شعر اشعار مهدی سهیلی

جولیک

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/02
ارسالی ها
982
امتیاز واکنش
34,007
امتیاز
816
سن
25
13.jpg


زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مسـ*ـتانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • جولیک

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/02
    ارسالی ها
    982
    امتیاز واکنش
    34,007
    امتیاز
    816
    سن
    25
    1444561218176348.jpg


    ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
    وی نام تو روشنگر شام و سحر من
    جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
    شبها منم و عشق تو و چشم تر من
    وین اشک دمادم که بود پرده در من
    در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
    در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
    هر منظره را منظری از روی تو دیدم...
     

    جولیک

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/02
    ارسالی ها
    982
    امتیاز واکنش
    34,007
    امتیاز
    816
    سن
    25
    719339_EJkWwCFC.jpg


    آمدی با تاب گیســــو ،تا که بی تابـــم کنی
    زلف را یکســـو زدی،تا غرق مهتابـــم کنی
    آتش از برق نگاهـــت ریختی بر جـــان من
    خواستـــــی تا در میان شعله ها آبــــم کنی...
     

    جولیک

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/02
    ارسالی ها
    982
    امتیاز واکنش
    34,007
    امتیاز
    816
    سن
    25
    12558371_772446272860024_2039628196_n.jpg


    آشفته دلان را هـ*ـوس خواب نباشد
    شوری که به دریاست به مرداب نباشد
    هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
    آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد
    در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
    یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد
    چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
    نرگس شود افسرده چو در آب نباشد
    گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
    آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد...
     

    ســ . پــــروانـہ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/15
    ارسالی ها
    1,860
    امتیاز واکنش
    26,748
    امتیاز
    806
    سن
    24

    پرنده یی که پرید



    به جز غم تو که با جان من همآغوشست
    مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست
    چراغ خانه ی چشم منی نمی دانی
    که بی تو چشم من و صحن خانه
    خاموشست
    قسم به زلف سیاهت چنان پریشانم
    که هر چه غیر تو از خاطرم فراموشست
    ز چشمم ای گل مهتاب خفته در پس ابر
    چو ماه رفتی و شبهای من سیه پوشست
    هزار شکر که گر غایبی ز دیده ی ما
    غم فراق تو با اشک من همآغوشست
    پرنده یی که غزلخوان باغ بود پرید
    کنون ز داغ عمش
    باغ سـ*ـینه گلجوشست
     

    ســ . پــــروانـہ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/15
    ارسالی ها
    1,860
    امتیاز واکنش
    26,748
    امتیاز
    806
    سن
    24
    امید آخرین

    زمانی زیست در غمخانه ی دهر
    زنی غمگین زنی تنها زنی پاک
    بسا شب ها چو شمعی تا دم صبح
    گل اشکش چکید از چشم غمناک
    ولی در یک نفس
    از شمع جانش
    برآمد و پر زد سوی افلاک
    پس از مادر امید آخرین بود
    امید آخرین هم رفت در خاک
     

    ســ . پــــروانـہ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/15
    ارسالی ها
    1,860
    امتیاز واکنش
    26,748
    امتیاز
    806
    سن
    24

    عاشق مردم


    خدایا عشق را در من برانگیز
    ندای عشق را در من رسا کن
    از این مرداب بودن در هراسم
    مرا ز ننگ بی عشقی رها کن
    بده عشقی که جانم
    برخروشد
    بلرزاند خروشم آسمان را
    به گلبانگی بر آشوبم زمین را
    به فریادی برانگیزم زمان را
    به نیروی محبت زنده ام کن
    به ره دستگیری ها توان ده
    مرا عشقی به انسان ها توان ده
    مرا عشقی به انسان ها بیاموز
    توان یاری در ماندگان ده
    مرا بال و پری بخشا خدایی
    که
    تا بیغوله ها پرواز گیرم
    به من سرپنجه فدرت عطا کن
    که غمها را ز دلها بازگیرم
    درآیم نیمشب در کلبه یی سرد
    بپاشم عطر شادی بر غریبی
    برافروزم چراغ زندگانی
    به شبهای سیاه بی نصیبی
    مرا مهتاب کن در تیره شب ها
    که به هر کلبه ی ویران بتابم
    دم گرم مسیحایی به من
    بخش
    که بر بالین بیماران شتابم
    مرا لبخند کن لبخند شادی
    که بر لبهای غمخواران نشینم
    زلال چشمه ی آمرزشم کن
    که در اشک گنهکاران نشینم
    مرا ابر عطوفت کن که از خلق
    فرو شویم غبار کینهها را
    ز دلها بسترم امواج اندوه
    کنم مهتاب باران سـ*ـینه ها را
    نسیمم کن
    که در عطر دوستی را
    بپاشم در فضای زندگانی
    بدل سازم خزان زندگی را
    به باغ عشق ها جاودانی
    بزرگا زندگی بخشا برانگیز
    نوای عشق را ز بند بندم
    مرا رسم جوانمردی بیاموز
    که بر اشک تهیدستان نخندم
    به راهی رهسپارم کن که گویند
    چو او کس عاشق مردم نبوده ست
    چنانم کن که بر گور نویسنده
    در اینجا عاشق مردم غنوده ست
     

    ســ . پــــروانـہ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/15
    ارسالی ها
    1,860
    امتیاز واکنش
    26,748
    امتیاز
    806
    سن
    24
    كجا نیست

    اگر در خلوت نور خدا نیست
    تو را دردی بود کانرا دوا نیست
    خدا در هر دل بیگانه پیداست
    ولی بیگانه با او آشنا نیست
    یکی گفتا که ایزد در
    کجا هست
    بدو گفتم که ای غافل کجا نیست
    فروغش در دل روشن هویداست
    ولیکن تیره دل گوید خدا نیست
    مگر رخسار خود روشن توان دید
    در آن آینه کاندر وی صفا نیست
    تو خود در جبر صاحب اختیاری
    که هر پیشامدی کار قضا نیست
    به سعی خود توکل را در آمیز
    که راه چاره تنها
    سعی ما نیست
    نصیب زرپرستان زردرویست
    نشان روسپیدی در طلا نیست
    عجب دردی بود دنیا پرستی
    که درمانش به قانون شفا نیست
    بیا ای خواجه دنیا را رها کن
    وگرنه جانت از چنگش رهانیست
    به درویشان دلی تابنده دادند
    که یک دانگش نصیب اغنیا نیست
    چه آتش ها که در کاخ
    ستم ریخت
    مگو دیگر اثر در ناله ها نیست
     

    ســ . پــــروانـہ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/15
    ارسالی ها
    1,860
    امتیاز واکنش
    26,748
    امتیاز
    806
    سن
    24
    فرزانگی


    خسته شد روح من از فرزانگی
    شادمانم با غم دیوانگی
    عاشق و دیوانه ام منعم مکن
    چون نسازد عشق با فرزانگی
    دانه می جویم ز کام موج ها
    مرغ
    طوفانم نه مرغ خانگی
    آبرو را از برای نان مریز
    پا منه در دام از بی دانگی
    زندگی با آشنایان تلخ بود
    کام من شیرین شد از بیگانگی
    دل بههر شمعی مکن پروانگی
    مهر کردم دوستان دشمن شدند
    با ختم در بازی مردانگی
     

    ســ . پــــروانـہ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/15
    ارسالی ها
    1,860
    امتیاز واکنش
    26,748
    امتیاز
    806
    سن
    24
    از خویش بیگانه


    میان ما و فرزندان حصاریست
    حصاری از زمان ها وز مکانها
    حصاری از دو نسل نا هماهنگ
    حصاری از زمین تا آسمانها
    پدر در جذبه ی
    افکار خویشست
    پسر مـسـ*ـتی که هوشیاری نداند
    زمان در دستشان چون ریسمانست
    یکی این سو یکی آن سو کشاند
    پدر با خشم می غرد به فرزند
    که من پرورده ی دنیای خویشم
    پسر چین بر جبین آرد که ای مرد
    برو من در پی فردای خویشم
    پدر گوید که فرزندم تبه شد
    پسر در دل کند او را
    ملامت
    پدر با خشم گوید ای تبهکار
    برو از پیش چشمم تا قیامت
    در این غوغا مگر مردی برآ?د
    که با دانش بجوید ریشه ها را
    به فتوای خرد با دست تدبیر
    گره بندد بهم اندیشه ها را
    به عمری بر در مغرب نشستن
    سرانجامش نفاق خانگی شد
    چو شرقی خویش را در غرب گم کرد
    گرفتار ز خود بیگانگی شد
    سموم غرب چون بر شرق توفید
    خزان شد باغ فکر و سنت و کیش
    پدر بیگانه شد با روح فرزند
    پسر گمگشته یی بیگانه با خویش
    چو غربی در تفکر برتری یافت
    ز بیمش مرد شرقی رخنهان کرد
    بسی کوشید غربی لیک شرقی
    زین بنشست خود را نتوان کرد
    چو
    مشرق بهر خود آسودگی خواست
    ره اندیشه را مغرب بر او بست
    چنان کوشید غربی در ره علم
    که پل را پیش پای شرق بشکست
    خود شرقی خویش را در خویش گم کرد
    بسی کوشید غربی در شکستنش
    اگر شرقی بجوید خویش را باز
    بیفتد رمز پیرزوزی به دستش
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا