اشعار عربی به فارسی و بالعکس

  • شروع کننده موضوع ZahraHayati
  • بازدیدها 1,406
  • پاسخ ها 52
  • تاریخ شروع

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
431718342_88848.jpg
قصيدة أمس إتصلت بالأمل

أمس اتصلت بالأمل!

قلت له: هل ممكن

أن يخرج العطر لنا من الفسيخ والبصل؟

قال: أجل.

قلت: وهل يمكن أن تشعَل النار بالبلل؟

قال: أجل.

قلت: وهل من الحنظل يمكن تقطير العسل؟

قال: نعم ..

قلت: وهل يمكن وضع الأرض في جيب زحل؟

قال: نعم، بلى، أجل ….

فكل شيء محتمل.

قلت: إذن حكام العرب سيشعرون يوما بالخجل ؟

قال:ابصق على وجهي

إذا هذا حصل.

…………

زنگی زدم به آرزو دیروز

گفتم بدو که ممکن است آیا

از ماهی خشکیده و پیاز

بوی خوشی بیاد؟

گفت بلی ای یار من میاد

گفتم که میشود آیا

زد آتشی بر آب؟

گفتا آری می شود

آتش زد اندر آب

گفتم که ممکن است

از حنظل تلخی چکد عسل

گفتا بلی چکد

گفتم که میشود گذاشت زمین را

در جیب آن زحل؟

گفتا آری… بلی.. شود

هر چیز می شود

گفتم که پس حکام عرب

هم روزی شوند خجل

گفتا بر چهره ام تفو بکن

گر این مهم شود…،

شعر از احمد مطر
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    445520367_114786.jpg
    لناس في بلادي جارحون كالصقور

    غناؤهم كرجفة الشتاء في ذؤابة الشجر

    وضحكهم يئز كاللهيب في الحطب

    خطاهم تريد إن تسوخ في التراب

    ويقتلون، يسرقون، يشربون يجشأون

    لكنهم بشر

    وطيبون حين يملكون قبضتي نقود

    ومؤمنون بالقدر

    ———————————-

    مردم سرزمین من

    چون باز شکاری زخم زننده اند

    ترانه هایشان بسان لرزش زمستانی ست

    زیر گیسوان درختان

    و خنده هایشان

    چون شعله در هیزم زبانه می کشد

    گامهاشان در خاک فرو رونده

    می کُشند، می دزدند، می نوشند، آروغ می زنند

    اما انسانند

    خوبند آنگاه که دو مشت پول به کف می آورند

    و به سرنوشت ایمان دارند

    صلاح عبدالصبور – شاعر مصری
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    438912275_245401.jpg
    قبل أن يأتيَ النهارُ أجيءُ

    قبل أن يتساءَل عن شَمسِه أُضيءُ

    وتجيءُ الأشجارُ راكضةً خلفي وتمْشي في ظلِّيَ الأكمامُ

    ثم تبني في وجهيَ الأوهامُ

    جُزُرًا وقِلاعًا من الصَّمْتِ يجهل أبوابها الكَلامُ

    ويُضيءُ الليلُ الصّديقُ وتنسى

    نفسَها في فراشيَ الأيامُ

    ثمّ إذ تسقطُ الينابيعُ في صدري

    وتُرْخي أزرارَها وتَنامُ

    أُوقِظُ الماءَ والمرايا وأجلو

    مثلَها صَفْحةَ الرؤى وأنامُ

    درخت شب و روز

    می آیم ، پیش از آنکه روز بیاید

    پرتو افشانی می کنم، پیش از آنکه از آفتابش پرس وجو کند

    درختان در پسم دوان می آیند و

    کاسبرگها و غلاف میوه ها در سایه ام راه می روند

    آنگاه اوهام در چهره ام ، ابخست ها و دژهایی از سکوت می سازد

    که سخن از دروازه هایش نا آگاه است

    و شب راستگو روشن می شود و

    روزها خود را در بسترم فراموش می کنند

    پس آنگاه که سرچشمه ها در سـ*ـینه ام سقوط می کنند

    و دکمه ها گشوده به خواب می روند

    بیدار می کنم آب را و آیینه ها را

    و همانندشان صفحه رویا را صیقل داده

    به خواب می روم

    شعر : أدونيس
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    68
    بازدیدها
    1,644
    بالا