نقد رمان معرفی و نقد رمان ای عشق| ع ر محبوب نیا نویسنده انجمن نگاه دانلود

گیسو3

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
543
امتیاز واکنش
2,946
امتیاز
561
محل سکونت
تهران
سلام استاد گرامی خسته نباشید خب داستان به روند خوب وبدون استرسی رسیده البته اگر نگرانیه لیلا رو در نظر نگیریم ارامش پیدا کرده امثال اعظم حتی در کنار افرادی مثل خودشون و هم پایه خودشون جایی ندارن همه کارهاشون احترامهاشون ریا و تزویر پر کرده یک جاهایی مثل رامین باید با افرادی مثل اعظم عین خودشون رفتار کرد بقول معروف با پنبه سر برید اربـاب زاده بعداز سالها زندگی تازه متوجه شده که زیادی به این زن خودرای ومستبد بها داده چیزی که باعث شده اعظم افسار گسیخته و گستاخ وکینه توز بشه حالا اربـاب زاده که همیشه کنار اعظم بوده میخواد رویه زندگیشوعوض کنه که خودش کاری بمراتب سخت و جانفرساست و باید دیدکه ایا میتونه با اعظم بجنگه یا مغلوب میشه بهترین کار همین بود که لیلا و رامین رفتن اگرارباب زاده هم هرزگاهی همینطور پشت اعظم رو خالی کنه شاید سر عقل بیاد و بفهمه زندگی یعنی چی و ناراحتیه رامین از لیلا و لیلا از رامین هرکدوم بجای خودش قابله قبوله نمیشه حق رو کامل به کسی داد و دیگری رو محکوم کرد ممنوناستاد گرامی موفق و مویدباشد
 
  • پیشنهادات
  • ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت

    سلام به شما دوستِ گرامی.
    ضمنِ تأئید فرمایشاتتان؛ باید بگویم آن روزها که نبودید، دلم برای این گفت و گو و ارزیابی تان از روند و اتفاقات داستان تنگ می شد. شما که باشید، رمان جان می گیرد و حتی نفسِ شخصیت ها را می شود، شنید. مثلِ همیشه، با نگاهی دقیق و لطیف به ماجرا خیره شدید و نقاطِ عطفش را استخراج کردید. متشکرم که مرا از حضور خود بهره مند می سازید.
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    سلام استاد و برادر گرامی

    خسته نباشید

    خوندن چند پست پشت سر هم لـ*ـذت بخشه و نوشتنش برای

    شما خسته کننده

    خسته نباشید

    پس از رفتار شرم آور اعظم هر کس جای لیلا بود داغون

    میشد و از پا می افتاد لیلای بیچاره که خودش بیماره

    خیلی زیبا و بااحساس نگرانی های رامین رو به قلم کشیدی

    و تصویرش رو برای ما زنده جلوه دادی

    منتظر ادامه ی داستان هستیم

    موفق باشید
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت


    سلام به شما دوست و یاور شفیقم.
    بسیار عالیست که داستان را دوست دارید.
    باور نمی کنید، ولی گاهی از شدتِ خستگی، پشتِ کامپیوتر چُرت می زنم. اما به هیچ وجه کم نمی آورم. چون کافیست یک خط از جملاتِ زیبای شما و دوستان دیگر را بخوانم و کلی حال کنم.
    متشکرم که پی گیرِ داستانید.
    زنده و پایدار باشید.
     

    ely74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/15
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    34
    امتیاز
    0
    سن
    28
    محل سکونت
    اهواز
    با سلام وتشکر بسیار برای رمانای زیباتون پست جدیدتون ابتدا اشاره کرده اید که رامین از پشت شیشه ی بخش سی سی یو لیلا رو میبینه ولی در ادامه ی همون قسمت رامین توی اتاقه وبالیلا حرف میزنه ودستشو میگیره بنظرم یه اشتباه سهوی اتفاق افتاده مرسی وخسته نباشید
     

    گیسو3

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    2,946
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    تهران
    سلام استاد گرامی خسته نباشیدخب هرکس دیگه هم تو شرایط مشابه لیلابود و اون اتفاقات استرس زارو از سر میگذروند باتوجه به یبماری و مشکل قلبیش مطمئنن همین مشکل براش پیش میومد وچقدر خوبه که تواین شرایط بهرانی رامین درکش میکنه و امیدوارم با رفتن اونها از منزل اربـاب زاده اعظم کمی سر عقل بیاد که خیلی نمیشه روش حساب کرد ادمی که سالیان سال ایجوری زندگی کرده خیلی سخت میشه عوضش کرد یا خودشو عوض کنه چون ادمهایی مثل اعظم سرشتشون خرابه و بنوعی غیر قابله ترمیم یا اگرهم ترمیم بشه بازهم یکجاهایی ذات نحسشون رو نشون میدن ممنون استاد گرامی موفق باشید
     

    گیسو3

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    2,946
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    تهران
    زندگی حکایت مرد یخ فروش است که بهش گفتن فروختی؟گفت:نخریدن تمام شد سلام استاد گرامی خب زندگی خیلی دوست داشتنیه با تمام فرازهاونشیبهاش بازهم همه ما امیدواریم به اینده بزندگیه فردا و فرداها اگر ناامید باشیم مثله همون یخ تموم میشه بدون اینکه چیزی ازش بفهمیم و لیلا هم با وجود اینکه میدونست اگر باردار بشه شاید دیگه روی زندگی رو نبینه اما با این حال باردارشد بدون ترس ولی حالا که مرگ رو اینهمه نزدیک دیده شجاعتش دچار تزلزل شده خب حقم داره هیچکس نیست که از مرگ نترسه خب امیدوارم که در طول رمان شاهد سلامتی لیلا باشیم خسته نباشید موفق باشید
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به شما که مهمانِ داستان و نقدم و همراه و همدل شدید. ممنونم که وقت می گذارید و داستان را با وسواس دنبال می کنید. بسیار زیباست که جزئیات برای خواننده مهم باشد و من در مقامِ نویسندۀ داستان به جذبِ خوانندۀ فهیم و مهربان و دلسوزی چون شما افتخار می کنم.
    اما در مورد قسمتی که اشاره کردید، متن را می نویسم: (می خواهد با آخرین نگاه، با لیلا خداحافظی کند که متوجه می شود بیدار شده. دوباره نیرو می گیرد و به سمت عزیزترین کسش پرمی کشد...)
    شاید در آن حالی که رامین داشت و خوانندۀ پرمهری چون شما را در شرایطِ دشوارِ احساسی قرار می داد، پر کشیدنش بسوی لیلا، آشکار نشود. که این موضوع بی شک تقصیرِ من است. اما منظورم از پرکشیدن رفتن به سوی او بود که کمی شاعرانه بیان شده است.
    متشکرم از حضورتان و بی صبرانه در انتظار بیان انتقاداتتان هستم.
    زنده و پایدار باشید.
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    سلام به شما.
    دقیقاً همینطور است که فرمودید. زندگی آنچنان زیباست که حتی فکرِ مرگ، رعشه بر اندام می اندازد. اما بیشتر جذابیتِ زندگی برای ما انسانها، جنبۀ حیوانی و غریزی آن نیست. زیرا بُعد معنوی و روحانی زندگی آن را متفاوت و برجسته می کند و شاید در این وادی دیگر کم و زیاد بودنش به چشم نیاید. وقتی نوجوان بودم، جمله ای از صمد بهرنگی، در داستانِ ماهی سیاه کوچولو خواندم که هرگز فراموشش نمی کنم. جملۀ معروفی که شاید همه بارها شنیده اند ولی من دوباره تکرار می کنم. مرگ الآن خیلی آسان می تواند به سراغم بیاید؛ مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه تأثیری بر زندگی دیگران بگذارد.
    امیدوارم همۀ ما مؤثر و مفید زندگی کنیم.
    پایدار باشید و شب روزتان خوش.
     

    ely74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/15
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    34
    امتیاز
    0
    سن
    28
    محل سکونت
    اهواز
    باسلام وتشکربسیار برای جوابی که به سوالم دادید برخورد خوبتون باعث شد که به خودم اجازه بدم وسوال دیگه ای بپرسم درپستای قبلی وقتی رامین ولیلا به خانه ی پدری رامین رفتن چرا موضوع بارداریه لیلا رومطرح نکردن وحتی اگه چیزی نگفتن چطور اعظم متوجه بارداریه لیلا نشد چون ما دراوایل داستان خوندیم که رامین ولیلا شش ماهی ازهم به لحاظ عاطفی دور بودن پس حداقل سن بارداریه لیلا باید نزدیک شش ماه باشه واینطوری علایم بارداریش باید مشخص می بود وسوال دیگه اینکه باتوجه به اینهمه غش وضعف و بیهوشی که برای لیلا به وجود میاد اصلا این جنین سالمه یا حتی زنده ست چون خودتون بهتر میدونید که این مسایل برای یه زن باردار وجنینش بسیار مهلکه خسته نباشید وخیلی ممنون که می نویسید
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا