وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/30
ارسالی ها
1,523
امتیاز واکنش
10,543
امتیاز
917
نام رمان: سقوط آخرین گلبرگ( The Last Petal Falls)
نویسنده: E.J.POWEL
ژانر: عاشقانه

مترجمان: تیم ترجمه‌ی انجمن نگاه دانلود

یکتا رسولزاده
فاطمه سادات شکرالهی
ملیکا سلطان زاده
زهراکلانی
مهسا ایزدی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه: جنگل ممنوعه چیزی را که بیشتر از همه آرزو می کنند بهشان می دهد؛ حتی اگر آن چیز، مرگشان باشد.


دختری زیبا، تنها بازمانده ی آتشی است که روستایش را در آن می یابد. مأیوسانه برای انتقام از قاتل خانواده اش، *"راوونت" به جنگل ممنوعه قدم می گذارد. به امید اینکه آن قاتل را به سزای اعمالش برساند.

برای آنهایی که رویای پایان خوش را می بینند و بیشتر از یک شاخه گل رز در دست دارند‌.
☆☆☆☆
*Ravonette

6ryj_a3.png slce_a-back3.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه:

    گرما غیر قابل تحمل و قدرتمند است. شعله های آتش انگار که در حال لیسیدن کناره های کلبه ی خانواده ی "وودکاتر" هستند. دود در حالی که ستاره ها درخشان آن بالا آویزان شده اند، به سمت آسمان سیاه شناور می شود. "راوونت" با دردی در قلبش تماشا می کند. و در حالی که به چیزی که از خانه اش باقی مانده نگاه می کند، اشک از چشمانش جاری می شود؛ خانه ای که تنها جایی بود که تمام زندگی اش می شناخته است. در حالی که سقف که با حصیر پوشیده شده خش خش می کند، درون خانه در هم متلاشی می شود و باعث می شود که همه چیز روی هم فرو بریزد.
    راوونت دستش را روی دهانش می گذارد تا جلوی فریادی وحشت زده که جرعت می کند مثل حیوانی وحشی از گلویش با پنجه هایی تیز بالا رود را بگیرد.
    باید نگاهش را از خانه بگیرد. زیرا که از ته قلبش، جایی که هیچوقت اشتباه نمی کند، حقیقتی را می داند که روحش را مثل میله ای که از آتش سرخ شده سوراخ می کند؛ می داند که خانواده اش مرده اند‌.
    اگر فقط برای تنها بودن به رودخانه نرفته بودم، از فقط نرفته بودم تا برای عروسی ام دعا نکنم… الان که کنار باقی مانده ی بدنشان نشسته ام تا به خاکستر تبدیل شود، چقدر باید به نظرشان احمق بیایم.
    راوونت کنار درخت هایی ایستاده است که به صورت دایره ای، به شعاعی که بتواند دور روستای کوچک را که الان دیگر هیچ چیز به جز یک مشت خاکستر نبود، بگیرد، بریده شده بودند.
    چشم های قهوه ای تیره اش بین خانه هایی که دیگر چیزی ازشان نمانده بود می چرخند و با قلبی که از غم سنگین شده، مجبور است رویش را از آن صحنه ی مهیب بگیرد. کسی مردم او را قتل عام کرده بود. او نمیدانست چه کسی پشت این کار بود ولی مصمم بود که بفهمد‌.
    حالا، بدون هیچ خانواده ای و بدون هیچ همسری که از اولش هم زیاد علاقه ای به ازدواج با او نداشت، دیگر هیچ کس نبود که جلوی او را از انتقام از کسانی که جرعت کرده بودند به خانواده اش آسیب برسانند، بگیرد. پدر راوونت سه سال پیش طی تصادفی وحشتناک با یک تبر کشته شده بود و راوونت و مادر مرگش و دو برادر را که هنوز مرد نشده بودند، تنها گذاشته بود.
    راوونت در حالی که مجبور است از کنار درخت های دور روستا، به سمت جنگل عقب برود، سرفه می کند. پایین دامنش را در دست می‌گیرد و درحالی که دوباره به سمت رودخانه می رود، تلاش می کند پاهایش را به زمین نکشد؛ رودخانه الان تنها جایی است که بعد از فهمیدن اینکه دود، از روستایش به آسمان بلند می شود می‌تواند برود.
    در حالی که سرعتش را بیشتر می کند، روی ریشه ی یکی از درختان سکندری می خورد و جورابش پاره می شود. بین درختان با سرعت می دود و در حالی که با نجابت یک کشاورز عصبانی به سمت رودخانه حرکت می کندپایش هی لیز می خورد و ضربه می زند.
    وقتی که به رودخانه می رسد، گیسوان سیاه رنگش به خاطر باد ناگهانی روی صورتش می ریزند. می لرزد و شال آبی کهنه را بیشتر روی شانه های ب*ر*ه*ن*ه اش می کشد. به آب بی حرکت نگاه می کند‌. چشمانش را می بندد و سرش را عقب می برد و اجازه می دهد گریه ای دلخراش و عصبانی که صدایش آنقدر تیز است که چند پرنده را از لانه هایشان فراری داد، از گلویش بیرون بیاید و بین شاخه های درختان دور تا دورش، به سمت آسمان بالا رود.
    در حالی که دیگر نفسی ندارد و فریادهایش حالا تبدیل به هق هق هایی شده است که تمام بدنش را تکان می دهند، می گوید:
    _ پدر…
    چشم هایش را باز می کند و روی زمین می افتد. اشک ها روی گونه های قرمزش به جوش می آیند.
    _ منو ببخش. نتونستم به موقع نجاتشون بدم.
    سرش را روی زانوانش می گذارد و کاری را می کند که قبلا در هنگام دعا کردن کنار رودخانه انجام داده بود دستانش را دور زانوانش حلقه می کند و دعاهایش را باوقار زمزمه می کند و با تحکم برای سلامتی و عدالت آرزو می کند. تمام شب را به دعا کردن می گذراند تا اینکه اشعه های خورشید دوباره آسمان را روشن می کنند و او از سر جایش بلند می شود.
    راوونت چشم هایش و اشک هایی را که روی گونه های گرمش خشک شده اند را پاک می کند و به چپ می چرخد. در راهی که تا نزدیکی درخت ها می رسد، حرکت می کند‌. جنگل ممنوعه در برابر نور زیبای صبحگاهی، تاریک جلوه می کند. سرش را دوباره صاف می کند و چانه اش را بالا می برد. به سمت درختان انبوه حرکت می کند. با خودش زمزمه می کند‌: من قاتل خانواده ام رو پیدا می کنم و قبل از اینکه جون هیچ کس دیگه ای رو که به اون تعلق نداره بگیره، نابودش خواهم کرد. پدر! من انتقام خانواده ام رو خواهم گرفت. هیچ اهمیتی نداره که بهاش چی باشه.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران

    فصل اول:

    نمی دانم چقدر راه رفتم، چقدر دویدم، چقدر تلاش کردم این حقیقت را که کسی در خانه منتظرم نبود، فراموش کنم. هیچ کس نبود ‌که مرا به یاد بیاورد. قدیم ها با تصور اینکه اگر فرار کنم، خانواده و دوستانی که این چند سالی که در آن کلبه ی قدیمی زندگی کرده بودم برای خودم پیدا کرده بودم، دنبالم می می گشتند، ناراحت می شدم.
    پدرم چوب می برید. همیشه با اینکه با شغلش پول زیادی بدست نمی آورد، خوشحال می شد که به دیگران کمک کند. روزی که مرد داشت تلاش می کرد یک درخت افتاده را با تبرش ببرد. تبر را بالا گرفته بود که دستش شل شد و تبر تیز از دستانش روی ران پایش افتاد و تیغه ی برنده، ران پایش را عمیق برید. در حالی که نمی توانست راه برود و هیچ درمانگری هم آن اطراف نبود تا یک معجون به او بفروشد، پایش عفونت کرد و در کمتر از یک هفته مرد.
    بریدن چوب حالا بر شانه ی من افتاده بود‌. مادرم مریضی اش را بهانه کرد تا کمکم نکند. ولی حقیقت این بود که او فقط میخواست در خانه بماند و تمام مسئولیت های سنگین را به من بدهد تا خودش در خانه بخورد و بخوابد و با همسایه ها و دوستانش روابط اجتماعی اش را ادامه دهد و با هم مثل چند تا بوقلمون غیبت کنند. مادر علاوه بر اینها، مرا در مراقبت از دو برادرم، آنتونی و جرارد، تنها گذاشت. آن دو پسر بعضی وقت ها بامزه بودند ولی اکثر مواقع اعصابم را خرد می کردند.
    تمام این خاطرات قدیمی و کارهایی که برای خانواده ام کرده بودم ، حالا به نظر خیلی دور می آمدند. لحظه ای ایستادم تا بعد از ساعت ها بی وقفه حرکت بدون هیچ آب یا غذایی ، نفسی تازه کنم. به درخت بلوط نزدیکم تکیه دادم و با خودم فکر کردم که اصلا چطور باید انتقام خانواده ام را بگیرم وقتی که حتی یک سلاح هم برای خودم نداشتم.
    زن ها اجازه ی یادگیری فنون رزمی و یا حتی بریدن چوب را نداشتند! ولی خب، هیچ کدام از همسایه هایمان هم دقیقا بعد از مرگ پدرم به کمکمان نیامد. آنها وقتی که بیشتر از همیشه به کمکشان احتیاج داشتیم ما را رها کردند. از آن موقع به بعد، من از همه فاصله گرفتم و دیگر بخشی از آن روستا نبودم.
    مادرم نمی دانم از کجا ولی فکر کرده بود که من تحت تاثیر یک پسر قرار گرفته ام و این ایده را با پسری که پنج سال از من بزرگتر بود در میان گذاشته بود. مثل یک گراز بزرگ و غول پیکر بود‌. اسمش گرانت بود و تنها کسی بود‌ که من حتی نمی توانستم تحملش کنم. او از این ایده که یک زن بتواند بخواند هم متنفر بود چه برسد به اینکه آن دختر برای خودش فکر هم بکند!
    همیشه به زن ها گفته می شد که دوختن و پختن و مراقبت از بچه ها و تمیز کردن خانه، تنها کارهایی بودند که در شأن یک زن بودند. خب، ظهر آن روز قبل از اینکه آتش شروع شود، من دیگر از اینکه آنها بهم بگویند که چه کاری درست و چه کاری غلط است خسته شده بودم. تمام چیزی که میخواستم این بود که کسی را داشته باشم که درکم کند؛ کسی که مرا با وجود همه ی نقص هایم دوست داشته باشد. بنابراین به رودخانه رفتم تا درباره ی ازدواجم با گرانت دعا کنم؛ که شاید بعد از ازدواجمان او بتواند من را بهتر بفهمد.
    در حالی که سرم را تکان می دادم زمزمه کردم:
    _ و حالا دیگه هیچوقت اون اتفاق نخواهد افتاد.
    مطمئن نبودم که کسی از آتش فرار کرده باشد. نمیتوانستم تصور کنم که کسی بتواند از میان آن شعله های داغ یا دودی که حتی وقتی از روستا فاصله داشتم نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود، فرار کند‌. آه بلندی کشیدم و از خودم پرسیدم:
    _ حالا باید چی کار کنم؟
    وقتی صدای آواز خواندن زنی را شنیدم سرم را بلند کردم:
    _ تمام شمایی که قلبی دارید، بیایید. خوب گوش دهید، درست گوش دهید. من شما را به جایی که باید بروید هدایت می کنم. در غروب یک روز تابستانی تنها نباشید. شفق بسیار دور و راه من بسیار نزدیک است‌. دست مرا بگیرید. گمراه رهایتان نخواهم کرد. رازی از زندگی را در گوشتان زمزمه می کنم.
    پاهایم انگار که از خودشان مغز داشتند. شاخه های درختان به صورتم سیلی می زدند و پایم به سنگ های کوچک و شل می خورد و در حالی که به دنبال منشأ صدا می گشتم، روی ریشه های درختان لیز می خوردم.
    _ تمام غم هایتان را روی شانه ام بریزید. من کمکتان می کنم سنگ ها را روی دوشتان حمل کنید. رازی از زندگی را در گوشتان زمزمه می کنم. برای انتقام امشب را معطل نکنید.
    می ایستم و دوباره به صدا گوش می کنم. نفس هایم بریده بریده بودند و مجبور شدم دستم را روی صورتم بگذارم. جنگل طوری ساکت بود که هیچوقت به آن توجه نکرده بودم. انگار که همه ی درخت ها منتظر بودند که زن دوباره شروع به خواندن کند، تا راهشان را با شعله های آوازش روشن کند. در حالی که چشمانم در سیاهی جنگل می گشتند زمزمه کردم:
    _ زود باش… کجایی؟
    اگر صدا را دوباره نمی شنیدم، گم می شدم و گم شدن در جنگ ممنوعه اصلا فکر خوبی نبود.
    _ من راه را برایت روشن خواهم کرد. من نورت خواهم شد. من هدیه ی بینش را به تو خواهم داد.
    به جلو غلتیدم و شاخه های ی درخت را از جلوی صورتم کنار زدم. با فرو رفتن شاخه های تیز درختان در بدنم خودم را عقب می کشیدم. از ته دلم آرزو می کردم که بتوانم آن زن را پیدا کنم. ناگهان علاقه ی عجیبی را پیدا می کنم که دیگر هیچوقت تنها نباشم؛ نه بعد از همه ی چیزهایی که امروز دیده بودم.
    وقتی که به نقطه ای خلوت از جنگل می رسم، می ایستم. درخت های این نقطه از جنگل کمتر هستند. وقتی نگاهم به زنی در میان جنگل خورد که پشتش به من بود، مکث کردم. کنار راه خاکی رودخانه ایستاده بود. دستانش بالای سرش بودند. بدنش از سمتی به سمت دیگر تکان می خورد. گیسوان طلایی اش مثل زمزمه ای روی پوست سفیدش حرکت می کردند‌ و وقتی که برگشت و به من لبخند زد، با تعجب پلک زدم. اشاره کرد تا جلو بیایم.
    _ سلام فرزندم.
    از میان درختان به سمتش رفتم. موهایش مثل طره های طلا می درخشیدند. انگار که از افسانه ی رامپل استکین و دوک جادویی اش که میتوانست پوشال را به نخ طلایی تبدیل کند بیرون آمده بود.
    چشمان بنفش روشنش در حالی که لبخندش صورتش را روشن تر می کرد، می درخشیدند. صورتش صاف بود. واقعا با ابرو های خوش حالت و بینی ظریف و گونه های برجسته اش که کک و مک های کمرنگی رویشان می رقصیدند، زیبایی خاصی داشت. با نفس گرفته گفتم:
    _ سلام.
    صدایش مثل صدای پرنده ی نغمه سرا شیرین بود‌. کلماتش را آنقدر روان بیان می کرد که انگار در هوا جاری شان می کند:
    _ منتظرت بودم.
    ابروهایم در هم فرو رفتند و اخم کروم:
    _ منتظرم بودی؟ من فکر نمی کنم قبلا باهات آشنا شده باشم.
    زن به لبخند زدن ادامه داد. به سمتم می آید و دستم را می گیرد و می گوید:
    _ بیا! بذار داخل صحبت کنیم.
    لحظه ای مکث کردم و بعد همراهش رفتم. مرا به سمتی می برد که از آنجا آمده بودم. ناگهان ایستادم و پاشنه هایم را در خاک نرم فرو کردم. زن رویش را به سمتم بر گرداند و پرسید:
    _ چیزی ناراحتت کرد فرزندم؟
    دهانم باز شد و چند بار پلک زدم.
    _ اون…
    آب دهانم را بلند قورت دادم و بعد به کلبه ی روبرویم که قبلا آنجا نبود اشاره کردم. کلبه از سقفی پوشالی ساخته شده بود، دیوارهای سنگی داشت و درش با جیر جیر در راه باد تکان می خورد. گفتم:
    _ اون کلبه… اون کلبه وقتی که من اومدم اینجا نبود.
    در حالی که مرا جلو می برد خندید و سرش را تکان داد. گفت:
    _ اوه..‌‌. این کلبه ی کهنه و ناقابل؟
    همراهش می روم و با دلهره به اطراف نگاه می کنم. جنگل ممنوعه همیشه چیزهای جادویی عجیبی را از خودش نمایش می دهد. با این حال هیچوقت تا امروز باورش نکرده بودم. کلبه از بیرون آنقدر کوچک به نظر می آمد که شاید فقط میتوانست یک تخت خواب داشته باشد نه هیچ چیز دیگری؛ حتی یک اجاق برای آتش.
    زن دستم را ول می کند و اجازه می دهد که قبل از او وارد خانه شوم. از تعجب پلک می زنم و در حالی که متوجه شده ام که درون کلبه دو برابر بیرونش است، به دور و برم نگاه می کنم. زن گفت:
    _ بذار شاتو ازت بگیرم.
    دستم را به سمت گره ی شال کهنه ام می برم و آنرا از روی شانه ام بر می دارم و به او می دهم. هنوز هم از چیزی که مس بینم شگفت زده هستم. مرا دور می زند و به آنطرف اتاق می رود و می پرسد:
    _ چای؟
    روبروی جایی که من هستم یک اجاق هست که اتفاقا روشن و داغ است‌. در سمت چپم یک تخت خواب و در سمت راستم، دو گنجه که او از تویش دو تا لیوان چینی و یک کتری بیرون می آورد. یک میز چوبی و دو چهارپایه در وسط کلبه گذاشته شده بودند و من هنوز هم چیزی را که با چشمان خودم می دیدم باور نمی کردم.
    زن، کتری را روی یک قلاب می گذارد و آن را بالای اجاق می گذارد و بعد به سمتم برگشت و در حالی که روی یکی از چهارپایه ها می نشست، به سمتم خم شد و با ناراحتی نوچ نوچ کرد و گفت:
    _ مودب نیست که دهنت رو باز بذاری راوونت.
    دهانم بسته می شود و صورتم قرمز می شود. گفت:
    _ ام… ببخشید. نمیخواستم… چطور منو می شناسید؟
    زن سرش را تکان داد. هنوز هم داشت به من لبخند می زد. در حالی که صندلی دوم را بیرون می کشیدم تا روبرویش بنشینم، طره ای از موهایم طلایی اش را پشت گوشش داد. گفت:
    _ من خیلی چیزها می دونم عزیزم. اسمت و اینجا بودنت تنها بخش کوچکی از چیزهایی هستند که من می بینم.
    چشمان قهوه ای تیره ام گشاد شدند و پرسیدم:
    _ تو یه غیبگویی؟
    همه می دانستند که یک غیبگو می توانست بر حسب اینکه چه چیزی که میخواستی و درباره ی خودت بدانی و چه سوالی داشتی، در گذشته و حال و آینده ات نگاه بیاندازد. زن سرش را عقب برد و خندید و گفت:
    _ اوه خدای من! من اونقدرها هم فلک زده نشدم!
    غیبگوها همیشه عادت به دروغگویی داشتند. بعضی وقت ها بعضی هایشان حرفه ای بودند ولی اکثر مواقع چیزهایی را به تو می گفتند که احتمال کمی برای اتفاق افتادن داشتند. با کنجکاوی پرسیدم:
    _ پس چطوری منو می شناسی؟
    _ راوونت بلا مونته، همیشه همینقدر کنجکاو بودی، نه؟
    لبخندی می زند و من آب دهانم را قورت می دهم. برای چند ثانیه سر تا پایش را نگاه می کنم تا اینکه از سر جایش بلند می شود و به سمت اجاق رفت و قلاب را به همراه کتری برداشت‌ و آنرا روی اجاق گذاشت و چای را در لیوان های چینی گذاشت. به سمتم آمد و لیوانی که لب پر شده بود را به دستم داد‌.
    لیوان را به سمت لبانم نزدیک کردم. بوی گل یاسمن و اسطوخودوس بینی ام را پر کرد و بعد یک جرعه از چای را خوردم. وقتی خودش پشت میز نشست، لیوان را روی میز گذاشتم. بعد از چند دقیقه سکوت سنگین، دوباره پرسیدم:
    _ ولی هنوزم نمیدونم چطور منو می شناسید.
    _ راوونت، عزیزم! من همه چیز رو می دونم. همونطور که قبلا بهت گفته بودم، من همه چیزو می دونم.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    _ یادم میاد. ولی…
    _ فرزندم، تو بوی خاکستر و زغال میدی. من می دانستم که به اینجا خواهی آمد. ولی نمیدونم چرا در موهات خاکستر داری‌.
    دستم را بالا بردم و از میان موهایم واقعا خاکستر بیرون آوردم‌. دستم را روی میز گذاشتم و خاکستر رابین انگشت اشاره و شستم مالیدم. به آرامی گفتم:
    _ یکی روستام رو وقتی نبودم آتش زد.
    زن به آرامی گفت:
    _ تسلیت میگم.
    سرم را برای تشکر تکان دادم. پرسید:
    _ تو تنها نجات یافته بودی؟
    شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
    _ نمی دونم. فکر می کنم، خانواده ام…
    نمیتوانم حرف بزنم. در نهایت می گویم:
    _ نمی دونم.‌‌‌..
    به جلو خم شد و دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
    _ مرگ، بخشی از زندگیه. حتی اگر برای کسانی باشه که عمیقا دوستشان داریم و می پرستیمشان.
    مجبور بودم چند نفس عمیق بکشم تا جلوی خودم را از زاری کردن مثل شب گذشته بگیرم. دستش را از روی دستم بر می دارد و دور لیوان حلقه می کند‌. گفت:
    _ میتونم کمکت کنم، بلا‌.
    وقتی که اسمم را مخفف کرد، با شنیدنش قلبم درد گرفت. پدرم همیشه مرا به این نام صدا می کرد‌ زیرا که راوونت برای یک دختر روستایی بیش از حد رسمی بود. زمزمه کردم:
    _ چطور میتونید این کار رو بکنید بانوی من؟
    پرسید:
    _ تو میخوای اون قاتل به سزای اعمالش برسه؟
    سرم را تکان دادم و او ادامه داد:
    _ برای من کار آسونیه‌. من جنگل ممنوعه رو مثل کف دستم می شناسم. ولی بهایی داره. درست کردن معجونی که اونو پیدا کنه، کار سختی نیست و من هم… نیاز هایی دارم.
    از سر جایم بلند شدم و اجازه دادم لیوان چینی از بین دستانم لیز بخورد و روی زمین هزار تکه شود. در حالی که تلاش می کنم که تمام بدنم نلرزد، موقرانه نگاهم می کرد. با ترس گفتم:
    _ تو یه ساحره ای.
    قدمی به عقب برداشتم. او همانطور نشسته، لیوانش را در دستش نگهداشت و گفت:
    _ بله. من یک ساحره هستم.
    نمی شد چیزی که هست، کارهایی که از عهده اش بر می آید را انکار کند. در حالی که تلاش می کردم بر ترسم غلبه کنم، پرسیدم:
    _ چرا منو اینجا آوردی؟
    زن چند بار پلک می زند و به این فکر می کند که چه بگوید و بعد اعتراف می کند:
    _ ما هر دومون تشنه ی اینیم که کسایی که بهمون ظلم کردن به سزای اعمالشون برسن.
    از سر تا بالایش را نگاه انداختم و با اخم پرسیدم:
    _ تو چه چیزی رو ،میتونی از دست داده باشی؟
    به نظرم نمی آمد که او هیچوقت چیزی را از دست داده باشد.
    _ من قدرت های جادویی دارم ولی منشأ همه ی این قدرت ها از خود جنگل ممنوعه است. جنگل به من یک هدیه ی خاص داد و یکی ازم دزدیدش.
    اخمی کرد و لیوانش را روی میز گذاشت. چشمان بنفش رنگش از عصبانیت برق زد. از او با احتیاط پرسیدم:
    _ هدیه چی بود؟
    _ یه گل رز. گل رزی طلسم شده ای که بهم قدرت کمک کردن به دیگران رو میده. تنها چیزی که تمام زندگیم میخواستم، کمک کردن به دیگرانه، بلا!
    لبخندی کوچک زد و ادامه داد:
    _ یه راه برای اینکه بتونم به آدم هایی مثل تو که چاره ای ندارن و کمک احتیاج دارن، کمک برسونم. چونکه زندگی هیچوقت آسون نیست.
    _ نمیدونی کی دزدیدتش؟
    لبخندش انگار تیره شده بود. گفت:
    _ من متاسفانه مردی رو که رزم رو دزدیده، می شناسم. اون رو به تمام معنا از جلوی چشم هام دزدید. من بارها تلاش کردم که پسش بگیرم ولی اون رو در جایی ایمن پنهان کرده که من بدون نشون دادن چهره ی واقعی خودم نمیتونم پسش بگیرم.
    با چشمانی مهربان نگاهم می کند و ادامه می دهد:
    _ اگر کسی می توانست اون رو برام پیدا کنه، با خوشحالی می تونستم قاتل خانواده اش رو براش پیدا کنم.
    با گیجی گفتم:
    _ یعنی حتی وقتی که یه ساحره ای هم ممکنه قدرت نداشته باشی؟
    ایده ی اینکه یک ساحره به کمک یک شاخه ی گل و یا هر وسیله ی جادویی دیگری قدرتمند باشد‌، عجیب بود. آهی کشید و سرش را پایین انداخت و گفت:
    _ متاسفانه بله‌. ولی با اینحال،…
    سرش را بالا آورد و آن چشمان بنفش دوباره با درخشش در چشمانم خیره شدند.
    _ بهت کمک می کنم جان آنهایی که از دست دادی رو بهش برگردونم.
    با صدایی لرزان می گویم:
    _ هیچ کس نمی تونه مرده رو زنده کنه.
    قلبم در سـ*ـینه ام می تپد و باید با خواسته ی قلبی ام مبارزه کنم که روی زمین مچاله شوم و تا زمانی که درد قلبم تمام شود، گریه کنم.
    زن سرش را تکان داد و گفت:
    _ خیلی ها نمی تونن. ولی من اگر رزم را داشته باشم، میتونم کارهای بزرگی بکنم؛ از جمله برگردوندن خانواده ات از مرگ. آنها قلبت را دزدیدند، الان وقتش است که آن را پس بگیری.

    فصل دوم:

    ساحره تمام مشخصات دزد گل جادویی اش را که منبع قدرتش بود تا به دیگران کمک کند را برایم توضیح داد. هنوز هم مطمئن نیستم که وقتی هنوز اسمش را هم به من نگفته، باید درخواستش را برای پیدا کردن آن گل قبول کنم یا نه. او اسم مرا می داند؛ اسم کامل من را می داند؛ اسمی که از وقتی که وارد آن روستای کوچک شدیم دیگر از آن استفاده نکردم. پدر نمیخواست بقیه بدانند که ما زمانی از طبقه ی اشرافی بودیم و او زمانی دوک مانته از قصر فارمز و من وارث محبوبش بودم. وقتی که ورشکسته شدیم خانه مان را از دست دادیم و مجبور شدیم که به درون جنگل های انگلند سفر کنیم.
    ساحره اجازه داد که شب را آنجا بمانم تا خستگی در کنم و قبل از طلوع خورشید به جایی بروم که مرد شرور در آنجا بود. از روی تخت خواب حصیری بلند شدم و متوجه شدم که کلبه خالی است. خاکه ی زغال که به آرامی داشت می سوخت نشانم می داد که ساحره مدتیست که از کلبه رفته است.
    وقتی از جایم بلند شدم، سینی ای پر از غذا روی میز چوبی پیدا کردم. تکه ای پنیر سفت و نانی خوش طعم را از روی سینی برداشتم. وقتی به اندازه ی کافی خوردم، به سمت در رفتم شال آبی ‌کهنه ام را از چوب لباسی برداشتم و در صبح زیبای آن روز به راه افتادم. ساحره در کنار رودخانه منتظرم بود. با لحنی سرزنش کننده گفت:
    _ تو قرار نیست رز جادویی منو بدون اینکه کفش بپوشی پیدا کنی!
    وقتی به سمتش می چرخم، می بینم که لباسی به رنگ سبز پر رنگ پوشیده که کمرش تنگ است و مهره هایی کوچک روی حاشیه هایش دوخته شده اند‌. موهایش پشتش بافته شده اند و چشمان بنفش رنگش روی جوراب های پاره ی من ثابت بودند. گونه هایم گرم شدند و لب پایینم را گاز گرفتم و گفتم:
    _ وقت نداشتم که کفش هامو بردارم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا