داستانک داستان های کوتاه گران‌قدر

NargeS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,922
امتیاز واکنش
817
امتیاز
447
محل سکونت
تهران
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یکی از استادهای دانشگاه تعریف میکرد

چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم

سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروههای پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری مینشست و نامش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو به ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود

پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه

گفتم نمیدونم کیو میگی؟

گفت همون پسر خوشتیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست باهم

بازم نفهمیدم منظورش کی بود

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه 

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر

آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگیهای منفی و نقصها چشمپوشی کنه… چقدر خوبه مثبت دیدن

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم

چقدر عالی میشه اگه ویژگیهای مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقصهاشون چشمپوشی کنیم[/FONT]


 
  • پیشنهادات
  • NargeS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,922
    امتیاز واکنش
    817
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    تهران
    مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
    یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
    خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
    روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
    فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
    اون هیچ جوابی نداد....
    حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
    اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
    از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
    تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
    وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
    سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
    یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
    ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
    بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
    همسایه ها گفتن که اون مرده
    ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
    اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا...
    ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!
    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم..
    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!!
    به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو...
    برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
    با همه عشق و علاقه من به تو


    قلب مادر به اندازهای گسترده است که همیشه میتوانید بخشش و گذشت را در آن بیابید.

    ( اونوره دو بالزاک )
     

    T@rgol

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/26
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    31
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Mashhad
    خیلی تاثیرگذاربود.متاسفانه این طرز فکر بین بعضیها جاافتاده که اصالت وتحصیلات ،بزرگی هم میاره
     

    *پارامیس*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/03
    ارسالی ها
    1,458
    امتیاز واکنش
    629
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    جایی که دل خوش باشد...


    دانشجویى که سال آخر دانشکده خود را مى گذراند به خاطر پروژه اى که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستى مبنى بر کنترل و یا حذف ماده شیمیایى «دى هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و براى این خواست خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:


    1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ مىشود.
    2- یک عنصر اصلى باران اسیدى است.
    3-وقتى به حالت گاز در مىآید بسیار سوزاننده است.
    4- استنشاق تصادفى آن باعث مرگ فرد مىشود.
    5-باعث فرسایش اجسام مىشود.
    6- روى ترمز اتومبیلها اثر منفى مىگذارد.
    7- حتى در تومورهاى سرطانى یافت شده است.


    از پنجاه نفر فوق 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلى علاقهاى نشان ندادند و اما فقط یک نفر مىدانست که ماده شیمیایى «دى هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

    عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!!!!
     

    NargeS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,922
    امتیاز واکنش
    817
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    تهران
    افرین با این ایده قشنگت
     

    n.d.sari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/30
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    3
    امتیاز
    11
    سن
    30
    محل سکونت
    تهران
    ايده بكري بود و جالب
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    پادشاهی چهار همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او

    از بهترینها هدیه می کرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او

    را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز

    همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد.


    روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود می گفت: «من چهار همسر دارم، اما الان که در حال مرگ هستم، تنها مانده ام.»



    بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: «من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است.

    اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه می شوی؟» او جواب داد: «به هیچ وجه!» و در حالی که چیز دیگری می گفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت.



    پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: «در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟» او جواب داد: «نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد.» قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد.



    بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: «من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟» او گفت:

    «متأسفم، در این مورد نمی توانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم» جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ویران کرد.



    ناگهان صدایی او را خواند: «من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم.» پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود. او به علت عدم

    توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: «ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم.»



    ● پند:



    همه ما در زندگی چهار همسر داریم:



    همسر چهارم، مانند جسم ما است اصلا اهمیت برای او ندارد که چه قدر تلاش می کنیم تا جسم ما خوب به نظر آید و هنگامی که بمیریم ما را ترک می کند.



    همسر سوم مانند شأن و موقعیت و دار و ندار ما است و موقع مرگ ما را ترک می گویند.



    همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند و موقع مرگ بر سر مزار ما می آیند.



    همسر اول روح ما است چیزی که در هنگام لـ*ـذت های خود او را از یاد می بریم و به دنبال مادیات و ثروت هستیم!



    پس اجازه ندهید ثروت، قدرت و خوشی مرا از توجه به همسر اول باز دارد چرا که او همه جا همراهمان است. از همین امروز شروع کنیم و به غذای روح فکر کنیم تا در

    هنگام سفر ابدی، همراهی زیبا و آشنا داشته باشیم.
     

    شب گرد

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/01
    ارسالی ها
    167
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    0
    [h=5]پسر 16 ساله از مادرش پرسيد:مامان براي تولد 18 سالگيم چي کادو ميگيري...؟؟!!
    مادر:پسرم هنوز خيلي مونده...!!
    پسر 17ساله شد.يک روز حالش بد شد،مادر او را به بيمارستان انتقال داد،دکتر گفت پسرت بيماريِ قلبي داره.مادر فقط گريه کرد...!!
    پسر تحت درمان بود...!!
    هم? براي تولد 18 سالگيِ اش تدارک ديدند وقتي پسر به خانه آمد...!!
    متوجه نامه اي که روي تختش بود شد...!!
    پسرم؛يادته يک روز پرسيدي براي تولدت چي کادو ميخواي...؟؟!!
    و من نميدونستم چه جوابي بدم...!!
    من قلبم را به تو دادم،ازش مراقبت کن و تولدت مبارک...!! ?
    هيچ چيز در دنيا بزرگتر از قلبِ مادر و عشقش نيست...!!
    [/h]
     

    شب گرد

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/01
    ارسالی ها
    167
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    0
    روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه

    محقر يك روستايي به سر بردند.


    در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟


    پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!


    پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه كردي؟


    پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»


    پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟

    پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به

    ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!

    در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NargeS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,922
    امتیاز واکنش
    817
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    تهران
    خخخخخخخخخ دمش گرم چه نکته سنج بوده
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,962
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,149
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,053
    بالا