سلام دوست خوبم .
تبریک میگم برای اتمام کارت . رمان زیبا و جالب با موضوع خوبی نوشتی .
ولی چند نکته هست که دوست دارم بهت بگم تا رمان بعدیت بهتر بشه .
از اون جایی که گفته ای چند سال میگذره پس در شروع داستانت باید احتیاط کنی .
همچنین سعی کنی بهتر توصیف کنی احساسات رو به طوری که من خواننده با اون قسمتی که بهش خــ ـیانـت شده قلبم به درد بیاد و احساس انتقام کنم و هنگام خواندن خودم رو جای شخصیت داستان بزارم .
توصیف هایی که از مکان ها میکنی خیلی بهتر شده ولی هنوز جای کار داره بهتره از کلمات سنگین تر مثلاً اگه داری غروب دریا با احساسات فرد رو توصیف می کنی بگی :
رنگ نیلی و آبی رنگ دریا با سرخی خورشید در تلاطم با هم بودند آسمان سیاه تر از همیشه ودریا تیره تر از اقیانوس بود ولی خورشید نور امیدش را از دست نخواهد داد و میجنگد بلکه دیر تر آسمان را ترک گوید آرامش بخش ترین محل دنیا رو پدید بیاورد و دل های شکسته ی خیلی هارو لبریز از آرامش خود کند.
یا گاهی اوقات اون احساساتت رو به چیزی تشبیه کنی مثل قسمتی از فیلمی یا فردی چون خیلی کمک میکنه.
سعی کن داستان رو ماست مالی نکنی و قبل از پست گذاشتن به یکی اون رو بدی تا بخونه . کتاب نویسی کار سختیه و به استعداد و پشتکار فراوان نیاز دارد .
چیزی که خیلی ها ندارد حتی پشتکار .
تو ذهن خلاق و پر از ایده ای داری و یکی از دو استعداد مهم رو در این حرفه داری ولی اون یکی رو در نوشتار نداری که با تمرین درست میشه .
به هرحال من استعداد ندارم ولی تمام تلاشم رو میکنم تا خواننده و راهنمایی کننده رمان نویس ها باشم .
فقط یه چیزی ته داستان ها همیشه خوب یا بد نباید باشه گاهی حتی انتهای داستان باید باز باشه تا ذهن خواننده درگیر بشه که حتی هر روز پیجت رو ببینه تا کنجکاوی دیوونه اش کنه .
تو میتونی چند مسئله نامعلوم تهش بزاری .
همچنین توی داستان سعی کنی شخصیتت رو تسلیم کنی تا داستان بی مزه نشه و باید جوری باشه که من بگم ای وایم بعدش چی میشه چه تصمیمی میگیره .
شخصیت رو با چند مشکل هم زمان درگیر کن و توی دو راهی های سر نوشت ساز مثلا بین مادر و پدر کدوم ؟اینجوری .
امیدوارم در جلد بعدی موفق تر باشی.
سلام خیلی ممنون بابت رمان زیباتون من جلد اول رو تو نرم افزار خواندن و خیلی ازش خوشم اومد اصلا به خاطر رمان شما و بعضی از عزیزان وارد این انجمن شدم قلم بسیار زیبایی دارین و قوه تخیل فعال فقط اگه میشد بعضی از قسمت هارو پیچیده ترکنید بهتره مثلاً زمانی که آرتمیس کتاب خاطرات رو پیدا میکنه و چشمان سبز و ترسناک هری گویایه ماجراست که چه اتفاقی قراره بیفته به طوری که از ابتدا متوجه میشی که روند داستان چی میشه اگه این مشکلاتم حل بشه به نظرم رمانتون بسیار بسیار زیبا میشه ممنونم که این داستان بسیار زیبا رو نوشتید به امید جلد سومش
یا حق
ممنون از همه شما دوستان عزيز كه با نقداتون سعي در بهتر كردن قلمم داريد.سپاس بابت نقد:)
درجواب دوستاني كه ميگن جلد سه داره يانه بايد بگم من فعلا قراره رمان جديدي با همين ژانر تايپ كنم.احتمالا بعد از اين رمان،زاده تاريكيو ادامه ميدم.
سلام تبریک بابت اتمام رمانتون و ممنون از قلم زیبا و رمان عالیتون ولی اخرش زیاد جذاب نبود مگر اینکه ادامه داشته باشه ... چرا باید ارتیمیس بتونه از پس مایک و هری کله گنده بربیاد ولی نوبت به دیانا که رسید فرار کنه!!!! یا باید میموند و میجنگید یا هم بابد برگرده حالا که نمونده پس باید ادامه داشته باشه لطفااااااا ؛)
بازم یه شک دیگه خیلی قافلگیر شدم ولی بازم عالی بود منکه کاملا راضی بودم راستی جلد سوم رو هم بنویسش چون این نمیتونه پایان کار باشه و کاری کن که تو این جلد ارتمیس فقط به فکر خودش و مردم سرزمین خودش که بهشون ظلم شده باشه حکومتی رو بنا کنه که از همه قدرتمندتر باشه و کاری کن که مثلا مردم سرزمین دایانا علیه ملکشون شورش کنن و اونو برکنار کنن تا اینطوری تاوان کاراشو پس بده یا یه همچین چیزی
موفق باشی عزیزم
راستی لینک رمان جدیدت روهم بذار عزیزم قول دادم دنبال کنم پس اینکارو میکنم حالا هرچی میخواد باشه :aiwan_light_give_rose:
راستش انتظار نداشتم این طور رمانتون تموم شه با احترام به نوشته شما من دوست داشتم تهش با الکس ازدواج کنه یا خلاصه هر پایانی جز اینو انتظار داشتم
میتونید جلد سومش رو هم در ادامش بنویسید و به جایی برسونیدش که آرتیمیس میتونی به خاطر ظهور یه دشمن جدید برگرده به همون سرزمین (نظر من اینه در هر صورت:aiwan_light_kiss:)
سلام نویسنده عزیز. جلد دوم رو هم کامل خوندم. خیلی بهتر از جلد اول بود. واقعا دست مریزاد. یه سری چیزا هم قبلا درخواست داده بودم که تو جلد دو لحاظش کنی. که دیدم بیشترون انجام شده بودن . خیلی باعث خوشحالی بود . خیلی ها از پایانش شکایت داشتن اما به نظر من این پایان واسه اینکه بشه جلد سوم رو شروع کرد عالی بود.
فقط دو نکته رو بگم و خلاص:
۱. تو جلد دوم هم بعضی جاها خیلی زود و راحت یه صحنه رو تموم میکردی. مثل کشتن جادوگر تقلبی. که اصلا معلوم نبود از کجا یهو سر کلش پیدا شد. و وجودش وسط داستان به چه درد میخورد.
۲. چرا آخر داستان موقع جنگ ارتیمیس هی میگفا قبلم درد گرفت یا شمشیر و به قلبم زد. مگه نه اینکه گفتید قلب نداشت؟!
اما در کل خیلز هیجان داشت. خسته نباشید امید وارم جلد سه رو با انرژی بیشتر شروع کنید. منتظرتونیم
سلام عزيزم خيلي ممنونم بابت نقد و نظرت
اون جادوگره بهونه اي بود براي اينكه مشخص شه هري اينجاست، و آرتيميس برگرده به سرزمين برف.
و درد گرفتن قلبش.من اين نكته رو توي رمان ذكر نكردم و واقعاً معذرت ميخوام.تاريكي توي قلبش جمع شده بوده و فشار زيادي رو تحميل ميكرده.درواقع اين درد از قدرتي كه توي قلبش جريان داشت شكل ميگرفت.
بازم ممنونم از نقد زيبات.ممنون كه وقت گذاشتيو خوندي.