- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
مقایسه مبینا و زهرا درد آور است
این مبینا است. اوه ... یادم رفت که اینجا برنامه تلوزیونی نیست. مبینا شانزده سال دارد.
امروز آمد و به من گفت که برای اولین بار در عمرش یک کتاب خوانده است.
آن کتاب را هم قبل عید از کتابخانه مدرسه به او امانت داده بودم و با این که نخوانده بودمش تبلیغش کردم تا مبینا بخواندش.
امروز اگر حال دیگری داشتم می خندیدم و ذوق می کردم. اما آن حال عجیب سراغم آمده بود و باعث شد که تا چند دقیقه به صورت او نگاه کنم و به فکر فرو بروم.
دیروز جا به جایی داشتیم. ساعت آخر بود که ما به کلاس هفتمی ها رفتیم و آن ها به کلاس ما آمدند.
وقتی پشت میزم نشستم زیر میز جلویی یک کتاب پیدا کردم.
می دانستم چیزی که برای من نبود را نمی بایست بردارم اما با این فکر که کتاب چیزی خیلی بهتر از چیز است خودم را قانع کردم و برش داشتم.
برای اولین بار در عمرم جذب یک کتاب فلسفی شدم و ترغیب شدم که برای کیست تا آن را قرض بگیرم.
اما اثری از نام صاحب او نبود. فکر کردم که صاحبش یکی از آن دختر های کم فکر است که ارزشی برای کتاب قائل نیست و ممکن است
که حتی آن را به رایگان به من بدهد تا برای خودم باشد.
چون او کتاب گرانبهایش را همین طور رها کرده بود. به هر حال یادداشتی نوشتم و روی جلد کتاب گذاشتم.
زنگ که خورد دختری کوتاه قد و اخمو را دیدم که نفس نفس زنان وارد کلاس شد و به طرف ما آمد.
کتاب را از روی میز رو به رویم برداشت و کاغذ یادداشت مرا بی آنکه بخواند روی میز گذاشت.
داشت می رفت که صدایش زدم. به سختی با او ارتباط برقرار کردم و کتاب را از او قرض گرفتم.
نامش زهرا است. زهرا سیزده ساله است و کتابی می خواند که من در این سن با نوع آن آشنا شده ام.
مقایسه مبینا و زهرا کار راحتی است. اما اثری که بر مغز می گذارد و هضمش سخت است.
مقایسه مبینا و زهرا، اگر در حال دیگری بودم فقط در حد اخلاق و چهره بود.
اما حالا که در این حال هستم، مقایسه مبینا و زهرا درد آور است.
96/1/15
این مبینا است. اوه ... یادم رفت که اینجا برنامه تلوزیونی نیست. مبینا شانزده سال دارد.
امروز آمد و به من گفت که برای اولین بار در عمرش یک کتاب خوانده است.
آن کتاب را هم قبل عید از کتابخانه مدرسه به او امانت داده بودم و با این که نخوانده بودمش تبلیغش کردم تا مبینا بخواندش.
امروز اگر حال دیگری داشتم می خندیدم و ذوق می کردم. اما آن حال عجیب سراغم آمده بود و باعث شد که تا چند دقیقه به صورت او نگاه کنم و به فکر فرو بروم.
دیروز جا به جایی داشتیم. ساعت آخر بود که ما به کلاس هفتمی ها رفتیم و آن ها به کلاس ما آمدند.
وقتی پشت میزم نشستم زیر میز جلویی یک کتاب پیدا کردم.
می دانستم چیزی که برای من نبود را نمی بایست بردارم اما با این فکر که کتاب چیزی خیلی بهتر از چیز است خودم را قانع کردم و برش داشتم.
برای اولین بار در عمرم جذب یک کتاب فلسفی شدم و ترغیب شدم که برای کیست تا آن را قرض بگیرم.
اما اثری از نام صاحب او نبود. فکر کردم که صاحبش یکی از آن دختر های کم فکر است که ارزشی برای کتاب قائل نیست و ممکن است
که حتی آن را به رایگان به من بدهد تا برای خودم باشد.
چون او کتاب گرانبهایش را همین طور رها کرده بود. به هر حال یادداشتی نوشتم و روی جلد کتاب گذاشتم.
زنگ که خورد دختری کوتاه قد و اخمو را دیدم که نفس نفس زنان وارد کلاس شد و به طرف ما آمد.
کتاب را از روی میز رو به رویم برداشت و کاغذ یادداشت مرا بی آنکه بخواند روی میز گذاشت.
داشت می رفت که صدایش زدم. به سختی با او ارتباط برقرار کردم و کتاب را از او قرض گرفتم.
نامش زهرا است. زهرا سیزده ساله است و کتابی می خواند که من در این سن با نوع آن آشنا شده ام.
مقایسه مبینا و زهرا کار راحتی است. اما اثری که بر مغز می گذارد و هضمش سخت است.
مقایسه مبینا و زهرا، اگر در حال دیگری بودم فقط در حد اخلاق و چهره بود.
اما حالا که در این حال هستم، مقایسه مبینا و زهرا درد آور است.
96/1/15