وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
به نام او

نام کتاب: زن نهان ( the secret woman)
نویسنده: شیلا ویلیامز
مترجم: یکتارسولزاده
ژانر: اجتماعی، فمنیست
سال انتشار: 2020
تعداد صفحات: 211
تاریخ آپدیت: جمعه‌ ها


91NR0zEpPzL.jpg

خلاصه: الیز آرمسترانگ، کارمن برادشا و دی دی دیویس با یکدیگر در کلاس یوگا آشنا شدند. با وجود اینکه همه با هم بسیار متفاوت اند، این سه زن در می یابند که هر سه در یک چیز مشترک هستند؛ مادران هر سه‌شان اخیرا فوت کرده اند. آن سه خیلی سریع با یکدیگر دوست می شوند و بهم قول می دهند که با هم وسایل مادران مرحومشان را مرتب کنند.

این کتاب انحصارا به انجمن نگاه دانلود تعلق دارد و من اجازه‌ی نشر آنرا در هیچ جای دیگری به هیچ شکلی نمی دهم. همینطور اگر از آخرین تاریخ آپلود بیشتر از سه ماه گذشته باشد، مترجمان دیگر انجمن اجازه دارند تا برگشت من کتاب را ترجمه کنند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    برای دروتی ترنر جانسون
    2015 _ 1915

    درون تقریبا همه‌ی ما، زنی نهان وجود دارد که خودش را به دوستان و آشناهایش، و حتی شاید خود را به همسرش هم نشان نمی‌دهد.
    _از کتاب The Secret Woman اثرVictoria Holt
    (1970)
    فصل۱
    از زبان الیز:
    امروز خیلی احساس "نَمَسته" بودن ندارم.( نمسته یا namaste واژه‌ای به معنای شکرگزاری و تشکر است که در آخر یوگا به زبان می‌آورند و ریشه‌ی هندی دارد.) این حرفی بود که الیز آرمسترانگ در حالی که به سختی یوگای دوشنبه عصرش را انجام می‌داد به خود گفت.
    اصلا اینطور نبود که نگران چیزی و یا کلافه باشد؛ در یک روز دوشنبه‌ی عادی، او اتفاقا برای کلاس یوگا اشتیاق هم داشت. او از یوگا لـ*ـذت می‌برد، نظم آن و انعطافی را که به بدنش می داد، تحسین می‌کرد؛ یوگا نحوه ی ایستادنش را بهتر و پاها و دست‌هایش را خوش فرم کرده بود و بهتر از یک قرص هم برای درد شانه هایش که جدیدا شروع شده بود عمل می کرد که به احتمال زیاد به خاطر این بود که مدت زیادی پشت کامپیوتر قوز می کرد. یوگا برای او بخشی از عادات زیبایی‌اش بود. ولی امشب؟ انگار که تمام صورت‌های فلکی، تمام چاکراها* ( هفت مرکز نیروی روانی و روحی در انسان که در حرکات یوگا تلاش می‌شود آنها را‌ فعال کنند.)، بوی بخوری که از "سارگنت جزمین" ( آموزشگاه یوگای جزمین) بلند می شد و مربی یوگا، همه و همه با هم متحد شده بودند تا طوفانی بزرگ از "حال نداشتن" را برای الیز درست کنند، با این حال او نمی توانست دلیلش را توضیح بدهد.
    انگار که تمام مدیتیشن‌هایی که این چند ساله انجام داده بود از پنجره به بیرون پرواز کرده بودند. ساعتش را درآورده بود و در "سارگنت جزمین" هم کسی اعتقادی به ساعت دیواری نداشت بنابراین نمی دانست که ساعت چند است و چقدر به اتمام کلاس نود دقیقه‌ای مانده است. از آنجایی که این اولین کلاس یوگایی بود که در این دو ماه شرکت می‌کرد، آدم فکر می کرد که او باید بیشتر از این… متمرکز باشد. با این حال او اصلا متمرکز نبود و گشنه‌اش بود. داشت فکر می کرد: تاکو و گواکامولی و یک نوشیدنی مارگاریتا بخورم و… یک دوش آب گرم و دوتا هم قرص تایلنول بالا بیاندازم.( قرصی که باعث رفع دردهای عضلانی می شود.) البته حتما به همین ترتیب این کارها را نمی کرد. وقتی که کلاس برای پانزدهمین بار حرکت "سگ رو به پایین" را انجام می‌داد، افکار الیز از غذاهای مکزیکی به غذاهای تایلندی منحرف شده بود. بله همین بود! نودل تایلندی، چندتایی رولت بهاری… وقتی که داشت به آرامی آماده می شد که روی سرش بایستد، همه چیز را انتخاب کرد! عصر خوبی می‌شد؛ پسرش، وِید، به شیکاگو برگشته بود و دیدار آخر هفته اش تمام شده بود. امشب فقط خودش بود و یک وان پر از حباب که با شمع هایی به عطر وانیل و چوب و سی دی موسیقی جدید "اسپرانزا اسپالدینگ" همراه می شد.
    و همراهش هم کتاب معمایی جدیدی اثر آن نویسنده‌ی اسکاندیناوی که اسمش را به خاطر نمی آورد و تازه خریده بود و... اوه بله! آن نامه‌ی پر حجم با کاغذی از جنس مانیل که از طرف وکیل بود.
    صدای جزمین تخیلات الیز را مثل توفانی از جنس F5 ( طوفان F5 از خطرناک ترین نوع طوفان ها است.) قطع کرد:
    _ کلاس یادتون باشه که در حالی که آماده میشید، اجازه ندید مغز دنیوی‌تون شما رو از هدفی که دارید دور کنه.
    فقط تخیلات او بود یا جزمین واقعا داشت با او حرف میزد؟ الیزا نگاهی به سمت او کرد و چشمان جزمین به سرعت به سمتی دیگر حرکت کردند و ادامه داد:
    _ از کلیه‌هاتون نفس بگیرید و از دنبالچه‌تون بازدم داشته باشید.
    با خودش فکر کرد: داری با من شوخی می‌کنی؟ از کلیه‌تون نفس بگیرید؟ چطوری یه همچین کاری باید کرد؟!
    _ ستون فقراتتون رو صاف کنید.
    مربی یوگا دوتا ردیف آن طرف‌تر ایستاده بود. روی کمر یکی از زن ها زد. صدای جزمین مثل صدای قطار باربری در بین صدای موسیقی سه تار خشکی که در پس زمینه پخش می شد، گوش خراش بود:
    _ تمرکز کنید! دقت کنید!
    الیز نفس عمیق آرامی کشید و دنبالچه اش را داخل کشید و شانه هایش را صاف کرد و تمرکز کرد: روی یک بشقاب سفید از مرغ زردچوبه مالی شده که به همراه یک قاچ لیمو در کنارش سرو می شد. این برای مدتی کار کرد تا اینکه با تصویر بشقابی پر از تاکوی تا خرخره پر شده که سس قرمز سالسای تند از آن بیرون می چکید،جایگزین شد. این تمام چیزی بود که نیاز داشت؛ دستانش شروع به لرزش کردند و شانه‌هایش خم شدند. نمی‌شد جلوی حادثه را گرفت؛ پاهایش تاب خوردند و همانجا به زمین افتاد!
    _ لعنتی‌!
    قبل از اینکه روی حصیری جوری بیافتد که تمام استخوان‌هایش خرد شوند، خودش را نجات داد.
    زن کناری‌اش به خنده افتاد و او هم نتوانست بیشتر از آن روی سرش بایستد. متاسفانه، آرنجش موقع افتادن به زمین برخورد کرد و دادش در آمد:
    _ آخ!
    _ لعنت!
    تمام آدمهایی که در کلاس روی سرشان ایستاده بودند تک تک مثل دومینو به زمین می افتادند. مربی به سمت الیز اخم کرد و گفت:
    _ نفس عمیق بکشید کلاس! هیچ انرژی منفی ای نباشه! بیاید از اول شروع کنیم!
    الیز وسوسه شده بود که زبانش را برای او بیرون بیاورد. زنی که روی حصیر بنفش بود گفت:
    _ آه...بیا نکنیم ولی بگیم که کردیم!
    زنی دو ردیف آنورتر الیز با صدای بلند زمزمه کرد:
    _ یه انرژی منفی ای من برای تو دارم!
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    زن حالا نشسته بود و داشت زانویش را ماساژ می‌داد و قیافه اش تُرش کرده بود. الیز خنده‌اش را فرو داد. زن اضافه کرد:
    _ خب کوفت و دوتا لعنت!
    در کنار الیز ،زنی که جزمین او را "دینا" صدا کرده بود از حالت ایستادن روی سر بیرون آمد و در حالی که روی زمین می‌افتاد شروع به خندیدن کرد‌. زنی که روی زیرانداز بنفش نشسته بود با صدایی که بازیگوشی از آن می‌بارید گفت:
    _ این دقیقا همون حسیه که من دارم!
    خیلی زود، جزمین کلاس را با گفتن جمله‌ی "نَمَسته کلاس! " تمام کرد. تعظیم کرد و دست هایش را روی هم چسباند. در حالی که الیز بلند می شد به او چشم غره رفت. همه‌ی کلاس با هم گفتند:
    _ نَمَسته!
    الیز زمزمه کرد:
    _ حالا هر چی!
    به سمت قفسه ها حرکت کرد تا وسایلش را بردارد و کفش‌هایش را بپوشد. زنی که دینا نام داشت در کنارش روی زمین نشست و شروع به بستن کفش‌های ورزشی اش کرد. با خنده ای به الیز گفت:
    _ ممنون بابت اون قضیه! بیشترین تفریحی بود که تا حالا وقتی روی سرم وایستاده بودم داشتم!
    صدایی از پشت سرشان گفت:
    _ منم همینطور!
    زنی که زیرانداز بنفش داشت، کیفی ورزشی را از درون یکی از قفسه‌ها بیرون آورد. درحالی که برای لحظه ای درون کیفش دنبال چیزی می گشت با غرغر ادامه داد:
    _ معمولا خیلی مشتاق این کلاسم! کمکم می کنه که استرسم کم بشه.
    بعد حوله ای در آورد و آنرا دور گردنش انداخت. با آه گفت:
    _ ولی باید بهت بگم، واقعا امشب حالش رو نداشتم.
    دو زن خندیدند و در حالی که لباس عوض می کردند خودشان را معرفی کردند. آن دو نسبتا در کلاس تازه وارد بودند؛ چند ماه قبل از غیبت کوتاه مدت الیز به کلاس ملحق شده بودند.
    _ من دینا دیویز هستم، ولی دی دی صدام کن؛ همه همینطور صدام می کنن.
    لبخندی بزرگ صورت دی دی را روشن کرد. او قد بلند و لاغر بود و گردنی زیبا و صورتی دلنواز داشت که الیز را به یاد سوپر مدل‌ها می‌انداخت. با اعتماد به نفس یک ورزشکار حرکت می کرد‌. الیز از خودش پرسید که آیا او دونده است؟ زنی که زیرانداز بنفش داشت خودش را معرفی کرد:
    _ کارمن برادشا.
    دستش را اول به سمت الیز و بعد دی دی دراز کرد. چشمان بادامی شکل عسلی رنگ کارمن از شیطنت برق می‌زد. ادامه داد:
    _ من فقط عاشق این شدم که سر کلاس فحش دادی! بعضی وقت‌ها فکر می کنم که مربی‌ ارجمندمون خیلی خودشو میگیره!
    گونه‌های کارمن در حالی که می‌خندید گل انداختند.گونه هایش روی پوست کاراملی‌ رنگش که بر روییش تعدادی کک و مک به چشم می خورد، به رنگ صورتی کمرنگ در آمدند. موهای فرفری قهوه‌ای رنگش، که پر از فرهای پرپیچ و خم بود، با کش مویی که طرح حیوانات داشت، جمع شده بودند.
    _ برای شب‌های دوشنبه یه خورده زیادی جدی میشه.
    الیز درحالی که درون کیفش را به دنبال کلیدهایش زیرورو می کرد، گفت:
    _ موافقم!
    انگشت‌هایش سطحی سرد و صاف را لمس کردند. گفت:
    _ گرفتمشون!
    و بعد اضافه کرد:
    _ من الیز آرمسترانگ هستم.
    و بعد با حیرت با خودش فکر کرد که چطور برای دو سال در این کلاس و در این طبقه به همراه دوازده تا بیست زن متغیر، از جمله این دو زن، شرکت کرده بود، و این یکی از محدود دفعاتی بود که با همکلاسی‌هایش حرفی به غیر از "سلام چطوری؟" زده بود.
    چرا؟ به خاطر تمرکز بیش از حدی که روی پاهایشان در حرکت "تاداسانا" و بیرون دادن کلیه‌ها و حرکت "سگ رو به پایین" داشتند و بعد از آن بلافاصله از آنجا بیرون می رفتند تا به زندگی‌های بخصوص شلوغ خود برسند و هیچ وقتی برای یک "نمسته"ی واقعی نبود. زندگی آنقدر تند می‌گذشت که دیگر وقتی برای گفتن این چیزها نمانده بود.
    دی‌دی در حالی که یک سوییت‌شرت را روی شانه‌های خوش‌ فرمش می انداخت، گفت:
    _ چند وقتی بود که به کلاس نیومده بودی.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    کارمن ادامه داد:
    _ آره. خیلی دلتنگت بودیم.
    و روی کیفی پارچه‌ای که به بزرگی ایالت ورمانت بود، خم شد و با آه گفت:
    _ میدونی که تو سرمشق این کلاس هستی نه؟ ما نصف کلاسو تلاش می‌کنیم بفهمیم مربی "جی" داره چی میگه و نصف دیگه‌ی کلاس رو از رو تو تقلید می کنیم، موفق نمیشیم در ضمن!
    الیز به او زل زد و پرسید:
    _ چی؟
    دی دی نخودی خندید و گفت:
    _ من میتونم تو یه ماراتون بدوم، ولی وقتی حرف از یوگا میشه به همون اندازه انعطاف دارم که شرک(شخصیت کارتونی) داره! و علاوه بر اون خیلی هم قد بلندم!
    صدایش کمی ناله مانند بود‌؛ به احتمال زیاد از زمانی که بچه بوده و بالای همه مثل برج به نظر می‌آمده، این احساسات برایش مانده بود. ادامه داد:
    _ مثل یه نسخه مؤنث و بی‌تعادل از جالوت(جالوت نام قرآنیِ پهلوان تنومند فلسطینی است که در داستان‌ها بدست داوود نوجوان به قتل می‌رسد.) به نظر میام که پشت سر داوود تلو تلو میخوره! ( به احترام به قوانین نگاه دانلود این جمله کمی تغییر داده شده.)
    الیز درحالی که به خود می بالید سرش را تکان داد. هیچوقت به این فکر نیفتاده بود که کسی نگاهش می‌کند. حالا کمی معذب شده بود. گفت:
    _ تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اگه من میتونم این حرکات رو انجام بدم هر کسی میتونه! و این حقیقت داره!
    کارمن گفت:
    _ خب، خیلی خوبه که دوباره تو رو اینجا ببینیم و آخرش با هم درست و حسابی آشنا بشیم. فکر کردم کلا انصراف دادی. یکی از عضله‌هات کشیده شده بود یا یه همچین چیزی؟ یا شایدم…
    الیز خیلی سریع توجهش را دوباره به کیفش جلب کرد. آن برق لب را کجا گذاشته بود؟ آن را گم نکرده بود.دقیقا میدانست که کجا است: همانجایی‌که اولش نگاه کرده بود. در ماه‌های گذشته استاد این شده بود که سوال‌هایی مثل سوال کارمن را نادیده، و اگر تحت فشار قرار گرفت جواب بدهد:
    _ فقط… داشتم یه سری کارا رو سر و سامون میدادم.
    تصویر آن نامه با کاغذ از جنس مانیل دوباره در ذهن الیز آمد. این دفعه، همانطور که تصویر غذای مکزیکی و اسپرینگ رول ها را از سرش بیرون کرده بود، آنرا از سرش بیرون کرد و دوباره برگشت به حالت صحبت کردن:
    _ میدونی چیه؟ من دارم از گشنگی میمیرم. خیلی کم ناهار خوردم امروز و خیلی هـ*ـوس تاکوی پر از مواد و سالسا و یه مارگاریتای شور کردم. نظرتون چیه؟
    کارمن پرسید:
    _ داری راجع به اون جایی که اونور بلوکه حرف می زنی؟ من اونجا رفتم. واسه فاهیتاهاشون میشه مرد. منو حساب کن.
    انگشت شست دی دی روی موبایلش به پرواز در آمد و گفت:
    _ یه لحظه صبر کن، فقط یه پیامی به "بچه های شیطان" بدم.
    _ بچه‌های…
    _ دخترام! هردوشون دارن وارد سن بلوغ میشن؛ با هم!
    الیز به خودش لرزید. به یاد زمانی افتاده بود که با خودش فکر می کرد آیا میتواند به همراه پسرش که الان بزرگ شده بود، از نوجوانی اش سالم بیرون بیایند یا نه؟! گفت:
    _ متاسفم!
    دی دی با یک ژست، دکمه‌ی ارسال را فشار داد و گفت:
    _ درست شد! بهشون گفتم که ماشینمو کشیدن کنار!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا