شب که می گذرد،
صبح دم هم که نخواهد ماند،
جیرجیرک ها هم سازشان را میزنند و میروند پی کار خودشان.
ابرها جلوی خورشید قد علم میکنند، با خورشید دعوایشان میشود و در نهایت هم آشتی میکنند و آسمان صاف میشود مثل هر روز چله ی تابستان!
همه می آیند و میروند پی کار خودشان،
من هنوز پشت گره نهم و دهم زندگیم گیر کرده ام!
چه گره کوری که این همه نبودن را نشانم نمیدهد.
این حجم از تنهایی را!
آبِ هاون شده تقلاهایی که هر روز و هر شب به در و دیوار جهانم میزنم!
دو دو تا چهار تا هم که کنیم، خیلی کم میآید! خیلی.
گاهی حتی خودم را هم کم میآورم... شاید من هستم و نمیدانم که مدت هاست زیر خیالات عجیب و غریبم گم شده ام...
صبح دم هم که نخواهد ماند،
جیرجیرک ها هم سازشان را میزنند و میروند پی کار خودشان.
ابرها جلوی خورشید قد علم میکنند، با خورشید دعوایشان میشود و در نهایت هم آشتی میکنند و آسمان صاف میشود مثل هر روز چله ی تابستان!
همه می آیند و میروند پی کار خودشان،
من هنوز پشت گره نهم و دهم زندگیم گیر کرده ام!
چه گره کوری که این همه نبودن را نشانم نمیدهد.
این حجم از تنهایی را!
آبِ هاون شده تقلاهایی که هر روز و هر شب به در و دیوار جهانم میزنم!
دو دو تا چهار تا هم که کنیم، خیلی کم میآید! خیلی.
گاهی حتی خودم را هم کم میآورم... شاید من هستم و نمیدانم که مدت هاست زیر خیالات عجیب و غریبم گم شده ام...