شعر اشعار مهدی اخوان ثالث

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 2,289
  • پاسخ ها 90
  • تاریخ شروع

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304
راستی، ای وای، آیا


دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
جهانی سیاهی با دلم تا چهها کند
بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
همان گوهر آجین خیمهاش را به پا کند
سپی گلهاش را بی شبانی کند یله
در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر
که از بعد مغرب چون نماز عشا کند
سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند
به چشمش چه اشکی راستیای شب این فروغ
بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
زنک جامه باید چون تو جامهٔ عزا کند
بگوی شب آیا کائنات این دعا شنید
و مردی بود کز اشک این زن حیا کند؟
 
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    رباعی


    خشکید و کویر لوت شد دریامان
    امروز بد و بدتر از آن فردامان
    زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر
    چون آخرت یزید شد دنیامان
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    پیوندها و باغها


    لحظهای خاموش ماند، آنگاه
    باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
    به هوا انداخت
    سیب چندی گشت و باز آمد
    سیب را بویید
    گفت
    گپ زدن از آبیاریها و از پیوندها کافی ست
    خوب
    تو چه میگویی؟
    آه
    چه بگویم؟ هیچ
    سبز و رنگین جامهای گلبفت بر تن داشت
    دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
    از شکوفههای گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت
    پردهای طناز بود از مخملی گـه خواب گـه بیدار
    با حریری که به آرامی وزیدن داشت
    روح باغ شاد همسایه
    مـسـ*ـت و شیرین میخرامید و سخن میگفت
    و حدیث مهربانش روی با من داشت
    من نهادم سر به نردهٔ آهن باغش
    که مرا از او جدا میکرد
    و نگاهم مثل پروانه
    در فضای باغ او میگشت
    گشتن غمگین پری در باغ افسانه
    او به چشم من نگاهی کرد
    دید اشکم را
    گفت
    ها، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است
    گاه این پیوند با اشک است، یا نفرین
    گاه با شوق است، یا لبخند
    یا اسف یا کین
    و آنچه زینسان، لیک باید باشد این پیوند
    بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
    من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
    آه
    خامشی بهتر
    ورنه من باید چه میگفتم به او، باید چه میگفتم؟
    گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است
    خامشی بهتر
    گاه نیز آن بایدی پیوند کو میگفت خاموشی ست
    چه بگویم؟ هیچ
    جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر
    بر لب جو بوتههای بار هنگ و پونه و خطمی
    خوابشان بـرده ست
    با تن بی خویشتن، گویی که در رویا
    می بردشان آب، شاید نیز
    آبشان بـرده ست
    به عزای عاجلتی بی نجابت باغ
    بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
    هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
    همچو ابر حسرت خاموشبار من
    ای درختان عقیم ریشهتان در خاکهای تباهـ*کاری مستور
    یک جاودانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
    ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود
    یادگار خشکسالیهای گرد آلود
    هیچ بارانی شما را شست نتواند
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    زندگی


    بر زمین افتاده پخشیده ست
    دست و پا گسترده تا هر جا
    از کجا؟
    کی؟
    کس نمیداند
    و نمیداند چرا حتی
    سالها زین پیش
    این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
    وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
    هیچ جز بیهوده نشنیده ست
    کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده
    وز کدامین سـ*ـینهٔ بیمار
    عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا
    مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا
    پخش مرده بر زمین، هموار
    دیگر آیا هیچ
    کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی
    به چنین پیسی
    تواند بود؟
    من پرسم
    کیست تا پاسخ بگوید
    از محیط فضل خلوت یا شلوغی
    کیست؟
    چیست؟
    من میپرسم
    این بیهوده
    ای تاریک ترس آور
    چیست؟
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    ناگه غروب کدامین ستاره؟


    با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
    با ابرها و نفس دودهایش
    تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
    و سایهها را ربوده ست و نابود کرده ست
    من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
    پوشاندم از چشم او سایهام را
    با سایهٔ خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
    اینجا و آنجا گذشتم
    هر جا که من گفتم، آمد
    در کوچه پسکوچه های قدیمی
    میخانههای شلوغ و پر انبوه غوغا
    از ترک، ترسا، کلیمی
    اغلب چو تب مهربان و صمیمی
    میخانههای غم آلود
    با سقف کوتاه و ضربی
    و روشنیهای گم گشته در دود
    و پیشوانهای پر چرک و چربی
    هر جا که من گفتم، آمد
    این گوشه آن گوشهٔ شب
    هر جا که من رفتم آمد
    او دید من نیز دیدم
    مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
    چون دو تذرو جوان می چمیدند
    و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
    حتی بگو باد دامان ایشان
    میشد نهیبی که بی شک
    انگار گردنده چرخ زمان را
    این پیر پر حسرت بی امان را
    از کار و گردش میانداخت، مغلوب میکرد
    و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
    نومیده و مرعوب میکرد
    در چار چار زمستان
    من دیدم او نیز میدید
    آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
    صرع دروغینش از پا درانداخت
    یک چند نقش زمین بود
    آنگاه
    غلت دروغینش افکند در جوی
    جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
    و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
    خون، راستی خون گلگون
    خونی که از گوشهٔ ابروی مرد
    لای و لجن را به جای خدا و خداوند
    آلودهٔ وحشت و شرم میکرد
    در جوی چون کفچه مار مهیبی
    نفت غلیظ و سیاهی روان بود
    میبرد و میبرد و میبرد
    آن پارههای جگر، تکههای دلم را
    وز چشم من دور میکرد و میخورد
    مانند زنجیرهٔ کاروانهای کشتی
    کاندر شفقها، فلقها
    در آبهای جنوبی
    از شط به دریا خرامند و از دید گـه دور گردند
    دریا خوردشان و مستور گردند
    و نیز دیدیم با هم، چگونه
    جن از تن مرد آهسته بیرون میآمد
    و آن رهروان را که یک لحظه میایستادند
    یا با نگاهی بر او میگذشتند
    یا سکهای بر زمین مینهادند
    دیدیم و با هم شنیدیم
    آن مرد کی را که میگفت و میرفت: این بازی اوست
    و آن دیگیر را که میرفت و میگفت: این کار هر روزی اوست
    دو لابههای سگی را سگی زرد
    که جلد میرفت، میایستاد و دوان بود
    و لقمهای پیش آن سگ میافکند
    ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
    ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
    و آمد به جایش یکی بوی دشمن
    و آنگاه دیدیم از آن سگ
    خشم و خروش و هجومی که گفتی
    بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
    اما نه، سگ خشمگین مانده پایین
    و بر درختست آن گربهٔ تیرهٔ گل باقلایی
    شب خسته بود از درنگ سیاهش
    من سایهام را به میخانه بردم
    هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم
    خود را به آن لحظهٔ عالی خوب و خالی سپردم
    با هم شنیدیم و دیدیم
    میخواره ها و سیه مستها را
    و جامهایی که میخورد بر هم
    و شیشههایی که پر بود و میماند خالی
    و چشمها را و حیرانی دستها را
    دیدیم و با هم شنیدیم
    آن مـسـ*ـت شوریده سر را که آواز میخواند
    و آن را که چون کودکان گریه میکرد
    یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
    میخواند و هی باز میخواند
    و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه میزد
    میگفت: ای دوست ما را مترسان ز دشمن
    ترسی ندارد سری که بریده ست
    آخر مگر نه، مگر نه
    در کوچهٔ عاشقان گشتهام من؟
    و آنگاه خاموش میماند یا آه میزد
    با جرعه و جامهای پیاپی
    من سایهام را چو خود مـسـ*ـت کردم
    همراه آن لحظههای گریزان
    از کوچه پسکوچه ها بازگشتم
    با سایهٔ خسته و مستم، افتان و خیزان
    مستیم، مستیم، مستیم
    مستیم و دانیم هستیم
    ای همچو من بر زمین اوفتاده
    برخیز، شب دیر گاهست، برخیز
    دیگر نه دست و نه دیوار
    دیگر نه دیوار نه دست
    دیگر نه پای و نه رفتار
    تنها تویی با منی خوبتر تکیه گاهم
    چشمم، چراغم، پناهم
    من بی تو از خود نشانی نبینم
    تنهاتر از هر چه تنها
    همداستانی نبینم
    با من بمانی تو خوب، ای بیگانه
    برخیز، برخیز، برخیز
    با من بیا ای تو از خود گریزان
    من بی تو گم میکنم راه خانه
    با من سخن سر کنی ساکت پر فسانه
    آیینه بی کرانه
    میترسم ای سایه میترسم ای دوست
    میپرسم آخر بگو تا بدانم
    نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مـسـ*ـت
    این ظلمت غرق خون و لجن را
    چونین پر از هول و تشویش کرده ست؟
    ای کاش میشد بدانیم
    ناگه غروب کدامین ستاره
    ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
    هشداری سایه ره تیره تر شد
    دیگر نه دست و نه دیوار
    دیگر نه دیوار نه دوست
    دیگر به من تکیه کن، ای من، ای دوست، اما
    هشدار کاین سو کمینگاه وحشت
    و آنسو هیولای هول است
    وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما
    ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد
    ای کاش میشد بدانیم
    نا گـه کدامین ستاره فرو مرد؟
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    کاوه یا اسکندر؟


    موجها خوابیدهاند، آرام و رام
    طبل توفان از نوا افتاده است
    چشمههای شعلهور خشکیدهاند
    آبها از آسیا افتاده است
    در مزار آباد شهر بی تپش
    وای ِ جغدی هم نمیآید به گوش
    دردمندان بی خروش و بی فغان
    خشمناکان بی فغان و بی خروش
    آهها در سینهها گم کرده راه
    مرغکان سرشان به زیر بالها
    در سکوت جاودان مدفون شده ست
    هر چه غوغا بود و قیل و قالها
    آبها از آسیا افتادهاست
    دارها برچیده، خونها شستهاند
    جای رنج و خشم و عصیان بوتهها
    خشکبنهای پلیدی رستهاند
    مشتهای آسمانکوب قوی
    وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
    یا نهان سیلی زنان یا آشکار
    کاسهٔ پست گداییها شده ست
    خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
    و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود
    این شب است، آری، شبی بس هولناک
    لیک پشت تپه هم روزی نبود
    باز ما ماندیم و شهر بی تپش
    و آنچه کفتار است و گرگ و روبهست
    گاه میگویم فغانی بر کشم
    باز می بیتم صدایم کوتهست
    باز میبینم که پشت میلهها
    مادرم استاده، با چشمان تر
    نالهاش گم گشته در فریادها
    گویدم گویی که: من لالم، تو کر
    آخر انگشتی کند چون خامهای
    دست دیگر را بسان نامهای
    گویدم بنویس و راحت شو به رمز
    تو عجب دیوانه و خودکامهای
    من سری بالا زنم، چون ماکیان
    از پس نوشیدن هر جرعه آب
    مادرم جنباند از افسوس سر
    هر چه از آن گوید، این بیند جواب
    گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
    گویمش اما جوانان ماندهاند
    گویدم اینها دروغند و فریب
    گویم آنها بس به گوشم خواندهاند
    گوید اما خواهرت، طفلت، زنت...؟
    من نهم دندان غفلت بر جگر
    چشم هم اینجا دم از کوری زند
    گوش کز حرف نخستین بود کر
    گاه رفتن گویدم نومیدوار
    و آخرین حرفش که: این جهل است و لج
    قلعهها شد فتح، سقف آمد فرود
    و آخرین حرفم ستون است و فرج
    میشود چشمش پر از اشک و به خویش
    میدهد امید دیدار مرا
    من به اشکش خیره از این سوی و باز
    دزد مسکین بـرده سیگار مرا
    آبها از آسیا افتاده، لیک
    باز ما ماندیم و خوان این و آن
    میهمان باده و افیون و بنگ
    از عطای دشمنان و دوستان
    آبها از آسیا افتاده، لیک
    باز ما ماندیم و عدل ایزدی
    و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
    باز هم مـسـ*ـت و تهی دست آمدی؟
    آن که در خونش طلا بود و شرف
    شانهای بالا تکاند و جام زد
    چتر پولادین ناپیدا به دست
    رو به ساحلهای دیگر گام زد
    در شگفت از این غبار بی سوار
    خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم
    آبها از آسیا افتاده، لیک
    باز ما با موج و توفان ماندهایم
    هر که آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
    زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
    زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
    باز میگویند: فردای دگر
    صبر کن تا دیگری پیدا شود
    کاوهای پیدا نخواهد شد، امید
    کاشکی اسکندری پیدا شود
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    غزل ۱


    بادهای هست و پناهی و شبی شسته و پاک
    جرعهها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
    نم نمک زمزمه واری، رهش اندوه و ملال
    میزنم در غزلی باده صفت آتشناک
    بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم؟
    که چو باد از همه سو میدوم و گمراهم
    همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
    همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
    باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
    بزدم، افتان خیزان، به دیاری که مپرس
    گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی
    پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
    آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
    جهد از دام دلم صد گله عفریتهٔ آه
    بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
    پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
    گرچه تنهایی من بسته در و پنجرهها
    پیش چشمم گذرد عالمی از خاطرهها
    مـسـ*ـت نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
    غرق دشنام و خروشم سرهها، ناسرهها
    گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
    ندهد بار، دهم باری دشنام به او
    من کشم آه، که دشنام بر آن بزم که وی
    ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
    روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
    لاله برگتر برگشته، لبان، بادا یاد
    شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
    پیر می خوارگی، آن تازه جوان، بادا یاد
    بادهای بود و پناهی، که رسید از ره باد
    گفت با من: چه نشستی که سحر بال گشاد
    من و این نالهٔ زار من و این باد سحر
    آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    چون سبوی تشنه...


    از تهی سرشار
    جویبار لحظهها جاری ست
    چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ
    دوستان و دشمنان را میشناسم من
    زندگی را دوست میدارم
    مرگ را دشمن
    وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
    که به دشمن خواهم از او التجا بردن
    جویبار لحظهها جاری
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    گل


    همان رنگ و همان روی
    همان برگ و همان بار
    همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز
    همان شرم و همان ناز
    همان برگ سپید به مثل ژالهٔ ژاله به مثل اشک نگونسار
    همان جلوه و رخسار
    نه پژمرده شود هیچ
    نه افسرده، که افسردگی روی
    خورد آب ز پژمردگی دل
    ولی در پس این چهره دلی نیست
    گرش برگ و بری هست
    ز آب و ز گلی نیست
    هم از دور به بینش
    به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
    ولی قصه ز امیدهایی که در او بسته دلت، هیچ مگویش
    مبویش
    که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
    مبر دست به سویش
    که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    میراث





    پوستینی کهنه دارم من
    یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
    سالخوردی جاودان مانند
    مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
    جز پدرم آیا کسی را میشناسم من
    کز نیاکانم سخن گفتم؟
    نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان
    کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ
    خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
    جز پدرم آری
    من نیای دیگری نشناختم هرگز
    نیز او چون من سخن میگفت
    همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
    کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
    روز و شب میگشت، یا می خفت
    این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
    تا مذهب دفترش را گاهگه میخواست
    با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
    رعشه میافتادش اندر دست
    در بنان درفشانش کلک شیرین سلک میلرزید
    حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه میبست
    زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست
    هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
    ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
    مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
    در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس
    لیک هیچت غم مباد از این
    ای عموی مهربان، تاریخ
    پوستینی کهنه دارم من که میگوید
    از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ
    من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
    نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
    وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
    کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
    پوستینی کهنه دارم من
    سالخوردی جاودان مانند
    مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز
    گویدم چون و نگوید چند
    سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
    بس پدرم از جان و دل کوشید
    تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
    او چنین میگفت و بودش یاد
    داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک میشد
    کشتگاهم برگ و بر میداد
    ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
    من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
    تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
    پوستین کهنهٔ دیرینهام با من
    اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
    هم بدان سان کز ازل بودم
    باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
    باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
    و آن به آیین حجره زارانی
    کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی
    هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
    روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
    ما پس از او پنج تن بودیم
    من بسان کاروانسالارشان بودم
    کاروانسالار ره نشناس
    اوفتان و خیزان
    تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
    سالها زین پیشتر من نیز
    خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
    با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
    «این مباد! آن باد »
    ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
    پوستینی کهنه دارم من
    یادگار از روزگارانی غبار آلود
    مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
    های، فرزندم
    بشنو و هشدار
    بعد من این سالخورد جاودان مانند
    با بر و دوش تو دارد کار
    لیک هیچت غم مباد از این
    کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین میشناسی تو
    کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاکتر باشد؟
    با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
    که من نه در سودا ضرر باشد؟
    اَی دختر جان!
    همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا