صدایشان داشت دور می شد ولی من همانجا ماندم. منظورشان چه بود؟ فردا قرار بود راجع به چه چیزی با مادرم حرف بزنند؟ حال من خوب بود. نمیتوانستند این را ببینند؟ من غذا نمی خوردم چونکه گرسنه نبودم. به علاوه ی اینکه غذای بیمارستان حتی اگر گرسنه هم بودم قرار نبود سیرم کند! به سمت تختم رفتم و رویش دراز، کشیدم. هری کجا بود؟ آرزو می کردم الان پیشم بود و با دکتر حرف می زد. او حتما آنها را متوقف می کرد و راستش را به من می گفت. ولی من از او خواسته بودم به خانه برود؛ همانطور که به خانواده ام گفته بودم. آنها همه خیلی خسته تر از من بودند. حقشان نبود اینطور شود. نباید به خاطر من همچین بلاهایی سرشان می آمد.
چشمانم را بستم و ملاقات جاستین را در ذهنم مرور کردم. با او بیش از حد بد حرف زدم، نه؟ کلمات قبل از آنکه بتوانم به آنها فکر کنم از زبانم جاری شده بودند. می دانم که او با من خیلی بد رفتار کرده بود. ولی آیا درست بود که من هم با او همانطور برخورد کنم؟ مردم همیشه می گویند که هیچوقت نباید به اندازه ی دشمنانت بد باشی. ولی به نظر می آمد که من حتی از جاستین هم بدتر شده بودم. بدتر و بدتر؛ هر روز بدتر از دیروز می شدم.
تلاش کردم که بخوابم. ولی نمی توانستم دست از فکر کردن به حرف های دکتر بردارم. حرف هایش مرا می ترساندند و من همین حالا هم ترسیده بودم. قرار بود چه کاری بکنند که نظر مرا درباره اش قبول نداشتند؟ و به چه حقی فکر می کردند که من موقعیت خوبی برای تصمیم گیری ندارم؟ من حالم خوب است. چند دفعه ی دیگر باید می گفتم؟
من حالم خوب است. من حالم خوب است. من حالم خوب است. من حالم خوب است.
هیچ کس حرفم را باور نمی کرد. هیچ کس به جز شاید هری. حتی او هم شک داشت. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم به چیز دیگری فکر کنم؛ چیزی که آرامم کند، چیزی که کمکم کند بخوابم. چیزی مثل یک خانه ی کوچک و دنج وسط جنگل با کتابخانه ای پر از کتاب که همه ی دیوارها را پر کرده باشد. روی صندلی ای جلوی شومینه نشسته باشم و دور خودم پتو کشیده باشم و لیوانی پر از هات چاکلت داغ در دستم باشد. در همین فکر ها بودم که بالاخره خوابم برد.
********
مادرم موهایم را از روی صورتم با نوازش کنار زد. زیر لب لالایی ای را که زمان بچگی برایم می خواند زمزمه می کرد. چشم هایم را بسته نگهداشتم تا به خواندن ادامه دهد. ولی در نهایت لبخند روی صورتم مرا رسوا کرد. دستم را گرفت و در دستش نگهداشت. چشمانش زیبا و درخشان بودند. پرسید:
_ خوب خوابیدی؟
به مانیتور بالای سرم اشاره کردم و گفتم:
_ اگه این ساکت می شد بهتر میخوابیدم.
_ حداقل یه خورده استراحت کردی؟
_ آره. یه ذره.
لبخند زد. ولی نگرانی را میتوانستم در چشمانش ببینم. می دانستم که خیلی برایم می ترسد. وقتی که به او می گفتم حالم خوب است حرفم را باور نمی کرد. مادرم با ناراحتی گفت:
_ دلایلا! میشه یه چیزی بخوری تا ببریمت از اینجا بیرون؟
آهی کشیدم و گفتم:
_ نمیتونم وقتی گرسنه نیستم چیزی بخورم.
_ عزیز دلم باید گرسنه باشی. طبیعیه که گرسنه باشی.
فکم را روی هم محکم کردم و بعد گفتم:
_ گرسنه نیستم.
چشمانش از اشک پر شد و دستم را محکم تر فشار داد. گفت:
_ دلایلا میدونی با این کارت منو مجبور به چی می کنی؟ میخوان که یه لوله بکنن توی بدنت که باهاش بهت غذا بدن. من نمیخوام این بلا سرت بیاد. تنها کاری که باید بکنی اینه که یه چیزی بخوری. حتی دو قاشق ژله هم کافیه.
پس دکتر ها دیشب داشتند راجع به این حرف می زدند. با سرگشتگی نگاهش کردم و پرسیدم:
_ مامان تو که بهشون اجازه نمیدی این کارو با من بکنن؟
دهانش را باز کرد و دوباره آنرا بست. یک قطره اشک از چشمش جاری شد. وقتی که بالاخره توانست حرف بزند، صدایش لرزان بود:
_ من… من فقط خیلی برات نگرانم دلایلا. خیلی زیاد.
_ لازم نیست نگران باشی. من همش بهتون میگم که حالم خیلی خیلی خوبه.
لب هایش را روی هم فشار داد تا بغضش را در گلویش نگهدارد. سعی کرد سرش را تکان دهد و دستم را فشار داد. بعد از اینکه کمی آرام شد و دیگر گریه نمی کرد گفت:
_ من میرم به نیتان بگم که بیاد پیشت.
پیشانی ام را بوسید؛ کمی طولانی تر از گذشته. بعد دستانش را دور سـ*ـینه اش حلقه کرد و به سمت در رفت. انگار که میخواست جلوی افتادن خودش را بگیرد. با شانه ای افتاده از اتاق خارج شد. می دانستم که حال بدش تقصیر من بود. ولی اگر نمیتوانست مرا باور کند، من هم کاری نمیتوانستم بکنم. از اینکه می دیدم به خاطر من گریه می کند، دلم آتش می گرفت. او میتوانست همه ی این چیزها را برای خودش راحت کند و فقط به من اعتماد داشته باشد.
ولی به نظر نمی آمد که او طرف من باشد. او فقط داشت برایم مادری می کرد. نمیتوانستم او را برای این کارش سرزنش کنم.
نیتان برایم چند بازی کارتی آورده بود. تلاش کرد یک حقه ی شعبده بازی را که دوستش یادش داده بود نشانم بدهد. ولی همش اشتباه می کرد و می گفت که دوباره بازی کنیم. حس خوبی می داد که دوباره با او مثل بچگی ها بازی کنیم. مثل وقت هایی که واقعا هیچ مشکلی نداشتیم غیر از اینکه حقه های شعبده بازی را درست اجرا نمی کردیم. دلم برای آن روز ها تنگ شده بود. نیتان در حالی که داشت برای بار صدم حقه اش را تکرار می کرد گفت:
_ اعتراف می کنم که این کارو تا حالا فقط دوبار کرده بودم.
_ واقعا؟! اصلا باورم نمیش! چطور ممکنه؟!
نگاهی به من انداخت و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
_ و بذار یه چیز دیگه رو هم اعتراف کنم حالا که حرفش شد! تا الان که از اون پسره هری خوشم اومده! حداقل بیشتر از اون یکی پسره خوشم اومده.
سرخ شدم و گفتم:
_ این که حتی اسمشم آوردی برام عجیبه!
_ گفتم که! ازش خوشم اومده.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_ حالا هرچی! ما با هم هیچ کاری نداریم.
_ خواهش می کنم! یه آدم کور هم میتونه ببینه اینجا چه خبره.
صورتم از سرخی داغ شده بود. گفتم:
_ میشه دست از حرف زدن راجع به عشق برداریم؟ فقط برگرد سر حقه ات.
نیتان نیشخندی زد و گفت:
_ خیله خب! یه کارت بردار.
یک کارت برداشتم و مطمئن شدم که او نمی بیند چیست. یکی از ابروهایش را بالا برد و وانمود کرد که دارد توی یکی از مانیتور ها را نگاه می کند. قبل از اینکه بتواند کارتم را ببیند آنرا به سـ*ـینه ام چسباندم.
او نفسش را با آزردگی بیرون داد ولی به حقه اش ادامه داد. گفت که کارت را در بین کارت های دیگر بگذارم. کارت ها را با هم قاطی کرد و آنها را روی تخت چید. چشمانش را بست و دستش را بالای آنها حرکت داد و گفت:
_ بر اساس محاسبات دقیق من… این کارتته؟!
_ یه دفعه ی دیگه تلاش کن شعبده باز!
_ این یکی؟
_ نه.
_ این چی؟
_ نع!
_ لعنت بهش! از دست جاناتان و حقه های احمقانه اش!
با خنده لپش را کشیدم و گفتم:
_ آخی! چقدر حساسی تو!
