**********************
مادرم برایم کیک خیس درست کرده بود. وقتی بچه بودم همیشه با هم درستش می کردیم ولی حالا به سختی می توانستم حتی نگاهشان کنم. پدرم یک تکه خورد و من برای نخوردنم بهانه آوردم؛ دارم تلاش میکنم هله هوله نخورم، صبح یک تکه کیک خورده ام، فردا حتما یک تکه با خودم سر کار می برم. کم کم داشتم به دروغ گفتن عادت می کردم. دیگر بدون اینکه حتی فکر زیادی بکنم از زبانم جاری می شدند. باعث می شد واقعا احساس بدی داشته باشم. مادرم زنی شیرین و پدرم سخت کوش ترین آدم هایی بودند که در این دنیا پیدا می شدند و من داشتم همچین دروغ هایی را به خوردشان می دادم. آنها در تربیت من کم نگذاشتند ولی یک جایی در زندگی ام، راه را اشتباه رفتم و دیگر هیچ وقت نتوانستم برگردم. ولی چرا؟ چرا داشتم از اعتمادشان سو استفاده می کردم؟
شاید من تنها کسی نبودم که صادق نبود. مادرم وقتی که مرا دید و گفت به نظر زیبا می آیم داشت دروغ میگفت، پدرم وقتی که گفت هر روز زیباتر از دیروزم دروغ می گفت. ولی پدر و مادرها وظیفه شان بود درباره ی این چیزها به فرزندشان دروغ بگویند مگر نه؟ میخواستند اعتماد به نفس دخترشان را بالا ببرند. با این حال، من می دانستم که دارند دروغ می گویند؛ من دستشان را خیلی وقت بود که خوانده بودم.
احساس عجیبی داشتم. شکمم داشت پیچ می خورد و احساس حالت تهوع و سردرد داشتم. نمیتوانستم تلویزیون ببینم چون سردردم را بیشتر می کرد. اتاق داشت دور سرم میچرخید. چشمانم را بستم و همانطور برای چند دقیقه بسته نگهشان داشتم. وقتی بازشان کردم همه چیز بهتر بود. همه چیز مرتب و سر جای خودش بود. همه چیز به جز من.
احساس ترسی که ناگهان در قلبم بوجود آمده بود برای مدت ها رهایم نکرد. میخواست مطمئن شود که تا حد ممکن معذب و عصبانی بمانم. چند دقیقه بعد، میز شام را چیدیم. مادرم میخواست بداند من در این مدت چه کارهایی کرده ام. مراقب بود که بحث را سریع به جاستین و تمام شدن رابـ*ـطه مان نکشاند. بهش گفتم که یک مربی ورزشی برای خودم پیدا کرده ام. پدرم مشکوک به نظر می آمد. پرسید که آیا مربی ام مرد است؟ و وقتی جواب مثبت داده بودم پرسید که آیا به نظرم جذاب می آید؟ مادرم با آرنج در پهلوی پدرم زد و او شانه ای بالا انداخت. نمی دانستم چه جوابی بدهم. هری مسلما جذاب بود ولی من احساس خوبی برای قبول کردنش نداشتم. جاستین همین تازگی ها مرا ترک کرده بود. من باید هنوز در حال گریه باشم نه اینکه به چال گونه و چشمان زیبای یک مرد دیگر فکر کنم.
صورت خندان و نفس گیر هری همان لحظه جلوی چشمانم آمد و من خودم را لعنت کردم. پدرم پرسید:
_ پس… این مربیت آدم خوبیه؟
سری تکان دادم و گفتم:
_ اوه آره. هری خیلی آدم خوبیه.
_ بیش از حد خوب؟
برای لحظه ای نگاهش کردم و گفتم:
_ خیلی سخاوتمنده. این کلمه ی بهتریه.
مادرم با لبخند گفت:
_ باید یه روز دعوتش کنیم و ازش برای مراقبت از تو تشکر کنیم!
یادآوری کردم:
_ یه جورایی کارشه. میدونی چی میگم؟
_ اَه! تو فقط غذاتو بخور!
دستانم روی پاهایم مشت شدند. مادرم می دانست که من چقدر اسپاگتی دوست داشتم. پس به خاطر من در این همه زحمت افتاده بود. بوی خیلی خوبی هم داشت ولی وقتی به ظرف روبرویم نگاه می کردم، احساس می کردم شکمم بیشتر و بیشتر باد می کند. این اسپاگتی می توانست مرا مثل یک بادکنک باد کند. نمی توانستم این ریسک را بپذیرم. نه بعد از این موفقیت کوچکی که این ماه داشتم.
هری گفت چقدر؟ چهل پوند؟
این کافی نبود. من هنوز می توانستم ببینم که چطور چربی لباسم را کش می آورد. من هنوز می توانستم سنگینی ام را وقتی بلند می شدم و صدای بلند قدم هایم را وقتی راه می رفتم بشنوم. من باید از دست همه شان رها می شدم. دیگر تحملش را نداشتم. هیچ راهی برای سریع تر وزن کم کردن نبود؟ خیلی دلم میخواست کمی اسپاگتی بخورم و در عین حال میخواستم ظرفم را به سمت دیوار پرت کنم. تمام وجودم پر از تناقض و جنگ با خودم بود. هیچوقت نمی توانستم بفهمم که داشتم جنگ را می بردم یا می باختم. مادرم پرسید:
_ حالت خوبه عزیزم؟
داشت با همان نگاه مخصوصش نگاهم می کرد. همان نگاهی که میگفت میدانم چه چیزی در سرت می گذرد ولی میخواهم خودت بگویی. جواب دادم:
_ نه واقعا.
بهترین راه برای جواب دادن این بود که بگویم حالم بد است ولی درباره ی دلیلش دروغ بگویم. گفتم:
_ میشه بعد از اینکه غذاتونو تموم کردید با هم فیلم ببینیم؟
پدرم با شادی و شوخی گفت:
_ فیلم دیدن با دو تا دخترام؟ انقدر خوبه که نمیتونه واقعیت داشته باشه!
حرفش را قبول داشتم. واقعیت نداشت.
****************************
هری مثل همیشه رفتار نمی کرد. کمتر حرف می زد و هی از گوشه ی چشم نگاهم می کرد. نمی توانستم معنی نگاه هایش را بفهمم. چرا باید می فهمیدم؟ من در همه چیز گند زده بودم. از رابــ*ـطه ام با جاستین و پدر و مادرم بگیر تا هری. به احتمال زیاد آدم هایی که در خیابان از کنارم رد می شدند هم دلیلی برای راز داری از من داشتند. من قابل اعتماد نبودم. احساس هراس و پارانویایی که از دیروز داشتم بیشتر هم شده بود. مجبور شدم از هری بخواهم که زیر سایه ی درخت ها جایی که کسی نمی توانست ما را ببیند تمرینا کششی را برویم و در حال دویدن، نور آفتاب به طرز عجیبی اذیتم می کرد. درست و حسابی نمی توانستم ورزش کنم و حسابی خسته بودم. و در عین حال هم دستپاچه و غمگین بودم.
وقتی در همان میز پیک نیک همیشگی مان نشستیم، احساس بدم بیشتر شد. می توانستم چشمهایی را که رویم بود حس کنم. همه چیز و همه کس داشت نگاهم می کرد. میتوانستم تمسخر را در نگاهشان حس کنم.
دختر کوچکی که داشت سگش را می گرداند قضاوتم می کرد، مردی که داشت روزنامه می خواند با لبخندی تمسخر آمیز زیرچشمی نگاهم می کرد، دو تا دختر دانشگاهی داشتند بی شک به قیافه ام می خندیدند. حتی نوجوان هایی که با سیگارهای روی لبشان روبروی حوض ایستاده بودند هم داشتند به من متلک می گفتند.
به خودم زحمت ندادم که از هری بپرسم چرا همه اینطور نگاهم می کنند. آخرین دفعه ای که پرسیده بودم گفته بود که کسی دارد نگاهم نمی کند. من حرفش را باور نمی کردم. چطور می توانستم باورش کنم وقتی که نگاه هایشان را روی خودم حس می کردم؟ احساس تنفر از هر طرف به سمتم روانه می شد. مطمئنا هری هم می توانست احساسش کند ولی نمیخواست حرفی بزند. او تصمیم گرفته بود که همه ی آن نگاه ها را نادیده بگیرد.
آخرین ویرایش: