باد شبگرد مـسـ*ـت و سر به هـ*ـوس همه شب دفترم به بـ..وسـ..ـه گرفت لب دفتر، چو غنچه مینا نرم نرمک به خنده شکفت سـ*ـینه ی دفترم چو یاس سفید چهره بر باد هـ*ـر*زه پو بگشاد باد دیوانه تر زعاشق مـسـ*ـت به گریبان دفترم آویخت دفتر من درون سـ*ـینه چو من عکس افسونگر تو پنهان داشت باز هم باد هـ*ـر*زه پو می بود چون امید من و تو در تک و پو وزدو سو برگهای دفتر من دست افشان کشیده سر به فراز به تماشای روی وموی تو ماه از افق های خفته سر می زد دفترم چون کبوتران سفید به هوای تو بال و پر می زد مانده باد سبکسر از رفتار من به کنجی نشسته ام خاموش وز درون دلم چو چشمه ی نوش زیر و بم های نغمه ای در چوش دفترم چون گل شکفته به پیش
چو مهتاب سحرگاهان تنی داشت به تن نیلو فری پیراهنی داشت پرنده دامنش چون جام گل بود به دامن گرچه از گل گلشنی داشت به جام بـ..وسـ..ـه ی جان آفرینش نوشید*نی کهنه ی مرد افکنی داشت دو چشمش چشمه ی افسونگری بود نگاه دلفریب رهزنی داشت به هر چشمی که بنشست آشنا بود به هر آهی که بر شد مسکنی داشت بسی با جان من سنگین دلی کرد به بخت من دل چون آهنی داشت
بهاران گو بیاید ، گو نیاید درختان را بدوزد جامه ی گل ، یا ندوزد بگرید ابر گاهی، یا نگرید بخندد غنچه یا ، هر گز نخندد نسیم آن دست مهر آگین ، کشد بر سـ*ـینه ی صحرا شود همخوابه ی گلها هم آغوشی کند بابرکه و دریا؛ و یا دامن به پا پیچد برون هر گز نیارد دست به افسون نوازشها نسازد برکه ای را شاد لبش از بند خاموشی نسازد یک نفس آزاد مرا این جمله یکسان است ، یکسان که من گم گشته ای دارم نه بر کویش گذر دارم نه از حالش خبر دارم
بهاران گو بیاید ،گو نیاید من آن تازه نهال بی برو برگم که از سرمای دی افسرده ام من عزیزان مرده ام من، مرده ام من لب این کشتزار بی کرانه نگاهم راه می پود رهی پر پیچ و بس باریک رهی جون روز من تاریک
بهاران گو بیاید ، گو نیاید من آن تازه نهال بی بر و برگم که از سرمای دی افسرده ام من عزیزان مرده ام من، مرده ام من
بهاران آمدو سر سبز گشتم پس از مردن شگفتا زنده گشتم اگر چه خرم و شاداب و سبزم دریغا! حسرتا! افسوس! افسوس! که سر سبزی و سبزی دیگر از من نیست از من نیست به من پیچیده پیچنده گیاهی که او را باغبان دیوانه خواند و می گویند: نام عشق از اوست مرا در بازوانش می فشارد آن گیاه مـسـ*ـت و دیوانه بِگردم ساقه های نازکش، آیند در پرواز گهی رو در نشیب آیند گَه سر زی فراز آرند به دورم برگهاشان می پرد گاهی چو پروانه همی روید ، همی پیچد زساق و ساقه ام خوش خوش خزد بالا مرا چون پار غرق برگ و گل سازد چه شادابم !چه سرسبزم! دوباره رفته ام در خواب خوابی بس خوش و آرام به خواب خالی از هر درد سر خالی زخواب نبک ، یا بد مرا در بازوانش می فشارد آن گیاه مـسـ*ـت دیوانه بهاران تا خزان آید بهم پیچیم مسـ*ـتانه
دامی از چشم سیه ساخته ای دانه ها از نگه انداخته ای در دل انگیزی و آشوبگری دیدمت شیوه ی نو ساخته ای من به افسون تو دل باخته ام تو به افسون که دل باخته ای به کجا این غم جانکاه برم که مرا دیده و نشناخته ای سـ*ـینه از مهر تو پرداخته ام که دا از مهر تو پرداخته ای
منو خلوت سرای دیرینم تو و افسانه های شیرینم روشنی بخش چشمه روزم شادی انگیز ماه و پروینم آن نبودم که با تو می گفتم که بداندیش و نا خوش آیینم با وفا بودنم گـ ـناه من است من از آن بی قرارو غمگینم روزگاری دراز باید ونیست تا غمت را زسینه برچینم تا ببینی چگونه می دانم تا بدانی چگونه می بینم
چون از تو وفا ندیده ام من امید وفا بریده ام من گفتی که مرا نمی پسندی این از تو ، بسی شنیده ام من آن قطره ی پاک تابناکم کز چشم هنر چکیده ام من دامن تو کشیده ای چه گویم دوراز تو چه ها کشیده ام من روزی که مرا به ناز خواندی گفتی به خدا رسیده ام من مستم نه چنان که باز گویی چشم تو به خواب دیده ام من
به فریبندگی سرابی تو جادوی چشم آفتابی تو لرزش سـ*ـینه ات ترانه چنگ نغمه دلکش ربابی تو دیده ام چشم فتنه انگیزت که گهی مـسـ*ـت و گـه،خراب تو هستی افسانه سازو غارت هوش نیستی گر خیال ، خوابی تو نتوانم بریدن از توو مدام آتشی ،نغمه ای ،شرابی تو
بگو مادر! تو آیا می شناسی ؟ شاعر این شعر دلکش را که می گوید: «بهاران گو بیاید ،گو نیاید.» - چه گویم، جان شیرینم من امشب سخت غمگینم من امشب سخت بیمارم. - درست است اینکه می گویند: «بریده گوشهایش را ،برای دختری زیبا»؟ - غلط گفتند، بس کن ،دردسر کم کن! که از افسانه از او نیست از او نیست دختر! - گر از اونیست، پس از کیست مادر! - چه می دانم، یکی دیوانه دیگر. گرفتم اینکه دانستی چه خواهد بود ، جز نامی؟ چه خواهد بود ، نام بی سر انجامی؟ از آن بگذر، سخن کوتاه کن ، دختر! - تو مادر، می شناسی شاعر این شعر دلکش را که می گوید: «بهاران گو بیاید ، گو نیاید.» بگو با من،که بود آیا، کجایی بود؟ - چه می پرسی؟ چه می خواهی بدان؟ - تو اورا دیده ای مادر؟ تو با او آشنا بودی؟ نمی گویی که بود آخر؟ من او را دوست می دارم که می پرسم. من او را دوست می دارم که می گوید: « نگاهم راه می پوید، که من گمگشته ای دارم نه بر کویش گذر دارم نه از حالش خبر دارم.» شنیدم من ، تو آن گمگشته ای مادر! تویی آن دختر زیبا، که گفتم :«گوشهایش را...» - بلی دختر، بلی ما هر دو با هم آشنا بودیم همین ما هر دو با هم، آشنا بودیم من اورا دیده بودم بارها ، اما !
- چرا اما ؟ چرا اما و دیگر هیچ! - همین اما و دیگر هیچ! - کجا دیدی، کجا می دیدی اورا؟ - به روی پلکان ها یا میان راهروها در انبوه نگاه تشنه مردم نه سروی بودو مهتابی نه بیدی بر لب جویی نگه تا می پرید آنجا همه در بود ، یا دیوار هـ*ـوس کم بود و غم بسیار...
- بگو آخر چه شد مادر؟ - «چو پیدا گشت آغاز جدایی عیان شد روز ختم آشنایی»* شبی چون چشم تنگ اختران خفت به یاد مادر افسرده ات گفت: « بهاران گو بیاید ، گو نیاید من آن تازه نهال بی برو برگم که از سرمای دی افسرده ام من عزیزان مرده ام من ، مرده ام من.»