شعر اشعار مهدی اخوان ثالث

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 2,289
  • پاسخ ها 90
  • تاریخ شروع

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304
آن بالا


داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ، از آن مرگابه
زهر مارم میکردم
مزهام لب گزهای تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم -
در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده
تکیه داده به دو آرنج، گشوده کف ِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده
مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب
یا گر باید هموار بگویم، شاید
مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
خواهرش گفت:
"بیا پایین، زردشت!"
مادرش گفت:"بیا پایین مادر!
وقت خواب است، بیا، من خوابم میآید"
"من نمیآیم پایین، من اینجا میخوابم"
- گفت زردشت ِ صلیب -
"من همین بالا میخوابم"
من به او گفتم یا میگفتم میباید:
"تو بیا پایین، فرزند!
پدرت آن بالا میخوابد"
یا شاید:
"پدرت آن بالا خوابیده ست!"
 
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
    اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
    لیک
    ای ندانم چون و چند ! ای دور
    تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست
    دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
    کاش این را نیز میدانستم ، ای نشناخته منزل
    که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
    یا کدام است آن که بیراهست
    ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل
    نیز میدانستم این را ، کاش
    که به سوی تو چهها میبایدم آورد
    دانم ای دور عزیز ! این نیک میدانی
    من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست
    کاش میدانستم این را نیز
    که برای من تو در آنجا چهها داری
    گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
    میتوانم دید
    از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
    تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
    شب که میاید چراغی هست ؟
    من نمیگویم بهاران ، شاخهای گل در یکی گلدان
    یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
    ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    کتیبه

    فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
    و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
    زن و مرد و جوان و پیر
    همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
    و با زنجیر
    اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
    به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
    تا زنجیر
    ندانستیم
    ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
    و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
    چنین میگفت
    فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
    بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
    چنین میگفت چندین بار
    صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
    و ما چیزی نمیگفتیم
    و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
    پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
    گروهی شک و پرسش ایستاده بود
    و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
    و حتی در نگهمان نیز خاموشی
    و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
    شبی که لعنت از مهتاب میبارید
    و پاهامان ورم میکرد و میخارید
    یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
    و نالان گفت: باید رفت
    و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
    باید رفت
    و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
    یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آنرویم بگرداند
    و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم
    و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
    هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
    هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
    عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
    هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
    چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
    و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
    ز شوق و شور مالامال
    یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
    به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
    خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
    و ما بی تاب
    لبش را با زبانتر کرد ما نیز آنچنان کردیم
    و ساکت ماند
    نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
    دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
    نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
    بخوان! او همچنان خاموش
    برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکرد
    پس از لخـ*ـتی
    در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
    فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
    نشاندیمش
    بدست ما و دست خویش لعنت کرد
    چه خواندی، هان؟
    مکید آب دهانش را و گفت آرام
    نوشته بود
    همان
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آنرویم بگرداند
    نشستیم
    و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
    و شب شط علیلی بود

     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    قصه شهر سنگستان


    دو تا کفتر
    نشستهاند روی شاخهٔ سدر کهنسالی
    که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
    دو دلجو مهربان با هم
    دو غمگین قصه گوی غصههای هر دوان با هم
    خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
    دو تنها رهگذر کفتر
    نوازشهای این آن را تسلی بخش
    تسلیهای آن این را نوازشگر
    خطاب ار هست: خواهر جان
    جوابش: جان خواهر جان
    بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
    نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
    ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
    تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
    نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
    پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
    شبانی گلهاش را گرگها خورده
    و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو بـرده
    و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابانها
    سپرده با خیالی دل
    نهش از آسودگی آرامشی حاصل
    نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
    اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
    مرا بهش پند و پیغام است
    در این آفاق من گردیدهام بسیار
    نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
    نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
    از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
    بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست
    وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
    یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
    سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
    و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستانها
    رهایی را اگر راهی ست
    جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
    نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
    غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
    پناه آورده سوی سایهٔ سدری
    ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
    نشانیها که در او هست
    نشانیها که میبینم در او بهرام را ماند
    همان بهرام ورجاوند
    که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
    هزاران کار خواهد کرد نام آور
    هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه
    پس از او گیو بن گودرز
    و با وی توس بن نوذر
    و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
    و آن دیگر
    و آن دیگر
    انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
    بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
    پریشان شهر ویران را دگر سازند
    درفش کاویان را فره و در سایهاش
    غبار سالین از چهره بزدایند
    برافرازند
    نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
    گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
    ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
    نشانیها که دیدم دادمش، باری
    بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
    ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان
    تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
    نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
    و از بسیارها تایی
    به رخسارش عرق هر قطرهای از مرده دریایی
    نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست
    که گوید داستان از سوختنهایی
    یکی آواره مرد است این پریشانگرد
    همان شهزادهٔ از شهر خود رانده
    نهاده سر به صحراها
    گذشته از جزیرهها و دریاها
    نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
    اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
    بجای آوردم او را، هان
    همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
    به شهرش حمله آوردند
    بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
    به شهرش حمله آوردند
    و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
    دلیران من! ای شیران
    زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
    و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
    اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
    صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
    از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
    پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها میگشت
    و چون دیوانگان فریاد میزد: ای
    و میافتاد و بر میخاست، گیران نعره میزد باز
    دلیران من! اما سنگها خاموش
    همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
    ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
    دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
    و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
    نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
    نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
    دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
    چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
    ز سنگستان شومش بر گرفته دل
    پناه آورده سوی سایهٔ سدری
    که رسته در کنار کوه بی حاصل
    و سنگستان گمنامش
    که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
    نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
    سرود آتش و خورشید و باران بود
    اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
    به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
    کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
    چنان چون آبخوستی روسپی . آغـ*ـوش زی آفاق بگشوده
    در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
    و صیادان دریا بارهای دور
    و بردنها و بردنها و بردنها
    و کشتیها و کشتیها و کشتیها
    و گزمهها و گشتیها
    سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
    نگه کن، روز کوتاهست
    هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
    شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را
    بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
    کلیدی هست آیا کهاش طلسم بسته بگشاید؟
    تواند بود
    پس از این کوه تشنه درهای ژرف است
    در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمهای روشن
    از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
    چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
    غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
    اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
    سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
    پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
    در آن نزدیکها چاهی ست
    کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
    پس آنگه هفت ریگش را
    به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
    ازو جوشید خواهد آب
    و خواهد گشت شیرین چشمهای جوشان
    نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
    تواند باز بیند روزگار وصل
    تواند بود و باید بود
    ز اسب افتاده او نز اصل
    غریبم، قصهام چون غصهام بسیار
    سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
    غم دل با تو گویم غار
    کبوترهای جادوی بشارت گوی
    نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
    بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
    من آن کالام را دریا فرو بـرده
    گلهام را گرگها خورده
    من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ
    من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
    ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمهای جوید
    دریغا دخمهای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
    کجاییای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
    اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
    ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار
    درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
    فروزان آتشم را باد خاموشید
    فکندم ریگها را یک به یک در چاه
    همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
    به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو میگفت: آه
    مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
    مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
    زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
    گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر ز آنکه در بند دماوندست
    پشوتن مرده است آیا؟
    و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
    سخن میگفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
    سخن میگفت با تاریکی خلوت
    تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
    ز بیداد انیران شکوهها میکرد
    ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
    شکایت با شکسته بازوان میترا میکرد
    غمان قرنها را زار مینالید
    حزین آوای او در غار میگشت و صدا میکرد
    غم دل با تو گویم، غار
    بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
    صدا نالنده پاسخ داد
    آری نیست؟


     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    مرد و مرکب


    گفت راوی: راه از این دو روند آسود
    گردها خوابید
    روز رفت و شب فراز آمد
    گوهر آجین کبود پیر باز آمد
    چون گذشت از شب دو کوته پاس
    بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
    که: شما خوابید، ما بیدار
    خرم و آسودهتان خفتار
    بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنهٔ ناورد
    گرد گردان گرد
    مرد مردان مرد
    که به خود جنبید و گرد از شانهها افشاند
    چشم بر دراند و طرف سبلستان جنباند
    و به سوی خلوت خاموش غرش کرد، غضبان گفت
    های
    خانه زادان! چاکران خاص!
    طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
    گفت راوی: خلوت آرام خامش بود
    می نجنبید آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ
    خویشتن برخاست
    ثقبه زار، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
    پاره انبانی که پنداری
    هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز میافتاد
    فخ و فوخ و تق و توقی کرد
    در خیالش گفت: دیگر مرد
    سر غرق شد در آهن و پولاد
    باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
    های
    شیر بچه مهتر پولاد چنگ آهنین ناخن
    رخش را زین کن
    باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
    بار دیگر خویشتن برخاست
    تکه تکه تختهای مومی به هم پیوست
    در خیالش گفت: دیگر مرد
    رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصه ی ناورد
    گفت راوی: سوی خندستان
    گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت میتابید
    نه خدایای، ماه میتابید، اما دشت خلوت بود
    در کنار دشت
    گفت موشی با دگر موشی
    آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
    آنچه دارم، هاه میپوسد
    خرده ریز و گندم و صابون و چی، خروار در خروار
    خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
    ما هم از اینسان، ئلی بگذار
    شاید این باشد همان مردی که میگویند چون و چند
    وز پسش خیل خریداران شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
    و آسمان شد هشت
    ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
    پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
    اگامخواره جادهٔ هموار
    بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
    چون نوار سالخوردی پوده و سوده
    و فراخ دشت بی فرسنگ
    ساکت از شیب فرازی، درهٔ کوهی
    لکهٔ بوته و درختی، تپهای از چیزی انبوهی
    که نگاه بی پناه و بور را لخـ*ـتی به خود خواند
    یا صدایی را به سویی باز گرداند
    چون دو کفهٔ عدل عادل بود، اما خالی افتاده
    در دو سوی خلوت جاده
    جلوهای هموار از همواری، از کنه تهی، بودی چو نابوده
    هیچ، بیهوده
    همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
    مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
    مرد و مرکب گرم رفتن لیک
    ماندگی نپذیر
    خستگی نشناس
    رخش رویین گرچه هر سو گردباد میانگیخت
    لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق میریخت
    مرد و مرکب، گفت راوی: الغرض القصه میرفتند همچون باد
    پشت سرشان سیلی از گل راه میافتاد
    لکهای در دوردست راه پیدا شد
    ها چه بود این؟
    کس نمیبیند، ندید آن لکه را شاید
    گفت راوی: رفت باید، تا چه باشد
    یا چه پیشید
    در کنار دشت، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
    سودهای پوده
    در فضای خیمهای چون سـ*ـینهٔ من تنگ
    اندرو آویخته مثل دلم فانوس دود اندودی از دیرک
    با فروغی چون دروغی کهاش نخواهد کرد باور، هیچ
    قصه به اره ساده دل کودک
    در پیشانبوم گرداگرد خود گم، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
    بستر دو مرد
    سرد
    گفت راوی: آنچه آنجا بود
    بود چون دارندگانش خسته و فرسوده، گرد آلود
    نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
    نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
    واندر آن مغموم دم، نه خواب نه بیدار، مـسـ*ـت خستگیهایی که دارد کار،
    ریخته واریخته هر چیز
    حکی از: ای، من گرفتم هر چه در جایش
    پتک آنجا کلنگ آنجای، این هم بیل
    هوم، که چی؟
    اینجا هم از اهرم
    فیلک اینجا و سرند اینجا
    چه نتیجه، هه
    بیا
    آخر که
    نهم جای
    خب، یعنی
    طناب خط و
    چه
    زنبیل
    این همه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو؟
    گفت راوی: راست خواهی راست میگفت آن پریشان بوم با ایشان
    واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
    من شنیدستم چه میگفتند
    همچو شبهای دگر دشمنام باران کرده هستی را
    خسته و فرسوده می خفتند
    در فضای خیمه آن شب نیز
    گفت و گویی بود و نجوایی
    یادگار، ای، با توام، خوابی تو یا بیدار؟
    من دگر تابم نماند ای یار
    چندمان بایست تنها در بیابان بود
    نوشید این غبار آلود؟
    چندمان بایست کرد این جاده را هموار؟
    ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
    بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
    رده از رنج قیبله ی ما فراهم، شایگان صد گنج
    من دگر بیزارم از این زندگی، فهمیدی، ای، بیزار
    یادگارا، با تو ام، خوابی تو یا بیدار؟
    خست حرفش را و خواب آلود گفت: ای دوست
    ما هم از اینسان، ولیکن بارها با تو
    گفتهام، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
    تو مگر نشنیدهای که خواهد آمد روز بهروزی
    روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
    آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
    جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
    ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
    گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
    تو مگر نشنیدهای در راه مرد و مرکبی داریم
    آه، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
    گویی کنون میرسد از راه پیکی باش پیغامی
    شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
    آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
    گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
    آسمان نه
    آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    ما در اینجا او از آنجا تفت
    آمد و آمد
    رفت و رفت و رفت
    گفت راوی: روستا در خواب بود اما
    روستایی با زنش بیدار
    تو چه میدانی، زن، این بازی ست
    آن سگ زرد این شغال، آخر
    تو مگر نشنیدهای هر گرد گردو نیست؟
    زن کشید آهی و خواب آلود
    خاست از جا تا بپوشاند
    روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در میآمد باد
    دست این یک را لگد کرد
    آخ
    و آن سدیگر از صدا بیدار شد، جنبید
    آب
    نه بود و جسته بود از خواب
    باد شدت کرد، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
    پنجمین در بسترش غلطید
    هشتمین، آن شیرخواره، گریه را سر داد
    گفت راوی: حمدالله، ماشالله، چشم دشمن کور
    کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
    نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
    زن به جای خویشتن بر گشت، آرامید، آنکه گفت
    من نمیدانم که چون یا چند
    من شنیدهام که در راهست
    مرکبی، بر آن نشسته مرد شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
    و آسمان ده
    ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    گفت راوی: هم بدانسان ماه - بل رخشندهتر - میتافت بر آفاق
    راه خلوت، دشت ساکت بود و شب گویی
    داشت رنگ خویشتن میباخت
    مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
    گرم سوی هیچ سو میتاخت
    ناگهان انگار
    جادهٔ هموار
    در فراخ دشت
    پیچ و تابی یافت، پندارم
    سوی نور و سایه دیگر گشت
    مرد و مرکب هر دو رم کردند، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
    کم کردند، رم کردند
    کم
    رم
    کم
    همچو میخ استاده بر جا خشک
    بی تکان، مرده به دست و پای
    بی که هیچ از لب برآید نعرهشان
    در دل
    وای
    هی، سیاهی! تو که هستی؟
    ای
    گفت راوی: سایهشان اما چه پاسخ میتواند داد؟
    های
    ها، ای داد
    بعد لخـ*ـتی چند
    اندکی بر جای جنبیدند
    سایه هم جنبید
    مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان، لفج و لب خایان
    پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
    سایه هم ز آنگونه پیشیان
    ای
    چاکران! این چیست؟
    کیست؟
    باز هیچ از هیچ
    همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
    در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
    گفت راوی: در قفاشان درهای ناگه دهان وا کرد
    به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
    نه خدایا، من چه میگویم؟
    به اندازهٔ کس گندم
    مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
    و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای، سر تا سم
    پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
    ماه و اختر نیزشان دیدند
    بامدادان نازنین خاوری چون چهره میآراست
    روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
    گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    آنگاه پس از تندر


    نمیدانی چه شبهایی سحر کردم
    بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
    در خلوت خواب گوارایی
    و آن گاهگه شبها که خوابم برد
    هرگز نشد کاید به سویم هالهای یا نیم تاجی گل
    از روشنا گلگشت رؤیایی
    در خوابهای من
    این آبهای اهلی وحشت
    تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
    این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیاش بر گردن
    با زخمههای دم به دم کاه نفسهایش
    افسانههای نوبت خود را
    در ساز این میرنده تن غمناک مینالد
    وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
    سرشار و سیر از لاشهٔ مدفون
    بی اعتنا با من نگاهش
    پوز خود بر خاک میمالد
    آنگه دو دست مردهٔ پی کرده از آرنج
    از روبرو میاید و رگباری از سیلی
    من میگریزم سوی درهایی که میبینم
    بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
    از کیست
    تا میرسم در را برویم کیپ میبندد
    آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
    قهقاه میخندد
    وان بسته درها را نشانم میدهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
    سبابهاش جنبان به ترساندن
    گوید
    بنشین
    شطرنج
    آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
    تازان به سویم تند چون سیلاب
    من به خیالم میپرم از خواب
    مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
    یا آتشی پاشیده بر آن آب
    خاموشی مرگش پر از فریاد
    آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
    اما
    من گر بیارامم
    با انتظار نوشخند صبح فردایی
    این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
    تسکین نمییابد به هیچ آغـ*ـوش و لالایی
    از بارها یک بار
    شب بود و تاریکیاش
    یا روشنایی روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
    اما گمانم روشنیهای فراوانی
    در خانهٔ همسایه میدیدم
    شاید چراغان بود، شاید روز
    شاید نه این بود و نه آن، باری
    بر پشت بام خانهمان، روی گلیم تر و تاری
    با پیر درختی زرد گون گیسو که بسیاری
    شکل و شباهت با زنم میبرد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
    جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
    اندیشهام هرچند
    بیدار بود و مرد میدان بود
    اما
    انگار بخت آورده بودم من
    زیرا
    ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
    در حملههای گسترش پی کرده بودم من
    بازی به شیرین آبهایش بود
    با این همه از هول مجهولی
    دایم دلم بر خویش میلرزید
    گویی خــ ـیانـت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
    اما حریفم بیش میلرزید
    در لحظههای آخر بازی
    ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
    شطرنج بی پایان و پیروزی
    زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
    گویا مرا هم پارهای خنداند
    دیدم که شاهی در بساطش نیست
    گفتی خواب میدیدم
    او گفت: این برجها را مات کن
    خندید
    یعنی چه؟
    من گفتم
    او در جوابم خند خندان گفت
    ماتم نخواهی کرد، میدانم
    پوشیده میخندند با هم پیر بر زینان
    من سیلهای اشک و خون بینم
    در خندهٔ اینان
    آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
    کانسو ترک تکرار میکرد آنچه او میگفت
    با لهجهٔ بیگانه و سردی
    ماتم نخواهی کرد، میدانم
    زنم نالید
    آنگاه اسب مردهای را از میان کشتهها برداشت
    با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
    پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
    آنجاست
    پرسیدم
    آنجا چیست؟
    نالید و دستان را به هم مالید
    من باز پرسیدم
    نالان به نفرت گفت
    خواهی دید
    ناگاه دیدم
    آه گویی قصه میبینم
    ترکید تندر، ترق
    بین جنوب و شرق
    زد آذرخشی برق
    کنون دگر باران جرجر بود
    هر چیز و هر جا خیس
    هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
    یا سوی چتری گیرم از ابلیس
    من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
    در زیر آن باران غافلگیر
    ماندم
    پندارم اشکی نیز افشاندم
    بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
    و آن بازی جانانه و جدی
    در خوشترین اقصای ژرفایی
    وین مهرههای شکرین، شیرین و شیرینکار
    این ابر چون آوار؟
    آنجا اجاقی بود روشن مرد
    اینجا چراغ افسرد
    دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
    این هر دم افزون بار
    شطرنج خواهد باخت
    بر بام خانه بر گلیم تار؟
    آن گسترشها وان صف آرایی
    آن پیلها و اسبها و برج و باروها
    افسوس
    باران جرجر بود و ضجهٔ ناودانها بود
    و سقفهایی که فرو میریخت
    افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
    و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
    در هر کناری ناگهان میشد طلیب ما
    افسوس
    انگار در من گریه میکرد ابر
    من خیس و خواب آلود
    بغضم در گلو چتری که دارد میگشاید چنگ
    انگار بر من گریه میکرد ابر
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    روی جاده ی نمناک


    اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
    ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
    و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست
    هنوز از خویش پرسم گاه
    آه
    چه میدیده ست آن غمناک روی جادهٔ نمناک؟
    زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
    سگی ناگاه دیگر بار
    وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
    چنان چون پاره یا پیرار؟
    سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
    اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
    به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ؟
    و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
    هزاران قطره خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟
    چه نجوا داشته با خویش؟
    پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودازده کافکا؟
    همه خشم و همه نفرین، همه درد و همه دشنام؟
    درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
    ابر رند همه آفاق، مـسـ*ـت راستین خیام؟
    تقوای دیگری بر عهد و هنجار عرب، یا باز
    تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام؟
    چه نقشی میزده ست آن خوب
    به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
    به شوق و شور یا حسرت؟
    دگر بر خاک یا افلاک روی جادهٔ نمناک؟
    دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
    مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
    شکایت میکند ز آن عشق نافرجام دیرینه
    وز او پنهان به خاطر میسپارد گفتهاش طوطی؟
    کدامین شهسوار باستان میتاخته چالاک
    فکنده صید بر فتراک روی جادهٔ نمناک؟
    هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
    گهی چونان گهی چونین
    که میداند چه میدیده ست آن غمگین؟
    دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
    و طرف دامن از این خاک برچیده ست
    ولی من نیک میدانم
    چو نقش روز روشن بر جبین غیب میخوانم
    که او هر نقش میبسته ست، یا هر جلوه میدیده ست
    نمیدیده ست چون خود پاک روی جادهٔ نمناک
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    آواز چگور


    وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
    نزدیک دیواری که بر آن تکیه میزد بیشتر شبها
    با خاطر خود مینشست و ساز میزد مرد
    و موجهای زیر و اوج نغمههای او
    چون مشتی افسون در فضای شب رها میشد
    من خوب میدیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
    در تیرگی آرام از سویی به سویی راه میرفتند
    احوالشان از خستگی میگفت، اما هیچ یک چیزی نمیگفتند
    خاموش و غمگین کوچ میکردند
    افتان و خیزان، بیشتر با پشتهای خم
    فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
    چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعههای خلقت را همراه میبردند
    من خوب میدیدم که بی شک از چگور او
    میآمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
    وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
    بس کن خدا را، ای چگوری، بس
    ساز تو وحشتناک و غمگین است
    هر پنجه کآنجا می خرامانی
    بر پردههای آشنا با درد
    گویی که چنگم در جگر میافکنی، اینست
    کهام تاب و آرام شنیدن نیست
    اینست
    در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟
    روح کدامین شوربخت دردمند آیا
    در آن حصار تنگ زندانی ست؟
    با من بگو؟ ای بینوای دوره گرد، آخر
    با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیینست؟
    گوید چگوری: این نه آوازست نفرینست
    آوارهای آواز او چون نوحه یا چون نالهای از گور
    گوری ازین عهد سیه دل دور
    اینجاست
    تو چون شناسی، این
    روح سیه پوش قبیلهٔ ماست
    از قتل عام هولناک قرنها جسته
    آزرده خسته
    دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
    گاهی که بیند زخمهای دمساز و باشد پنجهای همدرد
    خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
    غمگین و آهسته
    اینک چگوری لحظهای خاموش میماند
    و آنگاه میخواند
    شو تا بشو گیر، ای خدا، بر کوهساران
    می باره بارون، ای خدا، می به اره بارون
    از خان خانان، ای خدا، سردار بجنور
    من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون
    آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم
    شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون
    ابر به هارون، ای خدا بر کوه نباره
    بر من بباره، ای خدا، دل لاله زارون
    بس کن خدا را بی خودم کردی
    من در چگور تو صدای گریهٔ خود را شنیدم باز
    من میشناسم، این صدای گریهٔ من بود
    بی اعتنا با من
    مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
    و آن کاروان سایه یو اشباح
    در راه و رفتارش
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    پرستار


    شب از شبهای پاییزی ست
    از آن همدرد و با من مهربان شبهای اشک آور
    ملول و خسته دل گریان و طولانی
    شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد
    و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی
    من این میگویم و دنباله دارد شب
    خموش و مهربان با من
    به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش، دل بر کنده از بیمار
    نشسته در کنارم، اشک بارد شب
    من اینها گویم و دنباله دارد شب
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    غزل ۴


    ون پردهٔ حریر بلندی
    خوابیده مخمل شب، تاریک مثل شب
    آیینهٔ سیاهش چون آینه عمیق
    سقف رفیع گنبد به شکوهش
    لبریز از خموشی، وز خویش لب به لب
    امشب به یاد مخمل زلف نجیب تو
    شب را چو گربهای که بخوابد به دامنم
    من ناز میکنم
    چون مشتری درخشان، چون زهره آشنا
    امشب دگر به نام صدا میزنم تو را
    نام ترا به هر که رسد میدهم نشان
    آنجا نگاه کن
    نام تو را به شادی آواز میکنم
    امشب به سوی قدس اهورائی
    پرواز میکنم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا