یکم شاید دیر شده باشه اما... عیدتون مبارک باشه:aiwan_light_girl_dance:
[HIDE-THANKS]
سوفیا کلمات رافائل را شنید و اطمینان را در چشمان سیاه او دید. احساس میکرد قلبش دیگر نمیزند.لوسیان نمیتوانست بمیرد. به او اجازه نمیداد.
"ما پیداش میکنیم بعدش" سوفیا شروع به حرف زدن کرد. سوال نمیپرسید. تنها بیان میکرد." اگه میتونید حس کنید که در حال مرگه پس میتونید_"
"نه!" رافائل ادامه داد:"لوسیان نمیخواد کسی پیداش کنه."
"البته که میخواد پیدا بشه. اربـاب من نمیتونه به این راحتی بمیره. اون زندگیش رو خیلی دوست داشت."
رافائل به آرامی تایید کرد."برخلاف هرچیزی درسته ولی شاید میخواد به روی گناهاش غلبه کنه."
رافائل در اتاق قدم میزد. وسایل را برمیداشت و با دقت نگاهشان میکرد.
سوفیا به حرکات او چشم دوخت. پشیمان بود. شاید دارن حق داشت. نباید به آنها اجازه ورود میداد.شاید رافائل در نظر داشت وسایل جدیدی جایگزین این اتاق کند. آنهم وسایل خودش را!
رافائل با احساسی تهی به سمتش برگشت و گفت:"بگو سوفیا! به نظرت چرا لوسیان نامه رو برای تو فرستاده؟"
سوفیا نگاهش کرد. انتظار این سوال را نداشت. "فکر میکنم میخواست من به دنبال این قضیه برم و انتقام خودش و افرادش رو بگیرم." صدای سوفیا ضعیفتر از قبل شد.
رافائل لبخندی نصفه نیمه زد.
"پس چرا تو؟ چرا دارن نبود؟ اون که نایب سلطنت لوسیانه و الانم اینجاست. بهتر از تو شهر و مردمش رو میشناسه. حتی بهتر از هرکسی میتونه با خون آشام های دیگه ارتباط برقرار کنه چون میشناستشون.ولی چرا تو؟
سوفیا از آنکه رافائل در این موضوع بیش از حد اصرار میکرد، خشمگین شده بود. فکر میکرد حتما رازی را میداند که سوفیا از وجودش بیخبر است!
شاید هم از مقابله با حقیقت ها خشمگین بود! تنها چند ثانیه بعد همه چیز را به کناری کشاند و خودش را مسلط به اوضاع نشان داد.
سوفیا با شجاعت گفت:"من از دارن قویترم. قدرت من در بین فرزندان لوسیان، از همه بیشتره."
رافائل شانه ای بالا انداخت. "الان موضوع ما اینه؟"
سوفیا نگاه پرنفرتی به رافائل انداخت.با نیروی قوی اش مانع از انجام هرگونه تخطی شد.
"لوسیان در نظر داره که من جانشینش بشم. اگه اون بمیره، من باید اینجا باشم."
خنده ای پررنگ روی لب های رافائل نشست. چشمان نقره ایش درخشید ولی هنگامی که شروع به صحبت کرد، در صدایش اثری از خوشحالی را نداشت.
"من پیشنهاد میکنم که کارت رو شروع کنی. روح لوسیان باعث ضعیف شدن مرز شده. قبل از اون، باید فضای قاره رو که بخاطر غیبت لوسیان خالی شده، پر کنی.تو الان از لحاظ همسایه هات خیلی خوش شانسی. من قصدی برای گسترش محدوده ام ندارم، راجموند هم که درصدد محکم کردن قدرتش هست. انرژی اضافی هم برای کسی نداره. اما تا ابد اینطور پیش نمیره! آسیپ پذیری یه منطقه اگه بالا بره، نشانه هاش هم زیاد میشند."
رافائل نگاهی به اطراف اتاق کرد.
"قبل از اینکه دیر بشه، باید نیروهای دفاعی لوسیان قدرتمند بشند. درحال حاضر چند نفر از شما میتونه با هم کار کنند، البته اگه کنار هم باشید! اما اگه یکی بینتون نفوذ کنه، به سمت تو نمیاد. مستقیم دارن یاماناکا رو از راه بیرون میکشه. اون اولین نفر برای سقوط میشه!"
رافائل اشاره ای به افرادش کرد، سپس به سمت راهرو رفت.
"صبر کنید!" سوفیا بود. قصد داشت جواب این اربـاب قدرتمند خون آشام هارا بدهد نه آنکه سخنرانی کند.
رافائل ایستاد. به سمت سوفیا برگشت. ابرویش را سوالی بالا برد تا علت این دستور را بداند.
" ممکنه لوسیان زندانی باشه؟ کسی میتونه اونو گرسنه نگه داره و اسیرش کنه؟"
رافائل سرش را کج کرد تا بتواند راحت تر جواب دهد. "ممکنه! لوسیان به هرکسی زود اعتماد میکرد."
سوفیا نفس عمیقی گرفت. نگران بود... نگران آنکه کسی لوسیان را اسیر کرده و گرسنه نگهش دارد یا آنکه او را تحت آزار و اذیت قرار دهند.
رافائل پرسید:"با ما برمیگردی؟"
سوفیا یک لحظه خیره نگاهی کرد، ذهنش تلاش میکرد تا تنها برروی سوال رافائل تمرکز کند. آب دهانش را به سختی فرو داد، چشم باز و بسته کرد و سپس برای یکبار گفت:"بله! کلید پیدا کردن سوفیا، توی حل کردن اون جنایت هاست."
رافائل به کسی اشاره ای داد.
"یکی از ماشین هام منتظرت میمونه. شاید بخوای قبل از ترک اینجا، با افراد خونه مشورتی داشته باشی."
سوفیا روی صندلی پشت میز لوسیان نشست. بعد از خروج رافائل و افرادش، سرش را روی دستانش قرار داد. این را نمیخواست... مرگ مرموز جیزل و بقیه، نامه پرراز لوسیان و غیبت ناگهانیش. مطمئن بود که با دارن جنگ سختی برای تحت کنترل گرفتن قلمرو لوسیان خواهد داشت.
به یکباره از جایش بلند شد.
جنگی برای حکومت قلمرو وجود نخواهد داشت چون لوسیان نمرده بود و نخواهد مرد.
دوست نداشت باور کند که لوسیان بخاطر احساس گـ ـناه قصد کشتن خود را دارد. تصورش هم خنده دار بود.
طبق نامه اش معلوم بود که از مرگ ناگهانی جیزل و افراد جوانش به شدت ناراحت شده بود. اما بزرگترین دردش تحمل نبود آنها و مقابله با خطرات بود.
نه! هرطور که شده بود او مسبب این قضایا را پیدا میکرد، همینطور لوسیان را. لوسیان برای تجدید قدرتش به او نیاز پیدا میکرد اما بعد از چند ماه یا یک سال، همه چیز به روال سابق برمیگشت.
در همان زمان، باید اعتراف میکرد که رافائل قصدی از کارهایش دارد.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
سوفیا کلمات رافائل را شنید و اطمینان را در چشمان سیاه او دید. احساس میکرد قلبش دیگر نمیزند.لوسیان نمیتوانست بمیرد. به او اجازه نمیداد.
"ما پیداش میکنیم بعدش" سوفیا شروع به حرف زدن کرد. سوال نمیپرسید. تنها بیان میکرد." اگه میتونید حس کنید که در حال مرگه پس میتونید_"
"نه!" رافائل ادامه داد:"لوسیان نمیخواد کسی پیداش کنه."
"البته که میخواد پیدا بشه. اربـاب من نمیتونه به این راحتی بمیره. اون زندگیش رو خیلی دوست داشت."
رافائل به آرامی تایید کرد."برخلاف هرچیزی درسته ولی شاید میخواد به روی گناهاش غلبه کنه."
رافائل در اتاق قدم میزد. وسایل را برمیداشت و با دقت نگاهشان میکرد.
سوفیا به حرکات او چشم دوخت. پشیمان بود. شاید دارن حق داشت. نباید به آنها اجازه ورود میداد.شاید رافائل در نظر داشت وسایل جدیدی جایگزین این اتاق کند. آنهم وسایل خودش را!
رافائل با احساسی تهی به سمتش برگشت و گفت:"بگو سوفیا! به نظرت چرا لوسیان نامه رو برای تو فرستاده؟"
سوفیا نگاهش کرد. انتظار این سوال را نداشت. "فکر میکنم میخواست من به دنبال این قضیه برم و انتقام خودش و افرادش رو بگیرم." صدای سوفیا ضعیفتر از قبل شد.
رافائل لبخندی نصفه نیمه زد.
"پس چرا تو؟ چرا دارن نبود؟ اون که نایب سلطنت لوسیانه و الانم اینجاست. بهتر از تو شهر و مردمش رو میشناسه. حتی بهتر از هرکسی میتونه با خون آشام های دیگه ارتباط برقرار کنه چون میشناستشون.ولی چرا تو؟
سوفیا از آنکه رافائل در این موضوع بیش از حد اصرار میکرد، خشمگین شده بود. فکر میکرد حتما رازی را میداند که سوفیا از وجودش بیخبر است!
شاید هم از مقابله با حقیقت ها خشمگین بود! تنها چند ثانیه بعد همه چیز را به کناری کشاند و خودش را مسلط به اوضاع نشان داد.
سوفیا با شجاعت گفت:"من از دارن قویترم. قدرت من در بین فرزندان لوسیان، از همه بیشتره."
رافائل شانه ای بالا انداخت. "الان موضوع ما اینه؟"
سوفیا نگاه پرنفرتی به رافائل انداخت.با نیروی قوی اش مانع از انجام هرگونه تخطی شد.
"لوسیان در نظر داره که من جانشینش بشم. اگه اون بمیره، من باید اینجا باشم."
خنده ای پررنگ روی لب های رافائل نشست. چشمان نقره ایش درخشید ولی هنگامی که شروع به صحبت کرد، در صدایش اثری از خوشحالی را نداشت.
"من پیشنهاد میکنم که کارت رو شروع کنی. روح لوسیان باعث ضعیف شدن مرز شده. قبل از اون، باید فضای قاره رو که بخاطر غیبت لوسیان خالی شده، پر کنی.تو الان از لحاظ همسایه هات خیلی خوش شانسی. من قصدی برای گسترش محدوده ام ندارم، راجموند هم که درصدد محکم کردن قدرتش هست. انرژی اضافی هم برای کسی نداره. اما تا ابد اینطور پیش نمیره! آسیپ پذیری یه منطقه اگه بالا بره، نشانه هاش هم زیاد میشند."
رافائل نگاهی به اطراف اتاق کرد.
"قبل از اینکه دیر بشه، باید نیروهای دفاعی لوسیان قدرتمند بشند. درحال حاضر چند نفر از شما میتونه با هم کار کنند، البته اگه کنار هم باشید! اما اگه یکی بینتون نفوذ کنه، به سمت تو نمیاد. مستقیم دارن یاماناکا رو از راه بیرون میکشه. اون اولین نفر برای سقوط میشه!"
رافائل اشاره ای به افرادش کرد، سپس به سمت راهرو رفت.
"صبر کنید!" سوفیا بود. قصد داشت جواب این اربـاب قدرتمند خون آشام هارا بدهد نه آنکه سخنرانی کند.
رافائل ایستاد. به سمت سوفیا برگشت. ابرویش را سوالی بالا برد تا علت این دستور را بداند.
" ممکنه لوسیان زندانی باشه؟ کسی میتونه اونو گرسنه نگه داره و اسیرش کنه؟"
رافائل سرش را کج کرد تا بتواند راحت تر جواب دهد. "ممکنه! لوسیان به هرکسی زود اعتماد میکرد."
سوفیا نفس عمیقی گرفت. نگران بود... نگران آنکه کسی لوسیان را اسیر کرده و گرسنه نگهش دارد یا آنکه او را تحت آزار و اذیت قرار دهند.
رافائل پرسید:"با ما برمیگردی؟"
سوفیا یک لحظه خیره نگاهی کرد، ذهنش تلاش میکرد تا تنها برروی سوال رافائل تمرکز کند. آب دهانش را به سختی فرو داد، چشم باز و بسته کرد و سپس برای یکبار گفت:"بله! کلید پیدا کردن سوفیا، توی حل کردن اون جنایت هاست."
رافائل به کسی اشاره ای داد.
"یکی از ماشین هام منتظرت میمونه. شاید بخوای قبل از ترک اینجا، با افراد خونه مشورتی داشته باشی."
سوفیا روی صندلی پشت میز لوسیان نشست. بعد از خروج رافائل و افرادش، سرش را روی دستانش قرار داد. این را نمیخواست... مرگ مرموز جیزل و بقیه، نامه پرراز لوسیان و غیبت ناگهانیش. مطمئن بود که با دارن جنگ سختی برای تحت کنترل گرفتن قلمرو لوسیان خواهد داشت.
به یکباره از جایش بلند شد.
جنگی برای حکومت قلمرو وجود نخواهد داشت چون لوسیان نمرده بود و نخواهد مرد.
دوست نداشت باور کند که لوسیان بخاطر احساس گـ ـناه قصد کشتن خود را دارد. تصورش هم خنده دار بود.
طبق نامه اش معلوم بود که از مرگ ناگهانی جیزل و افراد جوانش به شدت ناراحت شده بود. اما بزرگترین دردش تحمل نبود آنها و مقابله با خطرات بود.
نه! هرطور که شده بود او مسبب این قضایا را پیدا میکرد، همینطور لوسیان را. لوسیان برای تجدید قدرتش به او نیاز پیدا میکرد اما بعد از چند ماه یا یک سال، همه چیز به روال سابق برمیگشت.
در همان زمان، باید اعتراف میکرد که رافائل قصدی از کارهایش دارد.
[/HIDE-THANKS]