- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
به مو قهوه ایِ جذابی که رو به رویم نشسته و در فکر بود خیره می شوم و از خودم می پرسم که " اون الان در چه فکری است و الان چه احساسی دارد؟"
از اینکه او را یاد پدرش انداخته بودم به شدت احساس پشیمانی می کردم. یکی از ویژگی های افتضاح من بی فکر دهان باز کردن و چرخیدن زبانم به چرت گویی است! با این حال از سوال ها و کنجکاوی هایش لـذت می بردم و حس می کردم که او با علاقه به پاسخ هایم گوش می دهد.
درست مثل دختر بچه های مدرسه ای شده بودم که برای دوستش حرف می زند، یک دوست مهربان و خونگرم! با این حال من هنوز هم علاقه ای به مدرسه رفتن ندارم، اما...
اما چرا از وجود او استفاده نکنم!؟
_ من آب جو و چیپس دارم، نمی خواید امتحان کنید بچه ها؟
با صدای مامان از افکاری که در سرم در حال پرسه زدن بود، فاصله می گیرم. مامان منتظر و کنجکاو به ما نگاه می کرد. بی صبرانه به دهان او نگاه می کنم و او با لبخندی گوشه ی لب با تشکری کوتاه دعوت مامان را رد می کند. با رفتن مامان نگاه هر دو به سمت کتاب کشیده می شود.
بیست دقیقه بود که او همچنان حرف می زد و مفاهیم و کاربردهای ریاضی را برایم توضیح می داد. سپس مسئله ای طرح می کند و روبه رویم، روی میز قرار می دهد و منتظر نگاهم می کند. او می خواست فهم من از ریاضی را بسنجد و این حال برای من اصلا خوشایند نبود! فهم جبر همیشه برای من دشوار بود.
به خط پیچیده و زیبایش نگاه کرده و لب هایم را درون دهانم جمع می کنم. نمی توانستم روی ریاضی تمرکز کنم وقتی که تمام حواس پنجگانه ام را او که در کنارم نشسته بود، منحل کرده است. ذهنم حوالی دوقلوهای افسانه ای پرسه می زند.
مت؟ اریک؟ اریک؟ مت؟
بی حواس دفترچه را پر می کنم و قبل از اینکه پاسخ ها را نشان او دهم بار دیگر بررسی شان می کنم. دستش روی دفترچه می نشیند و چشم هایش روی نوشته هایم چرخ می خورد و من... نگاهم عجیب و وسوسه انگیز از روی صورت او عبور می کنم.
حالت برجسته ی لب هایش، فک محکم و مستطیلی شکلش.
از اینکه او را یاد پدرش انداخته بودم به شدت احساس پشیمانی می کردم. یکی از ویژگی های افتضاح من بی فکر دهان باز کردن و چرخیدن زبانم به چرت گویی است! با این حال از سوال ها و کنجکاوی هایش لـذت می بردم و حس می کردم که او با علاقه به پاسخ هایم گوش می دهد.
درست مثل دختر بچه های مدرسه ای شده بودم که برای دوستش حرف می زند، یک دوست مهربان و خونگرم! با این حال من هنوز هم علاقه ای به مدرسه رفتن ندارم، اما...
اما چرا از وجود او استفاده نکنم!؟
_ من آب جو و چیپس دارم، نمی خواید امتحان کنید بچه ها؟
با صدای مامان از افکاری که در سرم در حال پرسه زدن بود، فاصله می گیرم. مامان منتظر و کنجکاو به ما نگاه می کرد. بی صبرانه به دهان او نگاه می کنم و او با لبخندی گوشه ی لب با تشکری کوتاه دعوت مامان را رد می کند. با رفتن مامان نگاه هر دو به سمت کتاب کشیده می شود.
بیست دقیقه بود که او همچنان حرف می زد و مفاهیم و کاربردهای ریاضی را برایم توضیح می داد. سپس مسئله ای طرح می کند و روبه رویم، روی میز قرار می دهد و منتظر نگاهم می کند. او می خواست فهم من از ریاضی را بسنجد و این حال برای من اصلا خوشایند نبود! فهم جبر همیشه برای من دشوار بود.
به خط پیچیده و زیبایش نگاه کرده و لب هایم را درون دهانم جمع می کنم. نمی توانستم روی ریاضی تمرکز کنم وقتی که تمام حواس پنجگانه ام را او که در کنارم نشسته بود، منحل کرده است. ذهنم حوالی دوقلوهای افسانه ای پرسه می زند.
مت؟ اریک؟ اریک؟ مت؟
بی حواس دفترچه را پر می کنم و قبل از اینکه پاسخ ها را نشان او دهم بار دیگر بررسی شان می کنم. دستش روی دفترچه می نشیند و چشم هایش روی نوشته هایم چرخ می خورد و من... نگاهم عجیب و وسوسه انگیز از روی صورت او عبور می کنم.
حالت برجسته ی لب هایش، فک محکم و مستطیلی شکلش.
آخرین ویرایش: