نیمه حرفه‌ای ترجمه رمان آینه آینه | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان بعدی چه ژانری داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
- استراحت کنیم؟
رز سرش رو تکون داد و خندید.
- باید بریم.
مکس بازوش رو دور جکی انداخت و ادامه داد:
- بچه ها بیاین. ما هنوز هم برای شام رو قولمون هستیم!
لئو بیرون ایستاده بود و با دیدن ما گفت:
- خب؟
به رز نگاه کرد:
- چی گفتن؟
- اون ها فکر می کنن نائومی یه بچهء خل کودنه که فرار کرده، خالکوبی کرده، و سعی کرده خودش رو از بلندی پرت کنه پائین. اون ها حتی نمی خوان یه ذره توجه کنن بهش. خیلی پیچیده شده ماجرا. این چیزی که فکر می کنن..
- اشتباه می کنن..
انگار که با خودم زمزمه بکنم، ادامه دادم:

- مطمئنم که اشتباه می کنن...
 
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    + سلام؛ خواستم بگم این فصل پرشهای زمانی متداوم داره که در عرض یکی دو ساعت جا به جا میشه. با *** مشخص شده این مورد. تشکر از شما به بی نهایتی آسمون..


    { فصل نهم

    برگشتن به خونهء نائومی احساس عجیبی بود. انگار که خاطرات خیلی دوری یه دفعه زنده شدن، اما به تلخی؛ از اینکه اون دیگه اونجا نیست. حقیقت این بود که همهء ما تو خونهء نائومی بیشتر احساس راحتی می کردیم تا تو خونه های خودمون با خانواده های خودمون. جکی و مکس همیشه از دیدن ما خوشحال می شدن، اکثر اوقات با شادی دعوتمون می کردن، ما رو می بوسیدن و تا هر زمان که لازم بود، برای ما وقت داشتن. خونهء نای یه فضای ایمن بود؛ ولی ما حتی نتونستیم کاری کنیم که این فضا ایمن بمونه و پای مدرسه به داخل خونه باز نشه. بچه های احمقی که خانوادهء نای رو بیچاره می دونستن. قبل از ما، در حقیقت قبل از اینکه گروه دوباره ساخته بشه، نائومی بارها و بارها فرار کرده بود. جکی و مکس خواستن کمکش کنن، مدرسه سعی کرد کمکش کنه، ولی کار راحتی نبود. روزهای قبل، نای بهم گفت زمان هایی که نمی تونست ذهنش رو با مدرسه و اتفاقاتش تطبیق بده، یه مدت کوتاهی ناپدید می شده تا تمرکزش رو به دست بیاره؛ ولی همیشه بر می گشت. یه بار ازش پرسیدم پس چرا مدرسه ش رو عوض نمی کنه و اون گفت این کار باعث میشه اون ها حس کنن برنده شدن. اون گفت:
    - درسته که می ترسیدم، ولی نمی تونستم اجازه بدم اون ها برنده بشن.
    و لبخند زد و دوباره گفت:
    - بهم نگاه کن؛ من قواعد مدرسه رو عوض می کنم!
    مادر نای از نظر آشپزی بین مامان های ما بهترینه؛ ولی خب، به نفع خودمونه که اگر می خوایم هفده سالگیمون رو ببینیم، بهتره چیزی در این باره به مادر لئو نگیم.
    سه تاشون، آشیرا و نائومی و جکی همیشه با هم غذا می پختن. نمی دونم چطور توصیفش کنم؛ ولی آشپزخونهء کوچیکشون پر از عشق بود. پر از بخار و بوی غذاهایی که طعم عشق می دادن. طعم صمیمیت. جکی داستان زندگیش رو دوباره و سه باره و هرار باره برامون تعریف می کرد و هر بار یه جور جدیدی بود؛ هیچوقت خسته کننده نمیشد. مکس یه مرد بیوهء ترکی با نوزادش -آشیرا- بوده؛ یه روز که تو اتوبوس مسیر سوهو [1] سوار می شده، جکی رو می بینه که به سمت محل کاش که یه خیاطی بوده، می رفته. جکی با صدای بلند صحبت می کرد و قدبلند بود -قدش از مکس بلندتر بود- و لاغر با موهای بلوند؛ و هیچوقت هم صحبت کردن رو متوقف نمی کرد! اون ها هرروز تو اتوبوس همدیگه رو می دیدن و جکی هرروز برای مکس انگلیسی صحبت می کرد و مکس گوش می داد، لبخند میزد و می خندید. خلاصه این هرروز ها میشن یه هفته، و مکس هم آشیرا رو به عمه ش می سپره و از جکی خواستگاری می کنه. اون ها هم سه ماه بعد ازدواج کردن
    - آدم نباید هیچوقت ناامید باشه، می بینید؟
    جکی می گفت و می گفت.
    - چون اگه ایمان داشته باشید، دیگه هیچ ترسی نیست.
    و من سعی می کنم به خاطر بیارم زمانی که پدر و مادرم با عشق و خوشحالی دربارهء نحوهء آشنایی و دیدارشون برام صحبت کرده باشن؛ و متوجه میشم که هیچ وقت این کار رو نکردن. تو خونهء ما، همه چیز قانونی بود، سنتی، سرد و بدریخت. تو خونهء نای ولی عشق ثبات داشت؛ مثل وجود خون تو رگ که هیچ شکی درش نیست. و من، مجبور می شدم به سختی این ها رو ببینم؛ شاید اگه شیش ساله بودم همه چیز فرق می کرد، یا شاید اگه قوهء تخیل قوی ای داشتم، بی خیال.
    قبل از رخ دادن تمام این اتفاق ها، یه بار من پشت میز نشسته بودم، در حالی که رز و لئو در مورد چیزی صحبت می کردن، نای و مادرش رو نگاه می کردم. می خواستم ببینم چشم های نای زمانی که اون ها صحبت می کنن، یا جکی رو می بینه یا هر چیز دیگه ای، چه شکلی میشه؟ من این درک و مراقبت بین اعضای خانواده شون رو می بینم قیافه م شبیه اون بچهء تو تلویزیون میشه که از حسودی دماغش جمع شده. این شرم آوره که پسری به سن من باشه و هنوز هم تمام احتیاجش فقط یه آغـ*ـوش مادرم باشه؛ که هیچوقت این رو به کسی نمیگم.
    به هر حال، اینجا بخش بزرگی از زندگی من بود که منظر حضور دوباره ش بودم، حتی شده تو اون آشپزخونهء کوچیکی که دوستش داشتم. خونهء نائومی، از نظر موقعیتی بین خونهء من و لئو بود. اینجا یه خونهء کوچیک و شسته روفته بود، تمیز بود، قال احترام بود، شبیه خونهء رز پر از زرق و برق و نقاشی نبود و حتی گل های جلوی در خونه هم مرتب بودن. و زمانی که دم در خونه شون ایستاده بودیم، به پنجرهء اتاقش نگاه کردم؛ خاموش بود. و چقدر این چراغ خاموش، قلبم رو می فشرد.
    اون دختر خسته و شکستهء بیمارستان، نائومی، دوست من بود؛ و از این هلاکت، هیچ راه فراری وجود نداره...

    [1] Soho; محله ای در لندن
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    از ماشین پیاده میشیم، کسی چیزی نمیگه.
    جکی و مکس کنار هم، و در حالی که بازوهاشون رو قفل کردن، قدم میزدن. جکی سرش روی شونهء مکس بود و انگشتهاشون چفت هم. آشیرا هم پشت سرشون، با فاصلهء کمی، آهسته قدم برمیداشت. دست من هم به سمت دست رز کشیده میشه؛ احتیاج دارم به یه آشنا، به کسی که دوستش داشته باشم؛ ولی اون نمیبینه. فقط به پیاده رویش ادامه میده و من، انگشت های خالیم رو عقب می کشم.
    - نمی تونم این کار رو بکنم.
    لئو صداش رو میاره پائین تر:
    - الآن نمی تونم!
    گفتم:
    - نمی تونیم نریم.
    ادامه دادم:
    - اونها دعوتمون کردن، میخوان مارو ببینن، به ما احتیاج دارن.
    رز گفت:
    - می دونم چی میگی...
    رز خطاب به لئو صحبت می کرد؛ نه من. با صدایی آروم و ملایم ادامه داد:
    - ولی حق با رده. باید بریم. به خاطر نای...
    به همدیگه نزدیک میشن و من فکر می کنم اگر موقعیتشون جور بود، بیشتر از این هم جلو می رفتن؛ اما همون هم برای بهم ریختن معده م کافی بود.
    ***
    زمانی که ما در ورودی رو باز کردیم، آش روی یه پله نشسته بود. به نظر می رسید همهء حالت های چهره ش خشک شده بودن، و درد توی چهره ش، شبیه گرایش زمین ثابت شده بود و بیداد می کرد.
    - به پلیس خبر دادید؟
    جلوتر از لئو و رز وارد میشم. بوی ترشی و ادویه جات ترکی از آشپزخونه میومد. گفت:
    - نه.
    چشم هاش رو توی چشم هام ثابت نگه داشت. ادامه داد:
    - فعلا که تو جهنم به سر می برم. تو چی؟
    - منم.
    می شینم. نگاهم به آشپزخونه ست. نمی خواستم کسی بویی از حرف هام ببره:
    - من خیلی فکر کردم، شک ندارم که یه اتفاق بد واسه نای افتاده، یه اتفاق خیلی بد. چیزی که شاید خودش هم تصورش رو نمی کرده.
    آش ایستاد. فقط چند میلی متر با هم فاصله داشتیم؛ و دهنش درست کنار گوشم بود:
    - درست میگی.
    قبل از این که زمزمه ش رو اصلا بشنوم یا بخوام درکش کنم، رو پاشنهء پاش چرخید و به سمت آشپزخونه رفت.
    ***
    - وای بچه ها، چه روزیه امروز.
    جکی همون لحظه ای که وارد آشپزخونهء مربعی با کابینت های تیره و میز گرد وسطش شدیم، ما رو به آغوشش دعوت کرد. در حالی که به نوبت بغلش می کردیم، چشم هاش رو می دیدم که پر از اشک می شدن. عطر شیرینی داشت که همیشه به لباس هاش میزد. و وقتی بوسیدمش، طعم اشک هایی که روی گونه ش سر می خوردن رو حس کردم. از عقب باز هم در آغوشش گرفتم و دست هام رو محکم دور تنش پیچیدم. از آخرین باری که کسی من رو در آغـ*ـوش گرفت،مدت خیلی زیادی می گذره. شاید احساس گـ ـناه می کردم؛ ولی گاهی آدم احتیاج داره به یه آغـ*ـوش بی غرض، و مم دوست داشتم باز هم با دست هاش صورتم رو قاب بگیره و روی پیشونیم رو ببوسه.
    - آه، خیلی خوبه که می بینمتون. خیلی خوشحالم که اینجائید و سر و صدا می کنید و حرف می زنید. باعث میشه حس کنم نائومی هست!
    لبخند جکی از اون نوع از لبخندها بود که تلاش زیادی برای نگه داشتنش می کرد. در حالی که بهمون می گفت کجا بشینیم، ظرف و ظروف غذای خونگی رو آماده می کرد: کباب برگ با مشر*و*ب، مرغ دریایی، پیتزای داغ، برنج معطر. حتی وقتی نگاهشون می کنم هم احساس گرسنگی می کنم؛ نه تنها برای غذا و رنگ و طعمش، بلکه واسه خاطراتی که باهاش همراهن. همهء این ها با هم دلنشینن. همون طور که ما غذا می خوریم، جکی مدام اطراف میزمون می گرده تا کم و کسری های احتمالی رو جبران کنه، و گاهی با لبخند دستش رو به شونه ها یا گونه هامون می کشید. مکس زیاد صحبت نمی کرد. ولی لبخند میزد، و اشک توی چشم هاش مشهود بود. آشیرا هم باهامون نشسته بود، غذاش رو می خورد و حرفی نمیزد. سرش رو پائین انداخته بود و موهای شبرنگش، مانع از دیدن واضح صورتش می شدن. هیچ وقت شبیه لحظه ای که تو هال داشتیم، رخ نداده بود. می خوام در موردش بیشتر صحبت کنم، ولی واقعا هیچ نظری ندارم که چطوری. به نظر می رسید از طرف من هیچ بهونه ای برای برقراری ارتباط وجود نداشت؛ باید منتظر می شدم که خودش حرکتی بکنه.
    در نهایت، بیشتر غذا خورده شده بود و ما هم کم کم از خوردن و صحبت کردن دست می کشیم. از زمانی که از بیمارستان برگشته بودیم، کاملا ساکت بودیم و همین سکوت، مثل وزنه های سنگینی داشت شونه های ما رو خم می کرد. لئو سرفه کرد و صندلی خودش رو عقب کشید، ولی درست قبل از این که بتونه بلند بشه و پا به فرار بذاره، جکی گفت:
    - اونچه که مکس دربارهء نای گفت... این که گفت ما از نای خبر نداشتیم... به نظر من غیرممکنه که تغییری در نای رخ بده و من متوجه نشم. ولی تو این چند هفتهء آخر تغییر کرده بود. دیگه آرایش های عروسکی و کلاه گیس پوشیدن رو متوقف کرد. انگار... انگار داشت بهتر میشد. انگار که خیلی شادتر و خوشحال تر بوده. اما همهء شما اون رو می شناسین. شاید حتی بهتر از من. شما واقعا فکر می کنین نای چون به اندازهء کافی شاد نبوده بیرون رو به خونه ترجـ...

    واسه یه ثانیه چشم هام رو بستم و دنبال حرفی واسه زدن گشتم.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    رز قبل از این که من فرصتی پیدا کنم:
    - اگه ما چیزی می دونستیم، حتما بهتون می گفتیم.
    ادامه داد:
    - اگر نای از این ماجرا چیزی به ما گفته حتما بهتون خبر می دادیم؛ ولی ما هیچی نمی دونم. اون هیچی نگفته بود. حتی به رد
    به جکی نگاه می کنم:
    - نای از خالکوبی متنفر بود.
    ادامه دادم:
    - گروهمون رو دوست داشت و تو مدرسه خیلی تلاش می کرد. نمی تونست به بهونهء بی حوصلگی گروه و مرسه رو ول کنه چون واقعا بی حوصله نبود. اتفاق دیگه ای افتاده که من ازش بی خبرم؛ اما مطمئنم از کما که بیرون بیاد، حتما بهمون توضیح میده.
    - به جز...
    صدای آش محکم بود؛ ادامه داد:
    - این مورد که ما نمی دونیم از خواب بیدار میشه یا نه، ممکنه مرگ مغزی بشه، و ممکنه هیچوقت نفهمیم. ممکنه رازی باشه که فقط تو مغز خودش نگهش می داره.
    جکی گفت:
    - باید خوشبین باشیم آش.
    ادامه داد:
    - باید به تفکر مثبتمون عشق بورزیم تا - -
    - اگه همین تفکر مثبت رو ادامه بدیم حتما ضربهء سرش خوبه میشه! آره درست میگی!
    آش در حالی که داد میزد، صندلیش رو به شدت عقب کشید. صدای کشیده شدن پایه هاش روی کاشی آزاردهنده بود. و در نهایت، صدای کوفتن پاهای آش روی پله بود که بینمون می پیچید.
    مکس دست جکی رو برای دلگرمی دادن گرفت. جکی با ناراحتی رو برگردوند؛ یه لحظه احساس کردم که مثل یه مزاحم به نمایش درد و مصیبت هاشون نگاه می کنیم.
    لئو گفت:
    - باید بریم.
    با ملایمت اضافه کرد:
    - حتما برمی گردم، فقط واسه کارهای خونه مجبورم...
    گفتم:
    - ولی من فردا تو بیمارستان باز هم می بینمتون. بعد از مدرسه.
    - آره. خب، ما هم به محض این که بتونیم حتما میایم.
    رز این رو که گفت، بهش نگاه کردم ولی اون متوجه جهت چشم های من نشد.
    خودم گفتم:
    - کنسرت همون جوری که برنامه ریزی کرده بودیم ادامه داره.
    ادامه دادم:
    - خیلی از مردم می خوان از شما و نائومی حمایت کنن.
    - ممنونم رد.
    جکی لبخندی زد و دوباره گفت:
    - می تونم از شما درخواستی بکنم؟
    گفتم:
    - حتما.
    - برید اتاقش رو نگاه کنید. ببینید اگه می توند عکس، پوستر یا شاید چیز خاصی پیدا کنید. اون همیشه دوست داشت اتاقش رو روشن نگه داره. می دونم که دکتر گفته تو این حالت متوجه نیست اطرافش چه اتفاقی میافته و ممکنه هیچ وقت هم نفهمه، اما من معقتدم که بالاخره از خواب بیدار میشه، و وقتی بیدار شد، می خوام دورش امن و امان باشه. برید چند تا عکس و پوستر انتخاب کنید، شاید فردا ببریم بیمارستان واسه ش؟
    - حتما.
    لئو این رو گفت و ما هم سرمون رو به نشونهء موافقت تکون دادیم؛ گرچه من مطمئنم همه مون آرزو می کنیم که زمین ما رو در خودش ببلعه و هرجای جهان در انتخاب سخت ترین چیزها باشیم، ولی نخوایم برای دوستمون که رو تخت بیمارستانه، چیزی انتخاب کنیم.
    ***
    اتاق نائومی همیشه تمیز بود. یه اتاق کوچیک، با ابزاری که از هر نوعش، به تعداد ده برابر در اتاقش وجود داشت. تخت یه نفره ش، کمد لباس هاش، پوستر انیمه رو دیوار، مجموعه ای از کاه گلیس های رنگارنگی که از رخت آویز بالای تختش آویزون کرده بود تا دم دستش باشن. میز کنار تختش هم پر از وسایل آرایشی بود که تقریبا همیشه می دیدمشون. رنگ های روشنی که نای به وفور ازشون استفاده می کرد؛ همهء این ها به من میگه که نای اینجاست. هنوز وجود داره. بین این همه شلوغی و شلختگی و افکار آشفته مون، هنوز هستش، و این نشون میده هنوز فراموش نشده.
    سه نفرمون روی تختش می شینیم. رز بینمونه و دستش رو روی پاهامون می ذاره.
    از کولهء مدرسه ش یه بطری نوشیدنی بیرون کشید. سر بطری رو خم کرد و یه نفس عمیق کشید.
    فریاد زدم:
    - تا کی می خوای خودت رو معتاد این کنی بدبخت؟!
    با پوزخند گفت:
    - نمی تونم ولش کنم.
    و بطری رو به سمتم گرفت. انداختمش طرف لئو.
    - وای خدایا! رد، به تو هیچ ربطی نداره! ( گفتار مترجم : یک سانسور جانانه... )
    صداش تیز و توام با عصبانیت خیلی زیاد بود؛ اما اون رز بود، دختری که تمام احساساتش رو پشت حرف هاش و فحش هاش قایم می کرد. سفت و سخته و کمتر گلوله ای می تونه از این سپر قوی ای که ساخته، بگذره.
    گفتم:
    - خوشم نمیاد مـسـ*ـت کنم.
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - جز دردسر سرانجامی نداره.
    - رد بیچاره! یه لحظه مادرت رو فراموش کردم که همه ش با این بطری ها سرگرمه.
    رز بطری رو از دست لئو کشید و ادامه داد:
    - همین یه بار، واسهء نائومی...
    - رز!
    لئو بطری رو از دست رز کشید دوباره:
    - من حوصلهء مسخره بازی ندارم، خب؟ رد نمی خواد بخوره. ولش کن!

    رفت بالا و خیلی خیلی بیشتر از حد معمول رو یه نفس نوشید؛ و دلیلش رو من می دونم.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    + بالاخره فصل نهم تموم شد ⊙_⊙ آخیش ! حالا تصور کنید کل رمان بجز فصلهای فرعیش، 43 فصله! :aiwan_lightsds_blum:



    نائومی تنها کسی بود که من مطمئن بودم با خودکارش رو کاغذش یه حرف جدید، یه شعر جدیدی واسه رو کردن داره. همیشه همهء یادداشت هاشو جمع میکرد، ایده هایی که به ذهنش میرسیدن رو می نوشت و همه رو نگه میداشت که سر فرصت بهشون فکر کنه.
    از آش پرسیدم:
    - چرا ماتت بـرده دختر؟
    - چون هیچکس تا حالا نتونسته یه تیکه کاغذو بدزده یا بلایی سرش بیاره.
    ادامه داد:
    - به خاطر همین من همیشه ترسناکترین رازامو اینجا...
    به سرش اشاره کرد.
    - نگه می دارم. یا روزهایی که دلم نمی خواد کسی ازشون باخبر باشه..
    و همین لحظه، سنسورهای احساساتی من فعال میشن. هر گوشهء این اتاق نشون و خبری از اون داره؛ شعرهای کوتاه و بلندی که می نوشت، اثر انگشتش، آزمایش دی ان ایش، همه خبر از حضور اون تو این اتاق داشتن.

    این دختر نمی تونه از بین رفته باشه، هنوز هم یه جایی، با سر و صورت کبود منتظر ماست...
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    اگه راجع به داستان حرفی، صحبتی هست، می شنوم. اگر کسی میخونه ...
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا