قلب تپندۀ من
ناونوایی ندارد.
دلش، آرامشی میخواهد بیانتها!
روزگار، دل تو هم چنین بود.
دل مهربان تو از سر لطف، کینههای بیامان انسانها
چُنین شده است.
روزگار! چرا دنیایت تیره است؟!
با دنیایت چه کردی؟
دلت مهربان بود.
نگاهت پر بود از مهر ولطف!
حالا چه شده است؟
چرا دیگر دست نوازش را، به سرنوشت تاریک من نمیکشی؟
زمانی که دستانت را حس نمیکنی
ترس سرتا سر وجودت را میگیرد.
با تمام توان خود سعی داری؛ دستانت را به حرکت در آوری.
برای چه؟
برای نجات خودت؟
یا
زندگی از دست رفتهات؟