دستم را کنار زد و با چشمانی ریز شده نگاهم کرد. ولی خنده مان با باز شدن در قطع شد. دکتر به همراه یک پرستار وارد شدند. لوله ای عجیب در یک دستش بود و کاسه ای سوپ در دست دیگرش. قیافه اش طوری بود که انگار از کاری که دارد می کند متاسف است. ولی بیشتر از آن، در نگاهش قطعیت بود. گفت:
_ دلایلا! متاسفانه دیگه وقتشه که انتخاب کنی.
چشمانم را بستم و ملاقات جاستین را در ذهنم مرور کردم. با او بیش از حد بد حرف زدم، نه؟ کلمات قبل از آنکه بتوانم به آنها فکر کنم از زبانم جاری شده بودند. می دانم که او با من خیلی بد رفتار کرده بود. ولی آیا درست بود که من هم با او همانطور برخورد کنم؟ مردم همیشه می گویند که هیچوقت نباید به اندازه ی دشمنانت بد باشی. ولی به نظر می آمد که من حتی از جاستین هم بدتر شده بودم. بدتر و بدتر؛ هر روز بدتر از دیروز می شدم.
تلاش کردم که بخوابم. ولی نمی توانستم دست از فکر کردن به حرف های دکتر بردارم. حرف هایش مرا می ترساندند و من همین حالا هم ترسیده بودم. قرار بود چه کاری بکنند که نظر مرا درباره اش قبول نداشتند؟ و به چه حقی فکر می کردند که من موقعیت خوبی برای تصمیم گیری ندارم؟ من حالم خوب است. چند دفعه ی دیگر باید می گفتم؟
من حالم خوب است. من حالم خوب است. من حالم خوب است. من حالم خوب است.
هیچ کس حرفم را باور نمی کرد. هیچ کس به جز شاید هری. حتی او هم شک داشت. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم به چیز دیگری فکر کنم؛ چیزی که آرامم کند، چیزی که کمکم کند بخوابم. چیزی مثل یک خانه ی کوچک و دنج وسط جنگل با کتابخانه ای پر از کتاب که همه ی دیوارها را پر کرده باشد. روی صندلی ای جلوی شومینه نشسته باشم و دور خودم پتو کشیده باشم و لیوانی پر از هات چاکلت داغ در دستم باشد. در همین فکر ها بودم که بالاخره خوابم برد.
********
مادرم موهایم را از روی صورتم با نوازش کنار زد. زیر لب لالایی ای را که زمان بچگی برایم می خواند زمزمه می کرد. چشم هایم را بسته نگهداشتم تا به خواندن ادامه دهد. ولی در نهایت لبخند روی صورتم مرا رسوا کرد. دستم را گرفت و در دستش نگهداشت. چشمانش زیبا و درخشان بودند. پرسید:
_ خوب خوابیدی؟
به مانیتور بالای سرم اشاره کردم و گفتم:
_ اگه این ساکت می شد بهتر میخوابیدم.
_ حداقل یه خورده استراحت کردی؟
_ آره. یه ذره.
لبخند زد. ولی نگرانی را میتوانستم در چشمانش ببینم. می دانستم که خیلی برایم می ترسد. وقتی که به او می گفتم حالم خوب است حرفم را باور نمی کرد. مادرم با ناراحتی گفت:
_ دلایلا! میشه یه چیزی بخوری تا ببریمت از اینجا بیرون؟
آهی کشیدم و گفتم:
_ نمیتونم وقتی گرسنه نیستم چیزی بخورم.
_ عزیز دلم باید گرسنه باشی. طبیعیه که گرسنه باشی.
فکم را روی هم محکم کردم و بعد گفتم:
_ گرسنه نیستم.
چشمانش از اشک پر شد و دستم را محکم تر فشار داد. گفت:
_ دلایلا میدونی با این کارت منو مجبور به چی می کنی؟ میخوان که یه لوله بکنن توی بدنت که باهاش بهت غذا بدن. من نمیخوام این بلا سرت بیاد. تنها کاری که باید بکنی اینه که یه چیزی بخوری. حتی دو قاشق ژله هم کافیه.
پس دکتر ها دیشب داشتند راجع به این حرف می زدند. با سرگشتگی نگاهش کردم و پرسیدم:
_ مامان تو که بهشون اجازه نمیدی این کارو با من بکنن؟
دهانش را باز کرد و دوباره آنرا بست. یک قطره اشک از چشمش جاری شد. وقتی که بالاخره توانست حرف بزند، صدایش لرزان بود:
_ من… من فقط خیلی برات نگرانم دلایلا. خیلی زیاد.
_ لازم نیست نگران باشی. من همش بهتون میگم که حالم خیلی خیلی خوبه.
لب هایش را روی هم فشار داد تا بغضش را در گلویش نگهدارد. سعی کرد سرش را تکان دهد و دستم را فشار داد. بعد از اینکه کمی آرام شد و دیگر گریه نمی کرد گفت:
_ من میرم به نیتان بگم که بیاد پیشت.
پیشانی ام را بوسید؛ کمی طولانی تر از گذشته. بعد دستانش را دور سـ*ـینه اش حلقه کرد و به سمت در رفت. انگار که میخواست جلوی افتادن خودش را بگیرد. با شانه ای افتاده از اتاق خارج شد. می دانستم که حال بدش تقصیر من بود. ولی اگر نمیتوانست مرا باور کند، من هم کاری نمیتوانستم بکنم. از اینکه می دیدم به خاطر من گریه می کند، دلم آتش می گرفت. او میتوانست همه ی این چیزها را برای خودش راحت کند و فقط به من اعتماد داشته باشد.
ولی به نظر نمی آمد که او طرف من باشد. او فقط داشت برایم مادری می کرد. نمیتوانستم او را برای این کارش سرزنش کنم.
نیتان برایم چند بازی کارتی آورده بود. تلاش کرد یک حقه ی شعبده بازی را که دوستش یادش داده بود نشانم بدهد. ولی همش اشتباه می کرد و می گفت که دوباره بازی کنیم. حس خوبی می داد که دوباره با او مثل بچگی ها بازی کنیم. مثل وقت هایی که واقعا هیچ مشکلی نداشتیم غیر از اینکه حقه های شعبده بازی را درست اجرا نمی کردیم. دلم برای آن روز ها تنگ شده بود. نیتان در حالی که داشت برای بار صدم حقه اش را تکرار می کرد گفت:
_ اعتراف می کنم که این کارو تا حالا فقط دوبار کرده بودم.
_ واقعا؟! اصلا باورم نمیش! چطور ممکنه؟!
نگاهی به من انداخت و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
_ و بذار یه چیز دیگه رو هم اعتراف کنم حالا که حرفش شد! تا الان که از اون پسره هری خوشم اومده! حداقل بیشتر از اون یکی پسره خوشم اومده.
سرخ شدم و گفتم:
_ این که حتی اسمشم آوردی برام عجیبه!
_ گفتم که! ازش خوشم اومده.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_ حالا هرچی! ما با هم هیچ کاری نداریم.
_ خواهش می کنم! یه آدم کور هم میتونه ببینه اینجا چه خبره.
صورتم از سرخی داغ شده بود. گفتم:
_ میشه دست از حرف زدن راجع به عشق برداریم؟ فقط برگرد سر حقه ات.
نیتان نیشخندی زد و گفت:
_ خیله خب! یه کارت بردار.
یک کارت برداشتم و مطمئن شدم که او نمی بیند چیست. یکی از ابروهایش را بالا برد و وانمود کرد که دارد توی یکی از مانیتور ها را نگاه می کند. قبل از اینکه بتواند کارتم را ببیند آنرا به سـ*ـینه ام چسباندم.
او نفسش را با آزردگی بیرون داد ولی به حقه اش ادامه داد. گفت که کارت را در بین کارت های دیگر بگذارم. کارت ها را با هم قاطی کرد و آنها را روی تخت چید. چشمانش را بست و دستش را بالای آنها حرکت داد و گفت:
_ بر اساس محاسبات دقیق من… این کارتته؟!
_ یه دفعه ی دیگه تلاش کن شعبده باز!
_ این یکی؟
_ نه.
_ این چی؟
_ نع!
_ لعنت بهش! از دست جاناتان و حقه های احمقانه اش!
با خنده لپش را کشیدم و گفتم:
_ آخی! چقدر حساسی تو!
دستم را کنار زد و با چشمانی ریز شده نگاهم کرد. ولی خنده مان با باز شدن در قطع شد. دکتر به همراه یک پرستار وارد شدند. لوله ای عجیب در یک دستش بود و کاسه ای سوپ در دست دیگرش. قیافه اش طوری بود که انگار از کاری که دارد می کند متاسف است. ولی بیشتر از آن، در نگاهش قطعیت بود. گفت:
_ دلایلا! متاسفانه دیگه وقتشه که انتخاب کنی.