... این روزها که مثلاً قرار است در زندگیم نباشی، انگار بیشتر از هر وقت دیگری هستی. انگار همه جا هستی. در تک تک اجزاء اطرافم. از خیابانها و ماشینها و پارکها و نیمکتها گرفته تا کتابها و دفترهای سیاه وسفید و همه شعرها و آهنگها و نقاشی ها و... در همه چیزهای قشنگ.
این روزها من هم جور دیگری هستم. شاید برخلاف تو... کمتر از هر وقت دیگری، این روزها گوشم دارد عادت می کند که دیگر منتظر خبری از تو نباشد. این روزها دیگر منتظر شب نیستم.
بی انگیزه برای دیر خوابیدن و زود بیدار شدن. زودتر از همیشه می خوابم و دیرتر از همیشه بیدار می شوم؛ تا تو را در خواب ببینم و در خواب بیشتر با تو باشم. این روزها حال وهوای سابق را حتی برای این دنیای مجازی را ندارم. دنیایی که با تو از هر حقیقتی برایم حقیقی تر بود. حالا هم شاید تنها دلیل اینجا بْودنم... بهانه ای برای بودن با تو است.
این روزها اتاقم زیاد تعجب می کند از این که خیلی بیشتر از قبل درِ خود را بسته می بیند و مرا در خود نشسته می بیند.
می دانی حس می کنم حالا خیلی چیزها را بهتر از قبل می فهمم... مثلاً همه شعرهایی که خوانده ایم و نخوانده ایم؟ یا مثلاً آن سوزی که در آهنگها است؟ یا مثلاً مفهوم بعضی کلمات را مثل زندگی... دنیا... خداوند... مردانگی... نامردی... خــ ـیانـت... بی وفایی... وفا... این روزها حتی یادگرفتم چه طور روی صورتم لبخند باشد و توی دلم گریه..!؟
بگذریم اصلاً قرار نبود از خودم بگویم. اصلاً آمده بودم از تو بگویم. از تو که انگار همه جا جریان داری. که انگار همه چیز بوی تو را دارد. هستی... همین... به همین سادگی... هستی و می خواهم برای همیشه باشی... اصلاً به همین خاطر است که دارم همه این روزهای را تحمل می کنم. فقط به خاطر اینکه: یک روز شاید یک روز... برای همیشه در کنار تو باشم.
فقط من مال تو... تو مال من ... من باشم و تو... دیگر هیچ کس.... هیچ کس... فقط من وتو... شاید به همین خاطر دارم زندگی می کنم. و نفس می کشم. شاید به همین خاطر خیلی چیزها را تحمل می کنم. این امیدِ محال، مرا بی تو تا کنون زنده نگه داشته که روزی...!
در بازی زندگی ٬ شاید نقشهایی باشند که بد نوشته شده باشند، اما نقشهای خوب هم کم نیستند .
انتخاب هر نقشی، اختیاری و به عهده ماست .
نقش خوبی انتخاب کن و به خوبی آنرا اجرا کن ..