کامل شده فن فیکشن عشق به شرط چاقو | فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان رو دوست دارید ؟؟

  • حورا

  • مهرسام

  • عماد

  • نازنین

  • نیما

  • آرمان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه حیدری نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
180
امتیاز واکنش
3,775
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
به نام خدایی که همین نزدیکی ست

نام فن فیکشن : عشق به شرط چاقو
نام نویسنده: فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
برگرفته شده از فیلم: عشق حرف حالیش نمیشه
زاویه ی دید : اول شخص
ناظر : ^gandom^
طراح جلد :مبینا.ن
بررسی شده توسط: DENIRA
6g9v_bshart_chagho.png [/SIZE]
با تشکر از مبینا ی عزیز برای طراحی جلد :aiwan_light_air_kiss:

خلاصه :

من بد اخلاق نیستم اما خب ...
قرار نیست با همه خوب باشم چون حرف زور تو کتم نمی ره ، زیادم برام ناز نکن چون دنبالت نمی یام یه جوری ترکت می کنم که صدای پام رو هم نشنوی ...پایان خوش .





***
سخنی با خوانندگان

دوستان عزیزی که می خواهند رمان عشق به شرط چاقو رو دنبال کنن با زدن دکمه ی پیگیری از تمام اطلاعات روز به روز رمان با خبر می شوند .
دوستان خوب شما با لمس کردن دکمه ی تشکر از قلم من حمایت کردین و باعث دلگرمی من می شوید.

عزیزان اگر نقدی از رمان داشتید حتماً بگید با اینکار باعث خشنود ی من می شوید

***

حتماً بخوانید

هر گونه کپی برداری و استفاده از جملات و موضوع رمان پیگرد قانونی دارد، و اگر هم پیگری نشود از لحاظ شرعی و قانونی حرام است چون بنده راضی نیستم :aiwan_light_wink2:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    به نام خدایی که همین نزدیکی ست

    مقدمه :

    برای بدست آوردنت نمی جنگم !
    به تکه ای از قلبت هم نمی آیم !
    دوستت دارم ،
    فارغ از داشتنت ...

    پست اول


    _خانم...خانم
    چشام و آروم باز کردم و به مهماندار که خبر رسیدنمون و میداد نگاه کردم ، چند بار پلکام و باز و بسته کردم تا بهتر ببینم.
    یه کش و قوسی به بدنم دادم و بعد مانتو و شالم رو صاف کردم و از هواپیما خارج شدم و با قدمای بلند خودم و به داخل فرودگاه رسوندم و وسایلم رو تحویل گرفتم و از فرودگاه خارج شدم.
    کشون کشون به سمت پیاده رو رفتم و دستم رو برای تاکسی بلند کردم ولی تاکسی ها با سرعت از کنارم رد می شدن دیگه داشت اعصابم خورد می شد، که یه تاکسی کنار پام ترمز کرد شیشه رو پایین آورد یه مرد حدوداً پنجاه ساله با ته ریش سفید بود که خطاب به من گفت :
    _ خانم کجا می ری ؟
    _ سعادت آباد
    _ بیا بالا دخترم
    لبخندی زدم و در عقب رو باز کردم خواستم سوار شم که یکی از عقب بازوم رو کشید و منو به سمت خودش برگردوند، وقتی برگشتم با یه پسر حدوداً بیست و هفت ساله چشم تو چشم شدم، پسره ی روانی تو روز روشن می خواست مزاحم بشه..
    یه چشم غره بهش رفتم و بازوم رو از داخل حسار دستاش بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم :
    _ آقا مگه خودت خواهر و مادر نداری که مزاحم دختر مردم می شی.
    _ من فقط..
    نزاشتم ادامه بده و گفتم :
    _ بزار خودم بگم دیدی یه دختر تنهام خواستی شماره بدی ، خجالتم خوب چیزیه .
    بدون اینکه بهش اجازه ی صحبت کردن بدم دسته ی کیفم رو گرفتم و رفتم اون سمت خیابون ؛ پسره ی احمق بعد از کلی بدبختی یه تاکسی گیرمون اومد که اونم پروند شرم و حیا هم نداره جلو همه می خواست شماره بده تو دلم هر چی فوش بلد بودم نثارش کردم، کیفم رو با حرص روی زمین می کشیدم که دوباره یه نفر بازوم رو از پشت گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند، بازم با همون پسر رو در رو شدم دیگه نتونستم خودم رو کنترول کنم با عصبانیت داد زدم :
    _ هوی آقا چی از جون من می خوای چرا دست از سرم بر نمی داری ؟
    _ خانم وقتی داشتین کیفتون رو بر می داشتین موبایل تون افتاد منم واستون آوردم.
    و بعد یه موبایل گرفت جلوم یه پوزخند زدم و گفتم :
    _ تو خجالت نمی کشی اول می خواستی شماره بدی حالا هم می خوای موبایلت رو بکنی تو حلقم.
    _ خانم محترم صبر منم یه حدی داره.
    _ خیلی پر رویی مزاحم می شی بعد طلب کارم هستی.
    و بعد توی یه حرکت موبایل رو ازش گرفتم و انداختم توی سطل زباله ی کنار خیابون.
    _ دختره ی روانی چیکار کردی ؟
    _ حدت رو بهت نشون دادم .
    پسره یه پوزخند زد
    _ به جهنم موبایل خودت بود.
    وقتی پسره این همه خونسرد این حرف و زد ته دلم خالی شد و با عجله زیپ کیفم رو باز کردم، بله موبایل خودم بود . دلم می خواست اون لحظه زمین دهن وا کنه من برم داخلش ؛ با چشم هایی که پشیمانی توش موج می زد زل زدم بهش که با شیطنت به سطل زباله اشاره می کرد راهم رو کج کردم و با قدم های آهسته رفتم سمت سطل زباله خم شدم و
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست دوم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    با آه و ناله موبایلم رو از توی کلی زباله کشیدم بیرون و با یه دستمال کاغذی شروع کردم به تمیز کردنش که پسره با دو قدم بلند خودش رو به من رسوند و رو به روم ایستاد، سرم رو بالا آوردم یه نگاه بهش کردم خواستم دوباره مشغول تمیز کردن موبایلم بشم که گفت :
    _ خواستم توضیح بدم ولی شما از همون اول اشتباه برداشت کردین من می خواستم سوار تاکسی بشم هر چی شما رو صدا کردم ولی شما نشنیدید بخاطر همین مجبور شدم بازو شما رو بگیرم همین من نمی خواستم مزاحم تون بشم .
    سکوتم رو که دید ادامه داد :
    _ولی فکر نکنم زیاد بدتون می اومد که من بهتون شماره بدم، ولی متاسفم من قصد ازدواج ندارم؛ ولی اگه یه زمانی خواستم ازدواج کنم مطمئن باش که سلیته ای مثل تو رو انتخاب نمی کنم .
    من فقط بهش نگاه می کردم و اون هر چی دلش می خواست به من می گفت خواستم جواب این همه گستاخی اش رو بدم که از دوباره گفت :
    _از این بحث بگذریم ، من مهرسام هستم افتخار آشنایی با کی رو دارم .
    اول بهم می گـه سلیته بعد می گـه افتخار آشنایی با کی رو دارم ، خدایا کرمت رو شکر که همه بنده هات زدن تو جاده خاکی .
    یه اخم کردم و گفتم :
    _ خب به من چه تو مهرسامی !
    و بعد سریع رفتم به سمت تاکسی و سوار شدم تا چیزی بهم نگه ، وقتی ماشین خواست حرکت کنه شیشه ی ماشین رو پایین آوردم و سرم رو از ماشین بردم بیرون و برای این که حالش رو خوب بگیرم گفتم :
    _ راستی آقا مهرسام قهوه ای چقدر بهت میاد.
    و بعد سریع سرم رو آوردم داخل ماشین و زدم زیر خنده اینقدر خندیدم که از چشمام اشک اومد، داشتم اشکام رو پاک می کردم که نگاهم به نگاه راننده تاکسی که با اخم بهم زل زده بود گره خورد که زیر لب می گفت :
    _ دخترم ، دخترای قدیم
    _ ببخشید چیزی فرمودید ؟
    و در جواب من فقط سرش رو از سر تاسف تکون داد، فکر کنم این کاراش برای حرکتی بود که واسه مهرسام در آوردم.
    دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و ماشین در سکوت کامل فقط حرکت می کرد.
    _ خانم رسیدیم .
    سرم و بلند کردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم اینقد خسته بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.
    پول و حساب کردم و از ماشین پیاده شدم، حتیٰ کمک نکرد کیفم رو در بیارم.
    خودم رو رسوندم به در سبز خونه ی عموم و آیفون رو زدم بعد از چند ثانیه صدای نرگس خانم مستخدم خونه ی عموم توی آیفون پیچید.
    _ کیه ؟
    _ مهمون نمی خواین ؟
    _ حورا دخترم تویی ! بیا بالا مادر .
    _ اگه در و باز کنید مزاحم می شم.
    _ وای ببخشید دخترم هول شدم .
    و بعد در با صدای تق باز شد.
    در و هل دادم و رفتم داخل خونه همیشه عاشق حیاط خونه ی عموم بودم، سمت چپ حیاط یه آلاچیق خیلی زیبا که دور تا دورش پر از گل های زینتی و سمت راست حیاط پر از درخت سیب و بین درخت ها یه تاب بزرگ دو نفره .
    از سنگ فرش های عمارت عبور کردم و از پله ها بالا رفتم و در خونه رو زدم به ثانیه نکشید که چهره ی مهربون نرگس خانم توی چهار چوب در ظاهر شد و من رو به سرعت در آغـ*ـوش کشید ، نرگس خانم همیشه عاشقانه محبت خرج من می کرد .[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست سوم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    و من عاشق این مادرانه ها بودم و هستم ، نرگس خانم بعد از شهید شدن شوهرش توی جبهه دیگه ازدواج نکرد و بچه دار هم نشد و توی خونه ی عموم مشغول به کار شد .
    _ وای نرگس خانوم خفه شدم
    _ ببخشید دخترم هیجان زده شدم
    بعد از اینکه از نرگس خانم جدا شدم شروع کرد به گریه کردن با عجله دستش رو گرفتم و گفتم :
    _ نرگس من چی شده ؟
    _ دخترم تو نمی گی یکی توی این خونه منتظرته ؟ چرا اینقدر دور اومدی ؟
    _ بزار بیام داخل استراحت کنم همه چی رو تعریف می کنم.
    خواستم کیفم رو بردارم که نرگس خانم گفت :
    _ دخترم ولش کن الان به مهران (راننده عموم )
    می گم بیاد برش داره
    _ ممنون
    به همراه نرگس خانوم رفتم داخل خونه .
    _ عزیزم گرسنه نیستی ؟
    _ نه ، فقط خیلی خسته ام
    _ باشه عزیزم تو برو توی اتاقت بگیر بخواب
    _ مرسی ، راستی عمو خونه نیست ؟
    _ نه رفتن مهمونی شب بر می گردن .
    _ باشه من می رم بخوابم .
    از پله های ویلا بالا رفتم، در اتاقم رو باز کردم و خودم رو پرت کردم روی تخت چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود شیش ماه بود که نیومده بودم، بعد از اتمام دانشگم دیگه به تهران نیامدم ولی بد جور دلم تنگ شده بود برای تهران من دانشگاه امیر کبیر رشته ی عمران می خوندم با اینکه اول به زور خانواده ام این رشته رو انتخاب کرده بودم ولی بعد بهش علاقه پیدا کردم کلا توی اون موقع ها خیلی به من خوش می گذشت هر روز با دوستام می گشتم و بخاطر این که خانواده ام توی شیراز زندگی می کردن من یه هفته پیش خاله ام بودم و یه هفته پیش عموم ، کلا خیلی برام عزیز هستن چون فقط یه دایی دارم که سی سالشه و ازدواج نکرده و یه خاله که اونم ازدواج نکرده و عموم که یه دختر داره که از خواهر خودم هم بیشتر دوسش دارم با اینکه فقط هفت سال داره یکی از بهترین دوستامه و عماد پسر عموم که به اندازه ی تموم دنیا دوسش دارم و همیشه مثل برادرم بوده و زن عمو نوران که همیشه به جز مهربونی هیچ چیز ازش ندیدم .
    از فکر و خیال بیرون اومدم و تصمیم گرفتم که بخوابم چشمام رو بستم به ثانیه نکشید که خوابم برد .
    .....
    با حس اینکه چیزی داره می ره توی گوشم چشمام رو باز کردم و با یه حرکت بلند شدم و روی تخت نشستم .
    سرم رو که بلند کردم با چهره ی خندون عماد ( پسر عموم ) رو به رو شدم، اون می خندید و من فقط مثل احمقا نگاش می کردم.
    _ بابا دختر خودت رو جمع کن چرا داری مثل خنگ ها نگام می کنی.
    بعد از چند ثانیه موقعیت رو تشخیص دادم و گفتم :
    _ عماد تو شعور نداری؟ نمی بینی من خوابم؟
    قیافه اش رو معصوم کرد و گفت :
    _ خب خسته شدم یک ساعت اینجا نشستم می خواستم بغلت کنم دلم برات تنگ شده بود.
    تازه یادم اومد چقدر دل تنگش بودم، با ذوق پریدم بغلش .
    _ دل منم برات یه ذره شده بود داداشی[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست چهارم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    _ وای حورا نبودی هیچ کس نبود باهاش دعوا کنم خالی شم داشتم دق می کردم.
    _ عماد نبودی گازت بگیرم حرصم خالی شه
    _ نبودی خیلی بهم سخت گذشت حالا بیا بریم پایین الان صداشون در می یاد بعدا میآیم با هم درد و دل می کنیم.
    همراه عماد از پله ها پایین اومدیم و رفتیم داخل سالن پذیرایی همه نشسته بودن بخاطر همین با صدای بلند گفتم :
    _ سلام به جیگرای من
    همه سر ها چرخید به سمت من که یهو الناز ( دختر عموم ) با دیدن من پرید توی بغلم .
    _ وای حورا دلم برات یه ذره شده بود.
    _ دل منم برات تنگ شده بود عشقم .
    _ حورا اومدی واسه همیشه بمونی؟
    خواستم جوابش رو بدم که صدای عمو عرفان متوقفم کرد .
    _ الناز بابایی ولش کن بزار بیاد پیش ما هم .
    الناز رو گذاشتم پایین و رفتم به سمت عمو عرفان و زن عمو نوران و باهاشون رو بوسی کردم و بعد کنار عماد نشستم، مشغول کل کل باهم بودیم که عمو گفت :
    _ حورا عزیزم چجوری بابات رو راضی کردی که بیای و آهنگ بخونی؟
    _ شما که می دونید بابا با آهنگ خوندن من مشکل داره بخاطر همین قرار شد یه دوره ی کامل موسیقی بخونم و بعد فقط آهنگ تنظیم کنم .
    _ کی تونست برادر ما رو راضی کنه ؟
    یه لبخند زدم و گفتم :
    _ عمو نوید (دوست پدرم ) بهش گفت توی تهران حورا خیلی می تونه پیشرفت کنه و اگه خواست می تونه با نازنین دخترم یه شرکت بزنه و همین جا هم پیش پسر برادرم موسیقی کار کنه بابا هم دیگه نتونست روی حرف عمو نوید حرف بزنه .
    _ پس ب سلامتی انشاء اللہ موفق باشی دخترم
    _ مرسی عمو
    بعد یک ربع بازی کردن با عماد و الناز زن عمو اومد و گفت که شام حاظر ما هم رفتیم به سمت سالن غذا خوری ، مشغول غذا خوردن بودیم که عماد گفت :
    _ حورا از این به بعد پیش ما مونی ؟
    _ خیلی دوست دارم، ولی عمو نوید واسه من و نازنین دخترش خونه گرفته .
    عمو عرفان : دخترم من اینجا خونه دارم بعد تو بری خونه بگیری !
    الناز : حورا می خوای ما رو تنها بزاری ؟
    _ نه میام بهتون سر می زنم
    زن عمو نوران : امکان نداره بزارم بری
    عماد : بابا ولش کنید یه چیزی برای خودش گفت .
    _ نه راستش من بالاخره باید یه خونه داشته باشم دیگه ، نمی شه که همیشه مزاحم شما باشم
    عمو : حورا این خونه مال تو هم هست.
    _ آره می دونم ولی من این جوری راحت ترم.
    عماد : یعنی واقعا خجالت نمی کشی؟
    زن عمو نوران : عماد ولش کن حورا الآن خسته اس فردا حرف می زنید .
    عماد یه "ببخشید"گفت و رفت اتاقش همه تعجب کرده بودیم بخاطر حرکت عماد، منم یه ببخشید گفتم و رفتم دنبالش یه تقه به در زدم جواب نداد، یکی دیگه زدم جواب نداد خواستم دوباره در بزنم که در با شدت باز شد و قیافه ی اخمو عماد توی چهار چوب در ظاهر شد لبام رو آویزون کردم و با یه لحن لوس گفتم :
    _ نمی زاری بیام داخل.
    یکم اخماش رو باز کرد و از جلوی در کنار رفت.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست پنجم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    با چند قدم کوتاه خودم رو به وسط اتاق رسوندم ، همیشه عاشق اتاق عماد بودم به قول معروف آقا هنریه عماد رشته ی عکاسی خونده بخاطر همین کل دیوار های اتاق پر از عکس و دور تا دور اتاق پر از آلات موسیقی ، عماد صدای فوق العاده ای داره بخاطر همین همیشه من می زنم عماد می خونه.
    _ اومدی اینجا که به دیوار ها نگاه کنی.
    _ عماد چرا اینجوری می کنی اگه ناراحتی که اومدم اینجا خب می رم.
    _ اتفاقا ناراحتم که می خوای بری
    _ عماد اینقد میام پیشت که خودت خسته شی، خب منم بالاخره یه خونه می خوام دیگه تو که همیشه درکم می کردی .
    وقتی ازش جوابی نشنیدم آروم کنارش نشستم و سرم رو انداختم پایین و گفتم :
    _ قهری ؟
    ....
    _ عماد قهر نکن دیگه .
    خواستم حرف بزنم که با یه حرکت بغلم کرد منم دستامو حلقه کردم دور گردنش و آروم دم گوشش گفتم :
    _ آشتی ؟
    _ آشتی ، ولی حورا مواظب خودت باش .
    _ باشه هر چی تو بگی
    _ می دونی که تو الناز برام خیلی عزیزین.
    _ عماد زن گرفتی من و الناز و یادت نره ها
    _ ببینیم چی میشه
    _ تو غلط کردی خواهر همیشه عزیز تر از همسر
    _ نه بابا
    _ زن بابا
    کل شب رو گفتیم و خندیدیم اینقد خسته شده بودم که پام که به اتاق رسید بیهوش شدم ...
    نور خورشید مستقیم توی چشمام می خورد بخاطر همین مجبور شدم چشمام رو باز کنم.
    _ صبح بخیر
    سرم رو به سمت صدا برگردوندم، که با چهره ی شیرین الناز رو به رو شدم .
    _ صبح تو هم بخیر خوشکلم.
    _ آبجی حورا خیلی بدی.
    _ چرا ؟
    _ چون که دیشب با عماد کلی خوش گذروندین ، ولی من رو صدا نکردین بیام پیشتون.
    _ بخاطر این ناراحت شدی ؟
    سرش رو به علامت مثبت بالا و پایین کرد.
    _ خب اینکه ناراحتی نداره الان به عماد می گم بیاد تا به تو هم خوش بگذره .
    و بعد با سرعت از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و با صدای بلند داد زدم .
    _ عماد بیا تو اتاقم کارت دارم .
    _ وایسا الان میام
    بعد از چند ثانیه عماد اومد داخل ، بهش یه چشمک زدمو گفتم :
    _ آماده ای واسه ی حمله .
    سرش رو به علامت مثبت تکون داد ، همیشه از بچگی با هم رمزی حرف می زدیم و هیچ کس به جز خودمون نمی دونست که چی می گیم .
    با هم شروع کردیم به قلقلک دادن الناز اینقدر قلقلکش دادیم که خودش گفت :
    _ غلط کردم
    ولی ما ولش نکردیم اینقد گفت "غلط کردم " تا آخر به اصرار عماد ولش کردیم .
    هر سه با هم روی تخت دراز کشیدیم و یه دل سیر نفس کشیدیم .
    عماد : پاشین بریم صبحانه بخوریم وگرنه نرگس خانم میاد بالا آبروی نداشتمون رو می بره .
    دست الناز رو گرفتم و به همراه عماد رفتیم سمت سالن غذا خوری و هرکس سر صندلی خودش نشست..[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست ششم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    مشغول لقمه گرفتن برای الناز بودم که عمو گفت :
    _ بچه ها امروز قرار با نرگس خانم و نوران بریم روستا به زمین ها سر بزنیم شما هم برین بیرون بگردین که تو خونه حوصلتون سر نره .
    عماد : بابا نگران نباش خودم می برمشون بیرون .
    الناز : ایول
    من : کی بر می گردین ؟
    زن عمو نوران : آخر شب ، ولی من و نرگس خانم واسه ناهار و شام غذا درست کردیم .
    عماد : نه، مامان می برمشون بیرون همون جا هم غذا می خوریم .
    عمو : عماد مواظب شون باش .
    عماد یه نگاه مشکوک به من کرد و با یه لحن مشکوک گفت :
    _ حتماً
    بعد از صبحانه هر کی رفت توی اتاق خودش تا آماده بشه ، منم یه شلوار جین تیره پوشیدم با یه مانتو تابستانه ی کرم و شال کرم با کالج ساق داره لی مو هام رو فرق وسط کردم و شالم رو پوشیدم ، حوصله ی آرایش کردن نداشتم بخاطر همین یه ریمل زدم با یه برق لب و بعد زود از اتاق خارج شدم و رفتم توی حیاط تا بقیه هم بیان بعد از پنج دقیقه نرگس خانم و زن عمو نوران و عمو اومدن توی حیاط و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدن و رفتن سمت روستا .
    چند دقیقه بعد الناز هم با یه لباس چین چینی و موهای خرگوشی اومد پایین و گفت :
    _ خوشگل شدم؟
    رفتم بغلش کردم و دم گوشش گفتم :
    _ شبیه پرنسس ها شدی خوشکلم
    _ مرسی
    _ الناز، عماد چرا نمی یاد؟
    _ داشت به مو هاش ژل می زد.
    دیگه از دستش عصبانی شده بودم انگار می خواست بره عروسی یه باد توی گلوم انداختم و خواستم داد بزنم که با قیافه ی دخترکش عماد زبونم بند اومد خواستم براش سوت بزنم که الناز از من پیشی گرفت و گفت :
    _ قربون داداش خوشکلم
    عماد : پرنسس من خدا نکنه
    حورا : عماد وای به حالت اگه دخترا رو بندازی دنبالمون.
    عماد با یه قیافه ی مشکوک گفت :
    _ نه، یه فکر بهتر دارم.
    همیشه عماد وقتی می خواست من رو اذیت کنه اینجوری نگام می کرد بخاطر همین منم هول شدم و گفتم :
    _ خب بچه ها سوار شین بریم.
    و بعد بدون اینکه منتظر عماد و الناز بایستم رفتم سمت سوناتا عماد و سوار ماشین شدم ، از ترس اینکه عماد می خواد چیکار کنه استرس گرفته بودم بخاطر همین پاهام رو محکم به کف ماشین می کوبیدم اینقد استرس گرفته بودم که حتی نفهمیدم کی سوار ماشین شدن .
    عماد : حورا حالت خوبه ؟
    _ آره
    _ پس چرا رنگت پریده !
    _ هیچی فکر کنم ضعف کردم
    _ پس بشینین که می خوام ببرمتون یه رستوران عالی.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست هفتم [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    ماشین توی سکوت مطلق حرکت می کرد و تنها صدایی که می اومد صدای تایر های ماشین بود که روی زمین کشیده می شد .
    عماد : اه خسته شدم چرا حرف نمی زنید ؟
    _ حرف برای گفتن نیست ، فقط یه آهنگ بزار گوش بدیم .
    _ حتماً، الناز تو چیزی نمی خوای خوشکلم ؟
    _ نه، فقط یه آهنگ شاد بزار می خوام برقصم .
    بعد از چند ثانیه صدای افشین توی ماشین پخش شد .
    این روزا توی کوچه ی بم بست دلم
    دختری عاشقونه پا گذاشته
    قدم گذاشته رو دل عاشق من
    تو کوچ مون کفشش رو جا گذاشته
    ( من دست می زدم عماد فرمون رو می چرخند و الناز هم می رقصید ، توی خیابون همه نگاهمون می کردن و از سر تاسف سر شون رو تکون می دادن ولی ما انگار نه انگار همون جوری به کارا مون ادامه می دادیم . )
    حس می کنم عاشق شدم دوباره
    عاشق شدن آخ که چه حالی داره
    دلم چه بی قراره شب و روز نداره حس می کنم عاشق شدم دوباره
    دلم چه بی قراره شب و روز نداره عاشق شدن آخ که چه حالی داره
    این روزا توی کوچه ی بم بست دلم
    بیا ببین قیامت دوباره
    درد دل عاشقم رو اون می دونه
    اون که می یاد داد می زنه دیونه
    امیدوارم که پیشم بمونه عشق رو توی چشمای من بخونه
    غروب ها پشت پنجره می شینم
    نگاه می کنم به کوچه عاشقونه
    دل تو دلم نیست تا بیاد دوباره، بازم بیاد داد بزنه دیونه
    دلم چه بی قراره شب و روز نداره حس می کنم عاشق شدم دوباره
    دلم چه بی قراره شب و روز نداره عاشق شدن آخ که چه حالی داره
    دلم چه بی قراره شب و روز نداره حس می کنم عاشق شدم دوباره
    دلم چه بی قراره شب و روز نداره عاشق شدن آخ که چه حالی داره
    ( نگام کن از افشین )
    عماد : مسافرین محترم پیاده شین رسیدیم.
    سرم رو بلند کردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم دم یه رستوران فوق العاده شیک ایستاده بودیم که از ماشین هایی که جلوش پارک بود می شد فهمید چجور جایی هست .
    سه تامون از ماشین پیاده شدیم و به سمت رستوران حرکت کردیم، عماد به سمت یه میز چهار نفره هدایت مون کرد و خودش هم کنارمون نشست بعد از چند ثانیه گارسون اومد و منیو رو داد بهمون و رفت .
    الناز : من پیتزا می خوام.
    _ عزیزم اینجا فست فود نداره
    عماد : می خواین کباب سفارش بدم واسه همه ؟
    _ آره
    الناز : داداش مگه نگفتی هر کی هر چی دوست داره سفارش بده ؟[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست هشتم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    عماد : خب هر چی می خوای بخور.
    _ من آبگوشت می خوام.
    _ باشه من می رم سفارش بدم .
    عماد رفت غذا ها رو سفارش بده من و الناز هم نشسته بودیم ، بعد از نیم ساعت غذا هامون رو آوردن مشغول غذا خوردن بودیم که عماد با یه نگاه مشکوک گفت :
    _ بچه ها واستون یه سوپرایز دارم.
    یه نگاه به من کرد و ادامه داد :
    _ مخصوصاً برای حورا .
    یهو دلم ریخت و قاشق از دستم افتاد ولی عماد از دوباره شروع کرد به غذا خوردن، پسره ی بی شعور غذای من رو زهر مارم کرد ولی خودش داره مثل گاو می خوره.
    کل مدت که توی رستوران بودیم فقط با غذا بازی بازی می کردم.
    عماد : اگه نمی خوری بده من بخورم.
    بشقاب رو به سمتش هل دادم و گفتم :
    _ بیا کوفت کن غذا ی من رو که زهر مارم کردی .
    _ مگه چیکار کردم !
    _ یعنی نمی دونی چیکار کردی؟
    _ نه بگو بدونم !
    بخاطر اینکه بیشتر از این عصبانی نشم کیفم رو برداشتم به سمت در خروجی رستوران حرکت کردم و تنها صدایی که می شنیدم صدای الناز بود .
    _ حورا کجا می ری ؟ بزار منو عماد هم بیایم .
    ولی بدون توجه به الناز از رستوران خارج شدم و رفتم به سمت ماشین عماد و کنارش ایستادم، الناز و عماد هم با سرعت خودشون رو بهم رسوندن .
    عماد : حورا چرا اینجوری می کنی ؟
    _ تقصیر خودته
    _ من ، مگه چیکار کردم ؟
    _ چه مرگته از اول صبح هی یه جوری نگام می کنی و حرفای مشکوک می زنی .
    الناز : حورا دعوا نکن داداش عماد فقط ..
    یهو عماد وسط حرف الناز پرید.
    عماد : الناز
    _ چرا نمی زاری بچه حرفش رو بزنه ؟
    _ بخدا بهت می گم فقط یک ساعت دیگه تحمل کن .
    _ عماد می خوای چیکار کنی ؟ اگه اذیتم کردی دیگه باهات حرف نمی زنم .
    عماد اومد جلو بغلم کرد و گفت :
    _ بهترین خواهر دنیا من کی اذیتت کردم بخدا برات یه سوپرایز خوب دارم .
    الناز : داداشی من بهش بگم ؟
    عماد : الناز تحمل کن.
    _ خب دیگه دعوا نکنین.
    خوبه خودم دعوا رو راه انداختم به این می گن روح خبیث .
    عماد : خودت دعوا رو راه انداختی ها .
    _ باشه بابا، حالا بیاببر مون تله کابین.
    _ آره ، داداشی
    _ باشه سوار شین بریم.
    من جلو نشستم کنار عماد الناز هم عقب ماشین نشست و حرکت کردیم.
    الناز : داداشی یه آهنگ بزار.
    _ ای به چشم
    بعد از چند ثانیه صدای آهنگ تو ماشین پیچید.
    اسمت چی چیه این لبا مال کی کیه
    اسمت چی چیه این بلا مال کی کیه
    منو سریع می بینه بغلم می گیره می شینه
    بد جوری شیرینه می دونه به دل می شینه[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا