پاییز عزیزم سلام!
وقتی آمدی انگار که روح تازه ای بر جان و تن همگان دمیدی. هرچند که کم یا زیاد روح درختان را ربوده بودی.
میخواهم این بار را روراست باشم و رک بگویم.
به جز عده کمی، کسی از آمدنت خوشحال نمی شود؛ آن عده کم هم یا عاشقانند ویا از تابستان بی رنگ و روی خود فراری!
شاید هم شبیه من فرزندی از فرزندان تواند. مثل منی که دختر پاییزم!
ساکن هفتمین پلاک از هفتمین کوچه ی هفتمین خیابان سال...
دروغ چرا سالی یک بار بیشتر در آن خانه اقامت ندارم اما بدان به محض خروج از آن خانه و کوچه و محل، دوباره به انتظار دیدنت می نشینم. صبح ها میشود تو را نفس کشید و به وقت غروب با تصور قدم زدن روی برگ های خزان زده ات، جانی دوباره گرفت و قسم به نم نم های پاییزی ات که مردم دلشان از غروب های دل انگیز تو نمی گیرد، بلکم فقط خسته میشوند از حجوم خاطراتی که با تو ساخته اند و حال به جای لمس دوباره اشان ناچار به مرورشانند.
پاییز عزیزم میدانی، یک روز خورشید را دیدم که دوان دوان سمت ابری می رفت و و به او تکیه می داد. سر بر شانه هایش می نهاد و می گریست، و ابر سخاوتمندانه آن را در آغـ*ـوش می کشید. شاید هم ابر گریه می کرد از دردی که خورشیدش می کشید. انگار که پاییز حکم روز های عاشقانه خورشید را داشت!
روز هایی که خورشید با به یاد آوردنشان در آغـ*ـوش ابری پنهان می شد و می گریست.
پاییز عزیزم انگار که نه، به یقین تو شروع تمام روز های درد آلود خورشیدی!
من خواستم از تمام کوچه های تاریک تو عبور کنم و تو را دوست داشته باشم، هر چند خودم زاده ی این کوچه های تاریکم و در این میان خودم را در هفتمین پلاک از هفتمین کوچه ات جا گذاشتم
مهر ماه دوست داشتنی من، تمام شدی و رفتی!
البته که هر آمدنی رفتنی را در پیش دارد اما...
با رفتنت انگار تکیه ای از من را بردی.
یازده ماه، زیاد نیست برای دوباره دیدنت جانم؟!
وقتی آمدی انگار که روح تازه ای بر جان و تن همگان دمیدی. هرچند که کم یا زیاد روح درختان را ربوده بودی.
میخواهم این بار را روراست باشم و رک بگویم.
به جز عده کمی، کسی از آمدنت خوشحال نمی شود؛ آن عده کم هم یا عاشقانند ویا از تابستان بی رنگ و روی خود فراری!
شاید هم شبیه من فرزندی از فرزندان تواند. مثل منی که دختر پاییزم!
ساکن هفتمین پلاک از هفتمین کوچه ی هفتمین خیابان سال...
دروغ چرا سالی یک بار بیشتر در آن خانه اقامت ندارم اما بدان به محض خروج از آن خانه و کوچه و محل، دوباره به انتظار دیدنت می نشینم. صبح ها میشود تو را نفس کشید و به وقت غروب با تصور قدم زدن روی برگ های خزان زده ات، جانی دوباره گرفت و قسم به نم نم های پاییزی ات که مردم دلشان از غروب های دل انگیز تو نمی گیرد، بلکم فقط خسته میشوند از حجوم خاطراتی که با تو ساخته اند و حال به جای لمس دوباره اشان ناچار به مرورشانند.
پاییز عزیزم میدانی، یک روز خورشید را دیدم که دوان دوان سمت ابری می رفت و و به او تکیه می داد. سر بر شانه هایش می نهاد و می گریست، و ابر سخاوتمندانه آن را در آغـ*ـوش می کشید. شاید هم ابر گریه می کرد از دردی که خورشیدش می کشید. انگار که پاییز حکم روز های عاشقانه خورشید را داشت!
روز هایی که خورشید با به یاد آوردنشان در آغـ*ـوش ابری پنهان می شد و می گریست.
پاییز عزیزم انگار که نه، به یقین تو شروع تمام روز های درد آلود خورشیدی!
من خواستم از تمام کوچه های تاریک تو عبور کنم و تو را دوست داشته باشم، هر چند خودم زاده ی این کوچه های تاریکم و در این میان خودم را در هفتمین پلاک از هفتمین کوچه ات جا گذاشتم
مهر ماه دوست داشتنی من، تمام شدی و رفتی!
البته که هر آمدنی رفتنی را در پیش دارد اما...
با رفتنت انگار تکیه ای از من را بردی.
یازده ماه، زیاد نیست برای دوباره دیدنت جانم؟!