داستانک داستان های کوتاه گران‌قدر

Nedam

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/12
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
1,157
امتیاز
346
سن
22
محل سکونت
تهران
نقل است که روزی به کریم خان زند گفتند ، یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند!

کریم خان آن شخص را به حضور طلبید ، ولی آن شخص بشدت گریه میکرد و نمی توانست حرف بزند . کریم خان گفت : وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من

بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت . گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم!

شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد
اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست . ایشان را به پدرتان ببخشید ،

وکیل الرعایا گفت : پدر من یک خر دزد بود من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم

پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد ؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند
 
  • پیشنهادات
  • Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    داستان کوتاه

    میگویند سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند :
    آنها عبارت بودند از روحانی ، وکیل دادگستری و فیزیک دان .
    در هنگامه ی اعدام ، روحانی پیش قدم شد ، سرش را زیر گیوتین گذاشتند ،و از او سؤال شد : حرف آخرت چیه ؟
    گفت : خدا ...خدا...خدا...
    او مرا نجات خواهد داد،
    وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد.
    مردم تعجب کردند،
    و فریاد زدند: آزادش کنید!
    ،خدا حرفش را زده!
    و به این ترتیب نجات یافت .

    نوبت به وکیل دادگستری رسید ،
    از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگی چیست؟
    گفت : من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت را بیشتر می دانم ،
    عدالت ...عدالت ...عدالت...
    گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد،
    مردم متعجب ، گفتند :آزادش کنید ، عدالت حرف خودش را زده!
    وکیل هم آزاد شد.

    آخر کار نوبت فیزیکدان رسید ،
    سؤال شد ، آخرین حرفت را بزن ،گفت :من نه روحانیم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم ،
    اما من می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود ...
    با نگاه دریافتند و گره را باز کردند،
    تیغ بران برگردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد.

    چه فرجام تلخی دارند آنان که به «گره ها» اشاره میکنند!
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ . ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ‌؛ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!
    ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ
    ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ

    ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
    نتیجه گیری:
    ‏( ‏( ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ‏) ‏)
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: «خبر داری که چیزی آمده که ما را می‌بُرد و از پایمان می‌اندازد؟»

    درخت پیر گفت: «برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟»

    درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته‌ای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: «سرش آهن و تنه‌اش چوب است.»

    درخت پیر آهی کشید و گفت: «از ماست که بر ماست....»
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    جوانی نزد بهلول آمد و پرسید: من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید: زن بگیر، درست میشود!

    بهلول گفت: حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید!!!
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    :ﺯﻧﺪﮔﯽ_ﻣﻌﻠﻢ_ﺑﺰﺭﮔﯽ_ﺍﺳﺖ !!

    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ،
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ،
    ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ،
    ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ
    ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
    ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
    ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﻧﯿﺰ
    ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!!

    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ...

    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ،
    ﺑﻌﺪﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﯼ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ...
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ!
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش بايد پايين بياورد
    در اوايل سلسله قاجاريه يک نفر پهلوان کشتي از شهر اسلامبول به ايران آمد و در منطقه آذربايجان... با هر پهلوان ايراني که کشتي گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردي برايش باقي نمانده بود و قصد مراجعت به عثماني - ترکيه امروزي - را داشت که به وي خبر دادند در شهر يزد يهلوان نامداري به نام عسگر (اصغر) زندگي مي کند که تا کنون کسي نتوانسته پشت او را به خاک رساند. پهلوان اسلامبولي با خود انديشيد که اگر پشت اين پهلوان را به خاک نرساند، دور از جوانمردي است که در عالم پهلواني ادعاي قهرماني کند. پس درنگ و تأمل را جايز نديده راه يزد را در پيش گرفت تا هم ديداري از بلاد مرکزي ايران کرده، ره آورد سفر ايران را تکميل نمايد و هم با پهلوان يزدي که صيت شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه اي نرم کرده باشد.
    خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طي مراحل وارد يزد شد و در حضور جمعي کثير از معاريف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتي گرفت. اين کشتي که در آخر به گلاويزي کشيده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر يزدي منتهي گرديد و پهلوان اسلامبولي به وطن مألوفش بازگشت.
    پدر پهلوان عسگر که انتظار چنين فتح و فيروزي را نداشت و هرگز تصور نمي کرد که قدرت و توانايي فرزند برومندش تا به اين پايه باشد از فرط سرور و خوشحالي مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافي شکر سفيد در اختيار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگي و ازدياد قدرت بنوشد. زيرا سابقاً معمول بود و اخيراً تجارب علمي هم نشان داده است که قهرمانان ورزشي مي توانند با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهي انرژي و قدرت بيشتر کسب کنند و با زحمت کمتري پيروز شوند.
    باري، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان يزدي اين بود که همه روزه به سراغ بقال سرگذر برود و مقرري شکر را اخذ نمايد.
    چون چندي بدين منوال گذشت، روزي بقال سرگذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاري پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جيره او را قطع کرده و ديگر حاضر نيست بيش از اين پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پيش پدر رفت تا او را از اين تصميم باز دارد. ولي هر چه بيشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتيجه گرفت.
    در اين موقع فکر بکري به خاطرش رسيد و شب هنگام که تمامي اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طويله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بيرون کشيد. سپس نردباني از پاي طويله به پشت بام خانه گذاشته، الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نيروي شگرف خود به پشت بام بـرده و افسارش را در گوشه اي ميخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بيدار شدند، طويله را خالي و الاغ را بر پشت بام ديدند. پدر پهلوان عسگر چون به جريان قضيه واقف شد در مقام چاره جويي برآمد و مقصودش اين بود که الاغ را به هر وسيله اي که ممکن باشد، بدون کمک و ياري فرزند پهلوانش پايين بياورد.
    پس چند تن پهلوان نيرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود. پهلوانان موصوف هر قدر فعاليت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفيع به زير آورند. زيرا تنها راه چاره و علاج اين بود که الاغ را بر دوش گيرند و پله پله از نردبان پايين آيند، در حالي که انجام چنين کاري از عهده آنها خارج بود. هيچکدام چنان نيروي شگرفي نداشتند که چنين کار خطيري را انجام دهند. پس با نهايت يأس و شرمندگي به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که اين کار از ناحيه هيچکس در يزد ساخته نيست و « آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش بايد پايين بياورد ».
    پدر پهلوان عسگر يزدي چون بار ديگر به نيروي خارق العاده فرزند سطبر بازويش واقف گرديد او را مورد نوازش قرار داد و مقرري شکر را دوباره بر قرار کرد
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    اولین باری که بین دوراهی قانون و اخلاق قرار گرفتم مربوط به زمانی بود که قاضی بودم
    و به پرونده های تخلفات رانندگی رسیدگی می کردم.
    پرونده پسر دوست پدرم را برایم آوردند که من و خانواده ام چند مدتی در خانه آن ها تا پیدا شدن خانه جدید مهمان بودیم. اخلاق اقتضا می کرد تا او را جریمه نکنم ولی ندای درونم قانون را میپسندید.
    بالاخره او را جریمه کردم اما برگ جریمه اش را خودم پرداختم.

    دکتر امیر ناصر کاتوزیان، پدرعلم حقوق
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    #هرازگاهی_خودت_را_هرس_کن ....

    هرازگاهی
    خودت را هَرَس کن...
    شاخه های اضافیت را بزن...
    پای تمام شاخه های بریده ات بایست...
    تمام سختی هایت... دردهایت...
    باغبانی کن خودت را...
    خاطرات بدت را...
    سَبُک کن فکرت را ، از هر چه آزارت می دهد...
    ریاضیدان باش...
    حساب و کتاب کن...
    خوبیهای زندگیت را جمع کن...
    آدمهای بدِ زندگیت را کم کن...
    همه چیز خوب می شود...
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    #رسوایی_بزرگ

    می گویند: مریلین مونرو یک وقتی نامه‌ای به البرت اینشتین‌ نوشت:
    _فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه‌هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو… چه محشری می‌شوند!

    اینشتین در جواب نوشت:
    _ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
    واقعا هم که چه غوغایی می‌شود!
    ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می‌شود!!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,962
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,149
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,053
    بالا