گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد
در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی
در شأن چشمهای تو پیدا کنم، نشد
گفتند عاشق که شدی ؟ گریهام گرفت
میخواستم بخندم و حاشا کنم، نشد
بیزارم از رقیب که تا آمدم تو را
از دور چند لحظه تماشا کنم، نشد
شاعر شدم که با قلم ساحرانهام
در قاب شعر، عشق تو را جا کنم، نشد
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی “برگرد” نمی دانی چیست !
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس
آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟
"سهراب سپهری"
تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شهرت تو خیالت راحت
میروم از قلبت میشوم دورترین خاظره در شبهایت
تو به من میخندی و به خود میگویی
باز میآید و میسوزد ازین عشق ولی برنمیگردم نه
میروم انجا که دلی بهر دلی تب دارد عشق زیباست و حرمت دارد!