رها شده ترجمه رمان زوزه | Blue.Jasmine کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Blue.Jasmine
  • بازدیدها 3,481
  • پاسخ ها 55
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Blue.Jasmine

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/20
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    1,154
    امتیاز
    506
    سن
    23
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Blue.Jasmine

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/20
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    1,154
    امتیاز
    506
    سن
    23
    با روشن شدن آسمان جیک جیک آهنگین پرنده ها شنیده می شد. آمیخته ای از صدا و رنگ که به زیبایی یک کتاب ترسیم شده بود. همچنین فهمیدم که آسمان زیبا، رنگ زرد روشن با نوارهای سرخ افق و آواز آهنگین پرنده ها مثل یک کتاب پیام نهفته ای دارد. این که شب قبل چقدر تاریک بود، یا چقدر خواب شب بد بود یا حتی تجربه تلخی داشت مهم نبود. همه آنها فانی بود و همیشه طلوع آفتابی هم وجود داشت. شاید مانند صحنه الان نباشد، شاید به درخشانی و رنگارنگی الان نباشد و پرندگان به همین شادابی آواز نخوانند ولی آفتاب چه دیر باشد و چه تاریک خواهد آمد. همیشه طلوع آفتابی خواهد بود.
    تا حدودی احساس آرامش می کردم. نمی دانم تا چه اندازه در پشت بام صحنه طلوع آفتاب را تماشا می کردم ولی بنظرم به حدی بود که حالم را بهتر کرد. بعد از تبدیل شدن، این اولین باری بود که احساس آرامش بهم دست می داد ولی در حال حاضر خسته بودم. خستگی ام طوری نبود که کل بدنم احساس سنگینی کند بلکه حس لطیفی بود که بدنم را نیازمند استراحت می کرد. با برگشتن به اتاق، مگ چشم هایش را باز کرد و بعد از نگاهی که به ساعت انداخت به من خیره شد.
    - این وقت روز داری چیکار می کنی؟
    - خواب بد دیدم. چیز مهمی نیست. بخواب.
    کمی غر زد و سرش را برگرداند. انگار از مزاحمتی که برای خوابش ایجاد کرده بودم چندان خوشحال نبود. دوباره روی تخت دراز کشیدم.

    بنظر می آمد که رازهایم در حال انباشته شدن روی هم بودند. حالا نه تنها باید وجود گرگینه ها و خون آشام ها و واقعیتی که من هر دوی آنها هستم را مخفی می کردم بلکه خون آشام بودن تریستان و گرگینه بودن گله را هم باید پنهان می کردم. متوجه شدم که این رازها مرا از بقیه دنیا جدا کرده بود و در حالی که من در اعماق اسرار و دروغ ها غرق می شدم، دنیا از من دور و دورتر می شد تا جایی که دیگر چیزی از آن به چشم نمی خورد و من در تنهایی و سکوت در حال غرق شدن بودم. موقعیت من هم در گله چندان پایدار نبود و درست زمانی که فکر می کردم در حال بهبود است، مشتی چشم غره و غرولند نصیبم می شد. چگونه می توانستم بین گرگینه ها موقعیتم رو حفظ کنم وقتی به عنوان انسان جایگاهم را نمی دانستم؟ سرم را خاراندم. خیلی خسته بودم ولی سرم پر از سوالاتی بود که مرا گیج و منگ می کرد و اجازه نمی داد خواب آسوده ای داشته باشم. چیزی که بیشتر از همه مرا گیج می کرد کابوسم بود. می دانستم که فکر کردن به یک خواب کار احمقانه ای است ولی الان تجربه ثابت کرده بود چیزهایی که من افسانه فرض می کردم واقعیت دارند؛ علاوه بر آن شبی که به من حمله شد و با آدونی در کانال های فاضلاب بودم دقیقا همانطور خوابش را دیده بودم. همه اش جزء به جزء اتفاق افتاده بود و الان هم در حال تجزیه خواب نیویورک خونین بودم. چه معنایی می تواند داشته باشد؟ چرا کیل و تریستان آنجا حضور داشتند؟ مژده ای از آینده بود یا به یک چیزی اشاره می کرد؟
    با ناامیدی آهی کشیدم و بالشت را روی سرم فشار دادم. بیهوده بود. غرق شده بودم و گیج! و به نظر می رسید که با گذشت زمان بدتر می شد. گذشت زمان هیچ کمکی به سوالاتی که در ذهن داشتم نمی کرد و هر چه می گذشت با سوالات بیشتری روبرو می شدم در حالی که به نتیجه ای نمی رسیدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا