سلام.
دوستان عزیز این اول بار نیست که من دست به قلم میبرم. اما اولین باره که دارم داستانم رو منتشر میکنم. اون هم بنا به درخواست دوستان و آشنایانی که پیش از اینجا داستانم رو خوندن و اینجا رو بهم معرفی کردن تا رمان دوستان عزیز هم بتونن بخوننش.
داستان از جایی شروع میشه که با برگشتن اسفندیار به روستا تمام آن روزها پیش چشمش جان میگیرد :
" تصویر مبهمی از چشمهایش در ذهنم بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم... نه حالا میتوانستم دقیق ببینمش. چشمهایش را. نگاهش را. مژه های بلند و فر خورده اش را. نه! مبهم نیست. انگار همین الان است. همین لحظه است که رو به من گفته بود: "چرا حرف نمیزنی؟ مگه لالی؟ "
آخ تهمینه...تهمینه... "
خلاصه:
داستان در مورد اسفندیار پسر بزرگ خانواده ای است که تابستانها در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ در گلاب دره به ییلاق میپرداخت. دیپلم داشت و این سبب شد خان ده از او بخواهد به فرزندش سواد بیاموزد. خانه اربابی خان در برابر عمارت با شکوه پدری اسفندیار چیزی نبود اما در آن خانه دختری زندگی میکرد که عشقش با گذر زمان در تار و پود اسفندیار رسوب میکرد و آن خانه را در نظرش هزار برابر بزرگتر و با ارزش تر از هرجایی میپنداشت.
عشقی که ذره ذره در رگهایش نفوذ میکرد و او را از هر چه غیر معشوق بود دور میکرد...
اسفندیار پس از سالها بعد از انقلاب برای سر زدن به مزار پدر بزرگ و مادر بزرگ راهی گلاب دره شده و یاد آوری آن روزهای جوانی و آن طلسم سوزاننده عشق زندگی اش را تحت الشعاع قرار میدهد...
دوستان عزیز ممنون میشم با نقد ها و نظرات با ارزشتون به پیشروی داستان کمک کنید. داستان تازه شروع شده هنوز جون دار نیست اما داریم کم کم به تنه اصلی داستان میرسیم. ممنون از همراهیتون.
اینم لینک رمان:
دوستان عزیز این اول بار نیست که من دست به قلم میبرم. اما اولین باره که دارم داستانم رو منتشر میکنم. اون هم بنا به درخواست دوستان و آشنایانی که پیش از اینجا داستانم رو خوندن و اینجا رو بهم معرفی کردن تا رمان دوستان عزیز هم بتونن بخوننش.
داستان از جایی شروع میشه که با برگشتن اسفندیار به روستا تمام آن روزها پیش چشمش جان میگیرد :
" تصویر مبهمی از چشمهایش در ذهنم بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم... نه حالا میتوانستم دقیق ببینمش. چشمهایش را. نگاهش را. مژه های بلند و فر خورده اش را. نه! مبهم نیست. انگار همین الان است. همین لحظه است که رو به من گفته بود: "چرا حرف نمیزنی؟ مگه لالی؟ "
آخ تهمینه...تهمینه... "
خلاصه:
داستان در مورد اسفندیار پسر بزرگ خانواده ای است که تابستانها در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ در گلاب دره به ییلاق میپرداخت. دیپلم داشت و این سبب شد خان ده از او بخواهد به فرزندش سواد بیاموزد. خانه اربابی خان در برابر عمارت با شکوه پدری اسفندیار چیزی نبود اما در آن خانه دختری زندگی میکرد که عشقش با گذر زمان در تار و پود اسفندیار رسوب میکرد و آن خانه را در نظرش هزار برابر بزرگتر و با ارزش تر از هرجایی میپنداشت.
عشقی که ذره ذره در رگهایش نفوذ میکرد و او را از هر چه غیر معشوق بود دور میکرد...
اسفندیار پس از سالها بعد از انقلاب برای سر زدن به مزار پدر بزرگ و مادر بزرگ راهی گلاب دره شده و یاد آوری آن روزهای جوانی و آن طلسم سوزاننده عشق زندگی اش را تحت الشعاع قرار میدهد...
دوستان عزیز ممنون میشم با نقد ها و نظرات با ارزشتون به پیشروی داستان کمک کنید. داستان تازه شروع شده هنوز جون دار نیست اما داریم کم کم به تنه اصلی داستان میرسیم. ممنون از همراهیتون.
اینم لینک رمان:
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
دانلود رمان های عاشقانه
تالار نقد نگاه دانلود
آخرین ویرایش: