- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
+ مت +
زمان نهار مت در حالیکه داشت شیر می خورد با نگاهش دنبال ماریسا می گشت. او مثل همیشه با بقیه چیلدلیدرها(تشویق کنندگان) بود. یک جای خالی کنار او بود که مت آنجا می نشیند.
تد می پرسد:
_ تو دوست دختـرتو از دست دادی؟
مت می گوید:
_ اون باید زودتر می رفت.
مت یک دقیقه مکث می کند و بعد به ماریسا نزدیک تر می شود:
_ می تونیم صحبت کنیم؟
او می گوید:
_ دارم غذا می خورم.
مت با دوستانش گپ کوچکی می زند و منتظر می ماند تا او غذایش را تمام کند و دوباره به سمتش خم می شود:
_ الان می تونیم؟
ماریسا از جایش می پرد و با هم از سالن غذا خوردی می روند. او می گوید:
_ چی شده؟ چراتنهایی؟ پس کرم کتابت کو؟
مت عصبانی می شود.
_ اینجوری رفتار نکن!
_ چه جوری؟
او به کنار درب نهار خوردی تکیه می دهد.
_ منظورت اینه... از اینکه بهم دروغ گفتی ناراحتی؟
_ من کی بهت دروغ گفتم؟
_ هفت ماه پیش زمانی که بهم گفتی آمادگی قرار گذاشتن رو نداری. من منتظرت بودم و تو الان مثل دیوار دور اون رو گرفتی؟
_ هیچ وقت به تو نگفتم منتظرم بمونی.
_ بهم نگفتی منتظر نمونم.
نه، ولی رفتاری که مت نشان داده بود به اندازه کافی گویا بود که مشخص کند علاقه ای به او ندارد. تنها دلیلی که با ماریسا قرار گذاشته بود بخاطر اریک بود.
مت می پرسد:
_ نمی تونیم فقط دوست باشیم؟
_ دوستا وقتی به هم نیاز دارن سراغ هم نمیرن که البته این منو به سراغ بعدی ام می بره، چی می خوای؟
مت احساس گـ ـناه می کند.
_ متاسفم، ولی تو کسی رو بهتر از هر کس دیگه ای می شناسی.
_ من اونو می شناختم. یک شنبه بعد از اینکه با تو صحبت کردم، بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. پیغام گیرش هم پر بود. بازم بهش زنگ زدم، اما اون بهم زنگ نزد. اون انگار روانی شده!
_ آره، ولی می خوام به خونشون زنگ بزنی سعی کنی بهش دسترسی...
_ چرا خودت بهش زنگ نمیزنی؟
_ چون بهم گفتن اینکار رو نکنم.
_ کی گفته؟
_ کَسی... پلیس... و دوباره کَسی!
ماریسا چشم هایش را می چرخاند.
_ داری چی کار می کنی مت!؟
_ می خوام بفهمم چه اتفاقی برای اریک افتاده.
او دوباره چشم هایش را می چرخاند.
_ کی می خوای بپذیری چه اتفاقی افتاده؟
_ اریک خودش رو نکشته!
مت سعی می کند عصبانی نشود. ولی این خیلی درد دارد.
ماریسا می غرد:
_ بسیار خب. بهش زنگ می زنم، ولی بعد از این دست از سر من بر می داری، خب؟
مت سرش را تکان می دهد و خیلی خدا را شکر می کند که لیا را دارد.
ماریسا شماره گرفته و به سمت پائین راهرو می رود. مت هم به دنبالش می رود.
_ سلام ،خانم چمبرز. ماریسا هستم.
او مکث می کند، مت کمی به او نزدیک تر می شود تا صدای مادر کَسی را بشنود.
_ خوبم، متشکرم شما چه طورید؟
ماریسا گوشی را در حالت بلندگو گذاشت.
_ من نمی تونم به کَسی دسترسی پیدا کنم، فکر کنم گوشیش خراب شده.
خانم چمبرز می گوید:
_ احتمالا چون تو مدرسه اس نمی تونه جواب بده، تو از مدرسه فرار کردی خانوم جوان؟
ماریسا به مت نگاه می کند و می گوید:
_ اووم... نه خانم. الان وقت ناهاره!
_ من از کَسی پرسیدم چرا بهمون سر نمیرنی و اون گفت شما باهم تو یک کلاسید. تو باید بیای پیش ما. کَسی هنوزم با مسائل سرو کله میزنه. اگه با دوستش باشه بهتره.
مت احساس گـ ـناه را در چشمان ماریسا می بیند:
_ آره، من باهاش صحبت می کنم.
_ خوبه.
ماریسا تلفن را قطع کرد.
_توام همون برداشتی رو کردی که من کردم؟
مت تائید می کند:
_ اون اینجا زندگی می کنه و مادرش فکر می کنه که مدرسه میاد، ولی هیچ جا نمیشه پیداش کرد!
ماریسا نگران به نظر می رسید.
_ بنظرت معتاد شده؟
_ نمیدونم.
مت نمی دانست اما مصر بود که بفهمد.
***
زمان نهار مت در حالیکه داشت شیر می خورد با نگاهش دنبال ماریسا می گشت. او مثل همیشه با بقیه چیلدلیدرها(تشویق کنندگان) بود. یک جای خالی کنار او بود که مت آنجا می نشیند.
تد می پرسد:
_ تو دوست دختـرتو از دست دادی؟
مت می گوید:
_ اون باید زودتر می رفت.
مت یک دقیقه مکث می کند و بعد به ماریسا نزدیک تر می شود:
_ می تونیم صحبت کنیم؟
او می گوید:
_ دارم غذا می خورم.
مت با دوستانش گپ کوچکی می زند و منتظر می ماند تا او غذایش را تمام کند و دوباره به سمتش خم می شود:
_ الان می تونیم؟
ماریسا از جایش می پرد و با هم از سالن غذا خوردی می روند. او می گوید:
_ چی شده؟ چراتنهایی؟ پس کرم کتابت کو؟
مت عصبانی می شود.
_ اینجوری رفتار نکن!
_ چه جوری؟
او به کنار درب نهار خوردی تکیه می دهد.
_ منظورت اینه... از اینکه بهم دروغ گفتی ناراحتی؟
_ من کی بهت دروغ گفتم؟
_ هفت ماه پیش زمانی که بهم گفتی آمادگی قرار گذاشتن رو نداری. من منتظرت بودم و تو الان مثل دیوار دور اون رو گرفتی؟
_ هیچ وقت به تو نگفتم منتظرم بمونی.
_ بهم نگفتی منتظر نمونم.
نه، ولی رفتاری که مت نشان داده بود به اندازه کافی گویا بود که مشخص کند علاقه ای به او ندارد. تنها دلیلی که با ماریسا قرار گذاشته بود بخاطر اریک بود.
مت می پرسد:
_ نمی تونیم فقط دوست باشیم؟
_ دوستا وقتی به هم نیاز دارن سراغ هم نمیرن که البته این منو به سراغ بعدی ام می بره، چی می خوای؟
مت احساس گـ ـناه می کند.
_ متاسفم، ولی تو کسی رو بهتر از هر کس دیگه ای می شناسی.
_ من اونو می شناختم. یک شنبه بعد از اینکه با تو صحبت کردم، بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. پیغام گیرش هم پر بود. بازم بهش زنگ زدم، اما اون بهم زنگ نزد. اون انگار روانی شده!
_ آره، ولی می خوام به خونشون زنگ بزنی سعی کنی بهش دسترسی...
_ چرا خودت بهش زنگ نمیزنی؟
_ چون بهم گفتن اینکار رو نکنم.
_ کی گفته؟
_ کَسی... پلیس... و دوباره کَسی!
ماریسا چشم هایش را می چرخاند.
_ داری چی کار می کنی مت!؟
_ می خوام بفهمم چه اتفاقی برای اریک افتاده.
او دوباره چشم هایش را می چرخاند.
_ کی می خوای بپذیری چه اتفاقی افتاده؟
_ اریک خودش رو نکشته!
مت سعی می کند عصبانی نشود. ولی این خیلی درد دارد.
ماریسا می غرد:
_ بسیار خب. بهش زنگ می زنم، ولی بعد از این دست از سر من بر می داری، خب؟
مت سرش را تکان می دهد و خیلی خدا را شکر می کند که لیا را دارد.
ماریسا شماره گرفته و به سمت پائین راهرو می رود. مت هم به دنبالش می رود.
_ سلام ،خانم چمبرز. ماریسا هستم.
او مکث می کند، مت کمی به او نزدیک تر می شود تا صدای مادر کَسی را بشنود.
_ خوبم، متشکرم شما چه طورید؟
ماریسا گوشی را در حالت بلندگو گذاشت.
_ من نمی تونم به کَسی دسترسی پیدا کنم، فکر کنم گوشیش خراب شده.
خانم چمبرز می گوید:
_ احتمالا چون تو مدرسه اس نمی تونه جواب بده، تو از مدرسه فرار کردی خانوم جوان؟
ماریسا به مت نگاه می کند و می گوید:
_ اووم... نه خانم. الان وقت ناهاره!
_ من از کَسی پرسیدم چرا بهمون سر نمیرنی و اون گفت شما باهم تو یک کلاسید. تو باید بیای پیش ما. کَسی هنوزم با مسائل سرو کله میزنه. اگه با دوستش باشه بهتره.
مت احساس گـ ـناه را در چشمان ماریسا می بیند:
_ آره، من باهاش صحبت می کنم.
_ خوبه.
ماریسا تلفن را قطع کرد.
_توام همون برداشتی رو کردی که من کردم؟
مت تائید می کند:
_ اون اینجا زندگی می کنه و مادرش فکر می کنه که مدرسه میاد، ولی هیچ جا نمیشه پیداش کرد!
ماریسا نگران به نظر می رسید.
_ بنظرت معتاد شده؟
_ نمیدونم.
مت نمی دانست اما مصر بود که بفهمد.
***