ساعت هفت نزدیکست از بستر برفها، تا عریانی چنارها چشم به راه تو ام و تو را از میان دوشاخه ی فاخن می بینم می بینم که می آیی دو شاخه ی فلاخن پرواز پرنده ای تنها ومهاجرت گنگ هاست
شامگان سوزن های سبز کاج، ابرهای سرگردان را، به هم پیوندمی دهند آنگاه تومی آیی با کلاهی خشمگین به خاموشی هم را نگاه می کنیم ومن در چشمان تو می بینم که برف می بارد
روزها لانه ساختند و پریدند ومن آن لانه ها را خالی کردم اما تو را هرگز نیافتم! بامدادان لانه ی روز را خراب خواهم کرد شاید به این امید که مار سیاهی درآن باشد ومرا بگزد!
بیا! پنجره را باز کنیم نگاهت را درچشم من ،بشوی که راه باد، از خون لاله ها گلگونست قفسم را با خود ببر وپشت این دیوار سنگین از شاخه ای بیاویز قمری ها روز را از ترانه سرشار کرده اند آن کبوتران وحشی را به خلوت دستهای من بسپار ومرا بیفروز که از تنهایی بهاررانمی توانم باور کنم
بگذار بگریزند لحظه ها را م گویم، پروانه ها را مخواه که آنها را بگیری مخواه که آنها را نگاه داری چشمک های ستاره، شب را سوگوار کرده است که هر چه هست جاودانه نیست اگر نمی رفتی نمی دانستم که دوستت دارم