داستانک داستان کوتاه نگاه بی پروای زندگی

sima.dehghan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/18
ارسالی ها
97
امتیاز واکنش
748
امتیاز
278
سن
24
محل سکونت
تهران
دخترک آرام آرام زیر کارتن های زشت و بد بو خزید و کارتنی را روی خودش کشید،در کلنجار بود که بتواند با آن کارتن کوچک برای خودش عایق گرمایی درست کند تا کمی از گزند سرما دور شود اما بی فایده بود دختر بیچاره فکر میکرد میتواند با چند تکه کاغذ و مقوا آن هم پاره خودش را گرم کند.
ناگزیز از تلاش نافرجامش اینبار آرام در گوشه ای کز کرد و به سقف بلند و سیاه خانه نگاه کرد،سقفی که چیزی نبود جز آسمان شب و این سقف بی چراغ زیادی برای دختر 7 ساله بلند نبود؟
چشمانش را در هم میکشد تا شاید خواب میهمان چشمانش شود اما دریغ از ذره ای خواب انگار که خواب و رویا هم از فقیر جماعت فراری بود و چقدر که دنیا عادل بود!
بی حوصله سرش را روی زانوان نحیفش میگذارد،با ترس سرش را بلند میکند،همین که سرش بلند میشد گویی شبحی سایه وار او را در بند میکشد.
سارا فریاد میزند:
_ولم کن غول بی شاخ و دم.
اما زور مرد میچربید و آخر آنقدر تقلا کرد که پارچه ای به دهانش گرفتند و خوابی که چند ساعت پیش در حسرتش بود اینبار بی رحمانه و ناخواسته به جانش ریخت و تنها فقط شنید که میگفتند شبیه کسی است.
چشمانش که باز شد در آغـ*ـوش مردی بود که با محبتی ناب نگاهش میکرد و صدایش آخ از صدایش که سارا عجیب با شنیدنش احساس کرد دنیای سیاه و سفیدش را صورتی کردند.
_دخترم خوبی،اسمت چیه؟
با بی حالی،بریده بریده لب زد:
_سا...را.
_تو میدونی دخترم کجاست؟اسمش سویله
این مرد سوال میپرسید اما برای گرفتن جوابش بد جایی آمده بود،آدرس اشتباهی داده بودند انگا!
سویل دیگر که بود.
_آقا من نمیدونم چی میگید.
آخرین امید علی هم باشنیدن حرف دخترک دود شد و هوا رفت و جای امید را عزایی گرفت که میدانست هیچ وقت از خاطرش پاک نخواهد شد و چقدر داغ اولاد سخت بود!
نگاهش دوباره در چشمان قهوه ای دختر در آغوشش گره خورد،آن دزد های بی پدر و مادر دختر دردانه ای که سخت به دنیا آمده بود،دختری را که خدا بعد از کلی نذر و نیاز و دوا و درمان به آنها داده بود حالا دیگر نبود و آنموقع چقدر نفرت داشت از شهرت و ثروتی که عزیزش را پاره ی تنش را گرفته بود.
نه نمیتوانست،تاب نمی آورد این زخم عمیق روحش را که بر جسمش خوره شده بود و ذره ذره آبش میکرد.
صدای دخترک علی 42 ساله را از غم دنیا پرت میکند اما رها نه:
_تو چقدر شبیه بابای تو رویاهامی.
و دختر به دنبال حرفش دستی به ته ریشش میکشد.
دل علی میلرزد و انگار صدایی در گوشش میگوید سویل برگشت،سویل برگشت.
بی هوا زمزمه کرد،بی هوا اما محکم و مطمعن:
_دوست داری بابات شم.
دخترک صادقانه جواب داد هنوز هم صدای نفرت انگیز شلیک و صدای دختری در سرش جولان میداد و صدای خنده کریهی که میگفت تموم شد بابای احمقت پلیس خبر کرده.
اما خب بچه بود و زیاد درکی نداشت موضوع چیست و آنموقع تنها خوشحال بود که پدری پیدا کرده است.
سارا با خنده گفت:
_آخ جون یه بابایی خوشتیپ پیدا کردم،آخ جون.
چه حرفا میگفت دخترک نیم وجبی علی خوشحال بود اما باید بر دیوار های خانه سیاه میکشیدند و بر روی پارچه های سیاه می نوشتند نو گل پرپر سویل اعتمادی.
اما خدا سویل را گرفته بود و سارا را داده بود و او میتوانست تسکینی بر دردهای خودش و همسرش شود از حرف های سارا فهمیده بود که پدر و مادرش فوت شده اند و او از سر فقر و نداری به خیبات ها رو آورده و چقدر که خدای این دختر بزرگ بود که علی را سر راهش قرار داده بود.
علی هر چه زودتر به صورت قانونی قیم سارا شد و زندگی هر چند تلخ اما گاهی فقط گاهی محض تنوع شیرینی هایی را به دنیایت ارمغان میکرد و این از شیرینی های ابدی بود که تا ابد دهان سارا را شیرین میکرد.
و او الان دکتر کودکان بود و قصد داشت جایی را برای کودکان بی سرپناه درست کند چون طعم این درد را چشیده بود.
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
78
بازدیدها
1,980
بالا