس...
    صدایش نجوایی بود که به سختی شنیده میشد.
    -...بهت گفته بودم که باید برم.
    دستانم می لرزد. چشمانم پر از اشک می شود. تکه ای از لباسم را پاره می کنم و آن را دور شانه اش که خونریزی می کند می‌پیچم. زخم عمیق نیست، از ارواح تشکر می کنم. هنگام کار می پرسم:
    -چی شد؟
    صدایم می‌لرزد.


    ------
    *Metsi
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    -تو یادت میاد که بهت چی گفتم؟ که چجوری تاریکیو احضار کردم؟ چجوری شاهد کشتن خانوادم بودم؟ چیز دیگه‌ای هم هست.
    تاویان فک خود را قفل می‌کند، مشخص است که به زبان آوردن هرکدام از این کلمات چقدر برای او دشوار است.
    -تاریکی کسایی که این مراسم رو انجام می‌دادن از مرگ نجات داد. اما این درواقع ماها رو به طور کامل نجات نداد.اون یه نفرین به ما تحمیل کرد. یه نفرین.
    دستش را به سمت چیزی دراز می‌کند. میز. آب. حتما آب می‌خواهد! عجله می کنم، یک فنجان را گرفته و به لب‌هایش نزدیک می‌کنم. او می‌نوشد.
    موهایش را آرام نوازش می‌کنم و منتظرمی‌مانم. وقتی کارش تمام شد، فنجان را پس می‌گیرم. می‌پرسم:
    -نفرینِ تو چیه؟
    می‌گوید:
    -نمی تونم فراموش کنم...من نمی‌تونم هیچ چیزی رو فراموش کنم. تاریکی همسرم رو دربرمی‌گیره. فریاد بچه‌هام هنگام مرگ؛ همشو یادم میاد. تک تک جزئیات. همه جزئیاتی که تا حالا احساس کردم.
    از دردی که درونش احساس می‌کنم، اخمی کرده و می‌پرسم:
    -منظورت چیه؟
    گلویش را صاف کرده و صدایش را بلند می‌کند.
    - آخرین باری که آهن گرم را لمس کردی رو به خاطر داری؟ آخرین باری که دستتو سوزوندی؟ یادت میاد که واقعاً چه حسی داشت؟ درد؟
    متوجه منظورش می‌شوم:
    -نه.
    می‌توانم بخشی از درد را به یاد بیاورم، اما فقط بخشی را.
    می‌گوید:
    -من همه چیزو یادم میاد... هر بریدگی؛ هر سوختگی... اینه... اینه که...
    -ناگواره؟
    لحظه ای لبخند می‌زند.
    -فکرش رو بکن اگه زن‌ها می تونستن زایمانشون رو به خاطر بسپارن. اگر همه جزئیات رو به خاطر میوردن؛ مجبور بودند هر روز با آن زندگی کنند.
    می گویم:
    -این آدم را دیوانه می کند
    و خودم مقداری از آب را می‌نوشم.
    -اینطوره، مگه نه؟
    مکث می کند.
    -بیشتر اوقات ، من می تونم خودم را با زمان حال سرگرم کنم. اما گذشته همیشه اونجاست، همیشه در کنارمه و منو آزار میده. با هر اشتباه منو مسخره می‌کنه. هر فاجعه‌ای. برای مدتی، می تونم صداش رو نادیده بگیرم. ولی بعضی روزها گوش ندادن سخت‌تر میشه و بعد ... بعدش من توی عذاب زندگی می کنم.
    می‌گویم:
    -خیلی متاسفم...
    اشکی روی گونه‌ام می‌چکد.
    -خیلی متاسفم.
    یکی از ابروهایش را بالا انداخته و با ظاهری گیج به من نگاه می‌کند.
    -این تقصیر تو نیست، پرنسس. این تاوان منه. یک بارِ کاملاً شایسته.
    -هیچ کس شایسته چنین سرنوشتی نیست.
    مخالف سرش را تکان می‌دهد.
    -اگه می‌تونستی ببینی که خانواده من چطور رنج کشیدن، اگه می‌تونستی همونطور که من دیدم ببینی، دیگه چنین حرفی نمی‌زدی.
    سعی می‌کند مرا از خودش دور کند؛ اجازه نمی دهم و محکم‌تر نگهش می‌دارم.
    -اما تو که نمی‌خواستی اونا آسیبی ببینن!
    -نه، نه، اما هنوز هم باید بهای کاریو که انجام دادم پرداخت كنم. برای حماقتی كه کردم.
    سپس مرا محکم‌تر از آنچه انتظار داشتم دور می‌کند. برمی‌گردم ، و اشک هایم را پاک می کنم ، ریکو در حالی که تاویان وسایلش را برمی‌دارد، در گوشم جیر جیر می‌کند. ردا را به دور سر و شانه ها می‌پیچد تا در را باز کند.
    مکث می کند، دسته را نگه می دارد.
    -من فردا می‌روم. بهترین کار همینه. بهترین کار برای من اینه که تنها سفر کنم. و ... در مورد ریکو به کسی نمیگم. درمورد چیزی که واقعاً هستی. این باریه که قراره درباره تو به دوش بکشم.
    با این حرف در را باز کرده و می‌رود.
    یک باد سرد شدید، به من می‌خورد و من خودم را در فرش خز می‌پیچم. فرش تاویان. بوی او را می‌دهد و باعث می‌شود تا آن را نزدیک‌تر نگه دارم. اشک می‌ریزم. برای هر آنچه می‌توانستم اشک می‌ریزم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    ساعاتی بعد ، نزدیک صبح است، که چیزی که تاویان درحقیقت گفت را به یاد می‌آورم. من در مورد ریکو به کسی نخواهم گفت. درمورد چیزی که واقعاً هستی. این باریه که قراره درباره تو به دوش بکشم.
    بار تو. بار تو. بار تو... .
    اگر تاویان راز من را نگه داشته، پس اشر از کجا فهمید؟ از کجا فهمید؟
    خرقه خزم را می گیرم و به درون هوای سرد زمستان می‌دوم. دوباره به قلعه برمی‌گردم. آنجا، در یک راهرو خالی، اشر را پیدا می کنم. با وجود این ساعت از روز، او بیدار است و با هدفی در راهرو قدم برمی‌دارد.
    من در سایه‌ای مانده و او را در مسیرهای پر پیچ و خم و درها دنبال می‌کنم.
    یک بار، در را خیلی بلند می‌بندم و اشر نگاهی به عقب می‌اندازد. یخ می‌زنم و به گوشه ای می‌پردم. اشر به اطراف نگاه می‌کند، سپس با شانه بالا انداختنی، راهش را ادامه می‌دهد.
    با دقت بیشتری دنبالش می‌کنم. ریکو، خوشبختانه صدایی تولید نمی‌کند. او می‌داند که اینجا چیزی اشتباه است. چیزی که باید کشف کنیم.
    اشر در وسط سالن متوقف می‌شود، از بالای شانه خود نگاهی به اطراف انداخته و سپس چیزی را درون دیوار فشار می‌دهد. یک سنگ.
    ناله ای از کف سالن در فضا طنین انداز می‌شود و قطعه ای از دیوار به طرف پایین می‌لغزد. یک در مخفی؟
    فکر می کردم راه های عبور را می‌دانم. فن همه آن‌ها را به من نشان داده بود. اما این. این چیزی نیست که من از آن مطلع باشم.
    اشر از در حدید عبور کرده و از دید ناپدید می‌شود.
    چه می کند؟ ملاقات با کسی؟
    اوه، اشر، لطفاً خــ ـیانـت نکن. لطفا.
    فکم را قفل کرده و دنبالش می روم، به امید بهترین ها، با ترس از بدترین ها. از درب مخفیانه دنبالش رفته و از پله های فرورفته در عمق زمین، پایین می‌روم. پله ها منتهی به محفظه‌ایست که در تاریکی غوطه ور است و فقط با چند مشعل سایه های شوم را از آن دور می‌کند. پنهان شده در گوشه‌ای، می‌بینم که اشر چیزی را از زمین برمی‌دارد. یک سینیِ غذا.
    او آن را جلو می‌برد. به سمت چیزی در مرکز اتاق. چیزی نه، کسی! مردی خونین و کبود که روی زانوهاش افتاده بود. دستش که برای غذا دراز کرده بود را در زنجیر بسته بودند.
    طلسمی را زمزمه می‌کنم، دید در شبم را افزایش می‌دهم و سپس صورت زندانی را می‌بینم.
    این... این اصلا منطقی نیست.
    زندانی ... زندانی اشر است؟
    مرد، زندانی، نگاهش را بالا آورده و پوزخند می‌زند.
    -هنوز کسی به تو شک نکرده؟ خارق العاده و خونین!(
    *1) یعنی من هنوز تنها کسی هستم که تو رو می‌کشه.
    مطمئناً شبیه اشر به نظر می‌رسد. صدا. حالات و حتی شوخ طبعی هایش.
    اشر دیگر-آن که ایستاده است- می‌خندد. صدای او نیست. نه. اکنون عمیق تر است. تیره تر. آشنا.
    روده ام درهم می‌پیچد. دستانم می‌لرزد. نمی‌تونه... .
    اشر دیگر دستش را تکانی می‌دهد، شکل او با این حرکت لرزیده و تغییر می‌کند.
    و حالا درست آنجا ایستاده است.
    پدر من.
    لوسیان
    (*2).
    با وجود خودم، خاطرات در ذهنم می‌پیچند. خاطرات مادرم که مرا به قلعه بلند
    (*3) اسکورت می‌کند. اولین سفر من به آنجا. ساعت ها انتظار در سالن. ساعت هایی برای دیدن پادشاه. پیدا کردن یک شانس. پیاده روی تا رسیدن به پادشاه بزرگ در مقابل صدها نفر.
    اوه، چقدر قدرتمند به نظر می‌رسید. چقدر بزرگ. موهایی تیره با رگه‌هایی خاکستری. زرهی مشکی مانند فلس اژدها بدن او را پوشانده بود. شمشیری قدرتمند کنار تخت او، که مطمئناً برای هر انسان عادی‌ای بسیار بزرگ بود. مادرم مرا جلوی خود کشید تا روبه‌روی او بایستم. از پشت سرم گفت:
    -این دخترته.
    سپس شاه به من نگاه کرد. یک بار. فقط یک بار نگاه کرد و گفت:
    -تنها دخترم مرده.
    اما منظورش چه بود؟ نمی‌توانستم درک کنم. من دختر او بودم و مطمئناً نمرده بودم. او پدر من بود. پدرها از فرزندانشان مراقبت می‌کنند. آن‌ها، آن‌ها را در آغـ*ـوش می‌کشند. به آن‌ها کلمات محبت آمیز می‌گویند.
    اما پادشاه تکان نخورد تا مرا لمس کند. او صحبتی نکرد تا داستانی را با من در میان بگذارد. در عوض، او دست خود را با اشاره‌ای تکان داد و مادرم من را هل داد تا از آنجا دور شوم. من نمی‌خواستم حرکت کنم. آرزو کردم برای گفتگویی با پدرم بمانم. اما مادرم بیشتر من را تحت فشار قرار داد. زمزمه کرد:
    -لطفا. قبل از اینکه نگهبانان متوجه بشن.
    به او اجازه دادم تا مرا به حرکت درآورد و به درون جمعیت برگرداند. نگهبانان را دیده بودم. بزرگ مردانی با کلاه ایمنی ترسناک که شبیه حیوانات هستند. من نمی‌خواستم آن مردان متوجه من شوند. بنابراین من به جمعیت بازگشتم و بعد از آن به خانه. پدرم را دیگر ندیدم. نه برای مدت زمانی طولانی.
    اما الان او را می بینم.
    او پشت من ایستاده.
    می‌خندد.
    با خنده واقعی اشر، می‌خندد.
    او خودش را جعل کرده است. استفاده از توهم برای ... کسی چه می داند برای چه مدت؟!
    من یک بار فکر کردم که لوسیان مرده است. رفته. اما او هنوز زنده است و زندگی می‌کند. او برادر ناتنی من را زندانی نگه داشته و من نمی دانم او چه بازی‌ای برایمان چیده ، اما می دانم هرچه که هست، چیز خوبی نیست. لوسیان بود... هست... هرگز! هرگز در کنارمان نبود.
    اشر-اشر واقعی!- می‌پرسد:
    -چه چیزی اینقدر خنده داره؟
    لوسیان با مرتب کردن شنل قرمز خود، دست از خنده برمی‌دارد.
    -جسارتت، پسرم. تو همیشه خیلی از خود شیفته بودی، خیلی مغرور بودی.


    -----------
    *1: Bloody marvelous (یه حالت قسم مانند داره، برای اونا که خون‌آشامن از خون و خونین توی قسمش استفاده شده مثل موردی که توی مجموعه برف چون خاکستر وینتری ها میگفتن «به حق هرچی سرماست!» یا «برف بیاد همیشه». اینم به همون شکله!:)
    *2:Lucian
    *3:High Castle( اسمه اما نمیدونم تلفظش رو بذارم بهتره یا معنیشو!!!)
    پ.ن: اشکالی بود گوشزد کنین.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا